🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎
رمان باستانی، عاشقانهمذهبی #روایت_دلدادگی
💞قسمت ۸۰
روح انگیز با شنیدن این سخن فرهاد که به آرامی در گوش پدرش گفت، رنگ از رخش پرید و مانند مجسمهای گچی با رنگی سفید بر جای خود خشکش زد..
حاکم خراسان که مردی دور اندیش باتجربه بود، آرام از جا بلند شد و روبه جمع زنان پیش رویش که از فضولی درحال ترکیدن بودند کرد و گفت :
_آنطور که مشخص است،شاهزاده خانم به این ازدواج رضایت نداده و بدون اینکه فکر آبروی ما را بکند، این نقشه را طراحی نموده، چون از علاقهی کلفتش گلناز به پسر مشاور ما با خبر بوده، به نوعی خواسته ازخودگذشتگی کند و اینک هم پیغام داده ، که لطف ما شامل حال این عروس و داماد شود و جشن عروسیشان را به جانشان زهر نکنیم چون او هرگز با مهرداد ازدواج نخواهد کرد و ما هم چون دخترمان را عزیز میداریم و نمیخواهیم کوچکترین ناراحتی برای ایشان پیش بیاید و از طرفی سعادت و خوشبختی او را میخواهیم و هماناخوشبختی در اجبار به ازدواج نمیباشد ،به خواستهاش احترام میگذاریم.
و سپس رو به سوی عروس و داماد کرد و گفت :
_ان شاالله خوشبخت باشید
و بدون اینکه حرف دیگری بزند رو به همسرش که از شدت عصبانیت و فشار روحی، حالش دگرگون بود نمود و گفت : _برخیز تا به قصر برویم، کارهای حکومتی مانده است.
با این حرف حاکم ، سلمان خان همانطور که با عصبانیت از عروس و داماد زهرچشم میگرفت،از جا جست و گفت :
_آخر قربان...
حاکم خراسان به حرفهای او توجهی نکرد و همراه روح انگیز به سمت درب حرم راه افتاد...
روح انگیز همانطور که در کنار همسرش قدم بر می داشت گفت :
_این چه حرفهایی بود که گفتی؟ براستی فرنگیس برایتان پیغام داشت؟
حاکم دندانهایش را بهم سایید و همانطور که اطراف را از نظر میگذراند با لحنی رازگونه که فقط روحانگیز میشنید گفت :
_دخترت معلوم نیست به کدام جهنم درهای رفته، اگر این حرفها را نمیزدم که الان هیچ آبرویی پیش مردم نداشتم، باید این اتفاق را به گونهای جمع میکردم و از طرفی مردم لطف ما را به حد اعلا میدیدند، لطفی که در حق پسر نمک به حرامی مثل مهراد نمودم ، حقیقتا او هم در این بی آبرویی سهیم است و باید سرش را از تن جدا می کردیم .....در ضمن شما هم کمی خوددار باش و مبادا کسی از غیبت فرنگیس بویی ببرد... هیچکس.... هیچکس.... فهمیدی؟!
روحانگیز مانند جسمی بیروح سرش را تکان داد و با خود میاندیشید به راستی فرنگیس کجاست و چه در فکرش میگذرد؟
💞ادامه دارد....
🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
هدایت شده از کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
آیدی سفارش تبلیغات
@hosyn405
در کانالهای👇
مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
زوج خوشبخت
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
هرچه از عمر ازدواجتون بیشتر میگذره #نیاز همسر شما به ابراز عشق و مهرورزی شما بیشتر میشه
مهرورزی مختص زمان نامزدی نیست لطفاً جدی بگیرید!
#ابراز_علاقه
┅┄ ※♥️👫♥️※┄┅
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
💕از کارهای مثبت همسرتون قدردانی کنید
🌀بهش القا کنید که حمایت تون کنه
⭕️مثلا کسی بهتون حرفی زد و ناراحت شدیدبگید خوبه که تو رو دارم و میتونم همه سختی ها رو فراموش کنم
┅┄ ※♥️👫♥️※┄┅
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
✨﷽✨
#یک_شب_بدون_زن
✍امام صادق علیهالسلام
فرمود: مردی نزد پدرم امام باقر علیهالسلام آمد ، پدرم به او فرمود: آیا همسر داری؟ او عرض کرد: نه.وپدرم به او فرمود: من دوست ندارم، همه دنیا و آنچه در آن است ، داشته باشم ولی یک شب را بدون همسر، به سر ببرم.
سپس فرمود: هر رکعت نماز مردی که همسر دارد بهتر از عبادت یک شب و روزه روز آن از مرد بی همسر است.سپس پدرم هفت دینار به او داد و فرمود: با این پول ازدوج کن.
💥و فرمود : رسول اکرم صلیاللهعلیهوآلهوسلم میفرمود : 《اتخذوا الاهل ارزق لکم.》برای خود، همسر و فرزند فراهم کنید زیرا این کار روزی شما را بیشتر میکند.
📚وسائل الشیعه،ج ۱۴،ص۷
┅┄ ※♥️👫♥️※┄┅
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
سیاست زنانه 👱♀
توی مدیریت خونه بزارید تو یه سری چیزها مردها تصمیم بگیرن و شما خودتون رو گاهی به خنگی بزنید.
این باعث میشه مردها حس غرور کنن از اینکه بیشتر می فهمن!!
┅┄ ※♥️👫♥️※┄┅
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
✨﷽✨
#پندانه
🔖 جوانی به حکیمی گفت وقتی همسرم را انتخاب کردم، در نظرم طوری بود که گویا خداوند مانندش را در دنیا نیافریده است. وقتی نامزد شدیم، بسیاری را دیدم که مثل او بودند. وقتی ازدواج کردیم، خیلیها را از او زیباتر یافتم. چند سالی را که با هم زندگی کردیم، دریافتم که همه زنها از همسرم بهتراند.
حکیم گفت: آیا دوست داری بدانی از همه اینها تلختر و ناگوارتر چیست؟ جوان گفت: آری. حکیم گفت: اگر با تمام زنهای دنیا ازدواج کنی، احساس خواهی کرد که سگهای ولگرد محله شما از آنها زیباترند.
جوان با تعجب پرسید: چرا چنین سخنی میگویی؟حکیم گفت: چون مشکل در همسر تو نیست. مشکل اینجا است که وقتی انسان قلبی طمعکار و چشمانی گستاخ داشته باشد و از شرم خداوند خالی باشد، محال است که چشمانش را به جز خاک گور چیزی دیگر پر کند. آیا دوست داری دوباره همسرت زیباترین زن دنیا باشد؟ جوان گفت: آری...
🔐 حکیم گفت: مراقب چشمانت باش!
┅┄ ※♥️👫♥️※┄┅
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
مهمترین نیاز زن " توجه و دیدن توانایی های" اوست "
هرچیزی میتونه ...
یک زن رو خوشحال کنه ...
اما...
" توجه "
خوشبختش میکنه
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانهمذهبی #روایت_دلدادگی 💞قسمت ۸۰ روح انگیز با شنیدن این سخن فرهاد که
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎
رمان باستانی، عاشقانهمذهبی #روایت_دلدادگی
💞قسمت ۸۱
سهراب بیخبر از آنچه که درپشت سرش در خراسان بزرگ میگذشت، همراه کاروان کوچکشان پیش میرفت... و الحمدالله تا اینجای کار ،خطری آنان را تهدید نکرده بود .
سهراب دل داده بود به سخنان درویش رحیم و از آن طرف هر روز که میگذشت عزمش جزمتر میشد تا گنجینه را از آنِ خود نماید و به سرعت راه رفته را برگردد و خود را با مالی زیاد به طلب آن یار زیبا رو به قصر حاکم برساند...
با گذشت چندین هفته از همراهی درویش رحیم، سهراب اندکی رفتار او را الگو قرار داده بود و به یک جوان دائم الوضو و سحر خیز تبدیل شده بود، دیگر نمازهایش مانند قبل از سر عادت نبود، بلکه دل میداد به راز و نیاز با پروردگار و این راز و نیاز وقتی با شبزندهداری همراه میشد، عجیب برجانش مینشست....حالا او خوب میدانست که قرآن سخن خداست که احکامش را در آن بیان کرده، درویش رحیم قدم به قدم با او راه میرفت و آیه به آیه را برای سهراب تفسیر میکرد...حال او میدانست که در پس این دنیای زیبا، خالقی یکتا قرار گرفته که مهر و عطومت عامش بر سر تمام موجودات جاریست و اگر عبد باشی و بندگی کنی و بندگی کردن را یاد بگیری ، مهربانی خاصِ خداوند را نصیب خود مینمایی...
درویش رحیم برای سهراب گفته بود اگر تو تمام کارهایت را بر مدار رضایت خداوند بچرخانی، بی شک خدا برایت آن میکند که در اندیشهات نمیگنجد و به چنان جایگاهی خواهی رسید که در رؤیاهم نخواهی دید...
درویش رحیم آنقدر گفت و گفت و گفت که دل سهراب را به هوس انداخت تا بنده باشد... و اوج عطوفت خدا را به چشم خود ببیند،...
او تمام کارهایش را طوری انجام میداد که فکر می کرد رضایت خداوند در آن است ، فقط از فکر وخیال آن نقشه نمیتوانست خارج شود...
صبح زود بود و کاروان پساز صرف ناشتایی در گرگ و میش صبح به راه افتادند، هنوز راه زیادی تا مقصد مانده بود ، به گردنه ای رسیدند بسیار باریک که گاری و بارش به سختی از آن رد می شد،.. با سختی و کمک هم ، گاری را رد کردند و یکی یکی از آن گردنه گذشتند،...و به جایی تقریبا مسطح در پشت کوه رسیدند،...
ناگاه باران تیر که معلوم نبود از کجاست ،بر سرشان باریدن گرفت...
سهراب که عمری راهزنی کرده بود ، دانست که در تلهی راهزنان گرفتار شده...
💞ادامه دارد....
🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎
رمان باستانی، عاشقانهمذهبی #روایت_دلدادگی
💞قسمت ۸۲
کاروان کوچک قصه ما ، کاملاً غافلگیر شده بود، یارعلی با دیدن تیرهایی که به سمت آنان کمانه کرده بود گاری را متوقف کرد و سریع پایین پرید و در پناه دیوارههای چوبی گاری پنهان شد....
احمد و مسعود و جعفر هم به تبعیت از او خود را به پشت گاری رساندند....
سهراب بیمهابا ،شمشیر به دست بر گرد شتر درویش رحیم میگشت تا مبادا گزندی به او برسد و شمشیر را در هوا میچرخاند و با آن تیرها را دور میکرد....
بعد از لحظاتی سخت و نفس گیر ،سهراب بانگ برآورد :
_آهای کیستید؟ که به کاروان کوچک زارعین و کشاورزانی فقیر حمله نمودید ،بدانید به کاهدان زدهاید و از این حملهٔ نابخردانه، چیزی نصیب شما نخواهد شد....
بعد از گذشت دقایقی از رجز خوانی سهراب، تعدادی سوار از پشت تپهای در نزدیکی آنها بیرون آمدند، سواران همه روی پوشیده بودند...جمع راهزنان نزدیک و نزدیکتر میشدند و سهراب در پی نقشهای بود که با یک حمله، تمام آنان را از پا بیاندازد، او به مهارت جنگی خودش و همراهانش اعتماد داشت و میدانست که احتمالا تاجر علوی زبدهترین جنگاوران را همراه گنجینهٔ ارزشمندش کرده...پس همانطور که به مهاجمان چشم دوخته بود ، آرام آرام خود را به پشت گاری رساند تا نقشهای را که در سر میپروراند به یارانش بگوید و با هم و هماهنگ حمله کنند....
وقتی به پشت گاری رسید،هیچ اثری از همراهانش نبود، گویی آب شده بودند و به زمین رفته بودند....
نگاهی به درویش رحیم کرد که با طمأنینه در دنیای خودش و قرآن دردستش،غرق شده بود.
ناگهان فکری از ذهن سهراب گذشت....
وای که چه بیعقل بود این مأموریت را پذیرفت، باید همان اول راه میدانست که کاسه ای زیر نیم کاسهٔ حسنآقا و آن تاجرعلوی که حتی خود را به سهراب نشان نداد بوده است....درست است، انگار تاجرعلوی قصد تصرف این گنجینه را داشته و این سفر هم نقشه ای بوده برای تصاحب آن....
سهراب با خود می گفت ...چه آدم ساده لوحی بودم من و چه راحت خودم را به نقشه ای حیلهگرانه سپردم...براستی که کارشان حساب شده بود و حیلهای در بین است، وگرنه چرا میبایست تمام همراهان من که ادعای جنگاوری میکردند ، با حملهٔ راهزنان،به یک باره غیب شوند؟!
سهراب در همین افکار بود که متوجه شد دستهٔ راهزنان که تعدادشان هم زیاد بود، دور او و گاری و درویش ،حلقه زده اند....
سهراب میخواست لب به سخن بگشاید و بگوید که میداند این نقشهایست از جانب تاجر علوی...اما جلوتر از آن، سردستهی راهزنان چیزی گفت که سهراب را کلاً گیج و سردرگم کرد...
💞ادامه دارد....
🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎