eitaa logo
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
3.8هزار دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
1.9هزار ویدیو
2 فایل
کانالهای ما در ایتا @mostagansahadat @zojkosdakt @skftankez @romankadahz @aspazyzoj @bazarkandah تبلیغات 👇 @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
2.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
1 یبار این مدلی جیگر رو کباب کن دیگه جیگر رو خالی کباب نمیکنی 🥮••🍹•» ☕️🧁 «•🍹••🥮 کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
فوايد نان سنگگ برای صبحانه 👌🏻 ▫️ نان سنگک خاصیت ضدسرطان روده و کلسترول است. گنجاندن نان سنگک در برنامه روزانه به ویژه وعده صبحانه می‌تواند موجب ثابت ماند میزان قند خون شده و به بهبود حال مبتلایان به دیابت کمک کند. ▫️نان سنگک دارای سطح بالایی از ویتامین ها مانندکلسیم، پروتئین و آهن است. از دیگر فواید نان سنگک می‌توان به طعم، عطر، مغذی بودن و قابلیت سیرکنندگی آن اشاره کرد. فیبر و سبوس زیاد موجود در نان سنگک باعث هضم بهتر غذا و درمان یبوست می‌شود. 🥮••🍹•» ☕️🧁 «•🍹••🥮 کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
12.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نیمرو متفاوت 🥮••🍹•» ☕️🧁 «•🍹••🥮 کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
9.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
طبخ متفاوت سوسیس 🥮••🍹•» ☕️🧁 «•🍹••🥮 کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
12.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شیرینی ۱۰ دقیقه ای بدون فر 🥮••🍹•» ☕️🧁 «•🍹••🥮 کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
✿❀❀✿✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿✿❀❀✿ 🇮🇷رمان عاشقانه، جذاب و شهدایی #لیلا 🌷قسمت ۳۹ و ۴۰ وارد مسجد مي شود، انبوه ج
✿❀❀✿✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿✿❀❀✿ 🇮🇷رمان عاشقانه، جذاب و شهدایی 🌷قسمت ۴۱ و ۴۲ حاج‌خانم براي رفتن به نانوايی از ليلا جدا ميشود و ليلا به همراه امين به طرف خانه به  راه می‌افتد سر كوچه که ميرسد مرد چهارشانه‌اي را جلو در خانه ميبيند كه دو جعبه در كنارش روي زمين  قرار دارد. مرد ليلا را كه ميبيند با خوشحالي به طرفش  می‌آيد و امين را با خوشحالي دربغل ميگيرد: - نيم ساعته پشت در منتظرم ، مسجد رفته  بودين ؟ ليلا سر تكان ميدهد. علي ابرو بالا می‌اندازد ، ميگويد: - رفته بودم ميدون بار، چند جعبه ميوه  خريدم ، دو جعبه هم براي شما آوردم . ليلا به ميوه هاي درون جعبه نگاه ميكند، با خجالت ميگويد:  - علي آقا! شما هميشه ما رو شرمنده‌ی محبت‌هاتون ميكنين . علي دستي به سر امين كشيده و ميگويد: - دشمنتون شرمنده باشه ، ليلاخانم ! علي جعبه‌های ميوه را داخل حياط ميگذارد، سپس می‌ايستد، دست بر دست ميمالد و اين  پا و آن پا ميكند ليلا او را به ناهار تعارف ميكند. علي بعد از كمي تأمل قبول ميكند. علي امين  را كنار حوض ميبرد و مينشيند. ميخواهد دستي در آب حوض فرو برد كه ليلا از كنار حوض عبور ميكند و تصويرش بر آب  حوض می‌افتد علي نگاهي به تصوير درون حوض و سپس  زيرچشمي نگاهي به ليلا كه به طرف اتاق  ميرفت می‌اندازد. آهي كشيده ، مشتي آب  به  صورت ميپاشد. *** علي وارد اتاق ميشود، كتش را‌ به گوشه‌اي پرت ميكند. زهره به  طرفش ميرود  - دير كردي علي ! علی بی‌آنكه به او نگاه كند با بيحالي ميگويد: - كار داشتم ، ميدوني كه اين روزها خيلي  سرم شلوغه زهره دستي به  كمر زده با كنايه ميگويد: - چند روزه كه سرت خيلي شلوغه  علي نگاه تندي به او ميكند، با پرخاشگري  ميگويد: - به  جای سربه سر گذاشتن ، يك ليوان آب  بده دستم كه از تشنگي مُردم زهره ليوان آب برايش می‌آورد، ميگويد: - ناهار بكشم ؟ 🍃🇮🇷ادامه دارد... 🍃نویسنده رمان ؛ مرضیه شهلایی کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
✿❀❀✿✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿✿❀❀✿ 🇮🇷رمان عاشقانه، جذاب و شهدایی 🌷قسمت ۴۳ و ۴۴ علي خود را به روي كاناپه می‌اندازد، با بی‌حوصلگي ميگويد: - ناهار خوردم ... سيرم . زهره باتعجب  ميگويد: - ناهار خوردي ! من با بچه ها غذا نخوردم ... گفتم تو بياي با هم بخوريم ...لااقل قبلش يك  خبر ميكردي  علي نگاه تندي به زهره می‌افكند غرولندكنان  ميگويد: - زهره ، بهت گفتم که گرفتار بودم ! ناهار هم  خوردم علي  بی‌حوصله از جاي بلند ميشود. به اتاق بچه‌ها رفته ، در را محكم ميبندد اشك در چشمان زهره جمع ميشود. به در بسته  چشم ميدوزد و زيرلب ميگويد: «من كه حرف بدی نزدم اينطور جوش آوردي ، يك دفعه بگو حوصله تو رو ندارم.» به آشپزخانه ميرود، پشت ميز مينشيند و سرش را ميان دست ميفشرد: «در و همسايه و فك و فاميل به سرش قسم  ميخورن ، خوش و بشش تو بيرونه... اخم و تخمش تو خونه... اونا چي ميفهمن كه  ... تو خونه چه شمر ذي الجوشنيه يكي مثل حسين گُل بايد بره زير خاك ، يكي مثل اين برج زهرماري ... عرصه رو به زن  و بچه‌هاش تنگ كنه ... مردم ظاهرمونو ميبينن  و فكر ميكنند من  چقدر خوشبختم ... از دلم كه خبر ندارن » قطرات اشك روي ميز ميچكد. با دست اشك‌ها را روي ميز ميمالد. از جا بلند مي شود، از پنجره آشپزخانه بيرون را نگاه ميكند، دلش ميگيرد از اين كه ديگر حسين نيست كه  درد دل و شِكوِه و گلايه‌اش را پيش او بكند و حسين با مهرباني و دلسوزي او را دلداري دهد صداي حسين در گوشش ميپيچد: - علي ! خدا رو خوش نمياد، اينقدر زهره رو اذيت كني - چيه! باز زهره اومده چوقوليمو پيش تو كرده - آخه داداشم ! يك كمي به فكر زهره باش ... هر چه باشه همسرته ... مادربچه‌هاته  - حرف‌ها ميزني حسين! ديگه ميخواي خودم  رو به سيخ سرخ بكشم تا خانم راضي بشه ...  مگه خونه‌ی باباش كه بود حلواي تن تناني تو دهنش ميگذاشتن ...خودت ميدوني كه از صبح سحر تا بوق سگ دارم براي اون و بچه‌ها جون ميكَنم  - علي  جان ! اينها رو قبول دارم ولي زندگي  كه فقط خورد و خوراك و پوشاك نيست ... زن  محبت ميخواد... توجه ميخواد... زن مثل گل  نازكه ... دلش از شيشه ست... 🍃🇮🇷ادامه دارد... 🍃نویسنده رمان ؛ مرضیه شهلایی
✿❀❀✿✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿✿❀❀✿ 🇮🇷رمان عاشقانه، جذاب و شهدایی 🌷قسمت ۴۵ و ۴۶ - حسين ! بس كن تو رو به خدا! نميخواد براي  من منبر بري و درس اخلاق بدي ...از گل  نازكتره ! چشم از پنجره برميگيرد، اشك‌هايش را پاك ميكند، ليوان آب را ميان  دستان ميفشرد، تنها جرعه‌اي آب تا بغضش را فرو دهد ناگاه صداي آشنايي درگوشش ميپيچد باعجله به طرف پنجره رفته بيرون را نگاه  ميكند... حسين در نظرش مجسم ميشود، با لباس سپاهي ، چفيه به گردن لبخندي به لب  دارد و چشم به پنجره دوخته است : - سلام ... زن داداش . اومدم خداحافظي  چشمان زهره از تعجب گرد ميشود. دهانش باز ميماند. چشم هايش را ميمالد و دوباره به آن جا نگاه ميكند ولي اين‌بار حسين  را نميبيند خاطره‌اي زنده ميشود، خاطره‌ی آن آخرين وداع ... علی - حسين ! اون از جنگ كردستان ... اينم از جنگ عراق ! آخه پسر ! آمد و جنگ ساليان  سال طول  كشيد تو هم بايد تا ابد تو جبهه ها باشي ؟ حالا ديگه زن و بچه داري...عيالواري ... ديگه بسه حسين تنها لبخند ميزد، ديگراز آن بحث‌های گذشته خبري نبود، شوقي  در ديدگانش موج ميزد و آرامش بر او حاكم  بود. صورتش نورانی‌تر شده بود. علی - آخه حسين ! بابامونو كه ساواكي‌ها كُشتن ... نديدي مادر چه بدبختي ها كشيد تا ما رو بزرگ كرد. مادر چه  خيري  ديد! ما دِين‌مونو به انقلاب ادا كرديم ... حسين همچنان سكوت اختيار كرده بود، سكوتي كه هزاران سخن در جوف خود پنهان  داشت. گويي سخنان علي را نميشنود، گويي گوش به آوايي ديگر سپرده ، به  آوايي دلنشين تر... *** روي نيمكت چوبي پشت به محوطه‌ی چمن  دانشكده نشسته است دست بر لبه و چوب‌های نيمكت ميكِشد: «چقدر حسين روي اين نيمكت مينشست و با دوستاش و همكلاسی‌هاش بحث ميكرد...»  حسين را هميشه در آن گوشه از دانشكده  ميديد، دانشجويان پيرامون حسين جمع  ميشدند و او با شور و حالي انقلابي برايشان  سخن ميراند ليلا هر وقت از آن جا ميگذشت،  دوست داشت در جمع مشتاقان باشد و به  صحبت‌هاي او گوش فرادهد، صحبت‌هاي  پُر حرارتي كه ديگران را مجذوب خويش ساخته  بود 🍃🇮🇷ادامه دارد... 🍃نویسنده رمان ؛ مرضیه شهلایی
✿❀❀✿✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿✿❀❀✿ 🇮🇷رمان عاشقانه، جذاب و شهدایی 🌷قسمت ۴۷ و ۴۸ حسين در نظر او مظهري از تلاش و غيرت بود ازدواج او با حسين مواجه شد با تعطيلي دانشگاه‌ها و شروع انقلاب فرهنگي مدتي نگذشت كه حسين به جمع بسيجيان  پيوست و بعدها به عضويت سپاه درآمد و او در انتظار تولد نوزاد خانه‌نشيني اختيار كرد * آه ميكشد و به آسمان پيدا در لابلاي درختان  چشم ميدوزد: «حسين ! كجايي كه نيمكت هم جاي خالي تو رو احساس ميكنه ... متروك و بيكس مونده ... احساس تنهايي ميكنه ... حسين ! اينجا خيلي بي سر و صداشده ... حتي پرنده هم پر نميزنه حركت شاخ و برگ درختان هم مُرده ... نسيمي هم نمي‌وزه تا لااقل صدات رو به  گوش برسونه ... حسين ! حسين ! باورم نميشه كه ديگه برنميگردي ، دانشگاه بدون تو ديگه صفايي نداره » سرش را به لبه‌ی نيمكت ميگذارد و شروع به  گريه ميكند ميخواهد در آن گوشه‌ی دنج و خلوت زار بزند، فرياد بكشد ... نام حسين همراه ناله از دهانش خارج ميشود گريه‌اش شدت ميگيرد. عنان از كف ميدهد. در اين حال غرق بود كه صداي مردي او را از گريه كردن بازميدارد سر از لبه‌ی نيمكت برميدارد. آن سوی نيمكت مردي را ميبيند بلند بالا با ته‌ريش و كاكُلي سفيد افشان بر پيشاني مرد سامسونت را روي نيمكت ميگذارد. چشم‌هاي خرمايي‌اش از پشت عينك به او دوخته ميشود: - خانم ببخشيد! مثل اينكه حالتون خوب  نيست ... مشكلي پيش آمده ؟  ليلا لحظاتي مات و مبهوت به او مينگرد دستپاچه صورت خيسش را با لبه‌ی چادر پاك  كرده ، بريده بريده ميگويد: - نه! مهم نيست مرد عينك را روي بيني جابه جا ميكند و ميگويد: - ببخشيد خانم ! قصد من فضولي نبود، راستش روي نيمكت پشت آن درخت نشسته  بودم كه صداي گريه شما رو شنيدم ... متأثر شدم ، جسارت كرده و مزاحم  شما شدم ليلا باعجله بلند ميشود. چادر بر سرش جابه جا ميكند و با دستپاچگي ميگويد: - خيلي ببخشيد من هم شما رو ناراحت كردم مكث ميكند، اين پا و آن پا ميكند نميداند ديگر چه بگويد سرش را پايين انداخته خداحافظي  ميكند و به سرعت از آنجا دور ميشود * بعد از ماه‌ها دوري از دانشگاه وارد كلاس  ميشود. ديدن صندلي‌ها، تخته و ميز استاد و ياد روزهاي خوش گذشته ، گرمي مطبوعي  در تار و پود وجودش ميدواند براي لحظه اي احساس ميكند، همان دختر چند سال پيش است كه تازه قدم  به دانشگاه گذاشته بود. حتي براي لحظه‌اي  فراموش ميكند كه ازدواج كرده، بچه‌اي دارد و حسينش هم شهيد شده است، روي صندلي  مينشيند و با سرانگشت ضربه هايي ملايم بر دسته ميكوبد غرق در رؤيا ميشود، و نگاهش از خلال پنجره به آسمان پرواز ميكند با ورود استاد، همهمه‌ی دانشجويان آرام  ميشود ليلا چشم از آسمان برگرفته ، به استاد مينگرد، يكباره با ديدن او يكه  ميخورد، چشمانش از تعجب گِرد ميشود: «باور نميكنم ! پس  او... اون  آقاهه ...» استاد سامسونت  را روي ميز ميگذارد، رو به دانشجويان كرده. دو دستش را درهم  قلاب ميكند و بالبخندي كه به صورتش نقش بسته ، ميگويد: «دوستان عزيز! 🍃🇮🇷ادامه دارد... 🍃نویسنده رمان ؛ مرضیه شهلایی
✿❀❀✿✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿✿❀❀✿ 🇮🇷رمان عاشقانه، جذاب و شهدایی 🌷قسمت ۴۹ و ۵۰ -... حميد لطفي هستم مفتخرم كه درس شرح  مثنوي را با شما داشته باشم  *** - ليلا جون ! نميخواد زحمت بكشي ... بيا بشين ليلا سيني چاي را جلوی او ميگذارد، لبخند زنان میگويد: «چه عجب ! از اين طرفا! راه گم كردين !»  سلطنت ، بامهرباني او را نگاه ميكند  و بعد نگاهش را به تاقچه و عكس حسين ميدوزد، حزن انگيز ميگويد: - خدا رحمتش كنه ، با امام حسين و شهداي  كربلا محشورش كنه انگار همين ديروز بود كه  تو مسجد مُكّبري ميكرد. صداي اذانش هنوز تو گوشمه . سپس رو به  ليلا با لبخند ميگويد  - حسين ! واقعاً حُسن سليقه داشت ، خودش  گُل بود خانم گُلي هم گرفت ليلا سر نيم كج ميكند و ميگويد: _شما لطف  دارين . سلطنت قندي به دهان ميگذارد و ادامه ميدهد: - از خدا پنهان نيست از بنده‌اش هم نباشه سپس جرعه‌اي چاي مينوشد و باحوصله ادامه  ميدهد: -آره ليلاجون! يك بنده خدايي كه اهل روزه و نمازه ... و خدا و پيغمبر رو هم ميشناسه ...  من حقير رو پيش فرستاده تا خيري كنم و شما... ليلاي گُل رو براش خواستگاري كنم ليلا جا میخورد، باتعجب ميگويد: - سلطنت خانم ! هيچ ميدونين چي دارين  ميگين؟ شما... شما يعني فكر كردين من بعد از حسين ازدواج ميكنم ؟ سلطنت سرش را كمي جلو می‌آورد، استكان  نيمه از چاي را روي نعلبكي میگذارد و ميگويد: - عزيز من ! كار خلافي كه نيست ... هنوز جووني ! سن و سالي نداري ، فردا پيري داري ، كوری داري ..دوره و زمونه خرابه... نميشه  تنها بموني... شهيد هم راضي  نيست ... گناهه ليلا باعجله به طرف تاقچه ميرود، عكس  حسين را اشاره ميكند و ميگويد: - حسين هنوز برام زنده است ، هنوز صداش  رو ميشنوم ، نگاهش رو احساس ميكنم من با خاطرات خوشي كه با او دارم زندگي ميكنم ... بعد از اين هم  ميخوام زندگيمو وقف امينش ، تنها يادگارمون بكنم.‌ميخوام خودم رو فداي  امين بكنم ... من فقط همين تو فكرمه ... نه  چيز ديگه ... چشمان سلطنت  گرد ميشود، لبي برميچيند و ميگويد: - پناه بر خدا! يعني ميگي روح حسين توي  اين خونه است ! مگه با روح هم ميشه زندگي  كرد؟ ليلا از حرف سلطنت جا ميخورد سلطنت با انگشت به او اشاره ميكند و در حالي كه آن را حركت ميدهد، ميگويد: - ليلا جون ! فردا امين هم بزرگ ميشه و ميره  پي كارش تنها ميموني ...در هر صورت براي  خودت  گفتم، به خاطر آينده‌ات ، طرف مرد خوبيه ، كارخونه داره ،‌گفته يك خونه جدا براش میخرم ، سر تا پاش رو هم از طلا ميكنم  گفته براي رضاي خدا ميخواد تو و بچه ات رو سرپرستي كنه ... بچة تو هم مثل بچه‌هاي  خودش ، طرف مَردِ جاافتاده‌ايه، از اين  جعلق‌هاي بيكار بي‌عار كه بهتره ! ليلا سرش را پايين مي‌اندازد و بامتانت  ميگويد: - نه سلطنت خانم ، بعد از حسين «قصر خورنق» هم براي من زندونه اينجا خاطرات  حسين است و من نميخوام از اين خاطرات  جدا بشم نگهداري از امين هم تنها نفسی است  كه برام باقي مونده. بعد از اين هم ميخوام  زندگيمو وقف امينش ، تنها يادگارمون بكنم 🍃🇮🇷ادامه دارد... 🍃نویسنده رمان ؛ مرضیه شهلایی کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا