eitaa logo
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
3.8هزار دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
1.8هزار ویدیو
2 فایل
کانالهای ما در ایتا @mostagansahadat @zojkosdakt @skftankez @romankadahz @aspazyzoj @bazarkandah تبلیغات 👇 @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae كودكان عاشق بازي كردن با وسايل آشپزخانه هستند، بايد كابينت يخچال و اجاق گاز امن براي رفت و امد كودك باشد. در دستشويي، پودر لباس شويي صابون خمير دندان و دستمال كاغذي از دسترس كودك خارج باشد كودكان دانشمندان كوچكي هستند كه بايد محل زندگي خود را كشف كنند. هنگامي كه خرابكاري ميكنند يادتان باشد كه اين شما بوديد كه فراموش كرده ايد محيط را امن نگه داريد. کانال تربیت فرزند 👇 https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae 🔰 تمرین تحمل سختی‌ها در کودکان بالای 3 سال 🔻 این مهمه که با کودکمون تمرین کنیم که به تناسب سنش بتونه سختی‌هایی رو تحمل کنه. مثلا وقتی بیرون از خونه هستیم و کودکمون آب می‌خواد، لزومی نداره سریع براش مهیا کنیم. بلکه می‌تونیم با مهربونی بهش بگیم دختر عزیزم یا پسر گلم، الان اینجا آب نداریم، یکم صبر کنی می‌رسیم خونه و آب می‌خوری و اگر همچنان ناله و اصرار کرد، با مهربونی شروع می‌کنیم به حرف زدن باهاش و حواسش رو از اون خواسته‌اش پرت می‌کنید. 🔹 در چنین مواقعی اصلاً نگران نباشید که تأخیر در تأمین نیازهای کودکمون، بهش آسیب بزنه. یکی دو ساعت تاخیر در آب خوردن، نه تنها آسیبی به کودک نمی‌زنه، بلکه روح و جسمش رو تقویت می‌کنه، اما شرطش اینه که همراه با محبت و مهربونی باشه. یادمون باشه در دوره کودکی، ما داریم همه «نیازهای جسمی» کودکمون رو تأمین می‌کنیم، اگر کم کم او رو به بعضی از کمبودها عادت ندیم، شخصیت انسانیش آسیب می‌بینه و اراده‌ اش سست می‌شه. کانال تربیت فرزند 👇 https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae راه های ایجاد انگیزه در کودکان، بدون باج دادن خودتان انجام دهید. آیا می خواهید کودک شما سبزیجات بخورد؟ خودتان سبزی بخورید. یا به عنوان مثال با او به پیاده روی بروید تا او به نشان دهید که تحرک یک نوع سرگرمی است. شما بهترین شخصی هستید که کودکتان می تواند از آن الگو بگیرد. کودکان از سنین پایین خیلی زود شروع به تقلید از والدین خود می کنند. از دادن باج به کودک مانند غذا یا اسباب بازی و یا سایر اقدامات برای تشویق آنها خودداری کنید. این کار باعث آموزش رفتارهای ناسالم خواهد شد. کانال تربیت فرزند 👇 https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae تحقیقات نشان میدهد که هرچقدر"نه" گفتن برای بچه ها سخت ترباشد، احتمال بروزاضطراب وافسردگی درآنها بیشتر بوده وهمه این عوامل باعث؛ کاهش اعتماد به نفس آنهاخواهد شد. https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae جملاتی که اعتماد به نفس فرزندتان را بالا میبرد: ● من به تو اعتماد دارم. ○حضور او در جمع خانواده را مهم بدانید. مثلا بگویید «وقتی خدا تو رو به ما داد، می دانست ما چه چیزی در زندگی احتیاج داریم» ● ببخشید عزیزم. می توانی من را به خاطر کاری که کردم ببخشی؟ ○من تو را می بخشم. و دیگر این موضوع را مطرح نمی کنم. باشه؟ ●امشب می خواهم فقط وقتم را با تو بگذرانم. چه کاری دوست داری که انجام بدهیم؟ ○بله،امشب غذایی رو میپزم که دوستش داری. ● از تو ممنون هستم https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae اگرخواسته كودكتون رو با منت انجام بديد ودائم نشون بدید چقدر زحمت کشیدید، خواسته کودک باحس شرم و گناه اميخته ميشه. در آينده با خشم اميخته ميشه و حالت طلبكار رو خواهندداشت https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae یکی از شیوه های کنترل رفتارهای نامطلوب کودکان،نادیده گرفتن است،در این روش دو نکته را باید در نظر بگیرید: ۱)سطح تحمل شما در برابر مشاهده ی رفتار آزار دهنده ی کودک چقدر است؟ ۲)آیا این رفتار برای کودک یا اطرافیان خطرناک نیست؟ اگر تحمل شما در این موارد بالاست و رفتار کودک خطرناک نیست. در برابر رفتار نامناسب،به او نگاه کنید و هیچ واکنش بدنی نشان ندهید،به سمتی دیگر نگاه کنید یا وانمود کنید مشغول کاری هستید یا اتاق را ترک کنید. https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae خواب کافی به تقویت حافظه فرزند شما کمک می کند. نتایج یک تحقیق نشان میدهند که افرادی که در طول شب به اندازه کافی میخوابند،دربه خاطر آوردن مطالب مختلف بهتر عمل می کنند. برخلاف تصور، مغز ما حتی در هنگام خواب هم در حال کار کردن است و اطلاعات مهم را به بخش هایی از حافظه انتقال می دهد که قادرند آن ها را برای مدت بیشتری ذخیره کنند. در طول سال تحصیلی، ساعت خواب شبانه فرزند دانش آموز خود را مشخص و ملزم به رعایت آن کنید تا یادگیری بهتری را برای آنها رقم بزنید. کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی #روایت_دلدادگی 💞قسمت ۱۰۰ مرد عرب نگاهی به سرتا پای سهراب اند
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۱۰۱ سهراب که واقعا حال و حوصلهٔ سؤال و پرسش نداشت گفت : _برو به حاکم بزرگ کوفه بگو ، شخصی از خراسان آمده ، قاصد تاجر علوی‌ست و برایتان امانتی آورده... نگهبان آهانی کرد و همانطور که سرباز پایین برجک نگهبانی را صدا میزد گفت : _چه خبر شده که هر روز از سمت عجمان برای ما قاصد می رسد... دقایق به کندی میگذشت و سهراب کنار دیوار بلند قصر کوفه، غروب خورشید را به نظاره نشسته بود، باصدای قیژ ممتدی که از درب بلند شد....سهراب از عالم خیالات به حال کشیده شد و بالاخره درب قصر باز شد.... سربازی که با نگاهی تحقیر آمیز سر تا پای سهراب را مینگریست گفت : _وای به حالت دروغ گفته باشی، حاکم منتظرت است و‌شک دارد که تو قاصد از خراسان باشی.. سهراب از جا برخاست و گرد و‌خاک پشت لباسش را گرفت و همانطور که افسار رخش را به دنبال خود میکشید ، پشت سر سرباز راهی شد... راهرویی سنگ فرش که دو طرفش جاده های خاکی بود و با درختان بلند و سربه فلک کشیده نخل در اطرافشان فضایی غریب و آشنا را برای سهراب به تصویر میکشید.. هر چه سهراب جلوتر میرفت، احساسش قوی‌تر میشد، انگار که اینجا یادآور خاطره‌ای دور در ذهنش بود ، اما آنقدر ذهن سهراب درگیر اتفاقات کوچک و بزرگ بود که به این احساس بهایی نمیداد...او میخواست زودتر امانتی را بدهد و به سمت مسجد سهله حرکت کند‌. سرباز همانطور که از زیر چشم ،سهراب و‌ گاری را می پایید گفت : _لازم است که این گاری رنگ‌و رو رفته را هم به دنبال خود بکشیم؟ به محضر حاکم میرویم هاا..…؟ سهراب توجهی به حرف سرباز نکرد و دستار سرش را که با آن صورتش را پوشانیده بود ، محکم‌تر بست... بالاخره پس از طی مسافتی ، جلوی عمارتی که دو طرفش مشعلهای فروزان روشن کرده بودند و عمارت بزرگ و زیبایی بود رسیدند. سرباز ایستاد و‌گفت : _همین جا بمان تا خبرت کنم... سهراب گفت : _به حاکم بفرمایید برای گرفتن امانتی باید بیرون بیاید ، چون امکان داخل شدن گاری به داخل ساختمان نیست. سرباز نگاهی به گاری کرد و قهقه ای زد و گفت : _براستی این گاری امانتی ست که به خاطر آن از خراسان را تا اینجا تاخته ای؟ عجب آدم عجیبی هستی و چه امانتی غریبی با خود آورده‌ای... و با زدن این حرف قهقه اش بلندتر شد و داخل ساختمان شد... سهراب درحالیکه ذهنش در جای دیگر سیر میکرد، ساختمان و اطرافش را از نظر گذارند، او حس میکرد که اینجا را میشناسد، ناگهان از داخل راهروی پیش رویش ،مردی بلند بالا در حالیکه عصایی زیر بغل داشت و مشخص بود یکی از پاهایش قطع شده، با لباسی گرانبها و زربافت که در نور انبوه مشعل‌های داخل راهرو میدرخشید ، به طرف سهراب می آمد.... سهراب دانست که او‌ حاکم کوفه است ، به رسم ادب ، سرش را پایین انداخت و خیره به سنگفرش زیر پایش شد... 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۱۰۲ حاکم لنگ لنگان جلو آمد، سهراب همانطور که سرش پایین بود سلام کرد...حاکم نگاه تیزی به سرتا پای سهراب انداخت.. و گفت : _علیک سلام،این سرباز چه میگوید ؟ شما به راستی از خراسان آمدید و قاصد تاجر علوی هستید؟ سهراب سرش را بالا گرفت نگاهی به چهرهٔ مرد پیش رویش که بسیار مهربان مینمود انداخت و گفت : _بلی...من از طرف تاجر علوی هستم از خراسان می آیم... حاکم با تعجب به روی پوشیده سهراب نگریست و گفت : _فکر میکنم حیله ای در کار است، آخر پیش قراول و قاصد اصلی کاروان دیشب رسید و وعدهٔ آمدن شما را تا دو هفتهٔ آینده و شاید بیشتر داد...شما اگر واقعاً قاصد تاجر علوی باشید ،پرنده هم شده بودید به این زودی نمیتوانستید خود را به کوفه برسانید..حتماً فریبی در کارت است و مطمئن باش ،من سر از نقشه‌ات درخواهم‌آورد، درضمن، زبان تو عربی و لهجه ات کوفی‌ست و این نشان میدهد از عرب های عراق عربی ، در صورتی که تاجرعلوی تأکید کرده ،تمام کاروان عجم است، فقط درویشی در کاروان است که به زبان عربی مسلط است ، پس کمتر چرند بگو و پرده از حقیقت کارت بردار... سهراب آهی کشید و گفت : _به خداوند قسم که جز حقیقت نمیگویم... و سپس به طرف گاری رفت و همانطور که به نیمکت‌های تعبیه شده در آن اشاره می کرد ادامه داد : _اگر باور ندارید، این گاری را بشکنید وببینید که گنجینهٔ امانتی شما، تماماً و دست‌نخورده در اینجاست...من هم اینک عجله دارم، امانتی خود را بگیرید تا من با خیالی آسوده به کارهایم برسم. حاکم که با شنیدن این حرف،انگار تازه متوجه گاری شده بود، همانطور که نزدیک میرفت به سربازانش دستور داد تا نمیکت‌های گاری را بشکافند...در میان تعجب همگان دو صندوق چوبی و مهر و موم شده از دل گاری بیرون آمد... حاکم که هنوز مشخص بود به سهراب مشکوک است و هزاران سؤال ذهنش را درگیر کرده بود..دستی به روی شانهٔ سهراب زد و گفت : _تا اینجا که حرفت درست بوده ، الان هم با ما به سالن قصر بیا تا در حضور خودت درب صندوق ها را باز کنیم و بر همگان صدق گفتارت آشکار شود. سهراب که حیله‌ای در کارش نبود،چشمی گفت و به همراه حاکم وارد راهروی قصر که پر از مشعل های فروزان بود شد. حاکم همانگونه که لنگ لنگان قدم بر می داشت رو به سهراب گفت : _رویت را باز کن تا چهره‌ات را ببینم. سهراب دست برد و دستار را از صورتش باز کرد، خیره در چشمان حاکم شد و در این لحظه در نور مشعل ها متوجه شد که چقدر چهرهٔ این پیرمرد برایش آشناست.. حاکم که چشم به صندوق‌های چوبین داشت، تا سهراب رویش را باز کرد و نگاهش به این پسرک مرموز افتاد، آشکارا یکه‌ای خورد.... 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۱۰۳ سهراب متوجه نگاه عجیب اما آشنای حاکم شد، ولی آنقدر ذهنش درگیر آن جوان زیبا و فرشتهٔ نجاتش بود که حتی اندکی هم روی این نگاه آشنا مکث نکرد...همراه حاکم به داخل سالن بزرگ قصر رفت... حاکم مستقیم به سمت تخت زیبایی که با تشک های الوان و نرم پوشیده شده بود رفت و همانطور که چشم از سهراب برنمیداشت،... به سربازان اشاره کرد تا صندوق‌های مهر و موم را پیش رویش قرار دهند... سهراب بی‌توجه به نگاه خیره حاکم ، اطراف را از نظر گذراند و ناگهان چشمش به راه‌پله‌ای که با گلیم‌های زیبای عربی فرش شده بود و به طبقهٔ بالا میرسید ،افتاد... خاطراتی کمرنگ از پله و زمین خوردن در ذهنش می‌آمد و میرفت ، اما این خاطرات آنقدر مبهم بود که سهراب ترجیح میداد، فعلا زیبایی‌های این قصر را ببیند. با صدای حاکم، سهراب دست از کنکاش اطراف برداشت و متوجه اوشد.. حاکم با همان نگاه خیره به او گفت : _ببینم ، قبل از اینکه صندوق‌ها را باز کنم و رسوا شوی ،بگو چه در سر داشتی و داری؟! به خدا اگر حقیقت را بگویی ،از خطایت میگذرم و چه بسا تشویقی در خور هم به تو عنایت کنم... سهراب با تعجب حاکم را نگریست و‌گفت : _من هر چه گفتم، جز حقیقت نیست، من از خراسان آمدم ،در پی مأموریتی که تاجرعلوی به من و تنی چند سپرد و اینک هم امانتی پیش رو دارید...پس مرا چه توبیخی میتوانید کنید؟! حاکم از جا برخواست، جلوتر آمد ، دستی به دستار زربفت سرش کشید و‌گفت : _قاصد تاجر علوی دیروز رسید و طبق ادعای او ، امانتی همراه یک کاروان کوچک بوده ، حالا تو بگو کو‌ کاروان همراهت؟! سهراب که توقع چنین بازخواستی را نداشت بلند فریاد زد : _جناب حاکم ، گنجینه‌ات جلوی چشمانت است، آن را بردار و مرا رها کن... حاکم جلوتر آمد دستی به لباس خاک آلود او‌ کشید و گفت : _پس اینطور...ماجرا عجیب‌تر میشود، تو‌ میدانستی درون گاری گنج هست و آن را صاحب نشدی؟! مگر تو انسان نیستی و حرص مال نداری؟ آنهم جوانی در این سن و سال؟! و سپس صدایش را بلندتر کرد و گفت : _جوان حقیقت را بگو وگرنه تو را به سیاهچال خواهم انداخت سهراب که چاره ای برایش نمانده بود، سرش را پایین انداخت و همانطور که بغض گلوگیرش شده بود گفت : _آری منم انسانم ، من هم در خیال خود دنبال راهی بودم برای تصاحب این گنجینه، اما نمیدانم چه شد...فقط میدانم ما دربین راه به کمین راهزنان گرفتار شدیم، در بحبوحهٔ درگیری، من گاری که حامل گنجینه شما بود را برداشتم و فرارکردم و ناخواسته به دل بیابان زدم، در بیابان سوزانی بدون داشتن حتی قطره‌ای آب گرفتار شدم و تشنگی بر من فشار آورد، حالم دست خودم نبود و از هوش رفتم....زمانی بهوش آمدم که جوانی زیبا سر مرا به دامان گرفته بود، مرا با آبی که تا به حال نظیرش را ننوشیده بودم سیراب کرد و همراهم شد...چند قدمی که با هم آمدیم، سایه‌های شهر در دیدمان قرار گرفت و در همین هنگام ،آن جوانمرد از پیش چشمم پنهان شد و من.... 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۱۰۴ حاکم که حالا رو به روی سهراب ایستاده بود، با دقت اعضای صورت او را جزء به جزء کاوید و گفت : _جوان...گفتم حقیقت را بگو...نگفتم داستان و خیالاتت را برایم بازگو کن... و در حالیکه به طرف صندوقچه ها لنگ لنگان پیش میرفت با خود زمزمه کرد...چقدر چشم و ابروی تو آشناست، انگار چیزی را در خاطرم زنده میکند ، اما نمیدانم چیست و کیست؟...و با یک اشاره به سربازان فهماند که درب صندوق ها را باز کنند...درب صندوق اول باز شد و سپس صندوق دوم... حاکم در حالیکه چشمانش پر از اشک شده بود، بالای آنها ایستاد و همانطور که دست داخل جواهرات و سکه های زر پیش رویش می برد،رو به سهراب گفت : _براستی که این همان گنج است... و آهی بلند از دل کشید و ادامه داد : _قرار بود این گنجینه در موقع معین بین من و برادرم تقسیم شود، به شرطها و شروطها و انگار که برادرم نتوانسته به عهدش وفا کند و طبق قرار، هر کس که زیر عهد و پیمان بزند، سهمش به دیگری تعلق میگیرد... حاکم مشت پر از سکه اش را داخل صندوق خالی کرد و در حالیکه به سربازان امر میکرد بیرون بروند و آن دو را تنها بگذارند... گفت : _ولی افسوس که گنج هست و او نیست و این دریای سکه‌ها به چکار من می‌آید، وقتی که صاحب اصلی‌اش نیست... سهراب که از سخنان حاکم چیزی سردر نمی‌آورد، خیره به سکه هایی که به او‌ چشمک میزد، اما الان برایش کوچکترین اهمیتی نداشت بود، تنها چیزی که اینک برای او مهم بود، رفتن به مسجد سهله و دیداری دوباره با آن ملک نجاتش بود... حاکم دوباره به سمت سهراب آمد و گفت : _ببین،این صندوق‌ها صدق گفتارت را ثابت میکند، اما برایم عجیب است، اولاً چگونه خود را به کوفه رساندی و دوماً چرا با وجود اینکه میدانستی داخل این صندوق‌ها چه است، آن را برنداشتی و نرفتی پی یک زندگی شاهانه؟! و سوماً براستی تو‌کیستی؟ چرا چهره ات اینچنین آشناست و طبق ادعایت از دیار عجمان می‌آیی اما زبان عربی را چنین فصیح سخن میگویی؟! سهراب که خود گیج تر از حاکم بود، سرش را پایین انداخت و گفت : _قصهٔ من ،همان است که گفتم...گنج را برداشتم و نیتم آن بود که این ثروت را از آن خود کنم، اما زمانی که در بیابانی سوزان گرفتار آمدم، عهد کردم که اگر خداوند راه نجاتی برایم باز کند، گنج را به دست صاحب اصلی‌اش که حاکم کوفه است برسانم و دیگر از این خطاها نکنم...تا اینکه در عالم بیهوشی آن جوان نیکو منظر که نمی دانم از کجا آمد و از کجا بر من بینوا نازل شد، با آبی گوارا جان مرا نجات داد، چند قدمی با او همراه شدم که سواد شهر کوفه از دور پدیدار شد و دیگر... سهراب به اینجای حرفش که رسید ،اشک چون جوی آب از دیده اش روان شد و دیگر نتوانست ادامه دهد... حاکم که کلاً به فکر فرو رفته بود گفت : _به گمانم نجات جان تو همراه بامعجزه ایست... و آن‌کس که تورا نجات داده، بی شک یا خضرنبی بوده یا.... سهراب با هیجانی در صدایش گفت : _و یا چه کسی؟! حاکم آهی کشید نزدیک تر آمد، دست سهراب را در دستش گرفت و‌گفت : _هیچ...بماند... اول راز چهرهٔ آشنایت را برایم بگو...از اصالت و نسب و پدر و مادرت بگو... 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۱۰۵ سهراب که با حرف حاکم ذهنش سخت مشغول شده بود و با خود می‌اندیشید به راستی آن فرشته نجات خضر نبی بوده؟ در داستانهایی که داخل مکتب، ملا مکتبی برایشان میگفت، همیشه داستان خوردن آب حضرت خضر از چشمهٔ زندگی را بیان میکرد و میگفت که حضرت خضر تا قیام قیامت زنده می‌ماند، یعنی امکان داشت ؟؟ یعنی براستی او ،خضرنبی را دیده بود؟ اما آن بزرگمرد گفت که در مسجد سهله اقامت دارد...سهراب لحظه به لحظه گیج تر می شد... حاکم که جواب سؤالش را نگرفته بود گفت : _چه شده؟ نکند پدر ‌و مادرت نام نیکویی ندارند که مرددی در جواب دادن؟ سهراب با این حرف حاکم از عالم تفکر به حال کشیده شد و گفت : _ن...ن..نمیدانم ، حقیقتا نمیدانم پدر و مادرم کیست و اصلا اهل کجاست؟ حاکم با تعجب نگاهی به سهراب کرد و گفت : _چرا اینقدر پریشانی؟ نکند از ما ترس دارید؟ سؤال میکنم یا جواب نمیدهی یا اینچنین جواب میدهید، مگر میشود ندانی فرزند کیستی؟ اصلا تا به این سن رسیدی، کجا و زیر دست چه کسی بزرگ شدی و قد کشیدی؟ سهراب آهی کشید و نمیدانست براستی، حقیقت زندگی اش را بگوید یا چیزی سرهم کند تا جوابی گفته باشد، پس با من و من گفت : _نمیدانم....واقعیت امر را نمیدانم ،فقط میدانم زیر دست و تحت تکفل مردی تنها که زن و فرزندش را از دست داده بود بزرگ شدم...ولی آن مرد... حاکم با هیجان به میان حرفش پرید و گفت : _ولی آن مرد چه؟؟؟ در کدام شهر عراق ساکن است؟ چگونه سر از ایران و دم و دستگاه تاجرعلوی ، درآوردی؟ سهراب که از باران سؤالات حاکم خسته شده بود و نمیدانست از چه بگوید و از کجا بگوید گفت : _من زبان عربی را از کودکی میدانستم اما زیر دست یک مرد عجم بزرگ شدم و زبان فارسی هم آموختم... و آهسته تر ادامه داد: _گویا زبان مادری من، عربی بوده...آن مرد هم شغل آنچنان آبرومندی نداشت که بخواهم از آن سخن بگویم.. دست تقدیر هم مرا به سرای تاجر علوی و مأموریت او کشاند...دیگر هم چیزی نمیدانم ، اگر اجازه دهید از حضورتان مرخص شوم.. حاکم که انگار با سخنان سهراب او هم‌گیج شده بود و خودش را بسیار مشتاق شنیدن نشان میداد ، به سمت تخت رفت، روی آن نشست.. و در حالیکه در فکر فرو رفته بود به صندوق های پیش رویش خیره شد... در همین حین ، زنی با عبا و پوشیه از بالای پله ها پایین آمد.... سهراب که روبروی پله ها بود و متوجه ورود آن زن شد ، برای اینکه حاکم را متوجه کند و از طرفی به یمن ورود آن زن ،اجازه خروجش را بستاند ، با صدای بلند گفت : _سلام علیکم... آن زن که انگار تازه متوجه حضور سهراب شده بود، همانطور که آخرین پله را می‌پیمود، نگاهی به چهرهٔ سهراب نمود و انگار خشکش زد... 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۱۰۶ حاکم که حال آن بانو را دید، لنگ لنگان جلو آمد و ، نزدیک راه‌پله شد و دستش را دراز کرد تا به آن بانو کمک کند.... بانو همانطور که از زیر پوشیه حریرش ،از سهراب چشم برنمیداشت ،از جا بلند شد و همراه حاکم کنار تخت رفتند و روی آن نشست...بانو سر در گوش حاکم برد و گفت : _ابومرتضی این جوان کیست؟! حاکم که حالش دست کمی از بانو‌ نداشت گفت : _چرا با این حال ناخوش از جا برخواسته‌ای و به اینجا آمدی؟ مگر طبیب نگفت استراحت مطلق داری؟! زن آهی کشید و گفت : _دیشب که آن قاصد از طرف برادرتان آمد ، دلم به هول و ولا افتاد و‌ گفتم شاید خبری از مرتضی شده باشد که نشده بود، اینک به گوشم رسید دوباره قاصدی از ایران... بانو همانطور که داشت حرف میزد،چشمش به صندوق های پیش رویش افتاد،.. با التهاب از جا برخواست و کنار صندوق‌ها رفت و با دیدن جواهرات پیش رویش، ناخوداگاه پوشیه را بالا زد و همانطور که با چشمان اشک بارش به حاکم نگاه می کرد گفت : _این.... رسیدن این جواهرات چه معنایی دارد؟؟ و با شتاب به طرف حاکم آمد و لباس او را در دست گرفت و همانطور که بر زمین می‌افتاد ناله زد... _یعنی...یعنی برادرت از یافتن مرتضی ناامید شده؟! مگر ابوزهرا نگفته بود تا از مرگ مرتضی مطمئن نشده زهرا را شوهر نمیدهد و این گنج را نزد خود نگه میدارد؟ این... این یعنی او دریافته که مرتضی مرده؟! و بار دیگر شروع به کشیدن دامن قبای حاکم نمود و گفت : _مگر تو‌نگفتی مرتضی زنده بود؟ مگر نگفتی با چشمان خود دیدی که سلامت است؟! چرا؟ خدا...... حاکم که از گریهٔ همسرش بغضی سنگین در گلوگیرش شده بود گفت : _زینب، بی‌تابی نکن، هنوز ما از کم و کیف قضیه خبر نداریم و از زیر چشم به سهراب نگاهی کرد و ادامه داد : _خوب نیست پیش چشم یک سرباز چنین شیون کنی... با این حرف حاکم، بانو از جایش برخواست، کنار او قرار گرفت و همانطور که دوباره نگاه به سهراب می انداخت گفت :... 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـــــان به قلم⇦⇦🍁بانو.میـــــم.سیـــــڹ🍁 قسمٺـ اول: کنار باغچه ی کوچک حیاط مادربزرگ نشستم و به گل های توی باغچه نگاه میکنم عمیق توی فکرم!!! دلم حال و هوای بچگی رو کرده همون وقتها که با زینب دور حیاط میدویدیم و سر به سر پدر بزرگ میذاشتیم...خدارحمتش کنه...عجب مرد خوبی بود!! تو فکر بودم که یهو صدای در حیاط اومد!بلند شدم چادمو سرم کردم صدامو صاف کردم و گفتم : -کیه؟؟ یه صدای آشنا از پشت در گفت: -نذری آوردم. رفتم سمت در یواش درو باز کردم یک دفعه میخ کوب شدم. دو طرف سرمون رو انداختیم پایین.ته لبخندی زدم و گفتم: -سلام علی آقا...شمایین... سینی آش هارو توی دستش جابه کردو گفت: -بله حال شما؟؟ گفتم: -الحمدلله...نذری بابت؟؟ -سال پدربزرگم هست... -آخی...خدارحمتشون کنه.روحشون شاد... -خدا رفتگان شمارو هم بیامرزه. بعد کاسه ی آشو گرفت روبه روی من و گفت: - بفرمایین. از روی سینی کاسه آشو برداشتمو گفتم: -متشکرم. -نوش جان. سرمو آوردم بالا دیدم بنده خدا سرش هنوز پایینه خندم گرفته بود.باتشکر مجدد درو بستم.همین که برگشتم مادربزرگ رو روبه روم دیدم!دستشو گذاشت روی کمرش گفت: -کی بود مادر؟؟؟ شونه هامو انداختم بالاو گفتم: -هیچی نذری آورده بودن. عینکشو جابه جاکردو گفت: -پسر مهناز خانم بود؟؟ سرموانداختم پایین گفتم: -بله پسر مهناز خانم... مادر بزرگ تا دید سرمو انداختم پایین برگشت گفت: -حالا چرا ایستادی بیا داخل که حسابی هوس آش کردم... رفتیم داخل و مادربزرگ که مشغول کارش بود شروع کرد تند تند از علی تعریف کردن!!!منم توی آشپز خونه بودم و مشغول ریختن آش ها توی بشقاب... مادر بزرگ داد زد: -زهرا جان!!این پسر مهناز خانمو که یادته از اول آقا بود...خیلیییی پسر گلیه... جوری وانمود کردم که انگار چیزی نشنیدم گفتم: -مادرجون!!این لیوان گل دار هارو تازه خریدی؟ -آره مادرجون قشنگه؟؟؟ -آره خیلی قشنگه. -اینارو پسر مهناز خانم از بازار برم گرفته! یه نفس عمیق کشیدم و مادربزرگ هم شروع کرد به صحبت کردن راجع به ادامه ی حرف هاش... -خیلی آقاست.همیشه کارهای منو انجام میده. باز خواستم بحثو عوض کنم گفتم: -مادر جون یادش بخیر.پدرجون خیلی آش رشته دوست داشت. -آره مادر خدارحمت کنه پدربزرگتو. دست مهناز خانم و پسرش درد نکنه.کارشون خیلی درسته. دندون هامو محکم فشار دادم رو هم و ظرف هارو گذاشتم توی سینی و رفتم پیش مادر بزرگ... ادامه دارد...❤ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ┄┅🌵••══••❣┅┄ رمـــــان قسمٺـ دوم: تلوزیون رو روشن کردم.برفک تموم صفحه رو گرفته بود...منم از خدا خواسته برای این که بحثو عوض کنم گفتم: -مامان جون تلوزیون خراب شده!!! مادربزرگ با خونسردی گفت: -چیزی نیست مادر.عمرش داره تموم میشه.هر وقتکی که اینطوری میشه پسر مهناز خانم میاد اینجا و درستش میکنه.الانم زنگ میزنم بیاد تا ببینم چش شده باز!!! دستمو مشت کردم محکم فشار دادم که ناخونام فرو رفت توی دستم.مادر بزرگ از جاش بلند شد تا زنگ بزنه به مهناز خانم. سریع از جام بلند شدم و گفتم: -آخ مادر جون!!!من باید میرفتم جایی اصلا حواسم نبود... مادر بزرگ برگشت سمتم گفت: -کجا مادر!!؟؟؟بمون مهمون میاد زشته! چشمامو تنگ کردم و گفتم: -زود برمیگردم مادرجون.دیرم شده!! مادر بزرگ نفسی کشیدو گفت: -باشه مادر برو!ولی... -ولی چی مادر جون؟؟ -داری میری تو راه برو همین روبه رو دم خونه ی مهناز خانم به پسرش بگو بیاد که من دیگه زنگ نزم. چشمامو محکم بستم و بازکردم گفتم: -نه مادر جون واقعا دیرم شده!!! -از دست تو دختر باشه برو خودم زنگ میزنم. آماده شدم چادرمو سرم کردم و یریع از خونه رفتم بیرون. از در که رفتم بیرون یه نگاهی به در خونه ی علی انداختم و سریع راهمو کج کردم و رفتم. سر خیابون مادر بزرگ یه پارک نسبتا بزرگ بود حدودای ده دقیقه تا یک ربع تا اونجا راه بود. پیاده رفتم تا رسیدم. داخل پارک شدم.راه اندکی رو قدم زدم تا رسیدم به یه نیمکت و همونجا نشستم. با خودم فکر کردن که شاید اگر می موندم و علی می اومد بهتر بود!! ولی بعد باخودم گفتم که نه بهتر شد که اومدم بیرون وگرنه از خجالت آب میشدم.شایدم دستو پامو گم میکردم. از مادربزرگم که بعید نیست هر حرفیو بزنه و اون بنده خدا رو هم به خجالت بندازه!!دیگه میشد قوز بالا قوز!!! حالا هم که اومدم بیرون و نمی دونم علی کی میره خونه ی مادربزرگ و کی برمیگرده! تصمیم گرفتم نیم ساعتی توی پارک بشینم... توی همین فکر بودم که یک دفعه متوجه ترمز یه موتور جلوی پام شدم.قلبم ریخت.خودمو سریع جمع و جور کردم. موتور دو ترک بود.ترک پشت موتور با یه لحن نکبت باری گفت: -به به خانم خشگله
!اینجا چی کار میکنی. قلبم شروع کرد به تپش!از جام بلند شدم سریع راهم رو کج کردم و رفتم سمت دیگه ای ولی متوجه شدم دارن میان دنبالم!! اومدن طرفم و یکیشون گفت: -منتظر کی بودی؟!خالا کجا با این عجله؟!برسونمت! حرصم گرفته بود و از طرفی پاهام از ترس توان خودشو از دست داده بود!!!یه لحظه دورو بر پارک رو نگاه کردم و زدم توی سر خودم.هیچکس توی پارک نبود! انگار به بن بست خوردم.هیچ راه فراری نداشتم.همینطور که ایستاده بودم و دنبال راه فرار میگشتم... یکی از اون پسرای ولگرد چادرمو از سرم کشید... دیگه هیچ چیزی نفهمیدم. پام پیچ خوردو افتادم روی زمین شروع کردم به جیغ کشیدن و بلند بلند گریه کردن... پوشیم پهش زمین شد... غیر از صدای خنده ی اونا چیزی نمی شنیدم... ادامه دارد... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 متـــــڹ بالا نوشتهـ ے: 🍁 .میـــــم.سُرخِـــــه بامــــاهمـــراه باشــید🌹 ┄┅🌵••══••❣┅┄ رمـــــان به قلم⇦⇦🍁بانو.میــم.سرخه ای🍁 قسمٺـ سوم: متوجه پیاده شدن یکی از پسرا از روی موتور شدم.دیگه حس کردم آخر عمرم رسیده! اومد طرفم چشمامو بستم... گوشیم رو از روی زمین برداشت... زیر لب گفتم یا ضامن آهو...عکسام! یک دفعه صدای فریاد اومد سریع برگشتم و دیدم یکی از پسر ها روی زمین پرت شده و موتور هم یک طرف افتاده... اون یکی هم که گوشی من دستش بود گوشی رو پرت کرد روی زمین و برگشت طرف موتور... بیشتر که دقت کردم تا بتونم ببینم چه اتفاقی افتاده دیدم که علی گل آویز شده با اون پسرا!!!قلبم درد گرفت... گوشیمو برداشتم و از روی زمین بلند شدم و ازشون دور شدم و از دور علی رو نگاه میکردم و فقط بلند بلند گریه میکردم... از ترس پاهام میلرزید. بی اراده جیغ میکشیدم علی با هرمشتی که میزد دوتا مشت میخورد... اصلا حواسم به اطرافم نبود که کسی نیست و بلند فریاد میزدم کمک!! انقدر دعوا عمیق بود که لباس سفید علی قرمز شده بود... نفهمیدم چی شد!!!ولی بعد از چند ثانیه لنگ لنگ موتورو برداشتن و فرار کردن... صدای موتور توی گوشم پیچید... اونا رفتن و من قلبم از شدت تپش درد گرفته بود... چند دقیقه ای بین منو علی سکوت بود اون خیره به دستای خونیش و منم خیره به صورتش... کم کم برگشت و بهم نگاه کرد. چادرم افتاده بود کنار نیمکت.نگاهی انداخت بهش و بعد رفت تا برش داره.با همون دست های خونیش چادرمو برداشت.و یه قدم اون نزدیک میشد به من و یه قدم من نزدیک میشدم به اون.جز صدای قدم هامون صدای دیگه ای به گوش نمیرسید... به نیم متری هم رسیدیم یه نفس عمیق با لرزه کشیدم و چادرمو گرفت سمتم... منم سریع ازش گرفتم و سرم کردم... صدام میلرزید و بغض داشتم باهمون لحن بغض آلود گفتم: -ممنونم... نفس عمیق کشید و چشماشو بست بعد با عصبانیت گفت: -شما نباید این موقع ظهر می اومدید اینجا اونم تنها!!مگه نمی دونید این پارک پر از خلاف کار و معتاده اگر بلایی سرتون می اومد چی به فکر خودتون نیستین به فکر مادر بزرگتون باشین.... حرفشو قطع کردم و با جدیت تمام گفتم: -من اگر میدونستم اینجا پر از معتاده هیچ وقت نمی اومدم.من به فکر مادر بزرگ هستم شما نمی خواد به من امرو نهی کنید!!! یک دفعه انگار یکی زد تو سرم و یادم افتاد که اون بود منو نجات داد و با لحن آروم گفتم: -شرمنده... یک دفعه متوجه شدم علی افتاد روی زمین... بی اراده جیغ زدم گفتم چی شد؟؟؟ چشماشو روی هم فشار دادو گفت: -هیچی نیست جای چاقو درد میکنه! بی اراده فریاد زدم: -چاقو!!!! -سطحیه... -بیایید بریم بیمارستان! -گفتم که سطحیه... ادامه دارد.... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🙃🌹 بامــــاهمـــراه باشــید🌹 ┄┅🌵••══••❣┅┄ رمـــــان به قلم⇦⇦🍁بانو.میـــــم.سرخه ای🍁 قسمٺـ چهارم: یواش یواش از روی زمین بلند شد و گفت: -زهرا خانم خواهش میکنم بیایید بریم این جا محل مناسبی برای ایستادن نیست... بیشتر که دقت کردم دستو صورتش خونی بود... روکرد بهم گفت: -درست نیست که اینطوری با چادر خاکی و لباس های خاکی برید خونه مادر بزرگ متوجه میشه و نگران میشه.جلوتر شیر آب هست اونجا لباس هاتون رو تمیز کنید بعد راهی خونه میشیم. بدون حرف زدن سرمو به نشونه ی رضایت تکون دادم. تا آب خوری حرفی بینمون ردو بدل نشد... وقتی رسیدیم من قسمت های خاکی وخونی چادرمو تمیز کردم و علی هم دستو صورتشو شست ولی کاری برای لباس خونیش نمی شد کرد... سرمو آوردم بالاو به صورتش نگاه کردم گوشه ی لبش خراش عمیقی برداشته بود پایین چشمش هم جای مشت بود اما خیلی سطحی... همینطور که محو نگاه کردنش بودم یک دفعه سرشو آورد بالا و به من نگاه کرد و منم بی هوا جا خوردم و بهش پشت کردم... رفتم دور تر ازش ایستادم و منتظر مو
ندم.بعد از چند دقیقه متوجه رد شدنش از کنارم شدم ازجام تکون نخوردم تا ببینم چی کار میکنه.هفت هشت قدمی برداشت و متوجه شد من پشت سرش نمیام برگشت اومد کنارم ایستاد و دستشو دراز کرد به سمت بیرون پارک و گفت: -اگر نمیخوایید اتفاق تازه ای بیفته بفرمایین... راه افتادیم به طرف خونه تارسیدن خونه ی مادربزرگ سر هر دوتامون پایین بود! نزدیک های خونه رسیدیم روبه من سرشو انداخت پایین و گفت: -مادر بزرگتون گفتن که من برای درست کردن تلوزیون تشریف بیارم خونشون.ولی با این سرو وضع که نمیشه.شما بفرمایین داخل من بعد از عوض کردن لباس هام خدمت میرسم.یاعلی. بدون این که به من فرصت حرف زدن بده روشو برگردوندو رفت... چند قدمی مونده بود به در برسه صداش کردم: -ببخشید... برگشت و گفت: -امری دارید؟؟ -بابت امروز شرمنده ام. -دشمنتون شرمنده.وظیفه بود. بعد هم رفت داخل خونه و در رو هم بست... منم رفتم خونه. مادربزرگ روی صندلی نشسته بود.به برفک های تلوزیون زل زده بود.تا منو دید گفت: -إ مادر اومدی!!! -مادر جون پسر مهناز خانم رفتن؟؟ -نه مادر هنوز نیومده!! -شاید کاری براش پیش اومده میاد. یک دفعه صدای زنگ در اومد و گفتم: -بفرمایین اومدن. دروباز کردم و رفتم آشپز خونه داخل همون لیوان هایی که علی برای مادربزرگ خریده بود مشغول ریختن چای شدم.علی با یه سلام گرم وارد خونه شد مادر بزرگ.مادربزرگ کمی عینکشو جابه جاکردو زد توی سر خودش و گفت: -چی شده مادر!!!میگم دیر کردی ...چرا صورتت زخمه!!! بیچاره علی تا میخواست یک کلمه حرف بزنه مادر بزرگ میپرید وسط حرفش... از آشپز خونه اومدم بیرون و به علی سلام کردم بعد هم دستمو گذاشتم روی شونه ی مادر بزرگ و گفتم: -مادر جون صبر کن تا توضیح بدن آقا علی!! علی گفت: -چیزی نیست مادر جون جایی بودم با چند تا آدم بی سروپا درگیر شدم. مادربزرگ گفت: -ای وای خدا مرگم بده. -خدانکنه این چه حرفیه... بعد هم به سختی تموم مادربزرگ رو پیچونیدم که دیگه سوال نپرسه!!! مادربزرگ اصرا کرد که اول چای بخوریم بعد به کار تلوزیون برسیم و علی هم قبول کرد. چند دقیقه ای بینمون سکوت بود مادربزرگ سکوت رو شکست و گفت: -علی جان به زهرا جان گفتم که این لیوان هارو تو خریدی اونم گفت که خیلی دوستشون داره... یهو چای پرید تو گلوم کلی سرفه کردم و سریع پاشدم رفتم داخل آشپز خونه... ادامه دارد... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بامــــاهمـــراه باشــید🌹 ┄┅❣••══••🌵┅┄💍 رمـــــان . به قلم⇦⇦🍁مریم سرخه ای🍁 قسمٺـ پنجم: بعد از حدودای یک ربع صدای خداحافظی سریع علی رو شنیدم و بعد هم صدای بسته شدن در! از آشپز خونه رفتم بیرون مادربزرگ رو کرد به من گفت: -إ!مادر چی شدی یهو رفتی؟صد دفعه بهت گفتم وقتی داری چیزی میخوری عجله نکن که این طوری نپره توی گلوت!! هاج و واج داشتم به مادر بزرگ نگاه میکردم...انگار اصلا خبر نداشت که چی گفته!!! بدون جواب رفتم و لیوان هارو جمع کردم و بردم آشپز خونه. بعد هم رفتم آشپز خونه تا استراحت کنم.روی تخت دراز کشیدم. امروز واقعا روز عجیبی بود.علی چه جوری منو توی پارک دید!! یعنی وقتی من از در اومدم بیرون منو دیده؟چجوری منو پیدا کرد!!! علی بخاطر من با چند نفر درگیر شدو کلی آسیب دید واقعا نمیدونم چه ازش عذرخواهی کنم یا تشکر!!! توهمین فکر بودم که خوابم برد... حدود ساعت هفتونیم بود که با صدای مادر بزرگ از خواب پریدم زور و اصرار که بلند شو امشب با من بیا مسجد.بالاخره بلند شدم و وضو گرفتم بعد هم آماده شدم. و راهی مسجد شدیم. چند ساعتی گذشت بعد از نماز من یه گوشه قرآن میخوندم مادربزرگ هم یه گوشه پیش خانم های دیگه نشسته بود.یه خانم تقریبا جوونی پیش مادربزرگ نشسته بودو هی باهم پچ پچ میکردن و زیر چشمی منو نگاه میکردن! بعد از نیم ساعتی راهی خونه شدیم.اون خانم هم با ما هم مسیر بود.به کوچه که رسیدیم انتظار خداحافظی داشتم ولی کوچه رو باهامون داخل.جلوی خونه ی علی که رسیدیم ایستاد روبه من و مادربزرگ کرد و گفت: -خیلی خوشحال شدم از دیدنتون بعد به من دست داد و گفت: -از آشنایی با شما هم خرسندم. گفتم: -ممنونم همچنین. بعد رفت طرف در خونه ی علی و وارد خونه شد.همینطوری به در خونه زل زده بودم که یهو مادر بزرگ با پشت دست زد توکلم گفت: -عاشق شدی؟؟؟ -عاشق چیه مادر جون!!ببینم؟؟؟این خانم مهناز خانم بود؟؟؟ -آره مادر خوشحال شدی؟؟؟اومده بود تورو ببینه. -منو ببینه؟؟؟ -ببینم انگار تو از هیچی خبر نداری. هاج و واج مادر بزرگو نگاه میکردم که یکی دیگه زد تو کلم.گفتم: -مادرجون دستت درد نکنه چهارپنج تا بزن شاید خواب باشم بیدار شم. -خواب نیستی مادر جون عاشقی. -ماماااااان جوون عاشقی چیههه؟؟ -هیس!!ساکت شو ببینم وسط کوچه داد نزن الان مهناز خانم میگه چه عروس بی حیایی!!!! -عروس؟؟؟!!!!!! مارد بزرگ بدون این که به من
توجه کنه رفت طرف در خونه و بعد هم دروباز کرد و رفت داخل خونه پشت سرش هم درو بست. از شانس خوبم کلید همراهم داشتم وگرنه مادر بزرگ درو برام باز نمیکرد رفتم داخل خونه کلی توفکر بودم.بدون حرف رفتم اتاق و وسایل هامو جمع کردم و خوابیدم. صبح ساعت هفت از خواب بلند شدم بعد از خوردن صبحونه از خونه زدم بیرون.جلوی در که رسیدم کیفم گیر کرد گوشه ی درو کتابام ریخت روی زمین نشستم روی زمین که جمعشون کنم یک دفعه چشمم خورد به علی.... ادامه دارد... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نویســــــــــنده:📝 🌹🌹 بامــــاهمـــراه باشــید🌹 ┄┅🌵••══••❣┅┄ رمـــــان به قلم⇦⇦🍁مریم سرخه ای🍁 قسمٺـ ششم: چشمم خورد به علی... مشغول روشن کردن ماشینش بود تا حرکت کنه نمیدونم کجا میرفت...تا منو دید سریع از مانشین پیاده شد و اومد طرفم... سلام کرد و مشغول جمع کردن کتابای من شد... دستشو طرف هرکدوم از کتاب هام می برد که برشون داره نمیذاشتم و خودم همون کتابو بر میداشتم... تا دیدی اینجوری میکنم بلند شد ایستاد...و هاج و واج منو نگاه کرد منم کتابامو جمع کردم بلند شدم و یه اخم کردم و گفتم: -ممنونم از کمکتون... و محکم نگاهمو ازش گرفتم.اونم مات فقط به رفتن من نگاه میکرد... رفتم سر کوچه و تاقبل از اینکه علی با ماشینش بهم برسه سوار تاکسی شدم و رفتم دانشگاه... تموم ساعت دانشگاه فکرم درگیر بود یه جور دودلی داشتم نمیدونیستم معنی این کارای علی و مادربزرگ و دیشب مسجد و مهناز خانم چیه ولی میدونستم که یه حسی درون من داره به وجود میاد به اسم عشق ... ساعت اخر دانشگاه بود خیلی خسته بودم کتابامو جمع کردم از بچه ها خداحافظی کردم و زود تر ازهمه از کلاس اومدم بیرون... جلوی در دانشگاه یه پراید نوک مدادی پارک بود خوب که دقت کردم دیدم سرنشین علیه... اخم اومد روی صورتم سریع راهمو کج کردم که از شانس بدم منو دید...از ماشین پیاده شد و منم سریع دوویدم رفتم پشت دانشگاه تا از اون طرف تاکسی سوار شم... متوجه شدم داره پشتم میاد...سرعتمو بیشتر کردم تابالاخره منو گم کرد رسیدم پشت دانشگاه به دیوار تکیه دادم و نفس عمیقی کشیدم... و راهمو ادامه دادم...رسیدم به دیوار و خواستم ازش رد شم که یک دفعه صورت یه مرد اومد جلوی چشمم...خیلی ترسیدم یه جیغ بلند کشیدم...متوجه شدم علیه...گفت: -هیس...زهرا خانم نترسید... وقتی دیدم علی بود حرصی شدم و گفتم: -ببخشید میتونم بپرسم که چرا اتقدر منو تعقیب میکنید؟؟؟؟ -ببخشید من قصدی نداشتم...نمیخواستم بترسونمتون... -نمیخواستین ولی این کارو کردین!!اصلا شما جلوی دانشگاه من چیکار میکنید؟؟؟؟؟آقای صبوری من آبرو دارم!!!!! -من...من قصدی نداشتم من اومده بودم..... حرفشو قطع کردم و گفتم: -خواهشا دیگه مزاحم من نشید... -ولی... ابروهامو محکم توی هم گره زدم و بانفرت نگاهش کردم بعدهم نگاهمو محکم ازش گرفتم و رفتم اونم با چهره ی ناراحت و شکسته بهم زل زده بود همین که به نزدیک ترین پارک دانشگاه رسیدم نشستم روی یکی از نیمکت تا و زدم زیر گریه دستام میلرزید... وای زهرا تو چیکار کردی؟؟؟؟دختره ی مغرور احمق.... هیچوقت نمیتونی عصبانیتتو کنترل کنی!!! توهمین حال بودم که صدای موتور شنیدم... من از این صدا تنفر داشتم... قلبم شروع کرد به تپش... موتور نزدیک و نزدیک تر میشد...و قلب من تند و تند تر میزد...وای خدای من چشمامو بستم!بعد از چند ثانیه متوجه رد شدنش از کنارم شدم.چشمامو باز کردم نفس عمیقی کشیدم و خدارو شکر کردم...یاد علی افتادم که چطوری اون روز با اون دوتا بی سرو پا در گیر شد...اونوقت من بی لیاقت اینطوری جوابشو دادم. انقدر اونجا نشستم و گریه کردم که اصلا متوجه نشدم یک ساعته گذشته سریع بلند شدم و با بی حوصلگی راهی خونه شدم... ادامه دارد... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نویـسنده:📝 🌹🌹 بامــــاهمـــراه باشــید🌹 ┄┅🌵••══••❣┅┄ رمـــــان به قلم⇦⇦🍁مریم سرخه ای🍁 قسمٺـ هفتم: دم خونه که رسیدم متوجه شدم ماشین علی نیست...یکم نگران شدم گفتم خداکنه بلایی سرش نیومده باشه!با ناراحتی وارد خونه شدم بدون این که رومو طرف مادر بزرگ کنم سلام کردم و گفتم که میخوام استراحت کنم مادربزرگ هم تعجب زده فقط نگاهم کرد رفتم داخل اتاق و درو بستم رو به روی آیینه نشستم خوب که به خودم نگاه کردم دیدم از شدت گریه چشم هام پف کرده!!!! نفس عمیقی کشیدم و دراز کشیدم روی تخت...از خستگی زیاد خوابم برد... ساعت حدود 6 بود که از خواب پاشدم بدون این که به چیزی توجه کنم رفتم سمت پنجره.جای پارک ماشین علی هنوز خالی بود...یعنی کجاست...دلم شور میزنه!!اگر بلایی سرش بیاد هیچ وقت خودمو نمیبخش