♥️🍁🍂🍁🌿
🌿
🍁
🍂
♥️
❌ بددهنی نکنید
بددهنی کردن اصلا باکلاس نیست.
اگر دلتان میخواهد بددهنی کنید و فحش بدهید، بروید داخل حمام یا دستشویی، شیر آب را باز کنید و بگذارید هر حرف زشتی در دهانتان است بیرون بیاید یا اینکه به در و دیوار بد و بیراه بگویید!
اما اجازه ندهید دیگران بددهنیهایتان را ببینند، چون فرد بیارزشی به نظر خواهید رسید. اگر هم دلیل توهین کردن و فحش دادنهایتان این است که عصبانی هستید و نمیدانید چطور خشمتان را کنترل کنید، پس بدانید این حالت، نشانهی بارزِ بیکلاس بودن است از بددهنی کردن در انظار عموم و حتی مهمتر از آن از بددهنی کردن نسبت به افراد خاص اجتناب کنید.
🌿
🍁
🍂
♥️🍁🍂🌿♥️
┅┄ ※♥️👫♥️※┄┅
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
گذشته ها،گذشته!
چنانچه همسرتان با رفتار یا گفتارش باعث ناراحتی شما شده است، او را ببخشید. هرگاه اختلافی به وجود آمد، گذشته ها را به رخ او نکشید، به خصوص اگر اظهار پشیمانی کرده است.
─═इई🍃❤️ ⃟ 🍃ईइ═─
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
🍁🍂
♥️
"چگونه مادر شوهر یا مادر زن خوبی باشم؟!"
🔹 پس از انتخاب فرزند برای ازدواج عضو جدیدی وارد خانواده میشود که ممکن است فرهنگ متفاوتی داشته باشد. همین عامل، باعث بروز مشکلاتی در روابط با خانواده همسر به خصوص مادر همسر میشود. زیرا مادرها دل نگرانیهای بیشتری برای فرزند خود داشته و بیشتر آن را ابراز میکنند.
🔸 در بسیاری از مواقع مادرها قصدشان راهنمایی و هدایت زندگی فرزندش به سمت خوشبختی است اما عروس یا داماد او برداشتی دیگری از این رفتار دارد و آن را دخالت بیجا، احساس بیاعتمادی و دوست نداشتن او و به هم زدن زنگی مشترکشان میدانند. پس برای داشتن روابط خوب با عروس یا داماد باید سیاستهای یک مادر شوهر یا مادر زن خوب بودن را یاد بگیرید و به بایدها و نبایدهای رفتارتان به عنوان مادر شوهر یا مادر زن توجه کنید.
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند
─═इई🍃❤️ ⃟ 🍃ईइ═─
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
#سیاستهای_زنانه
🍂خوش خلقی در خانه🍂
✅وقتی که شوهر از سرکارش بر می گردد و از چشم هایش پیداست که خستگی در عمق جانش نشسته،
سزاوار است که همسر او به استقبالش برود و با چهره باز و نشاط و آکنده از محبت، او را بپذیرد،
🌹رسول اکرم (ص) فرمودند:
👌🏼وظیفه زن این است که تا درِ خانه به پیشواز شوهرش برود وبه وی خوش آمدگویی.
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
┅┄ ※♥️👫♥️※┄┅
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
#هردوبدانیم
🙍♂ #آقایون_بخونند:
💁♂وقتی مردی با دلسوزی و توجه به مشکلات زن گوش میسپارد و از ارائه راه حل میپرهیزد ، احساس امنیت و آرامش را در او دو چندان میکند.
به حرف های همسرتون گوش بدید بدون اینکه راه حلی ارائه بدید.
همین
در زندگی زناشویی خودرا مسؤول خوشبختی خود بدانید.
🙍♀ #خانمابخونند
👈زنی که مسۆولیت خوشبختی زندگی را فقط برعهده شوهرش میگذارد یک همسر آزرده و افسرده به بارمیآورد
┅┄ ※♥️👫♥️※┄┅
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
┅┄ ※♥️👫♥️※┄┅
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
#سیاست_های_مردانه
زن از مرد #صداقت میخواهد
👗اگر همسر شما در لباسی که به تازگی خریده کمی چاق به نظر میرسد لازم نیست به او بگویید
« عزیزم چقدر در این لباس زیبایی » چون زنها درک بسیار دقیقی از اندام و کاستیهای خود دارند. بهتر است خیلی محترمانه به او بگویید
« عزیزم کمی اضافه وزن داری ولی هنوز هم مثل همیشه دوست داشتنی هستی ». به همسر خود ثابت کنید که وجودش بیشتر از هر چیزی برایتان اهمیت دارد. حتی بهتر است که با هم شروع به ورزش کنید.
┅┄ ※♥️👫♥️※┄┅
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤 🌤بسماللهالقاصمالجبارین 🌤اللهم عجل لولیک الفرج 🌤جلد اول پروانهای در دام عنکبوت 🌤جل
🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤
🌤بسماللهالقاصمالجبارین
🌤اللهم عجل لولیک الفرج
🌤جلد اول پروانهای در دام عنکبوت
🌤جلد دوم از کرونا تا بهشت
🦋رمان امنیتی، انقلابی و عاشقانه
🕸 #پروانه_ای_در_دام_عنکبوت
🌤قسمت ۴۱ و ۴۲
به درحمام رسیدم,دستم به دستگیره ی در بود,
یک لحظه نگاه کردم تا ببینم ابوعمر درچه حالیست...
ابوعمر دستش به طرفم دراز بود وناگهان دریک قدمی من ,نقش برزمین شد ولرزشی شدید سراسر اعضا وجوارحش را فراگرفته بودخرخر نامشخصی ازگلویش میامد مثل خرخرگرگی که میخواهد چیزی بگوید اما نمیتواند وهمزمان کف سفیدرنگی از دهانش خارج شد یک لحظه قفسه سینه اش به شدت به بالا امد وبعد لرزش قطع شدونگاهش به سقف اتاق خیره ماند....
اهسته رفتم جلو ,چند بارصدایش کردم ,
_ابوعمر ابوعمر....
چون جوابی نشنیدم با اعتمادبه نفسی بیشترکنارش رفتم,پایم رابه دستش زدم.... حرکتی نکرد.
اری انگارکه سالهاست به درک واصل شده,این مردک خبیث مرده بود..
خدا رحمتت کند پدرجان که تااخرین روز ازفکر ما خارج نشدی وتمام دغدغه ی ذهنی ات حفظ ناموست بود.کجایی که ببینی حب سمی جور دیگری دخترانت رانجات داد.
درهمین افکاربودم که یاد لیلا افتادم وبا شوق وذوق فریادزدم...
_لیلااااا بیاااا...لیلااا جان نترس...بیا وببین خواهرت چه هنرنمایی کرده.. لیلااااا...پیره گرگ مرده...نفس نمیکشد بیاااا...
اما هیچ صدایی از جانب حمام نمیامد...به شدت نگران شدم وهراسان خودم را به حمام رساندم...
لیلا را روی سکوی حمام خیره به دوش اب دیدم....
_لیلا....عزیزدلم....چرا جوابم رانمیدهی؟باورنمیکنی؟ابوعمر راکشتم,بیا ببین....
وااای خدای من....
خدای من,لیلا تکان نمیخورد اول فکرکردم که شوکه شده اما با دیدن روبنده بین مشتش همه چیز رافهمیدم
این کی روبنده رابرداشت؟!
نزدیکش شدم وای من، کف سفید رنگی از دهانش خارج شده بود یعنی....یعنی....خدااااا.نههههه
به خدا طاقت این یکی رادیگرندارم.هنوز هم امیدداشتم لیلا زنده باشد,شاید من دچارتوهم شدم ,شاید بادیدن دهان ابوعمر ,فکرمیکنم دوردهان لیلا هم کف است.
جلوی پای لیلا نشستم ,
دستانش رابه دستم گرفتم وسردی مرگ درتمام بدنم پیچید,لیلا به پهلو نقش زمین شد ومن فهمیدم انچه را که ترس از دانستنش داشتم...
اینجا که تنها بودم نه داعشی بود ونه ابوعمر ونه اربابی, من بودم ولیلایم...
وگویا لیلا سمبل تمام عزیزانم بود که ازدست رفته بودند....به سروسینه زدم ,روی خراشیدم داد زد جیغ کشیدم ,اشک ریختم و
واگویه کردم...
-لیلاااا چرااا؟؟مگر نگفتم نقشه دارم چراا؟
اخر توکی وقت کردی دورازچشم من روبنده ات رابرداری؟
من که همه جا حواسم به توبود ,کی؟؟
یکدفعه یادم امد,ذغال قلیان...آخ خدا لعنتت کندابوعمر...
وای من ,لیلاجان چرا تنهایم گذاشتی ,
ما باهم قرارداشتیم...
عماد را قراربود پیداکنیم...لیلای زیبایم ای خواهرتازه مسلمانم...سلام من رابه پدر ومادرمان برسان... سلام من را به مادرتمام شیعیان ,خانوم زهرای مرضیه س برسان وبگو ...به خدا شیعیانت هم مثل شما مظلومند...
بگو دیگر بس است مظلومیت بگو ما منتقم کرار میخواهیم...بگو پسرت را به دادمان برسان بگو منجی جهان رابه فریادمان برسان
انقدر عزاداری برسرنعش خواهرجوانمرگم کردم که داشتم ازحال میرفتم,
وقتی به خودم امدم که ساعتی به غروب خورشیدمانده بود.
با خودگفتم,عزاداری بس است باید کاری کنم...
باید لیلا رااز اینجا ببرم که وقتی,فردا بکیر میاید فکر کند من ولیلا باهم فرار کرده ایم.
ارام لیلا را به کول گرفتم...
خدای من چه سبک بود این خواهرک رنج کشیده ام...
جلوی در هال بودم که..
💞ادامه دارد ....
🦋نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤
🌤بسماللهالقاصمالجبارین
🌤اللهم عجل لولیک الفرج
🌤جلد اول پروانهای در دام عنکبوت
🌤جلد دوم از کرونا تا بهشت
🦋رمان امنیتی، انقلابی و عاشقانه
🕸 #پروانه_ای_در_دام_عنکبوت
🌤قسمت ۴۳ و ۴۴
جلوی درهال چشمانم سیاهی رفت,
ضعف تمام وجودم راگرفت اخر چندین وچند روز بود که غذای درست وحسابی نخورده بودم ورنج های روحی وجسمی زیادی کشیده بودم ولی اصلا میل به خوردن چیزی نداشتم ,انهم ازخانه ای که ازاجر به اجر ان نجاست وحرام میبارید.
جسد بی جان لیلا راتکیه به دیوار دادم ورفتم طرف زیر زمین,باید چادرهایمان رابرمیداشتم....
به سرعت چادرم راپوشیدم
وچادرلیلا هم برداشتم ودوباره لیلا رابه دوش گرفتم وکنار در حیاط,جسدلیلا را دوباره به دیوار تکیه دادم,اهسته در را گشودم ,تصمیم داشتم به خانه خودمان بروم,داخل کوچه رانگاه کردم,حتی پرنده هم پرنمیزد,انگار گرد مرگ بر درودیوار کوچه پاشیده بودند.
در راکامل گشودم ولیلا رابردوشم گذاشتم با احتیاط به داخل کوچه امدم وسریع خودم رابه درنیمه باز خانه ی خودمان رساندم.
لیلا را داخل خانه بردم
وپشت در گذاشتم وخودم امدم درخانه ابوعمر رابستم.
مثل اینکه لولا وقفل در خانه ما خراب شده بود ,یه اجر ازکنار دیوارحیاط برداشتم و گذاشتم پشت در ودربسته شد.
خدای من...خانه مان....
به طرف حوض اب نگاه کردم
وصحنه ها پیش چشمم جان گرفت,خبری از اجسادبه خون اغشته پدرومادرم نبود اما خونهای خشکیده وسیاه شده اطراف حوض به چشم میخورد...
دوباره گریه ...
دوباره ضجه.....
بعدازساعتی عزاداری نگاهم به جسم بی جان لیلا افتاد باید کاری میکردم.
لیلا رابه دوش گرفتم وبه سمت حیاط پشتی خانه رفتم..
لیلا رانزدیک باغچه کنار دیوار گذاشتم
وبه سمت زیرزمین رفتم,بیل وکلنگ پدرم را پیداکردم وامدم داخل باغچه وشروع به کندن کردم
کندم وگریه کردم...
کندم وزار زدم ...
کندم وروی خراشیدم...
بعد از نیم ساعتی تلاش قبری کم عمق اندازه جسدبی جان خواهرکم حفر کردم ,
لیلا رااوردم وسرورویش راغرق اشک وبوسه کردم
بمیرم خواهرکم,خواهرنوجوان وآرزو به دل وزجر کشیده ام رابا دستان خودم درقبر نهادم,
دست به چشمان بازش که خیره به چشمان اشکبارم بود کشیدم تابسته شود....
خداااااا این درد برایم زیادیست....
خداااا دوباره رویش رابوسیدم...
سلام مرا به امام حسین ع برسان وبگو جلوی چشمانم عزیزانم را سربریدند...
سلام من را به پیامبرص برسان وبگو دینت غریب شده ,
سلام مرابه امام علی ع برسان وبگو شیعیانت مظلومند,
سلام مرابه خانوم حضرت زهراس برسان وبگو. مراقبم باش تا دامن عفتم لکه دارنشود....
سلام من رابه پدرومادرمان برسان وبگو تمام تلاشم رامیکنم تاعماد راپیداکنم ونجات دهم...
خانه ی نویت مبارک خواهرم....😭
طاقت خاک ریختن رانداشتم😭
بیل خاک اول ضجه...
بیل دوم ناله...
بیل سوم فریاد.....😭😭😭😭
بالاخره عزیزم درخاک شد....
اشکهایم رابالباس خاک الودم پاک کردم,اصلا متوجه تاریکی هوا نشده بودم,همه جا تاریک بود...کورمال کورمال خودم به حیاط جلویی رساندم درهال رابازکردم ,
برای احتیاط برق اتاق خواب داخل را که از بیرون دید نداشت روشن کردم...
خدای من انگار راهزنان به خانه حمله کرده بودند هرچه که داشتیم برده بودند یعنی هرچه که گرانبها وقابل حمل وچشمگیر بود برده بودند,مبلمان,قالی ,دکورها حتی پرده های ریش ریش که لیلا خیلی دوستشان داشت ومادربه انتخاب لیلا گرفته بود....
داخل اشپزخانه شدم
نه یخچالی ونه فریزر نه ابمیوه گیر و چرخ گوشت و...خبری ازهیچ کدام نبود فقط وسایل کوچک واندکی که چشمشان رانگرفته بودند برجا مانده بود..
باید دوش میگرفتم...
شیر اب را بازکردم تا مطمئن شوم اب قطع نیست که خداراشکر اب وصل بود...
رفتم طرف کمد لباس درش راباز کردم که....
💞ادامه دارد ....
🦋نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤
🌤بسماللهالقاصمالجبارین
🌤اللهم عجل لولیک الفرج
🌤جلد اول پروانهای در دام عنکبوت
🌤جلد دوم از کرونا تا بهشت
🦋رمان امنیتی، انقلابی و عاشقانه
🕸 #پروانه_ای_در_دام_عنکبوت
🌤قسمت ۴۵ و ۴۶
خدای من این دزدان ناموس به لباسها هم رحم نکرده بودند,لباسهای نووزیبا رابرده بودند از بین اندک لباسهایی که باقی گذاشته بودند یک پیراهن عربی بلند وسیاهرنگ خودم با شال عربی که مال مادرم بود برداشتم
و راهی حمام شدم...
اخ خدای من شامپو بچه...شامپوی عمادم😭
کجایی برادرکم؟کجایی عزیزکم؟؟,
طاقت دیدن هیچ چیز رانداشتم به هرچه چشم میانداختم خاطره ای از عزیزی زنده میشد, سریع دوش گرفتم.
داشتم ازجلوی رخت کن رد میشدم چشمم افتادبه زنی که داخل ایینه میدیدم ,
وای خدای من این من بودم یا زنی میانسال؟دراین چندروزه چقدرشکسته شده بودم,موهای سرم یکی درمیان سفید شده بودند.....
اینقدر غم داشتم که غم پیرشدن درنوجوانی دراینجا به چشم نمیامد.
درست است که میل و اشتهایی به خوردن نداشتم اما ادمیزاد است اگرموادغذایی به بدنش نرسد زود ازپا میافتد.
دراشپزخانه که چیزی برای خوردن نبود,
کابینت بغل ظرفشویی رابازکردم ,
اخه مادرم همیشه خوراکیهای عماد وپذیرایی رااینجا میگذاشت ,یک جعبه بیسکویت پذیرایی ازانهایی که عمادخیلی دوست داشت,اخرین بار خودم به دهانش گذاشتم. چند تا بیسکویت خوردم,چون امشب مطمینم کسی مزاحمم نمیشود باخیال راحت باید تجدیدقواکنم,چون مطمینم فردا قبل ازظهر بکیر از راه میرسد ووقتی ببیند که من ولیلا نیستیم وپدرش هم به درک واصل,شده,انوقت اولین جایی که زیرورو میکند ,خانه ی خودمان است وچه بسا نشانیهای من ولیلا رابه داعشیها بدهد تا زودتر پیدایمان کنند وبی شک کلکمان رابکنند.
لیوان ابی سرکشیدم ,
دلم لک زده برای یک رازونیازعاشقانه با خدای خوبم,ازوقتی مسلمان شدم حتی یک وعده هم بی استرس نماز نخواندم,انگار که امتحان الهی ازمن بینوا از اولین لحظه مسلمان اوردنم شروع شده ومن راضیم به رضایش...
امشب میخواهم خودم باشم وخدایم... خداباشد وخودم.
به سمت زیرزمین رفتم,
برق راروشن کردم,تخت چوبی پوسیده سرجایش بود.
خم شدم ودست کردم زیرتخت وکشویی راکه طارق برای پنهان کردن سجاده وقران و..تعبیه کرده بود,بازکردم,سجاده خودم باچادرنماز سفیدم که هدیه علی بود برای شیعه شدنم را بغل گرفتم وبوکشیدم...به به بوی بهشت رامیداد...قران طارق را که اجازه داده بود ازان استفاده کنم برداشتم بوسه ای از نام مبارکش گرفتم وبرقلبم چسپاندم ورفتم بالا,داخل اتاق خودم ولیلا فارغ از همه ی دنیا به نماز, ایستادم.....
انقدر عبادت وراز ونیاز کردم که سبک شدم ,
به سجده رفتم...
باخود وخدایم عهدکردم که تاجان دربدن دارم ,آبرویی برای داعش و داعشیان نگذارم,
عهدکردم که عماد راپیداکنم وصدای مظلومانی را که درزیر دست داعشیان سلاخی شدند به دنیا برسانم...
عهدکردم فریاد دخترکانی جوانمرگ که به کنیزی رفتند وچوب اسلام دروغین این دیو سیرتان راخوردند به جهان برسانم. ازخداخواستم کمکم کندتا عمادم راپیداکنم... تامادری کنم برای برادرک زجرکشیده ام.
ازخدا خواستم خودش راه رسیدن به اهدافم را نشانم دهد...
خودش اشاره کند...خودش...
نمیدانم ازخستگی یا حلاوت عبادتم چشمانم روی هم افتاد ودیگر چیزی نفهمیدم....
💞ادامه دارد ....
🦋نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی