eitaa logo
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
3.8هزار دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
1.8هزار ویدیو
2 فایل
کانالهای ما در ایتا @mostagansahadat @zojkosdakt @skftankez @romankadahz @aspazyzoj @bazarkandah تبلیغات 👇 @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
❣ رابطه میان زن و شوهر نباید رئیس و مرئوسی باشد ❌ نمی‌توان از زن ویا مردی که و می‌شود انتظار و در زندگی داشت. 👩‍❤️‍👨کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ‌┅┄ ※♥️👫♥️※┄┅ https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
♥️ وقتی یکیو دوست داری ... اشکشو در نیار ... با اشکاش از چشماش میوفتی ... ♥️ ازش فاصله نگیر ... اگه سرد شه دیگه درست نمیشه ... ♥️ باهاش قهر نکن ... بی تو بودن رو یاد میگیره ... ♥️ تهدیدش نکن ... دعواش نکن ... میره پشته یکی دیگه قایم میشه ! اون آدم پناهش میشه ...!! ♥️ اگه دوستش داری ... همونجوری که هست دوستش داشته باش ، سعی نکن عوضش کنی!! ♥️ اگه دوستش داری ... اشتباهاتشو به روش نیار ... آدم جایز و الخطاست...!! ♥️ بذار یاد بگیره دنیاش و زندگیش تویی !؟؟ نذار بره جای دیگه ازدست تو گریه کنه اون موقعست که دیگه تو ، توی قلبش جایی نداری ... کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ••••❥⊰🕸🐚JOiN👇🏻 ═══‌♥️ℒℴνℯ♥️═══ https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤: شیوه دلجویی در زن‌ ها و مرد ها از آنجا که خانم‌ها خیلی شنیداری هستند و دوست دارند بشنوند بهتر است، مرد‌ها عبارت‌هایی مانند اینکه «من هنوز تو رو دوست دارم» و «تو برایم مهمی» و «من منظوری نداشتم» را زیاد استفاده کنند. نیاز ذاتی خانم‌ها دوست داشته شدن و دوست داشتن است. بنابراین وقتی در موضوعی قرار می‌گیرند که آزرده خاطرند نیاز ذاتیشان، آسیب می‌بیند و با خودشان فکر می‌کنند «من رو دوست نداره» یا «نفهمید من دوستش دارم.» نیاز ذاتی آقایان نیز قدرت و توانایی است. معمولا در بحران‌ها احساس آزاردهنده آقایان بی‌کفایتی و تحقیر شدن است؛ بنابراین باید کلماتی به کار گرفته شود که این احساس از او گرفته و حس توانمندی به او بازگردانده شود؛ بیان عبارت‌هایی مانند «من می‌دونم که تو می‌تونی» و «می‌دونم به فکر ما هستی و حواست هست» بسیار مهم است. به طور کلی در دلجویی کردن باید به فرهنگ کلماتی که بینتان است، بیشتر توجه کنید و هر آنچه را که برای بهتر شدن حال طرف مقابلتان لازم است انجام دهید. 💍کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ┄┅─✵💞✵─┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae عقاید پوسیده را دور بریزید! اگر شاد کردن و پایبندی به همسر ، مطیع او بودن و... برای یک مرد "زن ذلیلی" محسوب می شود چه افتخاری بالاتر از این؟! این عین مردانگیست که پناه دل زنی باشی! ⁣ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae ۴ نشانه مهم که باعث طلاق می شوند ۱.تحقیر شریک زندگی شامل: تحقیر: نگاه بالا به پایین به همسر انتقاد:تبدیل یکی از رفتارهای همسر به جمله خبری درمورد شخصیت او برخورد دفاعی:نقش قربانی را در شرایط سخت بازی کردن بسته بودن: اجازه صحبت کردن را ندادن یا عدم تمایل به مکالمه ۲.زیادی با محبت بودن در اوایل رابطه: زوج هایی که ازدواجشان پر از حرارت های عاشقانه است بیشتر در معرض طلاق هستند.زیرا نگه داشتن چنین شدتی از احساسات کار آسانی نخواهد بود ۳.عقب کشیدن در زمان مشاجره: رفتارهایی مانند سکوت اختیار کردن در هنگام ابراز درخواست از طرف همسرش میزان شادی را بسیار کاهش می دهد ۴.فرسایشی شدن اضطراب های همیشگی: جمع شدن استرس و فشارهای روانی زوجین بر یکدیگر،خیلی راحت تر از خیانت  با تغییرات چشمگیر و ناگهانی باعث طلاق می شود. کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ 🔶🔹🔶🔹🔶🔹🔶🔹🔶🔹🔶🔹🔶 https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae یکی جدی بودنش به دل می‌شینه، یکی خوش اخلاق بودنش، یکی سرسنگینیش به دل می‌شینه و یکی شیطون بودنش! یکی کم حرفش دوست داشتنیه یکی پر حرفش! وقتی ادای کسی رو درییارید، جذاب نمی‌شید، مسخره می‌شید! ‌ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae 🔺 🍃🍂برای رابطه جنسی اصرار زیاد نکنید.🍃🍂 ✍ مسلماً نیاز جنسی یکی از مهمترین نیازهای حاکم بر زندگی زناشویی برای مردان و زنان است. ‌‌↯↯ ⇦اما توصیه می شود که برای انجام این کار در شرایطی که همسر آمادگی لازم را ندارد اصرار نکنید و اجازه دهید که او با تمایل و رغبت با شما وارد رابطه جنسی شود. 💌 کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae 🔺 🍃🍂خانمها و آقایان بهتر است تا چند ساعت قبل از سکس آب مصرف نکنند.🍃🍂 ✍🏻 چرا که ممکن است در حین خروج اسپرم بر اثر فشار بر اندام بدن، فعالیت مثانه از حالت ارادی خارج شده و قدرت جلوگیری از خروج ادرار نداشته باشند.✨ 💞 کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae 🔺 🍃🍂 لذت بردن را فراموش نکنید🍃🍂 ✍ رابطه جنسی باید لذت بخش باشد، بنابراین آرامش داشته باشید و از برانگیختگی خود در رابطه زناشویی لذت ببرید. تمرکز بر لذت بردن از رابطه جنسی شما را از ترس هایتان دور می کند ✍🏻 هر بدنی منحصر به فرد است و شما باید از بدن خود مراقبت کنید، به توانایی های جنسی خود اعتماد کنید و تصویر مثبتی از خود داشته باشید. 💌 کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae 🍃🍂نکاتی که باعث کاهش بیماری زنان بعد از رابطه جنسی می شود🍃🍂↯↯ ▪️دفع ادرار ▫️دوش آب گرم ▪️نوشیدن آب ▫️تعویض لباس زیر ▪️عدم استفاده از دستمال مرطوب معطر 💌 کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae 🔺 🍃🍂 تشخیصِ زمان صحبت در نزدیکی🍃🍂 ✍ در زمان مقاربت به هیچ عنوان به هم ایراد نگیرید.. •● سایز سینه .. رنگ پوست و تمامی این صحبتها باید در زمان و مکان دیگری صورت گیرد.➣
💞 کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae 🔺 🍃🍂 قابل دقت خانمهـا🍃🍂 ✍ خانم هایی که دارای نوزاد شیرخوار هستند تا دوساعت بعد از رابطه جنسی  به فرزند خود از پستان شیر ندهند.↯♥↯ ⇦ بدلیل اینکه فعل و انفعالت شیمیایی و اثر هورمون ها بر بدن مادر و ترشح در شیر، باعث تغییر طعم شیر میشود. میتوانند قطرات اولیه شیر را به بچه ندهند.✨ 💌 کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae 🍃🍂 تصور میکنیم که نیازمند رابطه ی جنسی هستیم. ‏اما در واقع ما بیش از آن نیازمند صمیمیت هستیم و صمیمیت در رابطه جنسی خلاصه نمیشود. ⇦ ‏ما نیازمند نوازش، ارتباط چشمی و پذیرفته شدن هستیم .. خندیدن با یک نفر، احساس امنیت در کنار او و این احساس که کسی واقعا تو را دوست دارد.....🍃🍂 💌 کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae 🟣 برای بهبود رابطه جنسی فعال باشید و تحرک داشته باشید : یکی از بهترین روش ها برای بهبود سلامت انجام ورزش های قلبی و عروقی است. رابطه_جنسی باعث افزایش ضربان قلب می شود، اما ورزش منظم با آماده سازی قلب به بهبود عملکرد جنسی کمک می کند. ۳۰ دقیقه ورزش در روز، ورزش هایی مانند دویدن و شنا می تواند به طور چشمگیری به بهبود عملکرد جنسی کمک کند. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae در تختخواب از هم قول نگیرید!!! بسیاری از زوجین بعد از رابطه جنسی به دلیل ترشح هورمون اکسی توسین بسیار مهربان تر میشوند و به راحتی دروغ میگویند 💞کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند 💞 https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژا
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 تمام این جملات رو با صدای بلند بهش گفتم و در آخر ادامه دادم. ‌_اومده بودم باهاتون معامله کنم. گفته بودید توهم زدم. برای اثبات حرفم و این که خوابم توهم نبوده، میخوام یه معامله کنم. من اون قسمتی که توی خواب دیده بودم رو میگردم. اگر خوابم درست نبود، از اینجا میرم. به شرفم قسم که دیگه منو نمی بینید. بعد از اتمام جملم، منتظر واکنشش نموندم و به طرف همون تانک دویدم. به تانک که رسیدم کنارش زانو زدم و با دست هام شروع کردم به کندن زمین. هم زمان اشک هام هم سرازیر شد. سنگ ریزه ها میرفت زیر ناخونم و به شدت میسوختن ولی من قصد کوتاه اومدن نداشتم . هق هقم اوج گرفته بود. هم زمان داشتم با شهدا حرف میزدم. _من میدونم اینا توهم نیست. مطمئنم. من مطمئنم شما اینجایید. مطمئـــــم. مثل دیوونه ها شده بودم مژده و آیه و بهار، سراسیمه به طرفم اومدن. آیه بازوهام رو گرفت و گفت. +مروا چته!!! داری چیکار میکنی؟ مگه دیوونه شدی؟ عصبی دست هام رو از دستش بیرون کشیدم و داد زدم. -آرهـــــ توام مثل اون داداشت فکر کن من دیوونم. هیچ کدومتون حرفامو باور نکردید. +چی...چی داری میگی؟ بلند شدم و داد زدم سرشون. _من مطمئنم خوابم واقعی بوده. اون توهم نبود. من مطمئنم. همه میگفتن دیوونه شدی... آروم باش. بسه. آبرومون رفت. این چه کاریه؟ ولی من گوشم بدهکار نبود که نبود. همچنان داد میزدم . که یه دفعه یه طرف صورتم سوخت و ساکت شد &ادامـــه دارد ......
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 ناباور سَرمو بالا آوردم که با آراد چشم تو چشم شدم . اشک توی چشمام جمع شد . رگ های گردنش متورم شده بود و نفس نفس میزد . صورتش به دلیل عصبانیت زیاد قرمز شده بود . آیه ناباور لب زد . × آ ...آ ...آر ... آراد ، تو چی کار کردی ؟! آراد کلافه دستی توی موهاش کشید. با همون اخم غلظیش و لحن عصبانیش گفت. + قبوله . اینجا رو میگردیم. اشک هام یکی یکی از هم دیگه سبقت میگرفتن . اون جرئت نداشت روی من دست بلند کنه اونم جلوی این همه آدم. از روی خاک ها بلند شدم و مقابل آرادی که حالا دست روم بلند کرده بود ایستادم. دستای خاکیم رو ، روی سینش گذاشتم و محکم به عقب هلش دادم که تعادلش رو از دست داد و روی زمین افتاد. با صدایی بغض آلود گفتم . - گمشو . نمیخوام ببینمت ! نه تو رو نه هیچ کس دیگه ای رو ! همتون سَر و ته از یه کرباسین ! با پام ضربه ی محکمی به خاک ها زدم و بدون توجه به صداهای آیه و مژده به طرف چادر دویدم . خدایا چرا با من اینجوری تا می کنی !؟ تاوان کدوم کارمو دارم پس میدم ! آنالی کجایی ببینی همه ی حرفات درست از آب در اومد . لعنت به همتون ! لعنت ... مذهبی ؟! هه ! اینا همشون تظاهر به خوب بودن میکنند ! هق هقم بلند شد و با صدای بلندی شروع کردم به گریه کردن و در همون حال به سمت چادر می دویدم. به چادر که رسیدم بازوم از عقب کشیده شد . با چشمای گریون به عقب برگشتم ، تصویر رو تار میدیدم چند بار پلک زدم تا تصویر واضح شد و متوجه شدم مژدس . با صدای لرزون گفتم. - مژده برو ! میخوام تنها باشم . نمیخوام هیچ کسی رو ببینم . مژده با دستش اشک هام رو پس زد و گفت . + آروم باش عزیزم . خودتو ناراحت نکن ! آقای حجتی گفته تیم تفحص بیان ، ان شاءالله که چیزی که تو میگی درست باشه و شهدا اونجا باشن . دستمو از دستش جدا کردم و با داد گفتم . ‌- برید با همون آقای حجتی تون، همون فرشته‌ی بی ریاتون خوش باشید. فقط مواظب باشید روتون دست بلند نکنه . و با پوزخندی به داخل چادر رفتم... &ادامـــه دارد ......
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 رفتم یه گوشه چنباتمه زدم و شروع کردم به مرور خاطرات این سفر. از قهرم با آنالی تا الان ... چه چیزی تو زندگیم تغییر کرد؟! این بود خدایی که میگفتن اگر به سمتش اومدی رهات نمی کنه ؟! اون از آنالی که برای این سفر مسخره برای همیشه از دستش دادم. اون از پدر و مادرم که بهم بدبین شدن و حتی جواب تلفنمم درست حسابی ندادن. از وقتی اینجا اومدم یه روز خوش ندیدم . همش استرس از سوتی دادن جلوی حجتی ! همش گریه و ناراحتی ! این بود دینشون ؟! دینی که سراسر افسردگیه ! و الانم ... سیلی خوردن از ... از ... هنوزم درست حسابی نتونستم اون لحظه رو هضمش کنم . باورم نمیشه ! اون چطور تونست همچین کاری رو بکنه ؟ اینقدر خاطرات بدی که توی این مدت داشتم رو مرور کردم که کم کم چشمام سنگین شد و به عالم بی خبریِ خواب رفتم. با صدای گریه و صلوات و شیون ، بیدار شدم. همه جا تاریک شده بود. چشمام و سرم به شدت درد میکرد . هراسون روسریم رو ، روی سرم انداختم . خواستم از جام بلند بشم که سرگیجه گرفتم و مجبور شدم بشینم. عضلات پاهام و گردنم بخاطر بد خوابیدن، گرفته بود. انگار یه نفر کتکم زده بود . به هر سختی بود از جام بلند شدم و از چادر بیرون زدم ... &ادامـــه دارد ......
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 جمعیت زیادی دور یه چیز جمع شده بودند و صدای گریه کردنشون گوش آدم رو کَر می کرد. هراسون به سمتشون رفتم . خدایا چه اتفاقی افتاده ؟! کی مُرده ؟! با همون پاهای برهنه به طرفشون دویدم. آیه و مژده که متوجه حضورم شدن از بین جمعیت زیادی که اونجا جمع شده بودند به سمتم اومدن. مژده با گریه گفت. + مروا ! -چیشده؟ کی مُرده؟ د حرف بزن مژده ! +ش...ش...شهدا...پیدا...شدن ! گنگ نگاهم رو بین آیه و مژده چرخوندم . یعنی خوابم درست بوده ؟! یعنی واقعا اون کسی که باهام حرف میزد، الان اینجاست؟ یه لحظه دنیا دور سرم چرخید و افتادم روی زمین . اشک هام گونه هام رو آبیاری میکردن. همه تو حال و هوای خودشون بودن . هیچ کس حواسش به من نبود. باید میرفتم. از اینجا. از پیش اینا. من از جنس اینا نیستم. سریع مژده رو که روی زمین افتاده بود و در حال گریه کردن بود رو به آیه سپردم و به بهونه پوشیدن کفش ازشون جدا شدم. یه کفشی که کنار چادر افتاده بود رو پام کردم و به طرف نامعلومی دویدم. نیم ساعتی پیاده رفتم که رسیدم به یه جاده . ولی اونجا پرنده هم پر نمیزد. صدای زوزه سگ ها و گرگ ها ترسی به جونم مینداخت که باعث لرزش خفیف بدنم میشد . زیر لب اسم خدا رو زمزمه میکردم . از دور چراغ یه ماشین توجهمو جلب کرد . به سمتش دویدم و براش دست تکون دادم. - نگــــه دار... نگــــــه دار ... ماشین جلوی پام ترمز زد. یه مرد با یه دشداشه به عربی که جملاتی رو گفت که اصلا متوجه نمی شدم . به خانومی که کنارش نشسته بود با گریه گفتم. - من میخوام برم تهران ، منو میتونید ببرید ؟! نگاهی به قیافم انداخت و جملات عربی رو به مَردی که کنار دستش نشسته بود گفت . از بین کلماتش فقط کلمه اهواز رو تونستم متوجه بشم . خانومه به فارسی گفت . + برو عقب بشین ، فقط تا اهواز میتونیم ببریمت . بعد از تشکر کردن رفتم و کنار گوسفند هایی که پشت نیسان بودن نشستم . خدایا حقارت تا کجا ؟! دوباره هق هقمو از سر گرفتم . آخه مروا کجا و نشستن پیش گوسفندا کجا ؟! &ادامـــه دارد ......
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 [[[[[ از زبان آراد ]]]]] ساعت دو و نیم شب بود ، حسابی خسته شده بودم از ظهر تا حالا با بچه ها مشغول کار کردن بودیم . بعد از تفحص شهدا یه بار هم مروا رو ندیدم . معلوم نیست باز کجا سِیر می کنه . نکنه دوباره یه گوشه افتاده غش کرده ! از طرز فکر کردنم حسابی خندم گرفت اما با یاد آوردی سیلی که بهش زدم خندم خیلی زود از بین رفت . اون سیلی رو زدم که به خودش بیاد . ای لعنت بهت آراد لعنت ! غرورشو جلوی همه شکوندی ، خوردش کردی ! چه جوری میخوای دوباره نگاهش کنی ؟! قبل از اونم بهانه بنی اسرائیلی آوردی که خوابش توهمی بیش نبوده . کلافه دستی توی موهام کشیدم و به سمت چادر حرکت کردم که با صدای جیغ و داد با تعجب به عقب برگشتم. آیه داشت بدو بدو به سمتم می اومد و کلمات نامفهومی رو می گفت که فقط تونستم کلمه مروا رو تشخیص بدم ، به سمتش دویدم. نشست زمین . منم جلوش دو زانو نشستم تا بفهمم چی میگه ... + چی شده ؟ چته دختر ! صداتو بیار پایین همه خوابن ! نفسش بالا نمی اومد ، خواستم براش آب بیارم که پامو گرفت و مانع رفتنم شد . + چی کار می کنی آیه ؟! با گریه گفت : × م ...مروا . آراد مروا فرار کرده ! نیستش . و دوباره شروع کرد به زار زدن . توی شوک بودم ، یعنی چی فرار کرده ؟! مگه داریم ، مگه میشه ؟! اون که بچه نیست ! کنار آیه زانو زدم و با دستام شونه های لرزونش رو گرفتم . + آیه ، درست بگو ببینم چی شده ؟! یعنی چی فرار کرده ؟ نفسش رو کلافه بیرون فرستاد . × ببین آراد تو کار خیلی زشتی انجام دادی که جلوی جمع اونو زدی ! اصلا حق همچین کاری رو نداشتی . منم بودم به غرورم بر می خورد ! دوباره خواست گریه کنه که مانعش زدم و خواستم حرفش رو ادامه بده . × وقتی تو بهش سیلی زدی مژده رفت دنبالش به مژده گفته بود می خواد استراحت کنه. دیگه من ندیدمش تا موقعی که شهدا رو آوردن . با یه وضعی از چادر بیرون زد و هراسون می پرسید چی شده . وقتی بهش گفتیم شهدا پیدا شدن حالش خیلی بد شد . بعدش ... بعدش گفت میره کفش بپوشه و رفت و دیگه نیومد . آراد دیگه من ندیدمش ! آراد مروا رفت . آراد تقصیر توعه . و باز هق هقش رو از سر گرفت . ای وای ، خدای من ! این دختره رسما خل شده . + خیلی خب گریه نکن آیه . آیه میگم گریه نکن ! بلند شو بیا ببینم کجا رفته ، بچه که نیست ! آیه رو با هزار زحمت به سمت چادر فرستادم . شماره بنیامین رو گرفتم. + الو . کجایی ؟ - داداش داریم میایم . + بنیامین زود بیا ، مرتضی رو هم بیار . خانم فرهمند غیبش زده . - یعنی چی غیبش زده ! + نمی دونم بنیامین ، نمی دونم . فرار کرده ! - فرار ؟! الله اکبر . خدای من ! اخه این چه وضعشه؟ باشه داداش اومدم. بعد از قطع کردن تماس، به سمت چادر خواهرا راه افتادم . همه خانوما بیرون نشسته بودند و توی گوش هم پچ پچ می کردن . به سمت خانم محمدی رفتم . + خانم محمدی یک لحظه . × بله ، آقای حجتی . + چه خبر شده ؟! خانم فرهمند فرار کرده ؟! × اینجور به نظر می رسه . بعد از تفحص شهدا دیگه ندیدمش . همه وسایل هاش اینجا هستند حتی کفشش هم اینجاست . + ممنونم. بعد از رفتن خانم محمدی رفتم تو فکر . یعنی کجا می تونه رفته باشه ! ‌بدون کفش رفته ! خیلی عجیبه خیلی ... از دور نور ماشینی رو دیدم حدس میزدم بنیامین و مرتضی باشن و درست هم حدس زده بودم. &ادامـــه دارد ......
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 بنیامین سریع از ماشین پیاده شد . × ‌آراد چی شده ؟ + نمی دونم بنیامین ، واقعا نمی دونم ! مرتضی سریع از ماشین پیاده شد و به سمتون اومد. - آراد ، من دیدمش . با تعجب گفتم . + چی میگی مرتضی ؟ درست بگو متوجه بشم. مرتضی نفسش رو با صدا بیرون داد و گفت : - مژده حالش خیلی بد بود ، تمام حواسم به مژده بود. تو همون حین خانم فرهمند اومد پیش مژده . نمی دونم چی بینشون رد و بدل شد که خانم فرهمند به سمت چادر ها رفت من فکر کردم میخواد بره داخل که دیدم کفشی پاش کردن و بعد هم نگاهی به جمعیت انداخت . آراد جاده قدیمیه هست ! به سمت جاده دوید خواستم برم دنبالش که احمد صدام زد و تو اون شیر تو شیر کلا فراموش کردم . آراد شرمندتم . شرمنده . گیج شده بودم ، اصلا نمی تونستم هضمش کنم. چرا همچین کاری کرده . + م ... مرتضی اون جاده قدیمیه رو میگی که پر از حیوون و دزد و راهزنه ؟! با داد گفتم : + مرتضی بدو ، بدو مرتضی . نگاه همه خواهرا به ما افتاد . با تمام توانم به سمت چادر خودمون دویدم و چراغ قوه بزرگی برداشتم . + احمد کجایی ؟! × جانم داداش . + احمد ماشین ها رو آماده کن. احمد فقط سریع . برید سمت جاده قدیمیه یکی از خواهرا رفته اونجا ! × یا علی ! چرا ؟! بابا اون جاده ! آراد الان شبه بدرد نمی خوره ! با داد گفتم . + کاری که میگم رو انجام بده . فقط بدو . مرتضی و بنیامین هم سریع با ماشین هاشون به سمت جاده قدیمی حرکت کردند. سوار ماشین شدم و پامو روی پدال گاز گذاشتم و حرکت کردم . &ادامـــه دارد ......
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 [[[[[ از زبان مروا ]]]]] بوی گند گوسفندا هر لحظه بیشتر میشد و دماغم بیشتر از قبل تحریک میشد . دستمو جلوی صورتم گرفتم تا بوشون رو حس نکنم اما فایده ای نداشت . برای لحظه ای احساس کردم تمام محتوایات معدم دارن به گلوم هجوم میارن . نگاهی به گوسفند های بیچاره انداختم ، جلوی اینا که نمیشه بالا آورد ! به جاده نگاهی کردم ... توی کسری از ثانیه بلند شدم و دستم رو به میله های آهنی نیسان فشار دادم و رو به جاده بالا آوردم . یکم که احساس راحتی کردم دوباره نشستم . یکی از همون گوسفندای خپل به سمتم اومد که با پام پسش زدم . ای خاک تو سرت مروای بی عقل همه چیزو اونجا ول کردی و اومدی اینجا ! نه لباسی ، نه پولی ، نه موبایلی ! آخه کی همچین خریتی انجام میده که تو انجام دادی !؟ یکم فکر کنی هم بد نیستا ؟! این کفشای خرابه دیگه مال کیه ؟! بدبخت صاحبش که روحشم خبر نداره اینا پای توعه ! اخه چرا جایی به اون گرم و نرمی رو ول کردی و اومدی اینجا؟ عقلم خوب چیزیه والا . دستم رو ، روی شکمم قرار دادم . چقدر گرسنم بود ! از دیروز که بیمارستان بودم جز ناهاری که امروز خوردم و کیک هایی که آراد خریده بود دیگه هیچی کوفت نکرده بودم. آراد ! چقدر ... چیزی که دلم می گفت رو اصلا نمی تونستم به زبون بیارم . نه امکان نداره ! من به حجتی هیچ حسی ندارم ! هه! دلم براش تنگ بشه؟ با اون سیلی که جلوی جمع بهم زد؟ عمرا . خدای من ‌. چرا با من اینجوری می کنی ؟! مگه من بندت نیستم ؟ تا کی میخوای امتحانم کنی؟ به همین چیزا داشتم فکر می کردم که یک دفعه به یاد شهدا افتادم . توی دلم گفتم : دیدید به قولم عمل کردم ! من می دونستم شماها اونجایید ، مطمئن بودم . این بار نشد درست بیام پیشتون و باهم صحبت کنیم اما به موقعش قول میدم دوباره بیام . هی ، مروا ! با خودت چه ها که نکردی !؟ &ادامـــه دارد ......