ملک مسعودی1_3374196479.mp3
زمان:
حجم:
5.11M
#ملک_مسعودی🎤
#بختیاری
😍😍😍😍
✅کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
سرش پايين است و انگشتهايش را در هم فرو ميكند. نگاهي گذرا به حسين كه مقابلش نشسته ، میاندازد: «ب
✿❀❀✿✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿✿❀❀✿
🇮🇷رمان عاشقانه، جذاب و شهدایی #لیلا
🌷قسمت ششم
نگاه جمع به فريبرز دوخته ميشود.
نگاه تحسين برانگيز اصلان از فريبرز روی گردان نيست.
با لبخند رضايت سر تكان مي دهد.
علی كه چند تار موی سبيل پرپشتش را بين دو انگشت ميتاباند، از كنج چشم به او نگاه مي كند.
لبان گوشتيش را حركت داده ، سخن آغاز ميكند:
_پس با اين حساب ما خيلي سعادت داشتيم كه آقا فريبرز امروز تشريف آوردن تا چشممون به جمال ايشون روشن بشه .
رو به فريبرز ميكند و ادامه ميدهد:
_با اين حساب آقا فريبرز به وطن برگشتن تا موندگار بشن و به مردم خدمت كنن .
طلعت چون اسب رَم كرده ، وسط حرف علي مي پرد:
_گر دستشو بند كنيم ... محاله برگرده.
مادر حسين ، به حسين نگاه ميكند
و او هم به ليلا.
ليلا كه سرخي به گونههای برجستهاش دويده ، لب به دندان ميگزد
و چشم به قاليچهی زير ميز مي دوزد.
علي در اين سكوت ايجاد شده از ردّ و بدل نگاهها، رو به اصلان ميكند
و باب سخني ديگر باز ميكند:
_آقا اصلان ! شنيدم شما هم فرش فروشي دارين و مثل من اهل كسب و كارين ، من به همين حسين ، داداشم گفتم ، درس و دانشگاه رو ول كن و بيا پيش خودم تا فوت و فن كار رو يادت بدم ...
🍃🇮🇷ادامه دارد...
🍃نویسنده رمان ؛ مرضیه شهلایی
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
✿❀❀✿✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿✿❀❀✿
🇮🇷رمان عاشقانه، جذاب و شهدایی #لیلا
🌷قسمت هفتم
-يهو چشم باز ميكنی و ميبيني صاحب همه چيز شدي . مثل من ، خانه ... ماشين ... چند جريب زمين ... فروشگاه لوازم يدكي ... .
حسين غضبآلود به علي نگاه ميكند.
مي خواهد حرفي بزند كه مادر با اشاره او را به سكوت دعوت ميكند.
فريبرز كه تا آن لحظه ساكت بود؛
پا روي پا میاندازد، شانه عقب رانده ، يك دست به روي مبل تكيه ميدهد و با دست ديگر درحاليكه انگشت كوچك خود را از ديگر انگشتان جدا كرده ،
با شست و سبابه اش شيريني برداشته ميگويد:
_حرف اول رو تو دنيا، علم و تكنولوژي ميزنه ، اساتيد ما تو دانشگاه هاروارد معتقد بودند كه دنياي امروز دنياي كمپيوتره ، يكي از فيلاسوفاي بزرگ تو دانشگاه نيوجرسي سخنراني ميكرد و ميگفت :
قرن حاضر... قرن مغز و تفكره ...
صحبت ها بالا مي گيرد،
علي از كاسبي سخن میراند
و فريبرز از تخصص و تحصيلات
و طلعت سخنان فريبرز را با آب و لعاب به رخ جمع ميكشيد.
ليلا گوشهی روسریاش را مرتب دور انگشتانش ميتاباند و پاهايش را ناخودآگاه به هم قفل ميكرد.
🍃🇮🇷ادامه دارد...
🍃نویسنده رمان ؛ مرضیه شهلایی
ادامه دارد
✿❀❀✿✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿✿❀❀✿
🇮🇷رمان عاشقانه، جذاب و شهدایی #لیلا
🌷قسمت هشتم
به گفتگوها توجهی ندارد
و گاه و بيگاه حسين را كه همچنان سرش پايين است زيرچشمي میپايد،
در دل ميگويد:
- حسين ! چرا ساكتي !
تو هم يك حرفي بزن ، اين جوري نبودي ، خداي من !
چرا چايش رو نميخوره ...
نكنه ديگه منو نميخواد...
نكنه پشيمان شده ...
نگاه ليلا با نگراني به ديوار مقابل دوخته ميشود....
و به ساعت قاب سفيدی كه پرتو رنگين كمانی از نور چلچراغ به روي شيشهاش افتاده بود.
يك ساعت از آمدن آنها گذشته است
و زمان براي او چه دير و دشوار مي گذرد
گويي عقربههای ساعت هم از حركت باز ايستادهاند
در اين دل آشوبي و بلوا،
ناگاه چشمش به بشقاب حسين میافتد.
افكار ماليخوليايي به ذهنش هجوم میآورند، غوغا به پا ميكنند:
- چرا نمیخوره ؟
چايش هم كه سرد شده ...
يعني خجالت ميكشه ...
اينقدر خجالتي نبود!
پس مريم راست ميگفت :
چيزي نخوردن يعني پسند نكردن .
شيريني شو نخورده يعني ... .
دوباره به بشقاب نگاه ميكند،
آرزو ميكند بعد از رفتن مهمانها شيريني درون بشقاب حسين نباشد:
- عجب فكراحمقانهاي !
خجالت ميكشه ...
آره خجالت ميكشه ...
🍃🇮🇷ادامه دارد...
✿❀❀✿✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿✿❀❀✿
🇮🇷رمان عاشقانه، جذاب و شهدایی #لیلا
🌷قسمت نهم
مهمانها عزم رفتن ميكنند.
دل ليلا به تلاطم ميافتد و نگاه نگرانش به حسين دوخته ميشود.
در اين اثنا حسين در برابر ديدگان ناباور ليلا، دست به بشقاب برده ، شيريني را به دهان مي گذارد و در حاليكه زيرچشمي به ليلا نگاه ميكند، لبخند به لب مي آورد.
چشمهاي شگفتزدهی ليلا از خوشحالي ميدرخشند.
نفسي به راحتي کشيده ،
دلش آرام ميگيرد زير لب ميگويد:
-خيلي زرنگي ... از كجا فكرمو خوندي ... مگه تله پاتي ميدوني .
***
صداي تيز و بلند طلعت ،
همچون زنجيري كه روي آهن كشيده شود ليلا و اصلان را در جاي خود ميخكوب كرده است :
-چطور روشان شده به خواستگاري ليلا بيان ! مادرش رو ديدي؟ دماغش رو مي گرفتي ... پس ميافتاد، علي آقا هم كه واه واه ! سر تا پا هيكلش يك قرون هم نميارزيد، آدم ياد گاوكُشها مي افتاد.
رو به ليلا مي كند و مي گويد:
-«ليلا! تو واقعاً عارت نمیشه با اين خانواده وصلت كني ! همين علي آقا فقط میخواست با چشماش آدمو بخوره...
🍃🇮🇷ادامه دارد...
✿❀❀✿✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿✿❀❀✿
🇮🇷رمان عاشقانه، جذاب و شهدایی #لیلا
🌷قسمت دهم
_اين حسين هم كه اونقدر تعريفش رو ميكردي و ميگفتي شاعره و همهی استادا آيندهشو درخشان مي بينن ... همين بود!
اون كه از اول مجلس تا آخر نُطُقش باز نشد... نميدونم با اين لال مونيش چطوري شعر ميگه ... خلاصه ليلا جان ! خودتوبدبخت نكن
سپس رو به اصلان كرده ، دست بر سينه ، با لحن ملايمی ادامه ميدهد:
- همين فريبرز جان يك پارچه آقا... تحصيل كرده ... خارج رفته ... معاشرتي ...از وقتي اومده ايران نميدوني چه ولولهای تو دخترای فاميل راه افتاده ...
اصلان با حركت سر، سخنان طلعت را تأييد مي كند
ليلا كه از عصبانيت دندان به هم میساييد سخنان طلعت را كه چون پتكي برسرش فرود میآمد تحمل نكرده
با عجله به اتاقش ميرود و در را محكم ميبندد.
طلعت شانه بالا میاندازد:
- نگاه كن اصلان ! تا ميگيم كيش از كيشميش... خانم قهر ميكنه و ميره ... نميدونه كه خير و صلاح و خوشبختي شو ميخوايم ...
*
- مادر! كاش زنده بودي !
كاش تنهام نميذاشتي و منم با خودت مي بردي .
عكس را مرتب ميبوسيد و محكم به سينه ميفشرد.
درونش از غم ذره ذره آب ميشد و قطره قطره از چشمها به روي گونهها سرازير ميگشت .
از وقتي طلعت قدم به زندگي آنها گذاشت . ليلا با اين عكس نزديك و مأنوستر شده بود.
مادر را هميشه با چادر عربي و سه نقطة سبز خالكوبي شده پايين چانه به خاطر میآورد و صدايش را با فارسي شكسته بسته و لهجهی عربي .
*
اصلان براي تجارت به كويت رفته بود
و در يك مهماني ، شرارههاي نگاه حوراء بر دلش آتش افكنده و طلسم آن ديار شده بود.
وقتي هم كه حوراء مُرد،
تمام هست و نيستش را درون كشتي فراق گذاشت و با يگانه يادگار او به مشهد آمد.
دياري كه نه وطن باشد و نه غربت .
نه صدايي از حوراء بشنود و نه نگاهش را احساس كند.
ولی خوب میدانست كه نگاه حوراء نمرده
و چشمان سياهش را ليلا به ميراث برده با همان عمق نگاه ....
🍃🇮🇷ادامه دارد...
✿❀❀✿✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿✿❀❀✿
🇮🇷رمان عاشقانه، جذاب و شهدایی #لیلا
🌷قسمت یازدهم
***
-پدر! چرا متوجه نيستين ، من فريبرز رو نميخوام ... اون همسر ايده آل من نيست ... چرا همهاش حرف مامان طلعت رو به گوشم مي زنين ؟
- دخترم ! طلعت ، خير و صلاحتو ميخواد، منم راضي نيستم تنها دختر عزيزم با اين يك لاقبا ازدواج كنه .
- پدر! خانوادهی حسين ... خانوادهی محترميه ... مادرش اين دو پسر رو با خوندل بزرگ كرده ،
علي آقا با زور بازو و عرق پيشاني تا اينجا رسيده ،
حسين هم يكي از دانشجويان ممتاز دانشكده هست ، ديگه چه خانواده اي شريفتر و بزرگوارتر از اين ها!
- ليلا جان ! در هر صورت ما نقد رو به نسيه نميديم خيال كردي فريبرز نميتونسته يكي از اون دختراي رنگ و وارنگ فرنگ رو بگيره ... يا روي يكي از دختراي فاميل انگشت بگذاره ... فريبرز عاشق نجابت و متانت تو شده ، ميبيني فهم و شعور رو... حالا تو ناز ميكني و لگد به بختت ميزني
🍃🇮🇷ادامه دارد...
✿❀❀✿✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿✿❀❀✿
🇮🇷رمان عاشقانه، جذاب و شهدایی #لیلا
🌷قسمت دوازدهم
يك هفته از خواستگاري ميگذرد.
جار و جنجالها و بگو مگوها همچنان ادامه دارد.
ليلا از بحث با پدر خسته شده است .
ميداند كه طلعت دائم زير پاي پدر مينشيند و مغزش را شستشو ميدهد.
سردرگم و كلافه مانند مرغ «نيم بسمل» طول و عرض اتاقش را قدم ميزند :
«خدايا! چقدر تنهام ...
چقدر بدبختم ...
چكاركنم ...
پدر دركم نميكنه ...
حرف حرف خودشه انگار نه انگار منم آدمم .»
***
پنج شنبه است .
هوا از همان خروس خوان سحر، گرم و نفسگير است .
اصلان به مغازه رفته و سهراب و سپهر دوقلوهاي شيطان سر و صدا راه انداختهاند.
صداي جيغ و فرياد آن دو بر سر تصاحب تفنگ اسباب بازي به آسمان بلند است .
ليلا از اين همه سر و صدا اعصابش متشنّج است .
كتابش را با عصبانيت به روي ميز كوبيده ، سرش را بين دو دست ميفشرد.
خانه براي او جهنم شده از بگو مگوها و سر و صداها به ستوه آمده است ،
دوست دارد از اين خانه برود. از اين خانه كه فضايش براي او جانكاه شده است ،
برود به يك جاي آرام و ساكت ، به يك جنگل دور افتاده ،
جائي كه سر و صداي آدميزاد نباشد.
🍃🇮🇷ادامه دارد...
✿❀❀✿✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿✿❀❀✿
🇮🇷رمان عاشقانه، جذاب و شهدایی #لیلا
🌷قسمت سیزدهم
با عجله لباس ميپوشد.
كيف را روي دوش انداخته ، و به طرف آشپزخانه میرود. بر آستانه در میايستد،
طلعت سبزي پاك ميكند،
ليلا را كه ميبيند، لبخند به كنج لبانش مينشيند. چاك چشمهايش بازتر ميشود،
ميگويد:
ـ ليلا جان كجا؟
ـ ميرم كتابخونه ، مهلت كتابام سر اومده .
طلعت به آرامي از پشت ميز بلند ميشود و با همان لبخند به طرفش میآيد:
- ليلا! از حرف پدرت دلگير نشو، به جان سهراب و سپهر قسم پدرت تو رو از همهی ما بيشتر دوست داره ... خوشبختي تو رو ميخواد.
ليلا، روي از ديدگان طلعت به سويی ديگر ميچرخاند. نميخواهد نگاه زل زدهی او را ببيند، زيرلب با خودش حرف ميزند:
«باز شروع كرد، حوصلهی حرفاشو ندارم . بس كن تو رو به خدا!»
شانه بالا میاندازد
و بعد از كمي اين پا و آن پاكردن ، خداحافظي كرده باعجله از آشپزخانه بیرون میرود
هنوز دستگیره در را نچرخانده ڪه صدای طلعت را میشنود
-لیلا جان!
🍃🇮🇷ادامه دارد...
✿❀❀✿✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿✿❀❀✿
🇮🇷رمان عاشقانه، جذاب و شهدایی #لیلا
🌷قسمت چهاردهم
كتابخونهی حضرت كه ميري ،
اگه تونستي صدتومان بنداز تو ضريح امام رضا(عليه السلام )... نذر دارم
***
از خيابان فرعي وارد خيابان اصلي شده ،
كنار آن میايستد و به گلكاري وسط بلوار و رفت و آمد ماشينها چشم ميدوزد.
براي لحظهاي فراموش ميكند كه براي چه آمده و كجا ميخواهد برود.
مينیبوسی شلوغ از جلويش عبور ميكند، پسركي سر از پنجرهی مينيبوس بيرون آورده ،
مرتب فرياد ميزند:
- بهشت رضا! بهشت رضا ميريم ... بهشت رضايي ها سوار شن !
پدر حسين را به ياد مي آورد
كه زير شكنجههای ساواك شهيد شده بود و در بهشت رضا به خاك سپرده شده
يكدفعه به فكرش ميرسد كه سوار مينیبوس شود و در بهشت رضا بر سر مزار پدر حسين نشسته و يك دل سير گريه كند و درد دلش را بازگو نمايد
ميخواست دستش را بالا بياورد
كه ناگاه از بوق تاكسي از جا پريده، دستپاچه ميگويد:
- فلكهی آب !؟
🍃🇮🇷ادامه دارد...
✿❀❀✿✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿✿❀❀✿
🇮🇷رمان عاشقانه، جذاب و شهدایی #لیلا
🌷قسمت پانزدهم
تاكسی ترمز ميزند
و او به ناچار سوار مي شود.
تاكسي مسافتي نميرود
كه ليلا دست به كيفش برده تا پول خُرد آماده كند ولي هرچه ميگردد، كيف پول را نمیيابد،
سراسيمه با صدای لرزانی ميگويد:
- ببخشيد آقا! كيف پولم رو جا گذاشتم ميخوام برگردم خونه ...
پياده ميشود و با عجله به طرف خانه به راه میافتد.
به خانه ميرسد،
داد و فرياد دوقلوها، هنوز هم به گوش ميرسد.
به آشپزخانه ميرود،
طلعت را نمي بيند،
سبزیها هنوز روی ميز آشپزخانه پخش هستند، و بخار از گوشه و كنار در قابلمه بيرون ميجهد
به طرف اتاقش به راه میافتد كه صدای قهقهه طلعت ، او را كنجكاوانه به آن سو ميكشاند:
- چي گفتي !... چقدر مزه میپراني ...دختره خيلي اُمّله پس چي فكر كردي ! فكر كردي ليلا مثل ناتاليه ... ولي خودمانيم ها، خوب نقش بازي ميكني ... آن قدر خوب كه اصلان عاشق اخلاق و رفتارت شده . ...
تازه اين رو هم بگم كه ليلا از اين پسره دلكَن نيست ... راستي مبادا سفارشهايی رو كه كردم يادت بره ... ببينم ميتوني اين ورپريده رو از چشم باباش بندازي ، ميدوني كه اصلان خيلي دوستش داره ....
ليلا نفسش به شماره افتاده ،
زانوانش سست ميشود، دست به چهارچوب در تكيه ميدهد
كيف از شانهاش بر زمين میافتد.
طلعت يك دفعه به طرف صدا برميگردد،
با ديدن ليلا چون برق گرفتهها، بر جاي خشكش ميزند و رنگ از چهرهاش ميپرد
🍃🇮🇷ادامه دارد...
🍃نویسنده رمان ؛ مرضیه شهلایی
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae