eitaa logo
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
3.8هزار دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
1.8هزار ویدیو
2 فایل
کانالهای ما در ایتا @mostagansahadat @zojkosdakt @skftankez @romankadahz @aspazyzoj @bazarkandah تبلیغات 👇 @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 سکوت کرده بود . + خ...خانوم فرهمند. احساس کردم بدنش یکم لرزید و بیشتر زانوهاشو در آغوشش گرفت . + حالتون خوبه ؟ آروم سرشو بلند کرد ... برای ثانیه ای چشم تو چشم شدیم که این بار اون نگاهشو دزدید و به رو به رو خیره شد . _ به نظرت منو میبخشه ؟ گنگ نگاهش کردم . + متوجه نمیشم ! نیمچه نگاهی کرد و دوباره سرشو پایین انداخت. _ خ...خدا رو میگم. به نظر شما میتونم برگردم ؟ اصلا خدا منو دوست داره ؟ یه چیزی درونم میگه اصلا منو دوست نداره. خیلی گناه کردم ... دستشو جلوی دهنش گذاشت و دوباره شروع کرد به گریه کردن . اگه بدونست وقتی گریه میکنه چه حالی بهم دست میده هیچ وقت همچین کاری نمی کرد . به زور خودم رو نگه داشتم که بهش نگم گریه نکن اون اشکات داره داغونم میکنه. + خانم فرهمند ، آروم باشید . بله ، چرا نبخشه ؟ فقط کافیه آدم پشیمون باشه... از کارهاش از گناهاش از عملش . اگر از ته ته قلبش پشیمون باشه همین اکتفا میکنه. به قول حاج آقا پناهیان ، خدا دوستمون داره ، ما سرمون رو انداختیم پایین رفتیم دنبال دلمون. ما سرمون رو انداختیم پایین و توجه نکردیم ! هق هقش بلند شد و بدنش هم شروع کرد به لرزیدن، انگار روی ویبره بود . توی دلم گفتم . گریه نکن... ازت خواهش می کنم گریه نکن. این اشکات داره داغونم می کنه. تو رو به همون خدایی که می پرستی،گریه نکن... دیگه طاقت دیدن اشک هایی که تک تکش خنجری به قلبم بود رو نداشتم... همین که خواستم بلند بشم. مروا زودتر از من بلند شد و درست روبروم ایستاد . توی چشمام زل زد و چند تا نفس عمیق کشید . _ ر...راست...راستش میخواستم ، یه چیز خیلی مهم رو بهتون بگم. + بفر........ با شنیدن صدای اذان حرفم نصفه نیمه موند. مروا هم با شنیدن صدای اذان، چیزی نگفت و به طرف نماز خانه خواهران راه افتاد. منم سریع به طرف نماز خونه برادران حرکت کردم. یعنی چی میخواست بگه ؟ گفت خیلی مهمه ... ای بابا ، زیادی دارم بهش فکر میکنما ! استغفرالله ، پناه بر خدا . وارد نماز خونه شدم و بعد از نیت شروع کردم به خوندن نماز صبح. اما..... &ادامـــه دارد ......
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 اما هر کاری کردم نتونستم از فکرش در بیام. همش صدای گریه کردنش توی گوشم بود... و چشمای اشکیش برام تداعی میشدن . چندین بار سوره حمد رو خوندم ولی هیچی متوجه نشدم. بالاخره نماز صبح رو بعد از ۲۰ دقیقه تموم کردم. کلافه بودم. از کی ؟ از چی ؟ از کجا ؟ نمیدونم. اینجوری نمیشه آراد. تو حق نداری به یه دختر نامحرم فکر کنی... اسم خودت رو گذاشتی مسلمون در حالی که نمیتونی نَفست رو کنترل کنی؟! همونجا با خودم عهد بستم که جز در مواقع اضطراری، طرفش نرم. به عنوان تنبیه، برنامه اینستاگرامم که حدود سه هزارتا دنبال کننده رو داشتم پاک کردم و دوباره شروع کردم به نماز خوندن... × ‌قبول باشه . به سمت صدا برگشتم ، لبخندی زدم. + قبول حق . بنیامین جان هرچه زودتر باید حرکت کنیما. ساعت چنده ؟ × آره ، تا به ظهر نخوردیم باید راه بیوفتیم. ساعت ۵ صبحه... + خیلی خب . با آیه تماس میگیرم میگم وسایل هاشون رو جمع کنن. توهم ماشین رو آماده کن تا حرکت کنیم. × چشم ، فعلا. تسبیحات اربعه رو گفتم و پس از خوندن دعای عهد از نمازخونه خارج شدم. به سمت ماشین حرکت کردم که دیدم مروا و آیه صندلی عقب نشستند. مروا سرشو به شیشه تکیه داده بود و به بیرون خیره شده بود. تا چشمش به من افتاد، بهم خیره شد. یه دو دلی و شک خاصی توی چشم هاش موج میزد که منو می ترسوند... افکارم رو پس زدم . اخمی روی پیشونیم نقش بست. سرعتم رو سریع تر کردم و به ماشین رسیدم. سوار ماشین شدم و با بسم اللهی حرکت کردیم. &ادامـــه دارد ......
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 [[[[ از زبان مروا ]]]] بعد از صحبت های حجتی خیلی حالم بد شد . از خودم بدم می اومد. احساس دوری از خدا و احساس گناه داشت خفم میکرد. قلبم هی فشرده و فشرده تر میشد. یه دین دار تقلیدی بیشتر نبودم ! بعد از خوندن نماز صبح ، حالم خیلی بد شده بود اینو حتی آیه هم متوجه شده بود و اصلا به روم نیاورد. با دیدن حجتی که داشت به سمت ماشین می اومد بهش خیره شدم. به قول پرستاره خیلی کم پیدا میشه از این مردا... با دیدن من اخمی کرد و سریع سوار ماشین شد . اصلا معلوم نیست با خودش چند چنده ؟! یه روز میاد دلداریم میده و کنارمه، ۱۰ دقیقه بعدش انگار جن زده میشه و ازم رو برمی گردونه. هووف خدایا عاقبت ما رو با این پسر بخیر کن. به بیرون خیره شدم و آهی کشیدم. احساس کردم کسی از اعماق وجودم داره فریاد میزنه که... گذشتت هر چقدرم بد باشه میتونه بهترین اتفاق زندگیت بشه. اگه نگاهتو عوض کنی و بگی چه درسی میتونه بهم بده. بعضی وقتا آدم تو دلش یه صداهایی رو حس میکنه. من که میگم صدای خداست که از تو درونت کمکت میکنه. حجتی می گفت اینجا اومدنم قطعا حکمتی داشته ، به قول بی بی هیچ برگی بی اذن خدا روی زمین نمی افته . همیشه میگفت قطعا خیر تو همون بوده ، بعدا میفهمی چه خیر و برکتی توش نهفته بوده... آخ بی بی کجایی ؟ که دلم برای بوسیدن دستات ‌، برای نوازش کردن موهام با اون دستای زبرت خیلی تنگ شده... از وقتی آقاجون فوت کرد دیگه رفت و آمد ما هم به اون خونه کاملا قطع شد . بی بی منو خیلی دوست داشت. یادمه وقتی بچه بودم با هم نماز می خوندیم. یه چادر نماز داشتم که گل های خیلی ریز آبی داشت ، خود بی بی برام دوخته بودش. همیشه با لذت سَرم میکردم و پشت سر بی بی می ایستادم و هر کاری اون میکرد منم انجام میدادم... اما از وقتی با خدا قهر کردم، دیگه سراغی ازش نگرفتم. با یادآوری بی بی ... اشک هام سرازیر شد و با یاد آوری خاطرات بچگیم کنار بی بی ، بین گریه هام لبخندی شیرینی زدم. غافل از این که چه چیز هایی در انتظارمه و خدا چه سرنوشتی برام رقم زده. &ادامـــه دارد ......
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 همونجور که به ماشین هایی که در حال رفت و آمد بودند خیره شده بودم ، سرمو به شیشه تکیه دادم و برای اینکه آروم بشم چشمامو بستم ، چشمام کم کم گرم شدند. با صدای نامفهوم آیه سعی کردم به سمتش برگردم که گردنم بخاطر بد خوابیدنم تیری کشید . دستی به چشمام کشیدم ... _ ‌جانم. چرا ایستادیم ؟ + آراد و آقا بنیامین پیاده شدن تا یکم استراحت کنن و یه هوایی بخورن. تو پیاده نمیشی ؟ _ چند دقیقه دیگه میرسیم ؟ + چیزی نمونده ، حدود بیست دقیقه دیگه. _ آها ، نه من پیاده نمیشم ، اگر میخوای تو برو . + نه من نمیرم . راستی مروا صبح اصلا چیزی نخوردی ، آب میوه که بدرد نمیخوره دیگه گرم شده ، حداقل کیکتو بخور . _ خوب که گفتی ، اگر چیزی نخورم تا ظهر معده درد ولم نمیکنه. بی زحمت کیک رو میدی ؟ از توی کیفش دو تا کیک در آورد و به سمتم گرفت. +آراد که چیزی نخورد ، سهم کیک اونم بخور تا یکم جون بگیری دختر . لبخندی به روش پاشیدم و بعد از تشکر کردن ، شروع کردم به خوردن کیک های کاکائویی . با دیدن آراد و بنیامین که داشتن به سمتمون می اومدن ، سریع پوست کیک ها رو جمع کردم و توی پلاستیکی که نزدیکم بود انداختم. دستی به دهنم کشیدم تا مطمئمن بشم اثری از کاکائو ها نمونده. مانتوم رو هم کمی تکونم که همزمان با این کارم در های ماشین باز شد و آراد و بنیامین توی ماشین نشستند. × سلام مروا خانوم ، حالتون بهتره ؟ رو به بنیامینی که تازه از حرفای آیه متوجه شده بودم برادر بهار هست و همون پسری که کنار تانک دیدمش کردم و گفتم _ سلام ، بله خداروشکر الان بهترم . × خداروشکر ، ان شاءالله هرچه زودتر بهبودی کامل رو به دست بیارید . _ متشکرم ، ممنون. اما آراد به همون اخمش اکتفا کرد و شروع کرد به حرکت کردن. &ادامـــه دارد ......
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هر چند وقت یکبار سرعت ایتا را افزایش بده 1ـ دکمه سه خط بالای صفحه در سمت چپ را بزن. 2ـ آیتم مدیریت حافظه را انتخاب کن. 3ـ صبر کن تا حافظه ی موقت محاسباتش تمام شود. 4ـ پس از پایان محاسبات حافظه ی موقت، دکمه ی پاک کردن حافظه ی موقت را بزن. 5ـ صبر کن تا کاملا پاک کرده و عدد جدید را نمایش دهد. 6ـ تمام شد، از این به بعد سرعت ایتا چشمگیر میشود. هروقت دیدی ایتا کند شده، اینکار رو تکرار کن. کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤: 🌸 اگر مردى از عشقى که نیاز داره محروم باشه به صورت غریزى به رفتارهاى خصمانه و شمشیرکشیدن تمایل پیدا میکنه و تمام توجهش به حق به جانب بودن خودش معطوف میشه. کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند --❅ೋ❅♥️♡♥️❅ೋ❅-- https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae 🍃🌸🍃 همیشه به خاطر بودنش درکنار شما ازش تشکر کنید. وقتی زنی میخواهد درباره مشکلاتش حرف بزند، نباید از یاد ببرد که مرد هم به قوت قلب و قدردانی نیاز دارد. او هم میخواهد بداند که زنش او را دوست دارد تا بتواند به حرفهاي زن گوش بدهد. مردها با شنیدن مشکلات همسرانشان ناراحت میشوند و دلشان میخواهد هر چه سریعتر راه حلی را ارائه بدهند. وقتی زن از مرد تشکر میکند، متوجه میشود که فقط با گوش دادن به حرفهاي زنش، او را خشنود و راضی کرده است. کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند --❅ೋ❅♥️♡♥️❅ೋ❅-- https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae --❅ೋ❅♥️♡♥️❅ೋ❅-- ‎ 🍃🌸🍃 آدم هایی که روح بزرگی دارند، عقده های کمتری دارند، شعور بیشتری دارند و قلب مهربانتری... برای همین نباید از آنها ترسید، آدم های کوچک و حقیر با عقده های بزرگ ترسناکترند... چون از صدمه زدن به دیگران هراسی ندارند!! چقدر این جمله دلنشینه: افکار هر انسان میانگین افکار پنج نفری است که بیشتر وقت خود را با آنها میگذراند. خود را در محاصره افراد موفق قرار دهید. کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند --❅ೋ❅♥️♡♥️❅ೋ❅-- https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae --❅ೋ❅♥️♡♥️❅ೋ❅-- ‎ 🌸 مرد وقتی احساس کند همسرش به او "نیاز" دارد انگیزه و نیرو پیدا می‌کند و زن وقتی احساس کند همسرش به او نیاز دارد "عشق" می‌ورزد. هوای هــم را داشته باشید کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند --❅ೋ❅♥️♡♥️❅ೋ❅-- https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae 🌹 "در زندگی مشترک مسئولیت‎ها را تقسیم کنید!" 🔹 اگر از همان ابتدای زندگی مشترک مسئولیت‎ها و وظایفتان را تعیین و تقسیم نکنید، تا پایان عمر باید با آشفتگی، انتظارات برآورده نشده و تنش زندگی کنید. 🔸 خیلی مهم است که از همان ابتدای زندگی مشترک، مشخص کنید که هر کدام از شما چه وظایفی در زندگی دارند، چطور باید به یکدیگر کمک کنند، درآمدهای خانم و آقا چطور در زندگی صرف یا پس انداز شود، مسئولیت رسیدگی به امور خانه چطور تقسیم شود و.... 🔹 تکلیفتان را با اینها مشخص کنید تا بعدها، احساس نکنید که یکی از شما بیش از حد مسئولیت به دوش گرفته و دیگری بیش از حد سرویس گیرنده است. این تقسیم مسئولیت، نه تنها در مقام حرف که در عمل هم باید رعایت شود. کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند --❅ೋ❅♥️♡♥️❅ೋ❅-- https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae 🌹 ✅ چرا باید شوخ طبع باشیم و نشاطمان را حفظ کنیم؟!!! 🔹 زن‌ها قلب خانه‌اند؛ زن‌ها اگر شاد باشند قلب خانه می‌تپد... 🔸 زن‌ها اگر موهایشان را شکل دهند، اگر صورتشان را آرایش کنند، اگر لباس‌های شاد بپوشند زندگی در خانه جریان پیدا می‌کند... 🔹 زن‌ها اگر کودک درونشان هنوز شیطنت کند، اگر شوخی کنند، بخندند، همه اهل خانه را به زندگی نوید می‌دهند... 🔸 اگر روزی زن خانه چشمهایش رنگ غم بدهد، حرفهایش بوی گلایه و کسالت بدهد، اگر ذره‌ای بی‌حوصله و ناامید به نظر برسد؛ تمام اهل خانه را به غم کشیده است!!! ✅ آری زن بودن دشوار است؛ زنان ارمغان‌آور شادی، گذشت و خنده‌اند. یادمان نرود قلب خانه باید بتپد. آقای محترم مواظب قلب خانه‌ات باش. کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند --❅ೋ❅♥️♡♥️❅ೋ❅-- https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae ناز همسرتان را بڪشید نوازشش ڪنید با او همدردی و همدلی ڪنید حامی او باشید خوش خلق باشید خطاهایش را ببخشید غافلگیرش ڪنید به او تلفن بزنید برایش خرید انجام دهید کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند --❅ೋ❅♥️♡♥️❅ೋ❅-- https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae ‍ 🌹 "چگونه نرنجیم و نرنجانیم؟!" 🔹آنچه رخ داده توصیف نمایید، نه اینکه ارزیابی یا قضاوت کنید. 🔸به جای گفتن: «هرگز مراقب بچه‌ها نیستی!» بگویید: «بنظر می‌رسد امروز من فقط باید به دنبال بچه‌ها باشم» 🔹مراقب باشید واضح صحبت کنید و انتظار نداشته باشید که شریکتان ذهن‌تان را بخواند. 🔸همیشه سعی کنید مودب و سپاسگزار باشید و هرگز همسرتان را سرزنش نکنید. 🔹از عبارت‌های «لطفا»، «ممنون می‌شوم اگر...» و... استفاده کنید. 🔸همیشه از همسرتان تشکر کنید و مراقب باشید هرگز جملاتتان رنگ طعنه نداشته باشد. کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند --❅ೋ❅♥️♡♥️❅ೋ❅-- https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae "چرا همسرم شاد نیست؟!" به او توجه نمی‌کنید:
🔹 وقتی بعد از یک روز طولانی کاری به خانه برمی‌گردید، تمام چیزی که نیاز دارید استراحت کردن، تلویزیون تماشا کردن و خوابیدن است. این رفتار بسیار طبیعی است اما توجه و تمرکز روی رابطه‌‌ای که با همسرتان دارید، باید الویت شما باشد. 🔸 یک زن وقتی همسرش به او توجه نمی‌کند، دچار اندوه می‌شود و این اتفاقی است که وقتی شما تلویزیون، موبایل و یا هر چیز دیگری را به وقت گذراندن به همسرتان ترجیح می‌دهید می‌افتد. کلید یک رابطه‌ی خوب، ارتباط است. با همسرتان گفتگو کنید و راههایی برای تقویت رابطه‌‌تان بیابید تا هر دوی شما شاد باشید. 🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸 کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند --❅ೋ❅♥️♡♥️❅ೋ❅-- https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae هيچ مردی طاقت مقايسه شدن را ندارد. پس حتی كم اهميت‌ترين كار او را با ديگران قياس نكنيد. مردها از شنيدن جملات مبهم بيزارند. پس هيچ‌وقت دوپهلو با همسرتان صحبت نكنيد. اگر انتظار داريد شوهرتان حرف‌هايتان را رمزگشايی كند، متاسفم! آنها ساده‌تر از اين حرف‌ها هستند. هرگز با حرف‌هایتان استقلال همسر خود را زير سوال نبريد حتی اگر واقعا استقلالی در كار نباشد. مردها به اينكه قويتر از آنچه هستند به نظر برسند؛ نياز دارند. اين نياز همسرتان را برآورده كنيد. برای قدرت دادن به او كافی است از هيچ مرد ديگری صحبت نكنيد، نه اينكه از مردهای ديگر بد بگوييد. کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ --❅ೋ❅♥️♡♥️❅ೋ❅-- https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 #قسمت_نود_ام ه
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 طبق حرفی که آیه زده بود ، تقریبا بعد از گذشت بیست دقیقه به دوکوهه رسیدیم. نگاهی به اطراف انداختم مثل شلمچه سراسر خاک بود و تفاوت چندانی نداشت ، البته از نظر من ! آراد و بنیامین از ماشین پیاده شدند و من هم به تبع از اونها پیدا شدم. آیه رفت که وسایل هاشو از صندوق عقب در بیاره من هم در این حین به طرف آراد که یکم اون ورتر ایستاده بود رفتم... _ ببخشید . به عقب برگشت و با دیدن من اخمش یکم غلیظ تر شد و سرشو پایین انداخت. _ خواستم ازتون تشکر کنم. این مدت زیاد بهتون زحمت دادم . واقعا شرمنده . + خواهش میکنم. از لحن سردش به شدت جا خوردم . یکم دلخور شدم ولی به روی مبارکم نیاوردم ... به سمت آیه رفتم و همراه با اون به طرف چادر ها حرکت کردم. با دیدن مژده و بهار به سمتشون دویدم . مژده رو در آغوش گرفتم و به خودم فشردمش . به بهار دست دادم و اون رو هم در آغوش گرفتم. بهار با لبخند گرمی گفت = وای مروا ! میدونی از دیروز تا حالا دلم هزار راه رفت ؟ ترسیدم برات مشکلی پیش بیاد ، ولی خداروشکر انگار چیز مهمی نبوده . حال و احوالتو مدام از بنیامین میپرسیدم. خواستم جوابشو بدم که این بار مژده گفت: × راست میگه مروا خیلی نگرانت شدیم . از طرفی هیچ شماره ای از خانوادت نداشتیم که بهشون اطلاع بدیم حداقل از نگرانی در بیان. چون گوشیت هم خاموش بود ، گفتم شاید نگران بشن. خانواده ؟ کدوم خانواده ؟! ایناهم دلشون خوشه ها ! لبخند دندون نمایی زدم و گفتم. _ همون جور که به آیه جان هم گفتم ، بنده تا شوهر نکنم ، ناکام از این دنیا نمیرم . و بعد هم همگی شروع کردیم به خندیدن. _ بچه ها اگر میخواید دوباره خون دماغ بشم وکارم به بیمارستان بکشه، هنوز اینجا بایستید . = زبونتو گاز بگیر دختر . زبونمو تا حد امکان بیرون آوردم و گاز آرومی ازش گرفتم. _ بفرما بهار خانوم اینم گاز . خنده ای کرد و گفت. = خدا نکشتت ! داشتیم به سمت چادر ها حرکت میکردیم که با صدای آراد متوقف شدیم. سر به زیر سلامی به جمع کرد و گفت. ~خانم محمودی لطفا چند لحظه همراهم بیاید. مژده عذر خواهی از ما کرد و چشمی به اون گفت و همراه آراد به راه افتاد. یعنی با مژده چی کار داره ؟! مگه من و آیه مسئول هماهنگی خواهران نشدیم ؟ پس چرا صداش زد ؟ به تو چه مروااااا ، به تو چهههه ؟ اصلا چی کارته ؟! کلافه سرمو تکون دادم و به راهم ادامه دادم. &ادامـــه دارد ......
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 به بهونه استراحت کردن از بچه ها جدا شدم ، ولی خدایش خیلی سردرد داشتم و حسابی خسته شده بودم. به سراغ ساکم رفتم و لباس های خودمو پوشیدم ، لباس های آیه هم توی پلاستیک گذاشتم تا بعدا بهش بدم. به دنبال گوشیم میگشتم که خیلی اتفاقی کتاب [ سلام بر ابراهیم ] به چشمم خورد . کتاب رو از ساک در آوردم و گوشه ای گذاشتم. گوشیم رو هم پیدا کردم اما چون شارژش تموم شده بود به شارژ زدمش . در همون حالی که درازکشیده بودم ، ملافه روی پاهام کشیدم و شروع کردم به خوندن ادامه کتاب .......... به قسمت { غروب خونین } که رسیدم ، بغض بدی گلومو چنگ انداخت ولی به خوندن ادامه دادم. ( دیگری گفت : من دیدم که زدنش . با همان انفجار های اول افتاد روی زمین .) ( ای از سفر برگشتگان کو شهیدتان ،کو شهیدتان ) دیگه به اشک هام اجازه باریدن دادم ،خیلی احساس پوچی میکردم . اونها برای ما از جون خودشون گذشتن ، اما ماها چی ؟ خیلی احساس شرمگینی میکردم از خودم در برابر شهدا ، از منی که این همه سال راهو اشتباه رفتم. دیگه جواب خیلی از سوالامو پیدا کرده بودم. یادمه صبح موقع پوشیدن لباسا گفتم مگه شهدا رو مجبور کردن که برن ، خب خون نمیدادن ؟! اما تازه درک میکنم که همه شهدا رفتن تا اسلام بمونه پس وظیفه ما هست که از دینمون نگهداری کنیم و هر خطی از وصیت نامه شهدا میتونه به ما کمک کنه ، میتونه چراغی باشه برای هدایت همه ما انسان ها ، عمل کردن به وصیت شهدا باعث سعادت و خوشبختیه . شهدا جون خودشون رو برای حفظ اسلام دادن ، مثل اون خانمی که همیشه معلمامون تو دبستان میگفتن پشت در چادرش سوخت ولی از سرش نیافتاد . اسمش چی بود ؟! آها حضرت فاطمه (س) ، دختر پیامبر (ص) . پس یه نتیجه کلی که میتونیم بگیریم اینه که ما با حفظ چادر میتونیم ادامه رو خط حضرت فاطمه باشیم . پس اگه شهدا وصیت به حجاب ما کردن ، حجاب ما فقط برای به کمال رسیدن خود ماست و کمک میکنه به زنده نگه داشتن اسلام. ای خاک تو سرت مروا ‌، کسی شهدا رو مجبور نکرد ، اینها خودشون برای حفظ خاکمون و نگه داشتن حرمت دختران ، داوطلبانه رفتن و با عشق جنگیدن و شهید شدن. دیگه کلافه شده بودم ، به یاد حرف محمود دولت آبادی افتادم که میگفت : مغزم ، مغزم ، درد میکند از حرف زدن چقدر حرف زده ام. چقدر در ذهنم حرف زده ام !... کتابو توی ساک گذاشتم تا توی فرصت مناسبی به حجتی بدمش. از شدت خستگی همین که سرمو روی متکا گذاشتم به دنیای شیرین خوای سفر کردم. &ادامـــه دارد ......
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 با شنیدن سر و صداهای اطرافم یکم هوشیارتر شدم و سعی کردم چشمام رو باز کنم. حالم بهتر شده بود و سردردم کاملا از بین رفته بود . بلند شدم ، متکا و ملافه رو جمع کردم و گوشه ای گذاشتم. بچه ها در حال پهن کردن سفره برای ناهار بودن. مژده سینی بزرگی روی سفره قرار داد و با کمک چند نفر دیگه مشغول پخش غذاها شد . آیه هم گوشه ای ایستاده بود و در حال صحبت کردن با موبایلش بود که به سمتش رفتم. _ سلام . آیه جان کمکی از دست من بر میاد ؟ دست راستشو به علامت سکوت روبروم قرار داد ... + آره آره ... نه اومدیم دو کوهه . آراد هم حالش خوبه . آره اونم خوبه، اتفاقا الان کنارم ایستاده . مروا مامان سلام میرسونه ... لبخند گرمی زدم و گفتم. _ همچنین ، سلامشون رو برسون . دوباره مشغول صحبت کردن شد . + نه هنوز مشخص نیست کی بیایم . حالا خودم اطلاع میدم ... در همین حین آیه خندید و با هیجان زیاد گفت. +واقعااا ؟ مامان ، جون من ؟! واقعا قبول کرد بریم خواستگاریش ؟؟ مامان تو رو خدا شوخی نکنیا ! نه مگه چشه ؟! دلشم بخاد دختر به اون ماهی به اون خانومی . نه مامان جان ، این آقا پسرت هر دفعه که بحث خواستگاری پیش میاد یه عیبی رو دختر مردم میذاره . حالا بزار بیایم تهران ... ته دلم یک دفعه کاملا خالی شد... آیه در مورد کی صحبت می کرد؟! منظورش خواستگاری برای آراد بود ؟! نه نه ، امکان نداره ... با شنیدن کلمه به کلمه از حرفایی که میزد ته دلم بیشتر خالی میشید. با صدای مژده به طرفش برگشتم . سعی کردم صدام نلرزه و با آرامش گفتم. _ جانم مژده . × جانت سلامت . مروا برو دم در آقای حجتی سبزی ها رو آورده چند دقیقس منتظره من دستم بنده ، فقط زودتر برو. باشه ای گفتم و به سمت در حرکت کردم. &ادامـــه دارد ......
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 با دیدن آراد اشک به چشمام هجوم آورد ولی در برابر اشک ها مقاومت کردم و اجازه باریدن بهشون ندادم. همونطور که سرش پایین بود ، سبد سبزی ها رو به دستم داد و گفت. + بفرمایید خانم محمدی . خانم فرهمند حالشون بهتر نشد ؟! با همون صدای لرزون و پر از بغضم گفتم. _ فرهمندم... در کسری از ثانیه سرشو بالا آورد که چشم تو چشم شدیم، با دیدن چشمای آبیش ماتم برد و فقط سکوت کردم ، زبونم بند اومده بود . خجالت زده سرشو پایین انداخت و همونجور که دستی به لباساش میکشید گفت. + عذر میخوام ، حالتون بهتره ؟! با یادآوری حرفای آیه حس نفرت تمام وجودمو فرا گرفت و حیا رو گذاشتم کنار و با پرویی تمام گفتم. _ دونستن حال من چه فایده ای به حال شما داره ؟! شما که ماشاءالله هزار ماشاءالله در همه حال کبکتون خروس میخونه ، از همین الان هم بهتون تبریک میگم امیدوارم خوشبخت بشید. گنگ نگاهم کرد که ازش جدا شدم و اجازه ندادم حرف دیگه ای بزنه. •°•°•°•°•°•°•°•°• بعد نماز خوندن و خوردن نهار ، بچه ها رفتن که استراحت کنند . به سراغ گوشیم رفتم ، از شارژ کشیدمش و روشنش کردم. کلی تماس بی پاسخ از یه شماره ناشناس داشتم خواستم باهاش تماس بگیرم اما پشیمون شدم ، اگر کار مهمی داشته باشه دوباره خودش تماس میگیره. با چک کردن تلگرام و دیدن پی وی آنالی سریع به یادش افتادم . بهش زنگ زدم ولی تلفنش خاموش بود ! تا حالا سابقه نداشت تلفنشو خاموش کنه ، آخرین بازدید تلگرامشو چک کردم ساعت ۲۲ دیشب بود... ولی حدودای ساعت ۴ من باهاش تماس گرفتم و جواب داد ! آخرین بازدید واتساپش رو چک کردم ، اونم مدتی پیش بود . حالا مهم نیست رفتم تهران پولشو براش کارت به کارت میکنم ، دیشب به لطف آنالی تونستم هزینه ی ترخیص رو بدم وگرنه بازم اون آراد حساب میکرد. خیلی وقت بود گوشیمو درست حسابی چک نکرده بودم، سراغ اینستاگرام رفتم . مامان استوری گذاشته بود ، استوری ها رو باز کردم... جاده چالوش یهویی ، اینجا یهویی ، اونجا یهویی ، منو کامران خاله یهویی ... هوووففف خدای منن ! من اینجا تصادف میکنم بستری میشم ، دوباره تا مرز تشنج میرم بعد خانوم خانما رفتن شمال کَکشونم نمیگزه! همینجور که توی اینستا چرخ میزدم ، خیلی اتفاقی چشمم به پیج آیه خورد . خداروشکر پیجش باز بود و نیازی نبود که درخواست بدم ، توی قسمت دنبال شونده هاش رفتم و با دیدن پیج آراد چشمام برق عجیبی زد . حدود سه هزار تا فالوور داشت . بابا این دیگه کیه ! نه ، خوشم اومد . مگه این به قول خودش حزب اللهی ها اینستاهم دارن ؟! با خوشحالی خواستم وارد پیجش بشم که دیدم پیجش قفله ،خدا شانس بده ! چرا آخه ؟! مگه چی داری که قفل میکنی ؟! بی خیال پیج آراد شدم و به ساعت گوشی نگاهی انداختم ، سه و پنجاه و شش دقیقه ظهر رو نشون میداد . کلافه گوشیو توی ساک انداختم و کتاب [ سلام بر ابراهیم ] رو برداشتم . زیپ ساک رو بستم و بعد از درست کردن روسریم و پوشیدن کفش هام از چادر بیرون اومدم. &ادامـــه دارد ......