کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
✿❀❀✿✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿✿❀❀✿ 🇮🇷رمان عاشقانه، جذاب و شهدایی #لیلا 🌷قسمت ۳۹ و ۴۰ وارد مسجد مي شود، انبوه ج
✿❀❀✿✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿✿❀❀✿
🇮🇷رمان عاشقانه، جذاب و شهدایی #لیلا
🌷قسمت ۴۱ و ۴۲
حاجخانم براي رفتن به نانوايی از ليلا جدا ميشود و ليلا به همراه امين به طرف خانه به راه میافتد
سر كوچه که ميرسد مرد چهارشانهاي را جلو در خانه ميبيند كه دو جعبه در كنارش روي زمين قرار دارد.
مرد ليلا را كه ميبيند با خوشحالي به طرفش میآيد و امين را با خوشحالي دربغل ميگيرد:
- نيم ساعته پشت در منتظرم ، مسجد رفته بودين ؟
ليلا سر تكان ميدهد.
علي ابرو بالا میاندازد ، ميگويد:
- رفته بودم ميدون بار، چند جعبه ميوه خريدم ، دو جعبه هم براي شما آوردم .
ليلا به ميوه هاي درون جعبه نگاه ميكند، با خجالت ميگويد:
- علي آقا! شما هميشه ما رو شرمندهی محبتهاتون ميكنين .
علي دستي به سر امين كشيده و ميگويد:
- دشمنتون شرمنده باشه ، ليلاخانم !
علي جعبههای ميوه را داخل حياط ميگذارد، سپس میايستد، دست بر دست ميمالد و اين پا و آن پا ميكند
ليلا او را به ناهار تعارف ميكند.
علي بعد از كمي تأمل قبول ميكند.
علي امين را كنار حوض ميبرد و مينشيند. ميخواهد دستي در آب حوض فرو برد كه ليلا از كنار حوض عبور ميكند و تصويرش بر آب حوض میافتد
علي نگاهي به تصوير درون حوض و سپس زيرچشمي نگاهي به ليلا كه به طرف اتاق ميرفت میاندازد. آهي كشيده ، مشتي آب به صورت ميپاشد.
***
علي وارد اتاق ميشود،
كتش را به گوشهاي پرت ميكند. زهره به طرفش ميرود
- دير كردي علي !
علی بیآنكه به او نگاه كند با بيحالي ميگويد:
- كار داشتم ، ميدوني كه اين روزها خيلي سرم شلوغه
زهره دستي به كمر زده با كنايه ميگويد:
- چند روزه كه سرت خيلي شلوغه
علي نگاه تندي به او ميكند، با پرخاشگري ميگويد:
- به جای سربه سر گذاشتن ، يك ليوان آب بده دستم كه از تشنگي مُردم
زهره ليوان آب برايش میآورد، ميگويد:
- ناهار بكشم ؟
🍃🇮🇷ادامه دارد...
🍃نویسنده رمان ؛ مرضیه شهلایی
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
✿❀❀✿✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿✿❀❀✿
🇮🇷رمان عاشقانه، جذاب و شهدایی #لیلا
🌷قسمت ۴۳ و ۴۴
علي خود را به روي كاناپه میاندازد، با بیحوصلگي ميگويد:
- ناهار خوردم ... سيرم .
زهره باتعجب ميگويد:
- ناهار خوردي ! من با بچه ها غذا نخوردم ... گفتم تو بياي با هم بخوريم ...لااقل قبلش يك خبر ميكردي
علي نگاه تندي به زهره میافكند غرولندكنان ميگويد:
- زهره ، بهت گفتم که گرفتار بودم ! ناهار هم خوردم
علي بیحوصله از جاي بلند ميشود. به اتاق بچهها رفته ، در را محكم ميبندد
اشك در چشمان زهره جمع ميشود. به در بسته چشم ميدوزد و زيرلب ميگويد:
«من كه حرف بدی نزدم اينطور جوش آوردي ، يك دفعه بگو حوصله تو رو ندارم.»
به آشپزخانه ميرود،
پشت ميز مينشيند و سرش را ميان دست ميفشرد:
«در و همسايه و فك و فاميل به سرش قسم ميخورن ،
خوش و بشش تو بيرونه...
اخم و تخمش تو خونه...
اونا چي ميفهمن كه ... تو خونه چه شمر ذي الجوشنيه
يكي مثل حسين گُل بايد بره زير خاك ،
يكي مثل اين برج زهرماري ... عرصه رو به زن و بچههاش تنگ كنه ...
مردم ظاهرمونو ميبينن و فكر ميكنند من چقدر خوشبختم ...
از دلم كه خبر ندارن »
قطرات اشك روي ميز ميچكد.
با دست اشكها را روي ميز ميمالد. از جا بلند مي شود، از پنجره آشپزخانه بيرون را نگاه ميكند،
دلش ميگيرد از اين كه ديگر حسين نيست كه درد دل و شِكوِه و گلايهاش را پيش او بكند و حسين با مهرباني و دلسوزي او را دلداري دهد
صداي حسين در گوشش ميپيچد:
- علي ! خدا رو خوش نمياد، اينقدر زهره رو اذيت كني
- چيه! باز زهره اومده چوقوليمو پيش تو كرده
- آخه داداشم ! يك كمي به فكر زهره باش ... هر چه باشه همسرته ... مادربچههاته
- حرفها ميزني حسين! ديگه ميخواي خودم رو به سيخ سرخ بكشم تا خانم راضي بشه ... مگه خونهی باباش كه بود حلواي تن تناني تو دهنش ميگذاشتن ...خودت ميدوني كه از صبح سحر تا بوق سگ دارم براي اون و بچهها جون ميكَنم
- علي جان ! اينها رو قبول دارم ولي زندگي كه فقط خورد و خوراك و پوشاك نيست ... زن محبت ميخواد... توجه ميخواد... زن مثل گل نازكه ... دلش از شيشه ست...
🍃🇮🇷ادامه دارد...
🍃نویسنده رمان ؛ مرضیه شهلایی
✿❀❀✿✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿✿❀❀✿
🇮🇷رمان عاشقانه، جذاب و شهدایی #لیلا
🌷قسمت ۴۵ و ۴۶
- حسين ! بس كن تو رو به خدا! نميخواد براي من منبر بري و درس اخلاق بدي ...از گل نازكتره !
چشم از پنجره برميگيرد،
اشكهايش را پاك ميكند، ليوان آب را ميان دستان ميفشرد، تنها جرعهاي آب تا بغضش را فرو دهد
ناگاه صداي آشنايي درگوشش ميپيچد
باعجله به طرف پنجره رفته بيرون را نگاه ميكند...
حسين در نظرش مجسم ميشود،
با لباس سپاهي ، چفيه به گردن لبخندي به لب دارد و چشم به پنجره دوخته است :
- سلام ... زن داداش . اومدم خداحافظي
چشمان زهره از تعجب گرد ميشود.
دهانش باز ميماند. چشم هايش را ميمالد و دوباره به آن جا نگاه ميكند ولي اينبار حسين را نميبيند
خاطرهاي زنده ميشود،
خاطرهی آن آخرين وداع ...
علی - حسين ! اون از جنگ كردستان ... اينم از جنگ عراق ! آخه پسر ! آمد و جنگ ساليان سال طول كشيد تو هم بايد تا ابد تو جبهه ها باشي ؟ حالا ديگه زن و بچه داري...عيالواري ... ديگه بسه
حسين تنها لبخند ميزد،
ديگراز آن بحثهای گذشته خبري نبود، شوقي در ديدگانش موج ميزد و آرامش بر او حاكم بود. صورتش نورانیتر شده بود.
علی - آخه حسين ! بابامونو كه ساواكيها كُشتن ... نديدي مادر چه بدبختي ها كشيد تا ما رو بزرگ كرد. مادر چه خيري ديد! ما دِينمونو به انقلاب ادا كرديم ...
حسين همچنان سكوت اختيار كرده بود، سكوتي كه هزاران سخن در جوف خود پنهان داشت.
گويي سخنان علي را نميشنود،
گويي گوش به آوايي ديگر سپرده ،
به آوايي دلنشين تر...
***
روي نيمكت چوبي پشت به محوطهی چمن دانشكده نشسته است
دست بر لبه و چوبهای نيمكت ميكِشد:
«چقدر حسين روي اين نيمكت مينشست و با دوستاش و همكلاسیهاش بحث ميكرد...»
حسين را هميشه در آن گوشه از دانشكده ميديد، دانشجويان پيرامون حسين جمع ميشدند و او با شور و حالي انقلابي برايشان سخن ميراند
ليلا هر وقت از آن جا ميگذشت،
دوست داشت در جمع مشتاقان باشد و به صحبتهاي او گوش فرادهد، صحبتهاي پُر حرارتي كه ديگران را مجذوب خويش ساخته بود
🍃🇮🇷ادامه دارد...
🍃نویسنده رمان ؛ مرضیه شهلایی
✿❀❀✿✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿✿❀❀✿
🇮🇷رمان عاشقانه، جذاب و شهدایی #لیلا
🌷قسمت ۴۷ و ۴۸
حسين در نظر او مظهري از تلاش و غيرت بود
ازدواج او با حسين مواجه شد
با تعطيلي دانشگاهها و شروع انقلاب فرهنگي
مدتي نگذشت كه حسين به جمع بسيجيان پيوست
و بعدها به عضويت سپاه درآمد
و او در انتظار تولد نوزاد خانهنشيني اختيار كرد
*
آه ميكشد و به آسمان پيدا در لابلاي درختان چشم ميدوزد:
«حسين ! كجايي كه نيمكت هم جاي خالي تو رو احساس ميكنه ...
متروك و بيكس مونده ...
احساس تنهايي ميكنه ...
حسين ! اينجا خيلي بي سر و صداشده ... حتي پرنده هم پر نميزنه
حركت شاخ و برگ درختان هم مُرده ...
نسيمي هم نميوزه تا لااقل صدات رو به گوش برسونه ...
حسين !
حسين !
باورم نميشه كه ديگه برنميگردي ،
دانشگاه بدون تو ديگه صفايي نداره »
سرش را به لبهی نيمكت ميگذارد و شروع به گريه ميكند ميخواهد در آن گوشهی دنج و خلوت زار بزند،
فرياد بكشد ...
نام حسين همراه ناله از دهانش خارج ميشود
گريهاش شدت ميگيرد. عنان از كف ميدهد.
در اين حال غرق بود
كه صداي مردي او را از گريه كردن بازميدارد
سر از لبهی نيمكت برميدارد.
آن سوی نيمكت مردي را ميبيند بلند بالا با تهريش و كاكُلي سفيد افشان بر پيشاني
مرد سامسونت را روي نيمكت ميگذارد. چشمهاي خرمايياش از پشت عينك به او دوخته ميشود:
- خانم ببخشيد! مثل اينكه حالتون خوب نيست ... مشكلي پيش آمده ؟
ليلا لحظاتي مات و مبهوت به او مينگرد
دستپاچه صورت خيسش را با لبهی چادر پاك كرده ، بريده بريده ميگويد:
- نه! مهم نيست
مرد عينك را روي بيني جابه جا ميكند و ميگويد:
- ببخشيد خانم ! قصد من فضولي نبود، راستش روي نيمكت پشت آن درخت نشسته بودم كه صداي گريه شما رو شنيدم ... متأثر شدم ، جسارت كرده و مزاحم شما شدم
ليلا باعجله بلند ميشود. چادر بر سرش جابه جا ميكند و با دستپاچگي ميگويد:
- خيلي ببخشيد من هم شما رو ناراحت كردم
مكث ميكند، اين پا و آن پا ميكند نميداند ديگر چه بگويد سرش را پايين انداخته خداحافظي ميكند و به سرعت از آنجا دور ميشود
*
بعد از ماهها دوري از دانشگاه وارد كلاس ميشود. ديدن صندليها، تخته و ميز استاد و ياد روزهاي خوش گذشته ، گرمي مطبوعي در تار و پود وجودش ميدواند
براي لحظه اي احساس ميكند،
همان دختر چند سال پيش است كه تازه قدم به دانشگاه گذاشته بود. حتي براي لحظهاي فراموش ميكند كه ازدواج كرده، بچهاي دارد و حسينش هم شهيد شده است، روي صندلي مينشيند و با سرانگشت ضربه هايي ملايم بر دسته ميكوبد
غرق در رؤيا ميشود،
و نگاهش از خلال پنجره به آسمان پرواز ميكند
با ورود استاد، همهمهی دانشجويان آرام ميشود
ليلا چشم از آسمان برگرفته ،
به استاد مينگرد، يكباره با ديدن او يكه ميخورد،
چشمانش از تعجب گِرد ميشود:
«باور نميكنم !
پس او... اون آقاهه ...»
استاد سامسونت را روي ميز ميگذارد،
رو به دانشجويان كرده. دو دستش را درهم قلاب ميكند
و بالبخندي كه به صورتش نقش بسته ، ميگويد:
«دوستان عزيز!
🍃🇮🇷ادامه دارد...
🍃نویسنده رمان ؛ مرضیه شهلایی
✿❀❀✿✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿✿❀❀✿
🇮🇷رمان عاشقانه، جذاب و شهدایی #لیلا
🌷قسمت ۴۹ و ۵۰
-... حميد لطفي هستم مفتخرم كه درس شرح مثنوي را با شما داشته باشم
***
- ليلا جون ! نميخواد زحمت بكشي ... بيا بشين
ليلا سيني چاي را جلوی او ميگذارد، لبخند زنان میگويد:
«چه عجب ! از اين طرفا! راه گم كردين !»
سلطنت ، بامهرباني او را نگاه ميكند
و بعد نگاهش را به تاقچه و عكس حسين ميدوزد، حزن انگيز ميگويد:
- خدا رحمتش كنه ، با امام حسين و شهداي كربلا محشورش كنه انگار همين ديروز بود كه تو مسجد مُكّبري ميكرد. صداي اذانش هنوز تو گوشمه .
سپس رو به ليلا با لبخند ميگويد
- حسين ! واقعاً حُسن سليقه داشت ، خودش گُل بود خانم گُلي هم گرفت
ليلا سر نيم كج ميكند و ميگويد:
_شما لطف دارين .
سلطنت قندي به دهان ميگذارد و ادامه ميدهد:
- از خدا پنهان نيست از بندهاش هم نباشه
سپس جرعهاي چاي مينوشد و باحوصله ادامه ميدهد:
-آره ليلاجون! يك بنده خدايي كه اهل روزه و نمازه ... و خدا و پيغمبر رو هم ميشناسه ...
من حقير رو پيش فرستاده تا خيري كنم و شما... ليلاي گُل رو براش خواستگاري كنم
ليلا جا میخورد، باتعجب ميگويد:
- سلطنت خانم ! هيچ ميدونين چي دارين ميگين؟ شما... شما يعني فكر كردين من بعد از حسين ازدواج ميكنم ؟
سلطنت سرش را كمي جلو میآورد، استكان نيمه از چاي را روي نعلبكي میگذارد و ميگويد:
- عزيز من ! كار خلافي كه نيست ... هنوز جووني ! سن و سالي نداري ، فردا پيري داري ، كوری داري ..دوره و زمونه خرابه... نميشه تنها بموني... شهيد هم راضي نيست ... گناهه
ليلا باعجله به طرف تاقچه ميرود، عكس حسين را اشاره ميكند و ميگويد:
- حسين هنوز برام زنده است ، هنوز صداش رو ميشنوم ، نگاهش رو احساس ميكنم من با خاطرات خوشي كه با او دارم زندگي ميكنم ...
بعد از اين هم ميخوام زندگيمو وقف امينش ، تنها يادگارمون بكنم.ميخوام خودم رو فداي امين بكنم ... من فقط همين تو فكرمه ... نه چيز ديگه ...
چشمان سلطنت گرد ميشود، لبي برميچيند و ميگويد:
- پناه بر خدا! يعني ميگي روح حسين توي اين خونه است ! مگه با روح هم ميشه زندگي كرد؟
ليلا از حرف سلطنت جا ميخورد
سلطنت با انگشت به او اشاره ميكند و در حالي كه آن را حركت ميدهد، ميگويد:
- ليلا جون ! فردا امين هم بزرگ ميشه و ميره پي كارش تنها ميموني ...در هر صورت براي خودت گفتم، به خاطر آيندهات ، طرف مرد خوبيه ، كارخونه داره ،گفته يك خونه جدا براش میخرم ، سر تا پاش رو هم از طلا ميكنم
گفته براي رضاي خدا ميخواد تو و بچه ات رو سرپرستي كنه ... بچة تو هم مثل بچههاي خودش ، طرف مَردِ جاافتادهايه، از اين جعلقهاي بيكار بيعار كه بهتره !
ليلا سرش را پايين مياندازد و بامتانت ميگويد:
- نه سلطنت خانم ، بعد از حسين «قصر خورنق» هم براي من زندونه اينجا خاطرات حسين است و من نميخوام از اين خاطرات جدا بشم نگهداري از امين هم تنها نفسی است كه برام باقي مونده. بعد از اين هم ميخوام زندگيمو وقف امينش ، تنها يادگارمون بكنم
🍃🇮🇷ادامه دارد...
🍃نویسنده رمان ؛ مرضیه شهلایی
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
تمام دعواهای زن وشوهری بازپردازي این چند سؤال است:
آیا حواست به من هست؟
آیا به من اهمیت میدهی؟
آیا وقتی صدایت کنم یا به تو نیازداشته باشم به کمک من می آیی؟
┅┄ ※♥️👫♥️※┄┅
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
درد و دل اعضا ❤️
سلام مرسی که سرگذشت آدم ها رو میذاری که عبرت بشه برا بقیه
من دلم خونه چند ساله که آتیش تو جونمه آروم نمیگیرم
منو خانومم مشکل داشتیم و بچه دار نمیشدیم دوا دکتر اینور اونور با هزار بدبختی که بود بعد ۸ سال بچه دار شدیم انگار دنیا رو بهم داده بودن
همسرم آدم پرانرژی مهربون از صفر شروع کردم ولی انقدر حالم باهاش خوب بود انقدر حمایتم کرد که کنارش به همه چی رسیدم
زمانی که باردار شد دیگه از زندگیمون نگم براتون
ما بچه که نداشتیم حسادت میکردن بهمون بعد با یه جمله خودشونو آروم میکردن چه فایده بچه دار نمیشن که دنیا مال اونا باشه وقتی بچه ندارن
که وقتی فهمیدن باردار شده از حسادت منفجر میشدن چون من تو فامیل دشمن زیاد دارم
خانومم باید استراحت مطلق میکرد فقط باید تو جاش میخوابید
همیشه بقیه رو مسخره میکردم که آدم عشق داره چرا خیانت میکنه قضاوت میکردم فلانی اگه مرد بود که خیانت نمیکرد تا گریبان خودمو گرفت
منشی دفترم خیلی بهم ابراز علاقه میکرد تو محل کار عشوه گری میکرد اما من انقد زنمو دوس داشتم که توجه نمیکردم تا اینکه یه روز ازم مشورت خواست گفت میخوام یه کاری کنم اگه امکانش هست بعد کار بریم کافه کنار ساختمون راجبش صحبت کنیم
و کاملا در جریان عشق من به همسرم بود. تو کافه که بحث تموم شد قرار شد فایل ها و برنامه هاشو بررسی کنم و بهش کمک کنم همینجوری قرارهامون بیشتر شد. بخدا قسم فکرشم نمیکردم ولی انگار بهش علاقه مند شده بودم جوری بود که اگه کارم نداشت بازم به دیدنش میرفتم
دخترم به دنیا اومد و من خواستم تمومش کنم بخاطر دخترم اما دست بردار نبود و تهدید کرد که به زنم همه چیو میگه و باعث شد که چهارسال رابطمون ادامه پیدا کنه. زنم کم کم داشت متوجه میشد اما انقد عاشقش بودم و باهاش مهربون بودم که به فکرشم نمیرسید برای همین گفتم تا متوجه نشده دیگه باید تمومش کنم و کلا اخراجش کردم و از همه جا بلاکش کردم.
با دخترم رفته بودیم خرید جیگرم داره میسوزه اینهارو میگم
دیدم اون خانوم نزدیک خونمونه که بهش پیام دادم بیاد پارک بغل خونمون باهاش حرف بزنم
رفتم پارک دخترمو گذاشتم بازی کنه رفتم سراغش در حال جر و بحث بودیم که دیدم وسایل بازی شلوغه یکی از بچه ها عروسکشو پرت کرده بود پشت تاب و دختر منم چون کثیف نشه دوییده بوپ برداره تاب خورده بود به گیج گاهش و پر خون شده بود
بچه ای که بعد کلی سال خانومم با اون همه رنج و بدبختی خدا بهمون داد تو بغلم خون شده بود بچم قربانی هرزگی یه زن شد قربانی خریت من شد قدر نعمتی که خدا بهم داد ندونستم
از اون به بعد خانومم افسردگی شدید گرفت خودمم مثل قبل نتونستم کار کنم مشتری هامو از دست دادم. رنگ و بو و برکت از زندگیم رفت هیچوقت به هیچکس نتونستم بگم بچم بخاطر باباش مرد بخاطر خیانت باباش همینجوریش بخاطر بی احتیاطی کلی تحقیر میشم اما این راز داره از تو منو نابود میکنه
دیدن عشقم که اینجوری پژمرده شده نابودم میکنه شمارو بخدا نفر سوم رابطه ها نباشید.
••-••-••-••-••-••-••-••
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
بیاید در این لحظات زیبا
به یاد همه روزای خوش زندگی
دور بریزیم غصه ها رو.
و یه خدایا شکر از ته دل بگيم.
بقول شاعر:
دلخوشی ها کم نیست،
دیده ها نابیناست🌺
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
❣☘❣☘❣☘❣
#خانومها_بخوانند
تا حالا شده براي مرد خونتون تولد بگیری؟
کلی برنامه بچینی که خوشحال شه ولی در نهایت در مقابل این لطفت عکس العمل نامطلوب نشون بده که اصلا انتظارش رو نداشتی؟🙁
می دونی باید چی کار کنی❓🤔
بهتره بدونی مردها وقتی در مقابل یه توجه قرار می گیرن کپ می کنن، نمی دونن باید چه عکس العملی نشون بدن...😧🤵🏻
چون می ترسن توسط شما مورد قضاوت قرار بگیرن...بهترین کار اینه که وقتی بهش یه لطفی کردی سریع خودت رو مشغول کار دیگه ای کنی.
وقتی برای خوشحال کردن همسرتون بهش لطفی ارائه دادید، عکس العمل هایش را قضاوت نکنید، سریع فضا را عوض کنید و اجازه دهید اگر می خواهد همسرتان خودش موضوع را پیش بکشد.😉👌🏻
✅ بیاید تفاوت های همدیگه را بشناسیم، تا خیلی از مشکلات برطرف بشن
--❅ೋ❅♥️♡♥️❅ೋ❅--
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
✅ بكار گيرى چند #راهكار ساده براى بدست آوردن محبت و عشق بيشتر در زندگى مشترک به شما عزيزان پيشنهاد میشود...
🔹 هر روز صبح آراسته و پرنشاط باشيد و قبل از بيرون رفتن از خانه همسرتان را ببوسيد و او را تا دم در بدرقه كنيد.
🔸 در ساعت كارى همسرتان میتوانيد برايش پيغام عاشقانه و قدردانى بفرستيد.
🔹 گاهى غذاى مورد علاقهاش را آماده كنيد و در محيطى عاشقانه در كنار هم ميل كنيد.
🔸 پذيراى حرفها و نظرات همسرتان باشيد و در تصميمات زندگى همراه و همفكر او باشيد.
🔹 اگر بچه داريد، روزهايى كه همسرتان بيش از حد خستگى و استرس دارد، آنها را به بهانه بازى و يا حمام با خود همراه كنيد و به همسرتان اين فرصت را بدهيد تا در آرامش، زمان هرچند كوتاهى را با خود خلوت كند.
✅ كارهاى ساده مىتوانند تأثيرات بزرگ در زندگى عشقى و مشترک شما داشته باشند.
--❅ೋ❅♥️♡♥️❅ೋ❅--
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
#ایده_های_زنونه🦩🌿*-*
✿.•.❀.•.❁.•. ✿.•.❀.•.❁.•. ✿
💎هیچ وقت یک "تشکر" خشک و خالی تحویل شنونده ات نده.
ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ
همیشه آن را تبدیل کن به " ممنونم به خاطر..." آدم ها اغلب آنقدر از عبارات خشک و خالی " ممنون" استفاده می کنند که دیگر حتی به زحمت آن را می شنوی.
وقتی که روزنامه ی صبح را می خریم. یک " ممنونم" خشک و خالی به فروشنده که بقیه ی پولمان را پس می دهد، می گوییم.
آیا این همان "ممنونی" است که به عزیزی می گویی که شام خوشمزه ای برایت پخته است؟
پس در موقعیت مناسب ، همراه با عبارت "ممنونم" خود، دلیل تشکرت را هم ذکر کن.
- ممنونم که صبر کردی👌
- ممنونم که انقدر مهربونی👌
- ممنونم که منو تنها نذاشتی👌
- ممنونم که به فکر زندگیمون هستی👌
- ممنونم به خاطر اینکه اومدی👌
- ممنونم که درک میکنی👌
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
--❅ೋ❅♥️♡♥️❅ೋ❅--
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
#همسرداری
بدشو نگو، تعریف نکن 😊😊
هیچ وقت پشت سر همسرت حرف نزن؛ به هیچ عنوان جلوی دیگران ازش بد نگو...
نگاه آدما به همسرت و خوشبخت یا بدبخت تصور کردن تو، دقیقا از حرفای تو نسبت به همسرت نشأت میگیره...
حتی جلوی بقیه از همسرت تعریف هم نکن!! بله! درسته؛ حتی تعریف هم نکن.
تعریف کردن جلوی دیگران باعث برانگیخته شدن حسادت ها میشه.و اون وقت زندگیتون به خطر میفته.
حالا اگه یه زمانی حرفش افتاد اونم خیلی مختصر و کلی میتونی یه تعریفی کرده باشی ولی اینکه مدام باشه و با توضیح و تفصیل باشه کار اشتباهی هستش. 👌👌
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
--❅ೋ❅♥️♡♥️❅ೋ❅--
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
💕
#تلنگر ✅🍃
گیر دادنِ زنها اصلاً چیز بدی نیست!
🔹 زنی که گیر میدهد، یعنی تو را دوست دارد ، زیاد هم دوست دارد. زنی که مقصدِ نگاهِ تو برایش مهم است، میترسد که از چشمانت افتاده باشد.
🔸 زنی که برایش مهم باشد که تو محبت و توجّهت را کجا و چه اندازه خرج میکنی، کاملاً معصومانه، ترسِ از دست دادنِ تو را دارد.
🔹 زنی که با بیتوجهیات بغضش میگیرد، بیپناه است و جز تو کسی را ندارد. غر زدن و گیر دادن، شیرِ اطمینانِ دوست داشتنِ زنهاست.
🔸 زنی که دوستت ندارد، گیرهایش را جای دیگری میدهد، محال است زنی بیعشق، سرش را روی بالش بگذارد.
✅ این به تو بستگی دارد که زنی که کنارت نفس میکشد، عاشقت باشد یا نه! نباید به گیر دادنِ زنها گیر داد؛ زنهای عاشق گیر میدهند، زنهای وفادار، بیشتر...
#شناخت
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
یادت باشه گاهی
نه دفعه ے بعدی وجود دارد،
نه وقفهاے و نه فرصتے دوباره.
گاهی فقط اڪنون است یا هیچ وقت.
پس هواے اڪنونت را داشته باش...
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g