eitaa logo
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
3.8هزار دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
1.8هزار ویدیو
2 فایل
کانالهای ما در ایتا @mostagansahadat @zojkosdakt @skftankez @romankadahz @aspazyzoj @bazarkandah تبلیغات 👇 @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
از بی محلی کردن به عنوان حربه ای برای ناراحت کردن همسرتان استفاده نکنید! وقتی سعی دارید با بی محلی کردن به او، خشم او راتشدید کنید در واقع نشان می دهید هدفی جز ادامه ناراحتی او ندارید، بی محلی کردن با خونسردی متفاوت است ‎‌‌‌ 👩‍❤️‍👨کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
چگونه زن و شوهر می توانند حامی یکدیگر باشند؟ مرد میتونه بدون اینکه بیش از حد کار و تلاش کنه، رابطه ی خوبی با همسرش داشته باشه. 👈قدردانی همسر او باعث می شود که انگیزه ی بیشتری برای تلاش در جهت بهبود زندگی مشترکشان داشته باشد. در این صورت مرد مجبور نمیشه خودش را قربانی خواسته های همسرش کنه یا احساس کند همسرش بر او ریاست میکنه. 👈زن هم میتونه با درک کردن شوهرش،حامی او باشدو به او کمک کند که او نیز حامی خوبی برایش باشد. 👈مرد ها نان آور خانواده هستند،آن ها دوست دارند همسرشان را خوشبخت کنند و در زندگی مشترکشان موفق باشند. فقط کافیه که از آن ها شود. 👈زن و شوهر مکمل یکدیگر هستند، مردها از همسرشان حمایت می کنند و زنان زمانی می تواند از شوهرشان حمایت کنند که حمایت های شوهرشان را درک کرده باشند. 👈زن هم دوست دارد شوهرش باشد؛ ولی تا به حال نشنیده ایم که زنی بگوید شوهرم به من توجه ندارد؛ ولی من عاشق او هستم! 👈مردها هم دوست دارند که همسرشان به آنها کند؛ اما در درجه اول آن ها دوست دارند همسرشان را خوشبخت و خوشحال کنند. 👩‍❤️‍👨کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ‌┅┄ ※♥️👫♥️※┄┅ https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
👨🏻 مشارکت درانتخاب وخریدمايحتاج همسرتون؛ نشانه توجه شمابه خواسته های اوست 💓این احساس توجه،علاقه ومودت اورانسبت به شماخواهدافزود 👩‍❤️‍👨کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ‌┅┄ ※♥️👫♥️※┄┅ https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
🌀حضرت امیرالمؤمنین علی علیه السلام می فرمایند: 🔹 همیشه با همسرت مدارا کن، و با او به نیکی همنشینی کن تا زندگیت باصفا شود . 👩‍❤️‍👨کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ‌┅┄ ※♥️👫♥️※┄┅ https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
‍ 💓 امیرالمؤمنین امام على(ع)میفرمایند: به خدا سوگند هیچ گاه فاطمه(س) را به خشم نیاوردم و او را برکارى که میل نداشت وادارنکردم تا روزى که خداوند او را برد و او نیز هیچگاه مرا به خشم نیاورد و از فرمان من سرپیچى نکرد و هرگاه که به او مى ‏نگریستم نگرانیها و غمها از من زدوده می شد. 📚کشف الغمة،ج1،ص363 〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰 👩‍❤️‍👨کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ‌┅┄ ※♥️👫♥️※┄┅ https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
ﺍﮔر ﺑﻪ همسرت ﻣﺤﺒﺖ ﻧﮑﻨﯽ ﺍﮔرﺑا همسرت ﺗﻔﺮﯾﺢ ﻧﮑﻨﯽ ﺍﮔﺮهمسرت ﺭﺍ ﺍﺯ ﻧﻈﺮ ﺟﻨﺴـﯽ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﮑﻨﯽ ﺍﮔﺮﺑﺮﺍﯼ همسرت ﻫﺪﯾﻪ ﻧﺨﺮﯼ ﺍﮔﺮهمسرت ﺭﺍ ﺩﺭﮎ ﻧﮑﻨﯽ ﺍﮔﺮهمسرت ﺭﺍ ﺑﺎﻭﺭ ﻧﮑﻨﯽ دیگری اینکار را خواهدکرد! 👩‍❤️‍👨کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ‌┅┄ ※♥️👫♥️※┄┅ https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 #قسمت_هشتاد_ام
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 آراد نگاهی بهم انداخت و دوباره مشغول جمع کردن وسایلاش شد . چه رویی داره این بشررررر !!! یه عذرخواهیم نمی کنه ! پسره ریشو! بی اعتنا بهش به سمت پذیرش حرکت کردم . _ سلام ، خسته نباشید . ببخشید نماز خونه کجاست ؟! +سلام ، سلامت باشید . انتهای همین راهرو سمت چپ . _‌ ممنونم . به طرف نماز خونه قدم برداشتم. به نمازخونه که رسیدم آروم درو باز کردم. و متوجه خانومی شدم که درست رو به روی در نشسته بود و چادر سیاهی روی سرش انداخته بود. آب دهنمو قورت دادم و به سمتش رفتم . توی کسری از ثانیه چادر رو از روی صورتش برداشتم و با تعجب بهش خیره شدم . آیه بود . توی تاریکی اتاق قرمزی چشماش به وضوح مشخص بود. با دیدن من... چند دقیقه توی شُک بود . بعدش محکم بغلم کرد و در حالی که گریه میکرد جملات نامفهومی رو گفت که اصلا متوجه نشدم . سعی کردم آرومش کنم ‌، در حالی که سفت در آغوشش گرفتم گفتم _ آیه جانم چرا گریه میکنی؟! با بغض گفت +مرواااااا... و دوباره شروع کرد به گریه کردن. از خودم دورش کردم و نشوندمش روی زمین ، از پارچی که روی زمین بود یه لیوان آب بهش دادم. احساس کردم کمی آروم شده دوباره خواست حرف بزنه که کنارش نشستم و دستشو توی دستام گرفتم. _‌چیشده؟ چرا اینقدر بی قراری میکنی ؟ دوباره چشمه اشکش جوشید. +مرواااا نمیدونی از صبح تا حالا چقدر نگرانت بودم اگه...اگه تو رو از دست...میدادم...هیچ وقت...خودمو...نمی...بخشیدم. شگفت زده، دستمو به سمت چشماش بردم و اشکاشو پاک کردم. -برای من گریه میکردی؟ با خنده گفتم. _ از قدیم گفتن بادمجونِ بم آفت نداره فرزندم. من تا شوهر نکنم،ناکام از این دنیا نمیرم. آیه در حالی که فین فین میکرد لبخندی زد و گفت ‌+‌به موقعش شوهرتم میدیم. حالا کی اینجوری خیست کرده ؟ با یادآوری لباس های خیسم ، لبخندی زدم و گفتم _شوهرت. + شوهر من !؟ مه...مهدی !؟ _ مهدی کیه؟ من آقای حجتی رو میگم. نکنه اسم اسم اصلیش مهدیه ؟ آیه با شنیدن حرفم پقی زد زیر خنده... خندش که بند اومد، گفت +مروا جونم ببین. آراد برادر منه ، امروز صبح هم همون لحظاتی که حالت بد شد ، گفتم که برادرمه. آقا مهدی هم.... به اینجای حرفش که رسید با خجالت سرشو پایین انداخت. خندیدم و گفتم. _ آقا مهدیم به احتمال زیاد خواستگارته . لپ هاش گل انداخت و همون جوری که سرش پایین بود گفت + آره. چند دقیقه توی همون حالت بود و بعد سریع سرشو بالا آورد و گفت. + صبر کن ببینم. آخه آراد که..... حرفشو خورد و خواست بحثو عوض کنه . + ول کن این حرفا رو دختر بلند شو لباستو عوض کن تا سرما نخوردی. رو به آیه گفتم. _ خب ساکمو بیار . + ساکتو که مژده برده !!!! مگه بهت نگفتم !؟ با یاد آوری این موضوع دستمو محکم به پیشونیم زدم و کلافه سرمو تکون دادم. _ ای وای !!!! آره گفتی ، حالا چی کار کنم ؟! با اینا که نمیشه برم ، لباسای خودمم که خونیه !!!! &ادامـــه دارد ......
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 + ن... نه لباس های خودت ... وایسا از آراد بپرسم ببینم ساک منو آورده . _ ساک تو دیگه چرا ؟! + بهت لباس بدم دیگه ! _ آخه ... + آخه ماخه نداریم . سریع موبایلشو در آورد و با آراد تماس گرفت. + سلام داداش . نه نخوابیدم . میگم ساکمو آوردی ؟ آره همون ... خب کجاست ؟! آره پیشمه... خب ... باشه باشه اومدم. تماس رو قطع کرد و رو به من گفت. + مروا جان من برم ساکو بیارم ... زود میام. لبخندی زدم و تشکر کردم . هووووووف . چه غلطی کردیم اومدیما ! اون از ماجرای مرتضی . اون از تصادف ... اینم از این ماجرا. گوشیمم که نمیدونم کدوم گوریه ! مردم پدر و مادر دارن ، ما هم پدر و مادر داریم ... تو این مدت یه خبر خشک و خالی هم نگرفتن ، ولی از حق نگذریم بابا یک بار زنگ زد که جلوی حجتی ضایع شدم. هی خدا . شانسم که نداریم ... بعد از گذشت چند دقیقه محکم در باز شد و آیه نمایان شد. خندیدم و گفتم . _ شیری یا روباه ؟ + شیر عزیزم شیر ! _ بابا ایول . ساکشو زمین گذاشت . + لباس های من که اندازت هستن . هر کدومو خواستی بردار . _ لباس های خودم چی ؟ + اوناها که خونین عزیزم. حالا بیا ایناها رو بپوش . مانتوی و روسری قواره بلند و شلوار مشکی رو از ساکش در آورد . –آیه مگه قراره برم مجلس ختم ؟ ایناها که همش مشکیه ؟! +شرمنده دیگه لباس رنگ روشن همراه خودم نیاوردم. بگیر بپوش دیگه ! –خب اگه اشکالی نداره چند لحظه بیرون منتظر باش خواهر. یکم حیا دارم. آیه خنده ای سر داد و گفت +ببخشید حواسم نبود. چشم الان میرم. بیرون منتظر میمونم تا کسی نیاد داخل. -ممنون گلی. &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 آیه رو فرستادم دم در تا مواظب باشه کسی نیاد داخل . هول هولکی لباس ها رو تنم کردم . یه مانتو مشکی خیلی ساده و البته بلند بود. بلندیش تا یکم پایین زانوهام بود. روسری قواره بلند مشکی هم سرم کردم ، خواستم موهامو بیرون بندازم که یاد اون مَرده افتادم . یک دفعه لرز عجیبی گرفتم... اوووف . حالا چی میشه مگه یه طره موعه دیگه ؟! با خودم گفتم : ولی خیلیا بخاطر همین یه طره موعی که تو میگی خون دادن ! بخاطر حجاب تو خون دادن ! سعی کردم به ندای درونم اهمیت ندم . خب خون نمیدادن . مگه ما مجبورشون کردیم. با دستم دو ، سه بار زدم توی سرم . هوووففف ‌، خسته شدم ... با خودم گفتم : مروا چیزیو به خودت تحمیل نکن !!! دوباره همه ی سوالاتی که راجب همچین مسائلی داشتم به سراغم اومدن ، سعی کردم بهشون فکر نکنم... موهامو محکم بالا بستم و روسری رو آوردم جلو . دستی به لباسام کشیدم و از نماز خونه خارج شدم . آیه و آراد در حال صحبت کردن بودن. آیه پشتش به من بود و منو نمی دید . اما آراد درست رو به روم بود ولی متوجه حضور من نشد. + آراد مامان و بابا خیلی نگرانت شدن. یه زنگ بهشون بزن. × چشم. رفتم جلوتر که با چشمای آبی آراد چشم تو چشم شدم. با دیدنم میخواست مثل همیشه سرشو پایین بندازه ،اما این بار این کارو نکرد . چند ثانیه به صورتم خیره موند که با غرغرهای آیه به خودش اومد و با لبخندی سرشو پایین انداخت. + آراد چته ؟ چرا مثل شیرین عقل ها میخندی و سرتو میندازی پای........... آیه با دیدن من حرفش نصفه نیمه موند. با ذوق به سمتم اومد و چندین بار محکم بغلم کرد و در همون حال گفت. + وایییییی مروا جون ، چقدر حجاب بهت میاد ،خوشگلم. تازه معنی نگاه ها و لبخند آراد رو متوجه شدم. به آراد بی اعتنایی کردم ولی جواب آیه رو با لبخند گرمی دادم. آراد با همون سر افتاده و لبخندی که خیلی بهش می اومد گفت × تا اذانو نگفتن من برم یه چیزی بخرم ، بخوریم . با اجازه. آیه نخودی خندید و گفت + به سلامت . فقط زیاد طولش نده ! × چشم ، یاعلی . اومدم خداحافظی کنم که رفت ... آیه دوباره با ذوق نگاهم کرد وگفت . + فقط یه چادر کم داریا ! خندیدم و گفتم . _ حرفشم نزن ! چیزیو بدون حساب و کتاب به خودم تحمیل نمیکنم ! خواست حرفی بزنه که گفتم. _ من تو اتاقی که بستری بودم یه کاری دارم. تو برو وضوخونه منم میام... باشه ای گفت . و منم سریع به سمت پذیرش حرکت کردم. &ادامـــه دارد ......
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 نمیدونستم کارم درسته یا نه ! اصلا جواب تلفنمو میدن یا نه ! دلو به دریا زدم و قدمامو تند تر کردم ... ضربان قلبم بالا رفته بود و دستم میلرزید . به پذیرش رسیدم. _ سلامی مجدد . ببخشید ساعت چنده ؟! + سلام. ساعت ۴ و ۲۰ دقیقه . _ ببخشید میتونم با تلفنتون یه تماس بگیرم ؟ + الان ؟ _ بله ، باور کنید خیلی ضروریه . فقط اینکه میتونم هزینه ترخیصمو کارت به کارت کنم... یعنی من الانم کارتم همراهم نیست . میخوام بگم براتون هزینشو بفرستند . + اجازه بدید با همکارم صحبت کنم. خانومه به سمت اتاقی رفت ... خیلی اضطراب داشتم و دلیلشم نمی دونستم. به راهرو نگاهی انداختم ، کسی نبود ، با خیال راحت نفسی کشیدم. بعد از چند دقیقه خودش و همکارش اومدن. سریع گفتم. _ ‌میشه ؟ + مگه شوهرتون حساب نمی کنند ؟ با عصبانیت گفتم. _ خیر ، اون شوهر من نیست ! لطفا اجازه بدید تماس بگیرم و بگم هزینه رو براتون ارسال کنند. + خیلی خب ، هرچه سریع تر تا ، کسی نیومده. تلفن رو برداشتم و شماره بابا رو گرفتم. خدا خدا میکردم جواب بده... بعد از چند دقیقه صداش توی گوشی پیچید ، و یکدفعه بغض بعدی گلومو چنگ انداخت . × الو... بفرمایید... آب دهنمو با صدا قورت دادم و با صدای لرزون گفتم _ ب...ب...با...با +مروا !!! باز تویی؟ با گفتن کلمه‌ی باز دلم بدجور گرفت . ولی الان بهش خیلی احتیاج داشتم ! ناراحتیو گذاشتم کنار و خیلی رُک گفتم. -یه...شماره حساب بهت میدم مبلغی که میگن رو بریز توی حسابشون. از پشت تلفن هم میشد صدای پوزخندش رو شنید. +باز پول خواستی و اومدی سراغ من؟ وقتی نامه میذاشتی از خونه در میرفتی باید فکر اینجاهاشم میکردی. برو از همون دوست جونات بگیر. -و...ولی تو پدر منی. چطور میتونی توی شهر غریب ولم کنی؟ بابا من دخترتم... هم خون توام. چطور میتونی اینقدر بی رحم باشی ؟؟؟ صد پشت غریبه از توی بی غیرت بهترن... با بیرحمی تمام گفت. +متوجه باش داری چی میگی ! من باید برم. فردا یه جلسه خیلی مهم دارم. و صدای بوق ممتد... اشک هام یکی یکی از هم دیگه سبقت میگرفتن. حالا چه خاکی توی سرم بریزم. دیگه کیو دارم من ؟؟؟ آنالی ! آره آره آنالی ... مجبور بودم شماره آنالی رو بگیرم. دست های لرزونم چند باری سمت شماره ها رفت ولی باز برگشت. بالاخره تصمیمم رو گرفتم و زنگ زدم. بعد از ۴ بوق دیگه داشتم نا امید میشدم که صدای خواب آلودش توی گوشی پیچید... +الوووو. _الو آنالی! +ها تو دیگه کی هستی؟ _من...من مروام. +که چی. دیگه گریم گرفته بود. _آنالی...پول لازمم... ازت خواهش می کنم یه مبلغی رو به این شماره حسابی که میگم واریز کن. ما یه زمانی دوست بودیماااا. چند لحظه ای مکث کرد و بعد گفت +شماره حساب رو بخون. با خوشحالی گوشی رو به سمت پرستاری که داشت با تعجب نگاهم می کرد گرفتم و ازش خواستم شماره حسابو بخونه. &ادامـــه دارد ......