💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_یازدهم
اینقدر گرسنه بودم که نصف کبه های داخل بشقاب رو خوردم و برای اینکه نگن چه دختر ندید پدیدی ، چند دونه رو توی بشقاب گذاشتم و بهشون دست نزدم .
از پارچی که توی سینی بود یکم آب توی لیوان استیل ریختم و خوردم .
آبش خیلی خنک بود و لیوان استیل خنکی آب رو دو چندان می کرد .
وای خدا !
من این چیزا رو توی عکس های نوستالژیک دیدم !
همه چیز اینجا خیلی خفنه .
خنده ای کردم و سینی رو برداشتم به سمت آشپزخونه رفتم .
سمیه و مادرش کنار هم نشسته بودند و داشتند سبزی تمیز می کردند اونم ساعت دو شب !
نگاهی بهشون انداختم و با مهربونی گفتم.
- دستتون درد نکنه، واقعا خیلی خوش مزه بودند .
محشر بود ، تا حالا همچین چیزی نخورده بودم !
مامان سمیه تک خنده ای کرد و نوش جانی گفت .
- سمیه اینو با چی درست کردی که اینقدر خوشمزه بود ؟!
مادر و دختر شروع کردن به خندیدن منم همراهیشون کردم .
سمیه بعد از خندیدن گفت :
+ جونم واست بگه که ، این همون طور که قبلا بهت گفتم کبه عربی هست یه غذای سنتی بین عربا .
اگر بخوای اینو درست کنی باید برنج رو با یکم آب روی حرارت ملایم بزاری تا برنج مثل شیر برنج بشه .
بعدش سیب زمینی رو ریز ریز رنده میکنی و باهاش مخلوط میکنی .
زردچوبه و نمک و تخم مرغ رو هم بهش اضافه می کنی .
در مرحله آخرم مواد رو داخل ترکیب برنج و سیب زمینی قرار میدی و گِردش میکنی و توی روغن داغ سرخ میکنی .
لبخندی زدم و گفتم .
- واو !
رفتم تهران حتما درست میکنم ، محشره .
دوباره همه شروع کردیم به خندیدن.
واقعا هم خنده دار بود چون اصلا همچین چیزی ندیده بودم !
+ حالا چی شد که از اینجا سر در آوردی ؟
مامان میگه وسط جاده بودی !
شروع کردم به تعریف کردن ماجرا .
از آشنایی با مژده تا سفر راهیان نور و تفحص شهدا و فرار کردنم و از همه بدتر جا گذاشتن وسایل ها.
مادر و دختر با تعجب بهم نگاه کردند .
+ وای عجب داستانی !
میگم الان مامانم اینا میخوان بخوابن بیا بریم اتاق من صحبت کنیم.
با یادآوری چیزی، رو به سمیه گفتم:
- سمیه جان شما برو من یه کاری با مادرت دارم
الان میام ...
سمیه مشکوک لبخندی زد و با گفتن باشه ای ، از آشپزخونه خارج شد.
همون جور که سَرم پایین بود دستی توی سبزی ها کشیدم و گفتم :
- راستش ...
بابت کاری که دم در انجام دادم شرمندم .
آخه یکم چیز شد ...
یعنی ...
معذرت میخوام .
خیلی بی ادبی کردم .
من رو ببخشید .
و ...
مادر سمیه نذاشت ادامه حرفم رو بزنم و با همون لهجه زیباش گفت :
× اشکالی نداره دخترم .
درکت می کنم .
توی این دور و زمانه اعتماد کردن به هر کسی خیلی سخت شده .
دوباره تشکر کردم و به سمت اتاق سمیه راه افتادم .
&ادامـــه دارد ......
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_دوازدهم
خودم و سمیه تا اذان صبح از هر دری با هم صحبت کردیم.
به گفته خود سمیه ، یه برادر بزرگتر از خودش داره به اسم سهراب .
که هر روز صبح علی الطلوع میره سرکار تا نیمه های شب
ولی دیشب کارش طول کشیده و گفته که حالا حالا ها نمیتونه بیاد.
هر چقدر خواستم از زیر زبونش بکشم که برادرش چیکارست، نگفت که نگفت .
داشتیم صحبت می کردیم که صدای زیبای اذان به گوش رسید .
با سمیه مثل دزدا رفتیم وضو گرفتیم ، سمیه هم رفت تا پدر و مادرش رو بیدار کنه .
بعد از خوندن نماز صبح فرصتی پیدا کردم که یکم استراحت کنم ، مامان سمیه گفته بود اتوبوس ساعت یک ظهر حرکت میکنه پس برای خوابیدن زمان داشتم .
چشمام رو ، روی هم گذاشتم و پتوی پلنگی رو تا آخر روی خودم کشیدم .
•°•°•°•°•°•
بین خواب و بیداری بودم که احساس کردم کسی داره پام رو قلقلک میده ، پام رو جا به جا کردم و روی پهلوی چپم خوابیدم .
هنوز چند ثانیه نگذشته بود که دوباره همون احساس بهم دست داد با صدای خواب آلود گفتم :
- هوف نکن ، خوابم میاد !
انگار دست بردار نبود که نبود !
پتو رو از روم در آوردم و با دیدن کسی که جلوم بود جیغ بلندی کشیدم که سمیه و مامانش سریع اومدن توی اتاق .
در حالی که جیغ می زدم به سمت در اتاق رفتم و از بین سمیه و مامانش رد شدم وخودمو توی هال پرت کردم .
دستمو روی قلبم گذاشتم ، نفس نفس میزدم و حسابی ترسیده بودم.
سمیه ومامانش شروع کردن به خندیدن .
سمیه با خنده گفت :
+ و ... و ... ا ... ی .
و دوباره شروع کرد به خندیدن .
منم تا متوجه شدم توی چه موقعیتی هستم با صدای بلندی پرسیدم .
-ای ... این ... این کیه ؟!
سمیه لب زد :
+ وای مروا !
این داداشمه دیگه
سهراب .
نفسم رو حرصی بیرون دادم .
- پس تو اتاق چیکار میکرد؟
آخ قلبم .
هوف .
پسره الدنگ .
زهرم ترکید .
نیم ساعت گذشته بود ولی سهراب از اتاق در نمی اومد که نمی اومد .
هر چقدر سمیه و مادرش صداش زدن، نیومد.
آخر سر سمیه رفت داخل اتاق ببینه این داداشش چشه که چپیده تو اتاق ...
بعد از ۵ دقیقه سمیه با خنده از اتاق اومد بیرون
اینقدر خندید که اشک از چشماش اومد .
- چیشده سمیه ؟
&ادامـــه دارد ......
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_سیزدهم
سمیه با صدایی که رگه های خنده هنوز توش هویدا بود، گفت :
+ این داداشم از تو خجالت میکشه .
فکر کرده من خوابم، اومده بود بیدارم کنه که با دیدن تو ، دوتا سکته ناقص رو درجا زده .
حالا عذاب وجدان داره .
با اتمام حرف سمیه، همه زدیم زیر خنده .
از سمیه ، یه شال و چادر رنگی گرفتم تا داداشش راحت باشه .
بعد از ۱۰ دقیقه ، شازده پسر ، بالاخره از اتاق دل کندن و با سری افتاده اومدن بیرون .
× س...سلام علیکم .
همینطور که با چادر ور میرفتم نیم نگاهی بهش انداختم و جواب سلامش رو دادم .
یه پسر قد بلند و چهار شونه بود .
یه لباس سپاهی هم به تن داشت .
اوه مای گاد .
این که بچه حزب اللهیه .
اَخ اَخ .
یاد آراد افتادم .
با صدای سهراب،از فکر آراد بیرون اومدم نگاهمو بهش دوختم
× ر ... راستش ... من ... بابت ... اون کار بچگانم ازتون عذر میخوام .
حلال ک ...
هنوز حرفش تموم نشده بود که هین بلندی کشیدم.
- ساعت یازدهه ؟
گنگ نگاهم کرد .
سمیه همون جور که داشت اتاقش رو نپتون میزد با داد گفت :
+ آره دیگه .
بعد از نماز مثل خرس خوابیدیم .
&ادامـــه دارد ......
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_چهاردهم
بابای سمیه و یه مَرد دیگه که انگار همون جلالی بود که دیشب راجبش صحبت کرده بودند ، توی هال نشسته بودند .
خاله اَمینه، مامان سمیه دو تا لیوان شربت خاکشیر خنک براشون بُرد ، منم سریع سفره صبحونه رو جمع کردم و بلند شدم .
همین که از پشت اُپن بلند شدم آقا جلال گفت :
+ سلام ، اشلونچ ؟
ترجمه : ( سلام ، حالتان چطور هست )
گنگ نگاهم رو بینشون چرخوندم ، کلمه سلام رو متوجه شدم و برای اینکه سوتی ندم گفتم :
- س ... سلام ، بله .
سمیه که روی به روی باباش نشسته بود بلند بلند شروع کرد به خندیدن که همه با تعجب نگاهش کردن .
× م ... مروا ، عموم میگه حالت چطوره ؟
نخودی خندیدم و سرمو پایین انداختم .
که باعث شد خیار بپره تو گلوی سهراب .
همه با تعجب بهش نگاه کردن .
خاله اَمینه چند باری پشتش زد ، ولی حالش بدتر شد
و صورتش قرمز شده بود .
سریع یه لیوان برداشتم و از کلمن براش آب ریختم .
همونطور که داشتم سریع به طرفش میرفتم، چندین بار سکندری خوردم و کم مونده بود با مخ بخورم زمین ...
تا بهش رسیدم نصف آب های توی لیوان ریختن زمین .
آب رو بهش دادم و اون یه نفس سرکشید .
- حالتون بهتره؟
صورتش مچاله شد و گفت :
× چرا آبش اینقدر گرم بود ؟
همه زدن زیر خنده .
بیا و خوبی کن .
ایش .
سمیه خودش به عربی جملاتی رو به عموش گفت که باعث خنده اونم شد .
خاله اَمینه صدام زد که به سمت اتاقش رفتم .
- جانم خاله ؟
با همون لهجه شیرینش گفت :
+ جانت سلامت مادر .
مچ دست چپم رو گرفت و به طرف خودش چرخوند ، یکم پول گذاشت کف دستم و دستم رو بست .
+ ببخش دخترم چیز قابل داری نیست .
آخه اینا که خودشون چیزی ندارن بعد به منم کمک می کنن !؟
خجالت زده پول رو از توی دستم در آوردم و بهش دادم .
- این چه کاریه خاله جان ، این همه به من محبت کردید این یکی رو نمی تونم قبول کنم .
+ بگیر دخترم وگرنه ناراحت میشم .
قطعا تا تهران اینا لازمت میشن .
ان شاءالله دفعه بعدی که اومدی، بهم پسش میدی .
به اجبار پول ها رو ازش گرفتم و توی جیبم گذاشتم .
خدا خیرش بده ، چقدر لازم داشتم .
آروم خندیدم و دوباره وارد هال شدیم .
&ادامـــه دارد ......
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_بیستم
بعد از گذشت چند دقیقه از زیر چادر بیرون اومدم و نفس راحتی کشیدم .
سمیه به سمتم برگشت و گفت :
+ مروا شانس آوردیما !
- هوف .
آره دختر .
راستی ماجرای این چادره چیه ؟!
توی اون پلاستیک که مامانت داده بود چادر بود؟
سمیه لبخندی زد ، به عقب برگشت و چادر رو برداشت و توی پلاستیک گذاشت ، در همین حین هم گفت :
+ یه هدیه ناقابله عزیزم .
البته چندتا هدیه ناقابل دیگه هم هست .
لبخندی به روش پاشیدم و تشکر کردم .
مانتو و روسریم رو هم مرتب کردم .
بعد از گذشت نیم ساعت به ترمینال رسیدیم .
از ماشین پیاده شدم و همراه با سمیه و عمو جلال به سمت اتوبوس ها حرکت کردیم .
به یه اتوبوس VIP سفیدی رسیدیم ، سمیه گفت :
+ اینم از این مروا جون .
لبخند غمگینی زدم و در آغوشش گرفتم .
- سمیه ...
واقعا نمی دونم چه جوری خوبی هاتون رو جبران کنم.
خیلی بهم لطف داشتید خیلی بهم محبت کردین .
واقعا ممنونم .
با شنیدن صدای مَردی که می گفت مسافر ها سوار اتوبوس بشن نگاهم رو از سمیه گرفتم و سریع به طرف عمو جلال حرکت کردم .
از سمیه خواستم صحبت هام رو براش ترجمه کنه ...
جملاتی رو که گفتم سمیه به عربی به عموش گفت که باعث شد عمو جلال لبخندی بزنه .
بعد از خداحافظی با سمیه و عموش به سمت اتوبوس رفتم .
چقدر دلم گریه میخواست !
نگاهی به پشت سرم کردم و توی دلم گفتم :
خداحافظ مژده .
خداحافظ آیه .
خداحافظ بهار مهربونم .
خداحافظ آ ...
اسم آراد رو نتونستم بگم ، بغض گلومو گرفت و قطره اشکی از چشمم اومد که سریع وارد اتوبوس شدم ...
نگاهی به بیرون انداختم و گفتم :
خداحافظ راهیان نور ...
خداحافظ شهدا .
سرمو به سمت شیشه چرخوندم تا کسی متوجه اشکام نشه و بی صدا شروع کردم به گریه کردن .
&ادامـــه دارد ......
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
*🌹*
*: ♥✌🏻👇🏻*
💘💘💘💘زن کیست 💘💘💘💘
💘 زن کنیز مرد نیست
💘 زن ایمان مرد است
💘 زن تقوای مرد است
💘 زن تسکین مرد است
💘 زن لباس مرد است
💘 زن امنیت وآرامیش مرد است
💘 زن مادر است
💘 زن خواهر است
💘 زن دختر است
💘 زن همسر است
💘 پس هرگز زن را بی ارزش نپندار 💘
💘 زن نور خانه وزینت جامعه است 💘
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند🌷
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
خلوت های دونفری تان را لایق بهترین ها بدانید..
بهترین دکور در اتاق خواب،
بهترین لباس و عطر
بهترین خوردنی ،
بهترین واژه های عاشقانه
و...
برای وقتی باشد که کنار هم هستید
👩❤️👨کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند
┅┄ ※♥️👫♥️※┄┅
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
آیا میدانستید‼️
✅ برای اینکه برنج به ته دیگ نونی قابلمه مون نچسبه روی نون رو باید کمی خیس کرد.
✅ برای اینکه برنجمون خوب قد بکشه تو لحظه های آخر که میخوایم آبکشش کنیم یک لیوان آب سرد بهش اضافه کنید.
✅ برای اینکه قورمه سبزی مون خوب روغن بندازه و به اصطلاح روغن سبز تیره پس بده وسطای پختن خوروشت یک قاشق شنبلیله که خیلی خوب سرخ و خشک شده بهش اضافه کنید.
✅ برای اینکه پوست بادمجان های کبابی مون زود و بدون دردسر کنده بشه بعد از کباب شدن اونهارو تو یه نایلون بندازید تا چند دقیقه بمونه اونوقت براحتی پوستشون کنده میشه بدون اینکه گوشت بادمجون اسیب ببینه.
✅ برای اینکه لوبیا پلو عطر و بوی خوبی بگیره آخرای پخت موادش یک قاشق مربا خوری پودر گل سرخ اضافه کنید بهش.
✅ برای اینکه یه قیمه خوشمزه داشته باشید آخرای پخت خورشت چند قطره گلاب اضافه کنید بهش و بلافاصله زیرشوخاموش کنید.
✅ برای اینکه قیمه مزه قیمه نذری بگیره، درست قبل برداشتن، یه مقدار دارچین بزنید و هم بزنید و بعد بکشید.
✅ برای اینکه شیر برنجتون خوشمزه تر بشه برنجو با شیر خیس کنید.
✅ برای خوشمزه تر شدن کتلت تو موادش زیره و پودر آویشن بریزید.
✅ برای برداشتن ترشی از ظرف ترشی از ملاقه استیل استفاده نکنید چون باعث میشود ترشی زود خراب شود .
✅ برای تازه ماندن برنج پخته در یخچال،یک تکه نان روی آن قرار دهید.
✅ برای تازه ماندن نان یک ساقه کرفس داخل ظرف نان قرار دهید.
✅برای اینکه پنیر پیتزاتون خوب کش بیاد قبل از اینکه پیتزا رو داخل فر بزارید روش آب اسپری کنید.
✅ برای بهتر رنگ دادن زعفران هر مقدار زعفران ساییده شده یا حتی نسابیده را در ظرف مورد نظر ریخته و روی آن یک تکه یخ بگذارید تا در دمای اتاق یا آشپزخانه یخ آب شود نتیجه را خواهید دید . با این روش ماندگاری رنگ و بو و طعم آن بمراتب بیش از دم کردن آن با آب داغ هست. میتونید هم یه تکه یخ و مقداری زعفران رو توی ظرف بگذارید و بعد اونو داخل ماکروفر بگذارید و نتیجه اونو ببینید. عالیه.
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
#سیاست_های_رفتاری
چیکار کنم شوهرم مطابق خواسته ی من عمل کنه⁉️
خانم های عزیز توجه کنید 👇
برای اینکه #مردتون رو مطابق بعضی خواسته هاتون عادت بدین اول باید خواسته هاتون رو به صورت #نیاز و با #ناز ازش بخواین ؛ نه به صورت #امر و تکلیف
🔺اگر انجام داد کلی #تشکر کنید تا برای انجام دوباره ی اون تشویق بشه و این طور تبدیل به یک #عادت میشه براش
❌اما اگه خواسته ی شما رو انجام نداد مثلا گفتید اومدنی ماست بخر نخرید اصلا #سرزنشش نکنید، چند روز بعد دوباره با حالت #نیاز خواستتون رو بگید
کلا مردا باید فقط #تشویق بشن
🚫سرزنش و غیره نتیجه عکس میده
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
#خانومها_بدانند
تاحالا از خودت سوال کردی چرا مردا با دوست صمیمیشون خیلی شادن و زیاد میخندن؟ اما تو خونه با زنشون نه؟🤔🤔👇👇👇👇
🍃تو اکثر زندگیا همچین چیزی پیدا میشه که خانم ناراحته و میگه همسرم بیشتر وقتش رو با دوستش میگذرونه و ....
خب چرا ؟؟ 🤔🤔
تنها دلیلش اینه 👇👇
مردای دیگه مدام بهشون غررر نمی زنن😠 و از نکات منفی نمیگن
بلکه کمتر نکته سنجن و بیشتر دوس دارن شاد باشن و از زندگی لذت ببرن.
❗️مردا کلا" بی خیال تر از زنا هستن❗️
👈خانما غررررررر نزنیدددد، نکات منفی رو هی نگید ❌
خب خانمی که توخونه غر بزنه باید انتظار دور شدن همسرش از خودش رو داشته باشه ❤
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
تحت تأثیر قضاوت دیگران بد عمل نکنید:
هرگز تحت تاثير كنايه ها گلايه ها طعنه ها يا دخالت ديگران قرار نگيريد و بر پایه آن عمل نكنيد.
به عنوان مثال فرزندتان خسته، گرسنه و يا كلافه است و بسيار طبيعی است كه كلافگى خود را با اعمالش نشان دهد.
كم كم زمزمه اطرافيان بلند می شود كه شما نتوانستيد فرزندتان را خوب تربيت كنيد، و در آخر شما براى ساكت كردن بقيه سر فرزندتان فرياد می زنيد يا پشت دستش می زنيد و به طور عجيبی بقيه ساكت می شوند.
فراموش نكنيم در چنین مواقعی مهم نيست بقيه چه می گويند و چگونه قضاوت میکنند ، زمانى كه اقدام به كارى كرديم تنها ما مستحت تأثیر قضاوت دیگران بد عمل نکنید:
هرگز تحت تاثير كنايه ها گلايه ها طعنه ها يا دخالت ديگران قرار نگيريد و بر پایه آن عمل نكنيد.
به عنوان مثال فرزندتان خسته، گرسنه و يا كلافه است و بسيار طبيعی است كه كلافگى خود را با اعمالش نشان دهد.
كم كم زمزمه اطرافيان بلند می شود كه شما نتوانستيد فرزندتان را خوب تربيت كنيد، و در آخر شما براى ساكت كردن بقيه سر فرزندتان فرياد می زنيد يا پشت دستش می زنيد و به طور عجيبی بقيه ساكت می شوند.
فراموش نكنيم در چنین مواقعی مهم نيست بقيه چه می گويند و چگونه قضاوت میکنند ، زمانى كه اقدام به كارى كرديم تنها ما مسولیم
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae