eitaa logo
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
3.8هزار دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
1.8هزار ویدیو
2 فایل
کانالهای ما در ایتا @mostagansahadat @zojkosdakt @skftankez @romankadahz @aspazyzoj @bazarkandah تبلیغات 👇 @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۷۷ حاکم و همسر و همراهانش وارد حرم شدند... و پس از عرض ارادت و زیارت ،روی صندلی‌های سلطنتی با پشتی بلند و کنده کاری شده،نشستند و کمی آن طرف‌تر تختی که برای جلوس عروس و داماد فراهم کرده بودند، قرار داشت و آن طرف تخت هم دو صندلی دیگر برای سلمان خان و همسرش ، مشاور اعظم و پدر داماد ، قرار داشت... با نشستن حاکم و روح انگیز بر کرسی‌هایشان، گویی اجازه ی جلوس به جمع حاضر را دادند....البته به جز پدر عروس و داماد و عاقد ، مردی در حرم وجود نداشت و کل جمعیت را زنانی از بزرگان و بزرگ زادگان تشکیل میداد. از آن طرف ، کاروان عروس، با کالسکه‌ای مجلل که تزیین شده باگلهای زیبا و رنگارنگ بود ، در حال رسیدن به حرم بود، جلوتر از کالسکه فرهاد و دوست صمیمی‌اش مهرداد حرکت میکردند و اطراف کالسکه‌ی عروس هم ، نگهبانان و گارد مخصوص سلطنتی که مهرداد ریاست آن را برعهده داشت ، گرفته بودند. بالاخره کاروان عروس کشان به حرم رسید و با بلند شدن صدای صلوات و پیچیدن بوی مشک و عنبر و عود ، عروس را درحالیکه چادری سفید برسر و صورت انداخته بود و دستش در دست زهرا، همسر شاهزاده فرهاد ،قرار داشت، بر تخت نشاندند.... کمی با فاصله، مهرداد این داماد بلند بالا که شادی از چشمانش میبارید و چون کودکی خجل و سربه زیر، چشم به گلهای قالی زیر پایش دوخته بود ،بر روی تخت ،کنار دختری که میرفت همسفر زندگی‌اش باشد، نشست.... عروس خانم از زیر چادر حریر سفیدش، چشم به دختری داخل آینه دوخت که قرار بود همسر مهرداد شود... و دلش مانند گنجشککی بی‌پناه خود را به دیواره‌ی بدن میکوبید ،چون بیم داشت از حوادث بعد خواندن صیغه ی عقد... تمام کارهایی که می‌بایست بشود ، انجام شده بود و عاقد که انگار عجله داشت، میخواست شروع به خواندن خطبه کند... فرهاد سر در گوش عاقد گذاشت و او هم همانطور که سرش را تکان می داد ، از زیر چشم به داماد و عروس مجلس نگاه میکرد. عاقد آرام مطلبی را گفت که در هیاهوی جمع گم شد و بلندتر ادامه داد: _دوشیزه ی مکرمه....آیا بنده وکیلم؟ و عروس که انگار بسیار ذوق زده و یا شاید هراسان بود، با صدایی که میلرزید در همان لحظه ی اول گفت : _با اجازه ی آقا امام رضاعلیه السلام و بزرگترهای مجلس،بله.... با گفتن این حرف ، صدای کِل کشیدن زنها به هوا رفت ، اما روح‌انگیز با تعجب خیره به دخترکش که در زیر چادر پنهان شده بود ، نظر افکند ، او فکر میکرد که گوشهایش اشتباه شنیده ....تا اینکه عاقد از جا برخواست و بیرون رفت... چون قرار بود هدایا را داخل سالن بزرگ قصر به عروس و داماد دهند ، پس لازم بود سریع‌تر به قصر بروند... قبل از بلند شدن ، روح انگیز اشاره به مهرداد کرد و گفت : _نمیخواهی روی همسرت راباز کنی و به اتفاق هم، اولین زیارت متأهلی را به جا آورید؟ مهرداد همانطور که عرق بر پیشانی اش نشسته بود بریده بریده گفت : _ب....ب...بله‌‌.. و با دستانی لرزان ، چادر را از سر همسرش کنار زد و ناگهان‌.... 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۷۸ روح انگیز تا چشمش به چهره ی عروس افتاد، جیغ کوتاهی کشید و دستش را روی دهانش گذاشت... حاکم خراسان که از صدای جیغ روح انگیز متوجه عروس داماد شده بود ،با تعجب آنها را نگاه کرد و گفت: _ا...اینجا چه خبر است؟ گلناز که صورتش از ترس سرخ شده بود سرش را پایین انداخت.. و مهرداد هم دستپاچه، با نگاهی ملتمسانه به شاهزاده فرهاد خیره شد... سلمان خان که حالا متوجه اصل موضوع شده بود به سمت پسرش یورش برد اما شاهزاده فرهاد بین او و مهرداد قرار گرفت و همانطور که نگاهش به مادرش روح انگیز بود گفت : _مادر من ، از اول هم مهرداد نظرش گلناز بود و از طرفی فرنگیس هم هیچ علاقه و التفاتی به مهرداد نداشت، ازدواج یعنی تعیین یک همسر و همسفر برای یک عمر زندگی، پس باید دلت در گرو مهر کسی باشد که او‌ هم تو را دوست میدارد...هم گلناز،مهرداد را دوست دارد و هم مهرداد جانش برای این دختر در میرود.بارها و بارها شاهد بودم که فرنگیس میخواست به طریقی به شما بفهماند که دلش با این ازدواج نیست، اما شما همیشه دانسته و نادانسته ، اجازه ندادی حرف دلش را به شما بگوید، شما میخواستید که دخترتان عروس شود ....همین... در این هنگام روح انگیز با دو دست بر سرش زد و گفت : _تو...تو ...میدانستی که قرار است چنین افتضاح بزرگی پیش بیاید و لب فرو بستی و چیزی نگفتی و اجازه دادی آبروی چندین و چند ساله ی پدرت بر باد رود؟! الان مردم درباره ی فرنگیس، خواهر تو و دختر یکی یکدانه ی حاکم خراسان بزرگ ،چه می گویند هااا؟؟؟ آیا نمی گویند حکماً دختر حاکم عیبی نقصی داشته که کلفتش را به جای خودش به حجله ی عروسی فرستاده؟! روح انگیز همانطور که آه و ناله اش به هوا بود گفت : _آخر من چه کنم با این بی آبرویی؟! ناگهان حاکم خراسان به صدا درآمد و گفت : _صبر کنید، این خبر نباید به گوش کسی برسد ، سریع درب حرم را ببندید و قاصدی به قصر روان کنید و فرنگیس را اگر شده بالاجبار و با دست بسته به اینجا آورید... امروز باید فرنگیس به عقد این پسر در آید و جلوی چشمان فرنگیس ، صیغه ی طلاق این کلفت ،جاری شود.... حاکم با زدن این حرف بر صندلی‌اش نشست و رو به فرهاد گفت : _مگر نشنیدی چه گفتم؟! فی الفور به قصر برو و خواهرت را بیاور ،به عجز و ناله ی او هم هیچ بهایی نده ، وگرنه من میدانم و شما....زوووود فرهاد که تا به حال پدرش را به این شدت برافروخته ندیده بود ،دستی به روی چشم گذاشت و به سرعت بیرون رفت... گلناز، این دخترک زیبا، از شدت ترس مانند بید میلرزید و در کنارش مهرداد خیره به عشقی بود که میرفت از دستش به در شود... 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۷۹ جو‌ّ حرم مطهر،مملو از سکوت بود اما سکوتی که شاید مقدمه‌ی یک غوغایی بزرگ میشد... گلناز چادر بر سر کشیده بود و در زیر چادر مانند ابربهاری گریه میکرد و مهرداد خیره در عروس روی پوشیده ی داخل آینه ، زیر لب ذکری را مدام تکرار میکرد... سلمان خان و همسرش ،با نگاهی غضبناک به عروس نگون بخت چشم دوخته بودند و حاکم خراسان، بی‌هدف دانه‌های تسبیح گرانقیمت دستش را بالا و پایین میکرد... و روح انگیز خیره به عروس و داماد و جمعی که شاهد رسواییش بودند، در ذهن هزاران نقشه میکشید که چگونه این آبروریزی را سرپوش ندهد، اما مگر میشد؟ اینهمه جمعیت شاهد ماجرا بودند، آنهم زنانی که سلاح قویشان زبان و حرفهای خاله‌زنکی بود، روح انگیز هرچه زمان میگذشت برافروخته‌تر میشد و از دست تنها دخترش، به شدت خشمگین بود و تصمیم داشت بعد از مراسم عقد ، گوشمالی درستی به این عروس بی‌فکر بدهد... همانطور که جمع خاموش بود ،آرام درب حرم باز شد و تمام چشمها خیره به درب ورودی بود، اما در کمال تعجب دیدند که شاهزاده فرهاد به‌تنهایی وارد شد و هنگامی پشت سرش ،درب را بستند، همگی متوجه شدند که انگار فرهاد موفق نشده ،فرنگیس را راضی کند و به مجلس عقد بیاورد... فرهاد هنوز به پیشگاه حاکم نرسیده بود که روح انگیز صبر از کف داد و مانند اسپندی که از روی آتش می‌جهد، از جا برخاست و با صدای بلند فریاد زد : _پس کجاست خواهرت؟! فرهاد جلو آمد و همانطور که دست مادرش را میگرفت و به او‌کمک میکرد تا بنشیند، آهسته در گوشش گفت : _میدانم فرنگیس اشتباه کرده و باید جوری دیگر حرفش را به شما میزد اما الان در این جمع زنانه، روانیست شما به عنوان شاه‌بانوی دربار چنین برخوردی کنید، اندکی خویشتن دار باشید مادر... روح انگیز همانطور که دندان بهم می‌سایید گفت : _بگو بدانم آن دخترک خیره سر کجاست؟ فرهاد نزدیک پدرش شد و گفت : _فرنگیس نبود، هر کجا که گشتیم نبود که نبود، انگار آب شده و به زمین فرو رفته.... 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۸۰ روح انگیز با شنیدن این سخن فرهاد که به آرامی در گوش پدرش گفت، رنگ از رخش پرید و مانند مجسمه‌ای گچی با رنگی سفید بر جای خود خشکش زد.. حاکم خراسان که مردی دور اندیش باتجربه بود، آرام از جا بلند شد و روبه جمع زنان پیش رویش که از فضولی درحال ترکیدن بودند کرد و گفت : _آنطور که مشخص است،شاهزاده خانم به این ازدواج رضایت نداده و بدون اینکه فکر آبروی ما را بکند، این نقشه را طراحی نموده، چون از علاقه‌ی کلفتش گلناز به پسر مشاور ما با خبر بوده، به نوعی خواسته ازخودگذشتگی کند و اینک هم پیغام داده ، که لطف ما شامل حال این عروس و داماد شود و جشن عروسی‌شان را به جانشان زهر نکنیم چون او هرگز با مهرداد ازدواج نخواهد کرد و ما هم چون دخترمان را عزیز میداریم و نمیخواهیم کوچکترین ناراحتی برای ایشان پیش بیاید و از طرفی سعادت و خوشبختی او را میخواهیم و هماناخوشبختی در اجبار به ازدواج نمیباشد ،به خواسته‌اش احترام میگذاریم. و سپس رو به سوی عروس و داماد کرد و گفت : _ان شاالله خوشبخت باشید و بدون اینکه حرف دیگری بزند رو به همسرش که از شدت عصبانیت و فشار روحی، حالش دگرگون بود نمود و گفت : _برخیز تا به قصر برویم، کارهای حکومتی مانده است. با این حرف حاکم ، سلمان خان همانطور که با عصبانیت از عروس و داماد زهرچشم میگرفت،از جا جست و گفت : _آخر قربان... حاکم خراسان به حرفهای او توجهی نکرد و همراه روح انگیز به سمت درب حرم راه افتاد... روح انگیز همانطور که در کنار همسرش قدم بر می داشت گفت : _این چه حرفهایی بود که گفتی؟ براستی فرنگیس برایتان پیغام داشت؟ حاکم دندان‌هایش را بهم سایید و همانطور که اطراف را از نظر میگذراند با لحنی رازگونه که فقط روح‌انگیز میشنید گفت : _دخترت معلوم نیست به کدام جهنم دره‌ای رفته، اگر این حرفها را نمیزدم که الان هیچ آبرویی پیش مردم نداشتم، باید این اتفاق را به گونه‌ای جمع میکردم و از طرفی مردم لطف ما را به حد اعلا میدیدند، لطفی که در حق پسر نمک به حرامی مثل مهراد نمودم ، حقیقتا او هم در این بی آبرویی سهیم است و باید سرش را از تن جدا می کردیم .....در ضمن شما هم کمی خوددار باش و مبادا کسی از غیبت فرنگیس بویی ببرد‌... هیچکس.... هیچکس.... فهمیدی؟! روح‌انگیز مانند جسمی بی‌روح سرش را تکان داد و با خود می‌اندیشید به راستی فرنگیس کجاست و چه در فکرش میگذرد؟ 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
آیدی سفارش تبلیغات @hosyn405 در کانالهای👇 مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 زوج خوشبخت https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
هرچه از عمر ازدواجتون بیشتر میگذره همسر شما به ابراز عشق و مهرورزی شما بیشتر میشه مهرورزی مختص زمان نامزدی نیست لطفاً جدی بگیرید! ‌┅┄ ※♥️👫♥️※┄┅ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405
💕از کارهای مثبت همسرتون قدردانی کنید 🌀بهش القا کنید که حمایت تون کنه ⭕️مثلا کسی بهتون حرفی زد و ناراحت شدیدبگید خوبه که تو رو دارم و میتونم همه سختی ها رو فراموش کنم ‌┅┄ ※♥️👫♥️※┄┅ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405
✨﷽✨ ✍امام صادق علیه‌السلام فرمود: مردی نزد پدرم امام باقر علیه‌السلام آمد ، پدرم به او فرمود: آیا همسر داری؟ او عرض کرد: نه.وپدرم به او فرمود: من دوست ندارم، همه دنیا و آنچه در آن است ، داشته باشم ولی یک شب را بدون همسر، به سر ببرم. سپس فرمود: هر رکعت نماز مردی که همسر دارد بهتر از عبادت یک شب و روزه روز آن از مرد بی همسر است.سپس پدرم هفت دینار به او داد و فرمود: با این پول ازدوج کن. 💥و فرمود : رسول اکرم صلی‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم می‌فرمود : 《اتخذوا الاهل ارزق لکم.》برای خود، همسر و فرزند فراهم کنید زیرا این کار روزی شما را بیشتر می‌کند. 📚وسائل الشیعه،ج ۱۴،ص۷ ‌┅┄ ※♥️👫♥️※┄┅ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405
سیاست زنانه 👱‍♀ توی مدیریت خونه بزارید تو یه سری چیزها مردها تصمیم بگیرن و شما خودتون رو گاهی به خنگی بزنید. این باعث میشه مردها حس غرور کنن از اینکه بیشتر می فهمن!! ‌┅┄ ※♥️👫♥️※┄┅ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405
✨﷽✨ 🔖 جوانی به حکیمی گفت وقتی همسرم را انتخاب کردم، در نظرم طوری بود که گویا خداوند مانندش را در دنیا نیافریده است. وقتی نامزد شدیم، بسیاری را دیدم که مثل او بودند. وقتی ازدواج کردیم، خیلی‌ها را از او زیباتر یافتم. چند سالی را که با هم زندگی کردیم، دریافتم که همه زن‌ها از همسرم بهتراند. حکیم گفت: آیا دوست داری بدانی از همه این‌ها تلخ‌تر و ناگوارتر چیست؟ جوان گفت: آری. حکیم گفت: اگر با تمام زن‌های دنیا ازدواج کنی، احساس خواهی کرد که سگ‌های ولگرد محله شما از آن‌ها زیباترند. جوان با تعجب پرسید: چرا چنین سخنی می‌گویی؟حکیم گفت: چون مشکل در همسر تو نیست. مشکل اینجا است که وقتی انسان قلبی طمع‌کار و چشمانی گستاخ داشته باشد و از شرم خداوند خالی باشد، محال است که چشمانش را به جز خاک گور چیزی دیگر پر کند. آیا دوست داری دوباره همسرت زیباترین زن دنیا باشد؟ جوان گفت: آری... 🔐 حکیم گفت: مراقب چشمانت باش! ‌┅┄ ※♥️👫♥️※┄┅ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405