eitaa logo
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
3.8هزار دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
1.9هزار ویدیو
2 فایل
کانالهای ما در ایتا @mostagansahadat @zojkosdakt @skftankez @romankadahz @aspazyzoj @bazarkandah تبلیغات 👇 @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی #روایت_دلدادگی 💞قسمت ۵۲ سهراب بی‌خبر از آنچه که در دل ،دخترک
گلناز من ومن کنان گفت : _اگر در همین مدت کوتاهی که میخواهید تصمیم بگیرید و راهی انتخاب کنید ، این جوان از حرم رفت چه؟! فرنگیس با غضب به سمت او برگشت و گفت : _اولاً زبانت را گاز بگیر ، درثانی وقتی او هفت روز است مقیم حرم شده، بی‌شک نصف روز دیگر هم می‌ماند، کاملا مشخص است او جایی برای ماندن نداشته و در این دیار،غریب است. جلوی درب ورودی رسیدند ، فرنگیس با نگاهی به اطراف ، رو به گلناز گفت : _پس سید کجاست؟ مگر نگفتی پدر عروسمان اینجاست؟ گلناز شانه ای بالا انداخت و هر دو دختر جوان با شوری تازه درون دلشان ،سوار بر کالسکه شدند...حال فرنگیس ،زمین تا آسمان فرق کرده بود با زمانی که وارد حرم شده بود و بی‌شک این معجزه ی عشق بود و از آن بالاتر معجزه ی امام رضا (ع) .... فرنگیس ، این دختر پاک طینت و ساده‌دل، فکر میکرد وصال به همین راحتی‌ست ،اما نمی‌دانست که سختی‌ها پیش رو دارد و هجران‌ها در تقدیرش نوشته شده.... و سهراب بی خبر از آتش عشقی که درون فرنگیس شعله کشیده بود، خیره به رد رفتن این پری آسمانی، حسی تازه را درک میکرد، که تا به حال هرگز طعمی اینچنین نچشیده بود... 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی 🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۵۵ سهراب که انگار در عالمی دیگر سیر میکرد، سرش را به ضریح چسپانید وآرام زمزمه کرد : _مولای من ؛ این چه حسی است که سراسر وجودم را فراگرفته؟!دردم از این دنیا کم بود، یکی دیگر اضافه شد...این دخترک پری رو که بود؟ گویی مأموریت داشت تا بیاید دل سهراب بینوا را برباید ، انگار میدانست سهراب در این دنیا هیچ ندارد جز همین دل...آخر الان به کجا دنبالش روم؟ از ظاهرش پیدا بود که از اعیان و بزرگان هست، آخر دخترکی که اینچنین در ناز و نعمت دست و پا میزند، آیا راضی میشود که همراه و همدم ،سهراب یک لاقبای دزد شود؟ منی که نه پدرو مادری دارم که به آن بنازم، نه ثروتی که جلوی چشم مردم را بگیرد، نه شغل درستی و نه گذشته‌ی پاکی و نه آینده ی روشنی .... به اینجای حرفش که رسید ، سرش را محکم تر به ضریح کوبید و گفت : _منی که در کل عمرم هزاران دختر دیدم و به سمتشان کشیده نشدم ، حالا چرا...چرا اینک در این موقعیت، باید شیدای کسی شوم که نمیدانم کیست... اما واضح است که جزء طبقه ی اشراف است‌...امام رضا(ع) آخر با این بنده ی بینوا چه میکنید؟ اصالتم را میخواستم ....ندیدم،نرسیدم...در عین تهیدستی این این..... ناگاه با تکان خوردن شانه اش به خود آمد، مردی از زائران با لبخند به او خیره شده بود، تا سهراب سرش را بالا آورد گفت : _چه میکنی جوان؟ گویا حاجتی داری، تو از امام خواسته ات را بخواه ، لازم نیست به خودت ضرر جسمی بزنی، امام ما آنقدر رئوف است که اگر آرزویت ،به صلاحت باشد در طرفةالعینی ، حاجتت را روا میکند. سهراب سری تکان داد و نگاهی به سمت قبر مطهر انداخت و گفت : _دراین روزها هر چه اینجا دیدم و شنیدم ، همه ازلطف و بزرگی و کرم شما بود،مولایم، تو خود خوب میدانی که در دلم چه میگذرد، پس روا کن حاجتم را ، مولایم نمیدانم چگونه... اما به طریقی مرا به آن یار ناآشنا که مهرش را در یک نگاه به جان کشیدم ، برسان. سهراب با زدن این حرف از جا بلند شد، می خواست به همان مکان قبلی اش که از دید پنهان بود ، پناه آورد، اما گویی دلش به این امر رضایت نمیداد، این‌بار جایی را انتخاب کرد که روبه روی درب ورودی حرم بود، او میخواست ببیند چه کسی می‌آید و‌چه کسی میرود، شاید‌....شاید بخت با او یار شد و دوباره دیدار میسر شد و از طرفی او احتیاج داشت اندکی فکر کند،... با زبانه کشیدن حس تازه ای که درونش بوجود آمده بود ، باید فکر می کرد و راه درست را انتخاب می نمود. چند ساعتی از رفتن آن بانو میگذشت،.. حرم به روال طبیعی‌اش بود، عده‌ای می‌آمدند، نمازی میخوانند و زیارتی میکردند و میرفتند....سهراب مانند انسانهای گیج در خود فرو رفته بود و زانوهایش را خم کرده بود و دستانش را روی زانو‌گذاشته و سرش را به آن تکیه داده بود... در این هنگام مردی شانه اش را تکان داد و‌گفت : _سلام آقا.... سهراب مانند فنر از جا پرید ، صاف نشست و گفت : _سلام جناب ، امرتان؟ سهراب، با نگاهی به قد و قامت و لباس آن مرد متوجه شد بی‌شک از بزرگان است. آن مرد لبخندی زد و گفت : _شما سهراب هستید؟ همان که در میدان مسابقه هنرنمایی کرد؟ سهراب که کلاً غافلگیر شده بود ،سری تکان داد و گفت : _ب...ب...بله...اما من شما را به جا نمی‌آورم.. مرد خنده ی ریزی کرد و گفت : _اگر کنارت مرا جای دهی ، خودم را معرفی میکنم... سهراب اندکی خود را جابه جا کرد و گفت : _بله...بفرمایید 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۵۶ آن مرد همانطور که درکنار سهراب جا میگرفت ، نگاهی مهربان به صورت او انداخت و گفت : _پس پهلوان و قهرمان قصه ی ما ،معتکف حرم امام رضا (ع) شده بود و ما بی خبر ،به دنبال شما، شهر را زیر و رو کردیم. سهراب با شنیدن این حرف ، متعجب به آن مرد نگاهی انداخت و گفت : _به دنبال من؟! برای چه؟! اصلا شما کیستید و چکار می توانید با من داشته باشید؟ آن مرد همانطور که لبخندش پررنگ تر می شد ،دستش رابه روی زانوی سهراب گذاشت و گفت : _بله به دنبال شما....مگر در این شهر غیر از شما چه کسی جسارت رویارویی با بهادرخان را داشت؟!بگذار اول خودم را معرفی کنم ، به من می گویند «حسن آقا»، کارگزار یکی از تاجران به نام خراسان هستم ، حقیقتش آوازه ی هنرنمایی شما به گوش صاحب کار ما رسیده و از طرفی مدتها بود که در تدارک سفری به ولایتی دیگر بود و به دنبال شخص خاصی که نقش محافظتی داشته باشد، میگشت و وقتی تعریف شما را شنید ، به ما امرکرد که به هر صورت شده شما را پیدا کنیم و رضایت تان را کسب نماییم و شما قبول زحمت نمایید و محافظت از کاروان را به عهده گیرید، فقط این را هم بگویم ، پول خوبی به همراه شغل نان و آب داری به طرفت آمده ، اگر بپذیری ،بدان که شانس با تو یار شده است. حسن آقا سرش را پایین تر آورد و کنار گوش سهراب گفت : _اگر پیشنهادم را بپذیری ، جزئیات کار را برایت میگویم ، آخر این کاروان کوچک، مأموریت خاصی دارد و به همین دلیل است که صاحب کار ما، حساسیت زیادی برای انتخاب محافظ داشته....حالا نظرت چیست؟ سهراب که کاملا غافلگیر شده بود و از طرفی برای رسیدن به هدفش ،هم به کار و شغلی آبرومند و هم پول زیاد احتیاج داشت و این پیشنهاد را از عنایت امام رضا(ع) می دانست ، آرام شروع به صحبت کرد : _باید بگویم ،تمام فوت و فن محافظت از کاروان و ایستادگی در برابر راهزنان را بلدم ، اما قیمت کار من بالاست ، به علاوه اگر صاحب کارتان از عملکردم راضی بود، باید به وعده اش عمل کند و ما را به شغلی در خور ،بگمارد. حسن آقا ، دستی به پشتش زد و خوشحال از مأموریتی که به راحتی انجامش داده بود گفت : _این یعنی که تو پیشنهاد ما را پذیرفتی ، پس برخیز با من بیا ، به خانه‌ی من میرویم و آنجا برایت جزئیات کاری که باید انجام دهی را می گویم ... سهراب که مشتاقانه منتظر شنیدن بود گفت : _نمی شود همین جا بگویی؟ حسن آقا که نیم خیز شده بود با لحنی شوخی گفت : _شنیدم که صبح زود حرم را برای دختر حاکم، خلوت کرده بودند ، میترسم گرم گفتگو باشیم و اینبار سرو کله ی پسر حاکم پدیدار بشود و بساطمان را بهم بریزد و با زدن این حرف خنده ی صدا داری کرد و از جا بلند شد... و سهراب تازه فهمیده بود که آن دخترک پری رو چه کسی ست....با ناامیدی از جا برخاست و زیر لب زمزمه کرد : خدای من ؛شاهزاده خانم کجا و سهراب یک لاقبای راهزن کجا؟! آخر چرا؟!.... 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۵۷ روح انگیز مانند مرغ سرکنده‌ای بی‌قرار بود و مدام طول و عرض اتاق را می‌پیمود، او از حال دخترک یکی یکدانه اش سخت پریشان بود و از اینکه تنها به زیارت رفته بود ، نگران تر بود ... چند ساعتی از رفتن فرنگیس می گذشت، صدای چرخ کالسکه ای از جلوی عمارت به گوش میرسید . روح انگیز خود را با عجله به پنجره ی مشرف به حیاط رسانید، میخواست ببیند اینبار، فرنگیس نیست ، آخر با هر صدای چرخی که بلند می شد ، این مادر ملتهب ،خود را به پنجره می رساند ، اما هربار ،ناامید میشد. پرده ی حریر سفید که گل‌های رز سرخ رنگ روی آن نقش بسته بود را به کناری زد و وقتی گلناز را دید که از کالسکه پیاده شده و منتظر فرنگیس است ، فوری روسری را روی سرش مرتب کرد ، در حین بیرون رفتن از اتاق ، خود را داخل آینه نگاه کرد تا مبادا این نگرانی باعث شلختگی، شاه بانوی قصر شده باشد. روح انگیز داخل راهروی ورودی خود را به دخترش رساند. خدای من ؛باورش نمی شد ، این فرنگیس که در پیش رو می دید ،هیچ شباهتی به دختری که چند ساعت پیش با حال نزار و بدن تب دار به حرم مشرف شده بود ، نداشت. روح انگیز شگفت زده ،فرنگیس را در آغوش گرفت و همانطور که بوسه ای از گونه ی دخترکش میچید ، دستی به روی قرانی که فرنگیس در بغل گرفته بود کشید و‌گفت : _چه شده فرنگیس؟انگار زیر و رو شده ای...به خدا که حقیقت است که میگویند دوا و شفا در حریم ائمه اطهار است. فرنگیس ، لبخندی به روی مادر پاشید و همانطور که دست در دست او از پله ها بالا می رفت گفت : _من که گفتم ، دردم از یار است و درمان نیز هم.... روح انگیز خنده ی ملیحی کرد و گفت : _یار؟ منظورت کیست؟ منِ بیچاره را بگو ،خیال میکردم از عملکرد بهادرخان چنین شده ای و گاهی هم به این نتیجه میرسیدم که چشم زخمی برداشته ای...حالا اعتراف کن ، دردت از کدام یار بود؟ فرنگیس خنده ی ریزی کرد و همانطور که وارد اتاقش میشد گفت : _مهم نیست، مهم آن است که الان درمان شده ام... و روح انگیز ، این زن زیرک کاملا متوجه شد که دخترکش عاشق شده....اما عاشق چه کسی؟!درست است فرنگیس چیزی لو نداد، اما روح انگیز هم کسی نبود که به این راحتی خود را کنار بکشد‌.‌ 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۵۸ سهراب بی خبر از نقشه ای که درسر فرنگیس بود و عشقی که به جان او افتاده بود ، ناامید از رسیدن به آرزوهایش ، عرض اراداتی دیگر خدمت امام رضا (ع) کرد و به دنبال حسن آقا راه افتاد..و قبل از خروج،به طرف اصطبل رفت و ضمن خوش و بشی با غلامرضا ،این خادم پیر و مهربان ، افسار رخش را در دست گرفت و همراه رفیق تازه اش ، دل از حرم کند... و بعد از هفت روز گوشه نشینی به بیرون قدم گذاشت.... چون حسن آقا اسب با خود نیاورده بود ، سهراب هم به ناچار هم قدم با او درحالیکه اسب را به دنبال خود می کشید،شد. حسن آقا نفس عمیقی کشید و گفت : _ارباب من مدتهاست که در تدارک این سفر بود ،اما همیشه دست دست میکرد ، انگار به کاروانیان اعتماد نداشت ،تا آنکه آن روز شما در میدان بزرگ خراسان هنرنمایی کردی ، از شانس خوبت ، صاحب کار ما هم به آن جشن دعوت بود و تو را دید و یک دل نه ، صد دل خواستار استخدام شما شد. سهراب سری به نشانه ی تأیید تکان داد و گفت : _مگر این کاروانی که میگویی چیست و میخواهد چه مأموریتی انجام دهد که صاحب کارتان چنین حساسیت نشان میدهد و برایش مهم است ، در ضمن نام صاحب کارتان چیست؟ و قرار است ما را به کجا بفرستد؟ حسن آقا که از شتاب سهراب برای دانستن خنده اش گرفته بود گفت : _کمی صبر کن پسرم ، یکی یکی برایت توضیح می دهم ، فقط قبل از اینکه من جواب تمام سؤالاتت را بدهم ،تو جواب سؤال مرا بده و سپس نگاهی به صورت زیبای سهراب کرد و ادامه داد : شنیده ام اهل سیستانی ، اولا تو از سیستان و اینجا خراسان ، به چه هدف آمده ای؟ دوماً چرا آمدی و اینجا ماندگار شدی؟ مگر تو خانواده ،پدر و مادری ،زن و فرزندی نداری؟ و آخرین سؤالم که مهم ترین آن است و سخت ذهنم را به خود مشغول کرده این است که ، چرا تا پیشنهادم را شنیدی ، بدون ناز و ادا و پرس و جو ،قبول کردی، آخر من فکر می کردم باید کلی منتت را بکشم و شاید شرایطی سخت برای پذیرش برایم بگذاری..‌‌حال می شود جواب سؤالاتم را بدهی؟ سهراب آهی کوتاه کشید و گفت : _اولا واقعا نمی دانم اهل کجا هستم ، اما بزرگ شده ی سیستانم ، برای پیدا کردن شغل و مسابقه به خراسان که ولایتی بزرگ و پررونق است آمدم و البته هدفی دیگر هم داشتم که بسیار مهم بود اما به آن نرسیدم و باید بگویم نه پدر و مادر نه زن و فرزند و چشم انتظاری در این دنیا ندارم....برای قبول پیشنهادتان هم باید بگویم... سهراب ادامه داد : _راستش خودم به دنبال کار و شغل مناسبی بودم و چون امری دیگر پیش آمد که برای رسیدن به آن، باید مرتبه و رتبه ای بین خلق داشته باشم و باید از یک جا شروع کنم.تا شما پیشنهاد دادید ، متوجه شدم بهترین نقطه ، برای آغاز کار و رسیدن به هدفم ، همین کاریست که شما از من خواستید ، چون هم تخصصش را دارم ،هم از عهده اش بر می آییم و از آنها مهم تر شما قول دادید رضایت مرا کسب کنید و رضایت من هم تأمین زندگی ام در حد اعلاء است، آیا چنین می کنید؟ حسن آقا که از صداقت سهراب خوشش آمده بود گفت : _صد البته ، صاحب کار ما حتماً به وعده ای که داده است عمل خواهد کرد. سهراب با حالت سؤالی نگاهی به او انداخت و‌گفت : _گرچه در این دیار غریبم و‌ کسی را نمی شناسم ، آیا می شود بگویی این صاحب کار ،شهرتش چیست؟ و آن مأموریت مهم به کجا و چیست؟ در این هنگام به یک دو راهی رسیده بودند ، حسن آقا راه سمت چپ را نشان داد و همانطور که با آرامش قدم بر می داشت گفت : _نام صاحب کار ما، «علوی‌ست» ، یعنی در اینجا با این نام شناخته میشود ،یکی از تجار به نام خراسان که رابطه ی نزدیکی با دربار دارد و بسیار صاحب نفوذ است ،البته این نکته را هم بگویم که ایشان مردی مؤمن و متعهد است و شاید بشود، گفت که او یکی از عارفان دوران است... حسن آقا به اینجای حرفش که رسید ، نفسش را آرام بیرون داد و گفت : _و اما آن مأموریت، آنطور که به من گفته‌اند ، گنجینه ای نزد آقای علوی ست که گویا متعلق به کسی دیگر در ولایت عراق عرب است. گویا این گنجینه بسیار ارزشمند است و اگر بهایش را بخواهی ،شاید از یک سال خراج ولایت بزرگی مانند خراسان ، بیشتر باشد.نمیدانم اعضای کاروان کیستند، فقط میدانم کاروان کوچکی ست با افراد انگشت شمار و شما باید در محافظت از این گنجینه تا پای جان بکوشید و این امانت را به دست صاحب اصلی اش که به شما خواهند گفت در کدام شهر عراق است ،برسانید. سهراب با آمدن نام عراق ، حس خاصی به او دست داد و زیر لب تکرار کرد : عراق عرب... 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۵۹ فرنگیس بی‌تاب از عشقی تازه جوانه زده در وجودش و معشوقی که در حرم یار او را یافته بود، مدام طول و عرض اتاق را می پیمود و گاهی مانند بچگی‌هایش،لبهایش را می‌جوید ،گاهی در حین راه رفتن انگشتان دستش را میشکست و صدای تلقی بلند میشد... بعد از دقایقی راه پیمایی ،جلوی گلناز ایستاد و گفت : _به نظرت چه کنم؟ بهترین راه چیست؟ تو که همیشه نظراتت راهگشا بوده ، اکنون چه میگویی؟ گلناز لبخندی به روی بانویش پاشید و گفت : _خوب معلوم است ،تنها راه و شاید مطمئن ترین راهی که میشود سهراب را به قصر کشانید، شاهزاده فرهاد است. فرنگیس سری تکان داد و گفت : _میدانم ، میدانم ، فقط آنقدر رو ندارم که چنین چیزی ،شخصاً از فرهاد بخواهم ، آخر حجب و حیا مانع این امر میشود ، از طرفی نمیخواهم هیچ‌کس از این راز باخبر شود ، اگر باد به گوش بهادر خان برساند که چه در دل من میگذرد ، بی شک سهراب را با نقشه ای زیرکانه محو و نابود میکند و حتی ترسم از این است زمانی که پدر و مادرم هم اگر از این موضوع بو ببرند ، نه تنها در مقابلم می‌ایستند ،بلکه برای این جوان سیستانی هم مشکل بوجود آورند ، آخر میدانی آنها مدتهاست پسران دربار را برایم قطار میکنند تا به یکی بله را بگویم و اصلا برایشان قابل پذیرش نیست که یکی از افراد عادی و مردم کوچه و بازار ،دامادشان بشود.... در این هنگام فرنگیس اشک از چشمانش جاری شد و هق هق کنان خود را در آغوش گلناز انداخت... گلناز همانطور که موهای نرم و آبشار گون فرنگیس را نوازش می کرد گفت : _نترس بانوی من ، توکل به خدا کن و خودت را به دست تقدیر بسپار، مگر نگفتی، سهراب را از عنایت امام رضا(ع) بدست آوردی، پس بسپار به خود امام و دلت را قرص نگه دار...اگر صلاح بدانی من نقشه‌ای دارم ، فقط قاصدی به اقامتگاه شاهزاده فرهاد بفرست تا برای من ،وقت ملاقاتی با ایشان بگیرد.شاهزاده فرهاد کلاً خلق و خوی شاهزاده های متکبر را ندارد، او‌ مؤمن و دیندار است و صد البته از بهادرخان هم نفرت دارد، من از همین راه وارد میشوم و قول میدهم تا فردا این موقع ، سهراب جزء گارد سلطنتی باشد، با مهر و امضاء شاهزاده فرهاد.... فرنگیس با شنیدن این حرف ، دستان گلناز را در دستش گرفت و گفت : _چه کار می خواهی بکنی؟ نکند راز ما را عیان کنی؟ گلناز چشمکی به او زد و‌گفت : _نه بانوی من ، مگر عقلم را از دست داده ام ، تو به من اعتماد کن ، مطمئنا پشیمان نخواهی شد.... فرنگیس آهسته ، باشه ای گفت و به سمت تختش رفت.... 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۶۰ بعد از غروب آفتاب ، گلناز که صورتش از شوق میدرخشید وارد اتاق شاهزاده خانم شد..فرنگیس که کاملا مشخص بود بی قرار رسیدن او بوده ، با اولین تقه ای که به درب اتاق خورد ، به شتاب از جا برخاست و در همان حال صدایش را بلند کرد و اجازه ی ورود را صادر نمود... گلناز وارد شد و فرنگیس بدون مقدمه پرسید : _چه شد گلناز؟ گلناز مانند سربازی که مأموریتش را به بهترین نحو انجام داده ،بادی به غبغب انداخت و گفت : _مگر میشود کاری را به کنیزتان بسپارید و آن کار به سرانجام نرسد.با نقشه‌ای ماهرانه پیش رفتم و به شاهزاده فرهاد فهماندم که شما تمایل دارید‌ از آن جوانی که در میدان بزرگ خراسان هنرنمایی کرد و حریفی قدر برای بهادرخان متکبر و‌حیله گر بود، دلجویی نمایید ، چون او را مستحق برنده شدن، میدانید. فرنگیس با هیجان به میان حرف گلناز پرید و‌گفت : _خوب، خوب چه شد؟ گلناز لبخندی زد و گفت : _انگار خود شاهزاده فرهاد هم به شدت از سهراب خوشش آمده بود و میگفت به دنبال سهراب بوده تا برای گارد محافظین قصر از او استفاده نماید ، اما من فکر میکنم، شاهزاده فرهاد میخواهد به سهراب برسد تا این حریف یکه تاز را مدام جلوی چشمان بهادرخان قرار دهد. فرنگیس که از شوق صدایش می لرزید گفت : _گفتی؟....به فرهاد جای سهراب را گفتی؟ گلناز همانطور که روبنده را از سرش باز می کرد گفت : _آری بانویم ، شاهزاده فرهاد از زیرکی شما بسیار خوشحال شد و مدام میگفت ،که چقدر فکر و اعتقاد شما به او نزدیک است ، قرار شد فردا صبح علی الطلوع ،به دنبال سهراب بفرستند و او را با عزت و احترام به قصر بیاورند..به گمانم اولین اقدام شاهزاده فرهاد بعد از آوردن سهراب به قصر، دیدار باشماست ، چون خواستار نظرات شما در رابطه با او بود‌. فرنگیس که دختری زیرک بود ،با شنیدن این حرف، با لحنی خجالت زده گفت : _نکند راز ما را برای فرهاد گفتی و یا او به طریقی این حدس را زده؟ گلناز عبا از تن درآورد و گفت : _نه بانوی من، خیالتان راحت ،سر سوزنی از این موضوع بو نبرد. فرنگیس همانطور که قدم میزد ، گفت : _اگر برادر من است که میگویم ،سیر تا پیاز موضوع را فهمیده..... گلناز شانه ای بالا انداخت و گفت : _نمیدانم ،فقط آنقدر میدانم که موضوع را طوری گفتم که از گفته های من به این نتیجه نخواهد رسید.... فرنگیس سرشار از شوقی درونی ،مرغ خیالش را پرواز داد و به روز فردا رسید و سهراب را در لباس سربازان دربار، پیش رویش مجسم کرد... اما غافل از این بود که سهراب برای رسیدن به پری آرزوهایش، رهسپار سفری دور و دراز است.... 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
لطفا قبل از هر چیزی، خودتان را دوست داشته باشید! برایِ خودتان چای بریزید ، سفر بروید و شاد باشید. گاهی خودتان را به قدم زدن و مرورِ خاطراتِ خوب دعوت کنید ، با خودتان کمی خلوت کنید ، کتاب بخوانید و موسیقیِ شاد گوش کنید. خودتان را، زیباییِ تان را و شعورتان را ؛ هر روز و هر ثانیه تحسین کنید. آدم هایی که خودشان را دوست ندارند نمیتوانند در جایگاه درست روی مدار درست قرار گیرند. انسان را طوری خلق کرده که در ذهنش خلق کند و در زندگیش تجربه کند. تنها جایی که باید مراقب باشیم ذهنمان است زیرا با توجه کردن به هر موضوع احساسی در ما ایجاد میشود شبیه به همان فرکانس و جهان به احساس ما پاسخ میدهد. دوستان عزیز جهان مارا قضاوت نمیکند، جهان بجای ما انتخاب نمیکند. جهان دقیقا به احساس ما پاسخ میدهد. ببین چه احساسی بخودت و آرزوهات داری این احساست رو رشد بده و عمیقترش کن ... یادت باشه بالاترین فرکانس رو احساس عشق و شکر گزاری داره ♥️🍀 ﮐﻠﯿﺪ ﻃﻼﯾﯽ ﺁﺭﺍﻣﺶ در روابط: 🔖ﯾﮏ: ﻗﻀﺎﻭﺕ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺗﺎﺛﯿﺮﯼ ﺑﺮ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﻦ ﻧﺪﺍﺭﺩ. 🔖ﺩﻭ: ﻣﺮﺩﻡ ﻭﻇﯿﻔﻪ ﻧﺪﺍﺭﻧﺪ ﻣﺮﺍ ﺩﺭﮎ ﮐﻨﻨﺪ. 🔖سه: ﺍﺯ ﮐﺴﯽ ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﻟﻄﻔﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ﺗﻮﻗﻌﯽﻧﺪﺍﺭﻡ ﻭﮔﺮﻧﻪ ﺍﯾﻦ ﻟﻄﻒ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺣﻖ ﺍﻭ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﻢ. 🔖چهار: ﮐﺴﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻧﺎﺟﻮﺍﻧﻤﺮﺍﺩﻧﻪ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺍﻧﺪ ﺗﻮﺳﻂ ﮐﺎﺋﻨﺎﺕ ﻣﺠﺎﺯﺍﺕ ﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﺷﺪ ﻫﺮﭼﻨﺪ ﮐﻪ ﻣﻦ ﻫﺮﮔﺰﻣﺘﻮﺟﻪ ﺍﯾﻦ ﻧﺸﻮﻡ. 🔖پنج: ﺩﻧﯿﺎ ﺳﺨﺎﻭﺗﻤﻨﺪ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﻮﻓﻘﯿﺖ ﮐﺴﯽ، ﺭﺍﻩ ﻣﻮﻓﻘﯿﺖ ﻣﺮﺍ ﺗﻨﮓ ﮐﻨﺪ. 🔖شش: ﻣﻼﮎ ﻣﻦ ﺭﻓﺘﺎﺭﺷﺮﺍﻓﺘﻤﺪﺍﻧﻪ ﻭ ﺍﻧﺴﺎﻧﯽ ﺍﺳﺖ ﻧﻪ ﻣﻘﺎﺑﻠﻪ ﺑﻪ ﻣﺜﻞ؛ ♥️🍃🍃♥️💫 🍀 ♥️ تمرين رهايي از افکار منفی! ما هر روز با افكار منفي بسياري مواجه مي شویم، افكاري كه ما را از هرگونه اقدام وحركتي که باز ميدارند می ترسانند. اين خرده افكار منفي روزانه بسيار خطرناك هستند ونه تنها مانع پيشرفت وموفقيت مان مي شوند، بلكه مي توانند حتي مارا بيمار كنند. با چند تكنيك ساده مي توان از شر افكار منفي خلاص شد: 🏷افكار منفي را روي يك كاغذ نوشته و آنها را پاره كنيد. 🏷هرگاه فكر منفي به سراغتان آمد، بگوييد: ايست، نه 🏷 اگر فكر منفي به ذهنتان رسيد ، فورا با خود بگوييد: بعدي 🏷تصور كنيد افكار منفي را درون يك بادكنك فوت مي كنيد و سپس آن بادكنك را به هوا پرتاب كنيد 🏷 به مچ دستتان يك كش كوچك ببنديد، هرگاه فكر منفي آمد يكبار كش را كشيده و رها كنيد، درد موجب فرار فكر منفي از ذهنتان مي شود. ♥️🍃🍃♥️💫 ↴⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣ ‌راه دیگر برای ایجاد عشق در مرد این است که زن با گفتن عباراتی مانند اشکالی ندارد، مهم نیست و یا من ناراحت نشدم، اشتباهات او را نادیده بگیرد و یا آنها را دست کم بگیرد. کاهش یاس و ناامیدی در مرد انگیزه بیشتری را برای تامین نیازهای همسرش فراهم می آورد. گاهی به همسرتون بگویید که عاشقش هستید و بدون او کامل نبودید و وقتی راجع به او صحبت می کنید وی را بالا ببرید و هر گز او را کوچک نکنید. ♥️🍃🍃♥️💫 آرام کردن شوهران خشمگین. 1 - نگذارید همسرتان درگیر خشم خود گردد. اگر دیدید عصبانی است، او را تنها بگذارید. اگر فکر می‌کنید که مسئله خاصی باعث عصبانیت همسرتان می‌شود، از طرح آن موضوعات اجتناب کنید. 2 - عصبانیت به آسیب‌های فیزیکی و عاطفی می‌انجامد. با شوهرتان لجبازی نکنید. در عوض سعی کنید راه‌هایی برای درک و حمایت او بیابید. 3 - شما باید درون خودتان را مورد تجزیه و تحلیل قرار دهید. باید به این فکر کنید که چرا همسرتان عصبانیت خود را برسر شما خالی کرد. غر نزنید، زیرا نتیجه‌ای جز انفجار عصبانیت و بد‌تر شدن شرایط ندارد. 4 - طوری رفتار کنید که همسرتان با شما احساس راحتی کند. شما می‌توانید انفجار خشم همسرتان را با برقراری ارتباطی درست با وی، خنثی کنید. گفت‌و‌گو با همسرتان به هیچ وجه او را ناراحت نخواهد کرد. پس از اینکه با او گفت‌و‌گو کردید، درخواهید یافت که همه چیز به حالت عادی بازگشته است. این زمان مناسبی است تا با شریک زندگی خود روبه رو شوید. 5 - شوهرتان را درک کنید. درک شما از او طغیان خشمش را کمتر می‌کند. در ضمن شنونده خوبی باشید. 6 - اگر متوجه شده‌اید که شوهرتان بیش از اندازه عصبانی می‌شود، می‌توانید از یک روانشناس کمک بگیرید. از او بخواهید که خود را متعهد به انجام برنامه‌های مدیریت خشم نماید. ♥️ 🍀 ♥️🍃🍃♥️💫 کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴 فواید خوردن مربا در وعده صبحانه هر مربایی بسته به نوع میوه‌اش، کالری و ارزش غذایی متفاوتی دارد؛ اما به‌طورکلی میزان قند و کربوهیدرات‌ مرباها بالاست. به همین دلیل انرژی فراوانی دارند. بنابراین نباید از خوردن مربا در وعده‌ی صبحانه غافل شد. 🍓 مرباهایی مثل مربای توت‌فرنگی، بالنگ، بِه و پوست پرتقال، منبع ویتامین C هستند. ویتامینی که با تقویت سیستم ایمنی، بدن را در برابر بیماری‌هایی مثل سرماخوردگی و آنفولانزا مقاوم می‌کند. 🍓 ویتامین E موجود در مربا به سلامت لثه و تقویت پوست و مو کمک می‌کند. 🍓 مربا سرشار از آنتی‌اکسیدان (مواد ضدسرطان) است. 🍓 مصرف انواع مربا باعث کاهش سطح کلسترول خون و در نتیجه مانع بیماری‌های قلبی - عروقی می‌شود. 🍓 فیبر فراوان موجود در میوه‌ها، سبزیجات و صیفی‌جاتِ موجود در مربا، به بهبود عملکرد دستگاه گوارش و رفع یبوست کمک می‌کند. 🍓 طعم شیرین و دلچسب مربا، باعث افزایش اشتها در کودکان و تغذیه‌ی بهتر آن‌ها می‌شود. 🔰 البته توجه داشته باشید که به‌علت وجود قند بالا در مصرف این ماده غذایی زیاده‌روی نکنید. ‍ 💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼 🍃🌺🍂 🍂🍃 🥀 ❤️ چند زندگی بعد از ❣ تحت هیچ شرایطی صداتونو روی هم بلند نڪنید. ❣ به نظرات یڪدیگر بگذارید. ❣ حرف منطقی را بپذیریید. ❣ با همدیگه حرف بزنید. ❣ پشت هم باشید. ❣ واژهٔ دوست دارم رو فراموش نڪنید. ❣ گاهی برای هم هدیه بخرید ❣ در سخت‌ترین شرایط یار و همدم یڪدیگر باشید. ‍ 💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼 🍃🌺🍂 🍂🍃 🥀 💕با همسرتان صمیمی شوید. 💕مهم‌ترین انگیزه زن و مردی که به سوی روابط فرازناشویی کشیده می‌شوند، تجربه مجدد صمیمیت فردی و جنسی است چراکه در چنین رابطه‌ای هیچ یک از طرفین به عیب‌جویی، سرزنش و تهدید یکدیگر نمی‌پردازند. 💕پس صمیمیت و دوستی را جایگزین رفتارهای مبتنی بر کنترل‌گری مانند سرزنش، تنبیه و… کنید. 💕سعی کنید او را در لایه های عمیق تری درک کنید. همسرانی که ویژگی‌های مثبت یکدیگر را به خاطر می‌سپارند و نکات منفی یکدیگر را به کل شخصیت هم نسبت نمی‌دهند و تلاش بیشتری برای تغییر نقاط ضعف خود می‌کنند، به احتمال بسیار کمی با این بحران روبه‌رو می‌شوند. 💕محرمانه نگه داشتن رازها و ناتوانی‌های همسر از نشانه‌های ارتباط موفق است. 💍❣💍❣💍❣💍❣ ─═इई🍃❤️ ⃟ 🍃ईइ═─ بزارین یه مسیله ای رو حل کنیم🤔 شما یه چیزی رو می خواین از همسرتون اونم موافقت نمی کنه چطور ازش درخواست می کنین یا چیکار می کنین بهتون بله بگه؟؟؟؟ کلا بی خیال خواستتون میشین؟ راهکار خوبیه ولی تو دلتون می مونه تا سر فرصت با جهنم کردن زندگی جوابش رو بدین !!😡 کلا خانم ها چون مظلومن و شوهراشون ظالم بعد از یک دعوای درست و حسابی خواسته شون رو می گن شد شد نشدم بعدا حسابش رو می رسن.😈 تازه اگر اقا موافقت کنن حق مسلمشون بوده و وظیفه اقا بوده که انجام بده و اگرم اقا موافقت نکنن حق بدیهی شون توسط اقا خورده شده و همسرشون مستوجب عذاب الهی میشن! و کم کم عوارض افسردگی و نشانه های مظلومیت ☹️در وجود خانم نمودار میشه دونه دونه موهای سفیدشون رو می دونن سر کدوم حرف و دعوا سفید شده و چه فغان ها😭 و گریه ها😢 که در خلوت خودشون یا جمع دوستان و فامیل سر ندادند.... حالا جدای از این واقعیات که خیلی ها مون همین شکلی هستیم این نکات لازمه رسیدن به خواسته شماست : اولا صبور بودن دوما در فضایی شاد از طریق مظلوم نمایی در بازه زمانی زیاد یا میانه خواسته تون رو مطرح می کنین یک خانم باید یاد بگیره درخواست کنه🙏 نه دستور بده!👉 باید یاد بگیره ارام و لطیف حرف بزنه👧 باید یاد بگیره ناز کنه باید یاد بگیره بخواد.... با ناز ناز اقاش رو بکشه باید عجول نباشه🏃 تا گفت می خوام توقع براورده شدن نداشته باشه ! باید در عین مظلوم نمایی شاد باشه!!💃 مردا دوست دارن ازشون خواسته بشه دوست دارن تامین کننده نیاز باشن اما نه با دستور و درخواست مردانه که با لطافت و خواهش زنانه. یکی دیگه از نکات ضروری اینه که اونچه که تمایل همسرشون هست یا همسرشون رو خوشحال می کنه انجام بدین؛ بعد درخواست کنین یه جورایی بده بستان اما نه مالی و باج خواهی. درخواست کردن و ناز کشیدن از اقا با ناز اقتدار مرد رو تامین می کنه و وقتی این اقتدار تامین بشه درصد زیادی از راه رو رفتین👯 البته این نکته رو هم باید درنظر داشت زیاد از حد وابسته بودن و درخواست زیاده از حد هم نتیجه عکس داره چه احساسی چه مالی چه ... کلا تعادل در هر چیز خوبه خنگول بازی خانم🤗 و ناز کردن 😘 باید چهره غالب خانم باشه و هرازگاهی یک خانم خوب اون هوش سرشارش 🤓رو هم به اقاشون نشون میده که خدای نکرده اقا تصور نکنه خانمش واقعا خنگوله😁