eitaa logo
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
3.6هزار دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
1.5هزار ویدیو
6 فایل
سلام به کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند خوش آمدید. مطالب کانال صرفا جهت اطلاع واستفاده شما عزیزان می باشد. تبلیغ کسب و کار کانال و گروه ----------------------------------------------------- آیدی مدیر @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
م...توی خونه موندن روانیم می کرد...لباس هامو تنم کردم وچادرم هم انداختم روی سرم و از خونه زدم بیرون... به محض این که در حیاط رو بستم ماشین علی اومد داخل کوچه... خنده ی تلخی نشست روی لب هام! دوویدم طرفش باید ازش عذر خواهی کنم باید براش توضیح بدم که چی شده بود و من چه فکری کردم باید بهش بگم که منظوری نداشتم و از عصبانیت و خستگی زیاد اون برخورد رو داشتم...منتظر موندم تا از ماشین پیاده شه وقتی پیاده شد رفتم طرفش سرم رو انداختم پایین و گفتم: -سلام... یه نگاه از سر ناراحتی بهم انداخت و گفت: -سلام. بعد هم روشو کرد اون طرف و رفت سمت در خونشون... دستمو اوردم بالا و گفتم: -...ببخشید... -عذ خواهی لازم نیست خانم باقری. من اشتباه کردم که اومد جلوی دانشگاه شما.مقصر بودم میدونم و عذرمیخوام و به گفته ی خودتون دیگه مزاحمتون نمیشم. -نه....من.... -شرمنده باعث ناراحتیتون شدم...یاعلی! علی رفت داخل خونه و درو پشت سرم بست...و قطره ی اشک من از روی گونه هام سر خورد... اصلا فرصت حرف زدن بهم نداد...همونطور که من فرصت حرف زدن بهش ندادم...من نمیدونستم علی چرا اومده بود جلوی دانشگاه من و اون هم نمیدونست چرا من الان اینجام...!!!! سه روز از اون ماجرا گذشت و من سه روز تموم چشمم به در خونه ی علی خیره بود...و اصلا ندیدمش...حال و روز خوشی ندارم! مادربزرگ یه جوری که انگار از قضیه خبر داشته باشه لام تا کام اسم علی رو نمی اورد...حال و روز منم می دید و نمی تونست چیزی بگه... ساعت حدود پنج بعد از ظهر بود لباس هامو تنم کردم و برای کپی گرفتن جزوه هام رفتم بیرون... بعد از حدود نیم ساعت توی راه برگشت یه چهره ی آشنا دیدم...باور نمی شد...علی بود!!! غرورم نمیذاشت برم طرفش اما به طور اتفاقی هم مسیر شدیم و راهمون افتاد توی یه کوچه...اول کوچه که رسیدیم چشم تو چشم شدیم.علی با نگرانی به من و منم با نگرانی به اون نگاه کردم...بدون این که کلمه ای بینمون ردو بدل شه راهشو کج کردو رفت... دستمو مشت کردم نفس عمیقی کشیدم پشت سرش راه افتادم... وسط کوچه که رسیدیم سرعتشو تند تر کرد مجبور شدم صداش بزنم... -آقا علی... جواب نداد... -علی آقا...ببخشید....آقا علی...آقاعلی باشمام... ولی فایده نداشت اشکم اومد روی گونه هام به یاد بچگی افتادم که یکی از پسرا اذیتم کرده بود و من توی کوچه با گریه داد میزدم علی... این دفعه هم با گریه داد زدم: -علی....!!!!!!!! یهو سر جاش ایستاد... ادامه دارد... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نویسنده :📝 🌹🌹 بامــــاهمـــراه باشــید🌹 رمـــــان به قلم⇦⇦🍁مریم سرخه ای🍁 قسمٺـ هشتم: با گریه داد زدم علی... یهو ایستاد..چند ثانیه ای تکون نخورد...بعد پاهاشو به سمت من حرکت داد...چشمام زوم شد روی کفش هاش... کاملا روبه روی من ایستاده بود...زل زد توی چشمام...چشم هاش پر از خون بود...هیچ حرفی برای گفتن نداشتم با تپش قلب پلک میزدم و با هر پلک قطره اشکی از چشمم می افتاد پایین... چند دقیقه هیچ چیز نگفتم و خیره بودم بهش...بعد از چند دقیقه سکوتو شکست... سرشو انداخت پایین و گفت: -اگر امری ندارید من برم... سرمو انداختم پایین نفس عمیقی کشیدم...هیچ چیز نگفتم... گفت: -پس یاعلی... دست پاچه شدم چند قدمی نزدیکش شدم و گفتم: -ب...ب...ببخشید...بابت اون روز...اون روز...جلوی دانشگاه... -مهم نیست! -این حرفو نزنید... -تقصیر من بود شما راست گفتین... -نه...من یکم عصبی بودم بخاطروهمین... حرفمو قطع کردو گفت: -در هر صورت من شرمنده ام یاعلی... برگشتو رفت...و من مات رفتنش... غرورم شکست...قلبم شکست...روحم شکست...با خودم گفتم چه داستان عجیبی...یک عشق تنفر انگیز... بعد از چند دقیقه راهمو کج کردم و آهسته شروع به قدم زدن کردم...هر قدم یک قطره اشک...! تموم راه تا خونه با بی میلی قدم زدم تا رسیدم جلوی خونه به پنجره ی اتاق علی خیره شدم....پنجره باز بود...انگار زودتر از من رسیده بود خونه...همینطوری که زل زده بودم به پنجره یک دفعه پنجره رو بست!!! منم جا خوردم و سریع رفتم داخل حیاط...چادرمو در اوردم کیفمو پرت کردم گوشه ی حیاط...صورتمو شستم و بعد وارد خونه شدم مادر بزرگ مشغول کار بود رفتم پیشش و گفتم: -سلام مادر جون...دلم برات تنگ شده بود... -سلام عزیزم خوش اومدی... یک دفعه چشمش خورد به چشمام و با تعجب گفت: -چقد غم از چشمات میباره مادر؟؟؟؟ -نه مامان جون خستگیه... -پس برو استراحت مادر... یه لبخند تلخ جواب مادر بزرگ شد... - خسته ام مامان جون خسته ام! نفس عمیق با لرزه کشیدم و رفتم داخل اتاق...لباس هامو عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم... چشمامو گذاشتم روی هم...پلک هام داشت سنگین می شد که صدای آیفون بلند شد...یک دفعه با عجله و سریع از روتخت بلند شدم و رفتم سمت آیفون: -بله؟؟؟؟؟؟؟؟ -سلام دختر
م مادر بزرگت هست.... بغضمو قورت دادم و گفتم: -بله بله...چند لحظه... به مادر بزرگ اشاره کردم و سریع رفتم داخل اتاق... موهامو پخش کردم روی متکا...پتو روکشیدم روی سرم و شروع کردم به گریه کردن...من دل علی رو شکستم من خیلی بد باهاش حرف زدم من جواب اون زخم چاقو و درگیری علی بخاطر خودمو اونجوری دادم...چه جوری میتونم خودمو ببخشم...! باید از دلش در بیارم اما چه جوری اون حتی حاظر نیست حرفامو بشنوه...یه وقتی من مغرور بودم و حالا ورق برگشته... خدایا خودت کمکم کن...! ادامه دارد... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نویسنده:📝 🌹🌹 بامــــاهمـــراه باشــید🌹 ┄┅🌵••══••❣┅┄ رمـــــان به قلم⇦⇦🍁مریم سرخه ای🍁 قسمٺـ نهم: دقیقه هاو ثانیه ها همینجوری میرفتن جلو و من اصلا حواسم نبود مدت زیاد رفتن اونا توی فکرم...دوسه ساعتی گذشت که به خودم اومدم و بلند شدم پتومو از روم زدم کنار موهامو بستم و رفتم داخل پذیرایی... مادربزرگ که فکر میکرد من خوابم رو بهم کردو گفت: -خوبی مادر؟؟چقد تازگیا میخوابی؟؟؟ -مرسی مامان جون این روزا یکمی درگیر کارم خستم... روشو کرد اون طرف و گفت: -خسته نباشی...حالا برو شام حاظر کن! خندم گرفته بود با خنده رفتم توی آشپز خونه و زیر گازو روشن کردم از توی یخچال برنج و مرغ رو آوردم و مشغول گرم کردن غذا شدم.مادربزرگ این چند روزه زیاد مثل قبل باهام حرف نزده.البته من هم زیاد پیشش نبودم. قاشق رو برداشتم و مشغول هم زدن غذا شدم... بشقاب هارو آدماده کردم... پارچ دوغ رو از یخچال بیرون آوردم سفره رو پهن کردم و هرکدوم رو یه گوشه چیدم.غذا هم که گرم شده بود.کشیدم توی بشقاب هاو گذاشتم سرسفره رو کردم به مادربزرگ و گفتم: -بفرمایین مامان جون. -دست دختر گلم درد نکنه! نشستیم سرسفره و با بسم الله مشغول خوردن غذا شدیم. مادربزرگ گفت: -قربون دختر گلم بشم.اگه تو از اینجا بری من تنها بمونم چیکار کنم؟ -برم؟؟؟چرا باید برم مادرجون؟؟ -نمیدونم! -چیزی شده؟ -چند وقته پیشمی؟ -یه ماهی میشه... -امروز داشتم با مامانت حرف میزدم. قاشقو گذاشتم روی زمین و گفتم: -خب؟؟؟؟ -دارن میان تهران. روبه مادر بزرگ چشمامو بزرگ کردم با کلی ذوق گفتم: -راست میگی؟؟؟واااای چقد دلم براشون تنگ شده بود!!! واقعا خبر خوشحال کننده ای بود هیچ چیز جز خبر برگشتن مامان و بابا توی اون شرایط نمیتونست حالمو خوب کنه... روکردم به مادربزرگ و گفتم: -پس چرا چیزی به من نگفتن؟؟؟!!! -میخواستن سوری پایزت کنن... بلند خندیدم و گفتم: -مادرجون سوری پایز نه سوپرایز. -حالا همون سویپاز که تومیگی. -مامان جون خب تو که سوپرایزشونو خراب کردی😄... -من ازین قرتی بازیا خوشم نمیاد سورپایز سویپاز زمان ما نبود که!!! خندیدم و مشغول خوردن ادامه ی غذا شدم بعد از شام هم سفره رو جمع کردم و با مادر بزرگ ظرف هارو شستیم کلی خیسش کردم و خندیدیم... انگار یادم رفته بود که چه غم بزرگی داشت عذابم میداد.... ساعت حدودای دوازده بود جای مادربزرگ رو پهن کردم و نشستم بغلش... عین دوران بچگی گفتم برام یه قصه بگو! مادربزرگ هم مشتاق تر از همیشه قلاب بافتنی شو برداشت عینکشو جابه جا کرد و گفت: -یکی بود یکی نبود... موهامو باز کردم و سرمو گذاشتم روی پاهاش... ادامه دارد... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نویسنده:📝 🌹🌹 بامــــاهمـــراه باشــید🌹 ┄┅🌵••══••❣┅┄    رمـــــان به‌قلم⇦⇦🍁🍁 قسمٺــ دهـــم: سرمو گذاشتم روی پاهاش و مادر بزرگ شروع کرد: -یکی بودیکی نبود... یاد بچگی هام افتادم که عاشق قصه های مادربزرگ بودم... مادربزرگ ادامه داد: -یه پسری بود عاشق یه دختری شده بود! خندیدم و گفتم: -مادر جون یهو رفتی سر اصل مطلب. -هیس وسط قصه مزاحم من نشو. ادامه داد: -این پسر به هر دری زد از دختر خواستگاری کنه نتونست. -خب با مادر پدرش میرفت خواستگاری! قلاب بافتنیشو گرفت بالاو گفت: -یه بار دیگه حرف بزنی باهمین میکوبم توسرت! خندم گرفته بود مادربزرگ هم بدون توجه به من ادامه داد: -خلاصه به هزار بدبختی و سختی این اقا پسر از دختر خانم بله رو گرفت دوسه ماهی از عروسیشون نگذشته بود که پسرتصمیم میگیره بره سوریه!! دختر خیلی گریه میکنه و مخالفت میکنه.پسر هم از دیدن اشکای دختر گریش بیشتر میشه...به هزار حرف و التماس اخر دختره راضی میشه و پسره هم راهی... روز رفتنش دختره لباساشو مرتب میکنه سربندشو میبنده و میزنه روی شونه پسره و میگه دیر فهمیدم که همسر مدافع حرم بودن چه سعادت بزرگیه ان شاءالله از تو برای من فقط یه سربند برگرده... بعد از یکی دوهفته خبر شهادت پسر رو میارن برای خانوادش اما از اون بدن فقط یه سربند بدون سر برمیگرده... ب
بی اختیار زدم زیر گریه... واقعا خوش به سعادت همچین ادمایی.... خوش به سعادت شهدا و همسر شهدا... اون شب کلی گریه کردم. سرمو که گذاشتم روی بالشت از شدت خستگی خوابم برد... صبح برای نماز که بلند شدم دیدم مادر بزرگ زود تر از من سر سجاده نشسته و جانماز منم پهن کرده وضو گرفتم و رفتم پیشش پیشونیشو بوسیدم و سلام کردم اونم صورتمو بوسید مشغول نماز خوندن شدیم... ادامه دارد.... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نویسنده:📝 🌹🌹 بامــــاهمـــراه باشــید🌹 ┄┅🌵••══••❣┅┄       رمـــــان به قلم❣❣ قسمٺـــ یازدهـــــم: بعد از نماز مادر بزرگ دست هاشو رو به آسمون بلند کرد و درحالی که کم کم اخر دعاش بود دستاشو آورد پایین تر و روی صورتش کشید بعد هم دولا شدو تسبیحشو برداشت برد جلوی چشمش شروع کرد دونه دونه ذکر گفتن منم دستامو گذاشتم روی دو زانوهام و دعای فرج رو خوندم بعد هم تسبیحی که مادرم برام از کربلا خریده بود رو برداشتم و شروع به ذکر گفتن کردم... چند دقیقه ای بینمون سکوت بودو دعا... بعد مادر بزرگ چشماشو محکم بازو بسته کرد جوری که انگار میخواست اشک از چشمش نیاد و روی گونش نریزه! روبه من کرد دستشو آورد سمتم وگفت: -قبول باشه دخترم... منم یه لبخند تحویلش دارم سرمو به سمتش کج کردم و گفتم: -قبول حق مادر جون... دستامونو از هم جداکردیم و من بلند شدم سجادمو کنار کشیدم و تاش کردم و بعد هم مقنعه ی سفیدمو از سرم در آوردم و کنار سجاده گذاشتم و مشغول تا کردن چادرم شدم. مادربزرگ هم هنوز نشسته بود و توی فکر بود.یه نگاه بهش کردم.تای چادرو بهم ریختم و نشستم کنارش.سرمو بردم جلوی صورتش و گفتم: -نبینم ناراحت باشی مادرجون. مادربزرگ سرشو برگردوند و یه نگاهی بهم کردو بعد دستموگرفت و گفت: -دیگه اذیت نمیشی؟ ابروهامو گره زدم به هم با تعجب گفتم: -اذیت ؟؟؟اذیت از چی؟ مادر بزرگ یه نفس عمیق کشید روبه قبله کردو گفت: -از حرف های من. رفتم نشستم روبه روش ابروهامو بالا انداختم و گفتم: -کدوم حرف؟ مادربزرگ چشماشو روی هم فشرد و گفت: -حرف علی آقا. نگام توی نگاهشرده خورد از روی بغض جهش لب هام به سمت پایین رفت.گلوم یه لحظه از سنگینی یه بغض درد گرفت. بدون هیچ حرکتی به صدای آروم و ناراحت گفتم: -منظورتون چیه... مادربزرگ اشکی که اومده بود روی گونه هاشو پاک کردو گفت: -اون روز که اومده بود دم دانشگاهت... ابروهامو فشردم تو هم.چشمامو ریز کردم و گفتم: -خب؟؟شماازکجامیدونی؟ مادر بزرگ یه نگاهی به من کردو گفت: -من گفته بودم بیاد. چشمام گرد شد نزدیک تر شدم و گفتم: -شما گفته بودین؟برای چی؟؟ مادر بزرگ رفت عقب و همینطور که جانمازشو جمع میکرد گفت: -مهناز خانوم میخواست باهات حرف بزنه... چشمامو بستم... یه نفس عمیق کشیدم به موهام چنگ زدم...یه حس خیلی غیر عادی داشتم... گفتم: -آخه چرا جلوی دانشگاه...؟؟من که داشتم میومدم...خونه! مادربزرگ دستشو کشید روی صورتشو گفت: -اخه داشتن میرفتن... -کجا؟؟؟؟ -شهرستان! چشمامو ریز کردم و گفتم: -ولی علی آقا که تهران بود... -مادرشو اون روز برد...بعد از ساعت دانشگاه تو...امروزم قراره که خودش بره... -چی؟؟؟خودش بره؟؟؟کی؟؟اگه بره کی برمیگردن؟؟؟ مادربزرگ با مکث جواب داد: -فکر نکنم که دیگه برگردن... چشمام گرد کردم و با تعجب گفتم: -یعنی چی!!!!!!!! مادر بزرگ بلند شد جانمازشو برداشت همینطور که میرفت طرف اتاق...با ناراحتی گفت: -یعنی برای همیشه رفتن... بدنم به سرعت توان خودشو از دست داد تکیه دادم به دیوار و اشکام جاری شد... واقعا من چی کار کردم!!! مادربزرگ اومد طرفم و گفت: -غصه نخور... پیشونیم رو بوس کرد و گفت: -پاشو برو استراحت کن...دیگه هیچ چیز فکر نکن... ادامه دارد... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نویسنده:📝 🌹🌹 بامــــاهمـــراه باشــید🌹 ┄┅🌵••══••❣┅┄       رمــــــــــان به قلم⇦⇦❤مـــــریم‌سرخه‌ای❤️ قسمٺـــــ دوازدهـــــم: انقدر شوکه شده بودم که توانایی بلند شدن نداشتم... پلک نمیزدم و فقط به دیوار خیره شده بودم... لب هام از شدت ناراحتی خشک شده بود.چشمام پر از اشک شد و قطره قطره ریخت روی گونه هام.یه قطره اشک ریخت روی دستم یه دفعه به خودم اومدم دستمو پاک کردم بغضمو قورت دادم.یه نفس عمیق کشیدم.و یواش و بی حوصله از روی زمین بلند شدم.انقدر فکرم درگیر بود که متوجه کارام نبودم. رفتم سمت آشپز خونه شیر آبو باز کردم بعد از چند ثانیه دوباره بستم.اومدم داخل پذیرایی جانمازمو جمع کردم گذاشتم توی اتاقم و دوباره رفتم سمت آشپز خونه شیر آبو باز کردم و دستو صورتمو شستم.رفتم کنار پنجره.هوا دیگه رو به روشنی بود... از پشت پنجره نگاهم افتاد به ماشین علی...م
ماشینش هنوز جلوی در بود و این نشون میداد که هنوز نرفته...چشممو دوختم به پنجره ی اتاقش.شاید اونم الان بیدار باشه.کاش میشد زمان برگرده. چشمم خورد به در خونه روز اولی که علی برای سال پدربزرگش برامون آش نذری آورد...مزه ی اون آش هنوز زیر زبونمه.حالا من باید برای دلم آش پشت پا بپزم...علی با رفتنش از تهران...تموم منو نابود میکنه.انقدر درگیر فکرم بودم که متوجه ایستادن مادربزرگ کنارم نشدم.بهم نزدیک تر شد دستشو گذاشت روی شونه هام سرمو انداختم پایین نفس عمیقی کشیدم.مادربزرگ به نشونه ی هم دردی شونه هامو فشار داد.بینمون فقط سکوت بودو سکوت... بعد از چند ثانیه مادر بزرگ سکوت غمگینو شکست با صدای آروم و خسته گفت: -بسه عزیزم هرچی بود گذشت... رو به مادر بزرگ کردم و جوابش فقط نگاه های تلخ و ناراحت من بود.مادربزرگ آهی کشید و رفت... منم بانگاه آخر به پنجره ی اتاق علی زیر لب زمزمه کردم.چه سرنوشت تلخی... بعد هم با قدم های آروم رفتم سمت اتاقم.درو بستم روی تخت دراز کشیدم.خیره به سقف شدم.هنوز هم شوکه بودم. بعد از چند دقیقه بغض اومد سراغم پتورو کشیدم روی سرم و چشمامو بستم... ادامه دارد... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نویسنده:📝 🍁🍁 رمان های عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹 رمـــــان به قلم⇦⇦ ❣❣ قسمٺـ سیزدهـــــم: بعد از حس تلخی که دیشب داشتم صبح حدودای ساعت 9 بلند شدم.سردرد عجیبی داشتم.دستو صورتمو شستم.مادربزرگ توی آشپز خونه مشغول درست کردن صبحونه بود.رفتم کنارش. یه لبخند تلخ نشست روی لبام و روبه مادربزرگ گفتم: -سلام مادرجون. مادر بزرگ با حالت نگران اما خنده رو گفت: -سلام عزیز مادر.بیا بشین.بیا بشین صبحونه بخوریم. نفس عمیقی کشیدم و با ته لبخندی رفتم کنارش نشستم. مادر بزرگ دستشو کشید روی موهام و گفت: -قربون نوه ی گلم بشم.نبینم غصه میخوریا.تو به این خوشگلی به این جوونی به این باهوشی حیفی الان اینجوری پر پر شی. چشمامو بستم یه لبخند عمیق نشست روی لب هام ولی خیلی زود ناپدید شد. جواب من به حرف مادر بزرگ فقط همین بود. توی فکر بودم که یه دفعه یاد مامان و بابا افتادم. سکوتو شکستمو گفتم: راستی مادر جون.مامان و بابا پس چرا نیومدن؟؟ مادر بزرگ همینجور که لقمه میذاشت توی دهنش گفت: -آهان خوب شد گفتی.نیم ساعت پیش که خواب بودی.مریم زنگ زد گفت دوروز دیگه برمیگردن.بین راه یه سر رفتن پیش خاله سمیه. -آهان.دلم خیلی براشون تنگ شده. -ان شاءالله زود تر میان و دلتنگیت رفع میشه. جواب آخرین حرف مادربزرگ باز هم لبخند بود. (مریم مادرمه و اسم پدرم هم مصطفی.یه برادر کوچیک تر از خودم هم دارم که ده سالشه.و اسمش امیرحسین.حدود یه ماهی میشه که برای مراقبت از مادر بزرگم(مادر پدرم)رفتن شهرستان و من به دلیل درس و دانشگاه پیش مادر بزرگم(مادر مادرم)موندم.) بعد از خوردن صبحونه و جمع کردن سفره.یاد صبح افتادم که ماشین علی جلوی در بود.با عجله دوویدم سمت پنجره دیدم که ماشینش هنوز هم پشت دره.ته امیدی به دست آوردم.من نباید میذاشتم اینجوری همه چی تموم بشه.باید از علی عذر خواهی کنم باید براش توضیح بدم.رفتم سمت اتاق تا آماده شم برم بیرون به هوای اینکه توی راه باعلی برخورد کنم. مادر بزرگ که از این حرکت من تعجب کرده بود اومد جلوی در اتاق و گفت: -کجا به سلامتی؟انقد تند دوویدی فک کردم زلزلست. -مادر جون ببخشید باید برم یه کار نیمه تموم دارم. مادر بزرگ دستشو گذاشت روی کمرشو گفت: - چه کار نیمه تمومی که نتیجش دوویدن دم پنجره و دید به اتاق علی آقاست؟؟؟ چشمام گرد شد رفتم سمت مادر بزرگ و گفتم: -مادر جون این چه حرفیه من که چیزیو از شما پنهون نمیکنم.سر فرصت همه چیو بهتون میگم. مادر بزرگ آهی کشید و گفت: -امیدوارم موفق باشی عزیزم. پیشونی مادربزرگو بوسیدم و با یه لبخند دل نشین دلشوآروم کردم... ادامه دارد... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نویسنـــــده:📝 🍁🍁 بامــــاهمـــراه باشــید🌹 ┄┅🌵••══••❣┅┄       رمــــــــــان قسمٺــــــ چهــــاردهــــم: اول: سریع تر لباسامو تنم کردم بعد هم چادرمو سرم کردم واز خونه رفتم بیرون. باترس و لرز رسیدم جلوی در دستمو گذاشتم روی دستگیره ی در نفس عمیقی کشیدم و درو باز کردم سرم پایین بود.یواش یواش سرمو بلند کردم. ولی یه دفعه رنگم پرید... پاهام سست شد... ماشین علی دیگه جلوی در نبود. از مردی که توی کوچه وایستاده بود پرسیدم. -اقا...اقا ببخشید...شما این ماشینی که اینجا پارک بود رو ندیدی؟؟یه پراید نوک مدادی... - تا چند دقیقه ی پیش با یه چمدون از خونه اومد بیرون و در قفل کردو رفت... آب دهنمو قورت دادم و گفتم: -دقیقا چند دقیقه ی پیش؟؟ گفت: -پنج دقیقه ی
پیش... بغضم گرفت و با صدای یواش به اون مرد گفتم: -ممنون... نفس عمیقی کشیدم یه نگاهی به در خونه ی علی اینا انداختم.دقیقا با گذشتن من پنج دقیقه ی پیش از جلوی پنجره علی سوار ماشین شده و رفته...دیگه هیچ چیز قابل برگشت نیست... بغضم ترکید اشکام یواش یواش اومدن پایین... اصلا توان برگشتن به خونه رو نداشتم خصوصا اگر مادر بزرگ حالمو ببینه خیلی بهم میریزه.تصمیم گرفتم برم قدم بزنم.برام مهم نبود کجا فقط دلم میخواست تنها باشم... راه افتادم و خیابونارو قدم زدم.هیچی نمیفهمیدم فکرم خیلی درگیر بود...هیچ صدایی نمیشنیدم همینجوری که داشتم میرفتم رسیدم به یه پارک.صدای خنده بچه ها توی گوشیم پیچید... یاد اون روز افتادم که علی توی پارک با اون دوتا موتور سوار درگیر شد.یاد وقتی که تموم لباسش خونی بود. دلم خیلی گرفت... رفتم داخل پارک.شروع کردم به قدم زدن.به هر طرف نگاه میکردم بچه های قدو نیم قدو می دیدم که داشتن بازی میکردن. با خودم گفتم خوش به حالشون چقدر شادن.هیچ دل مشغولی ندارن.فقط دلشون به بازی خوشه. همینجوری که قدم میزدم روی یکی از نزدیک ترین نیمکت های پارک نشستم عمیق توی فکر بودم... دلم میخواست همیشه روی همین نیمکت بمونم... بعد از چند دقیقه متوجه شدم یکی داره با دست چادرمو میکشه... برگشتم رو بهش دیدم یه پسر بچه فال فروشه... با چشمای معصومش گفت: -خاله...یه فال ازم میخری من فقط نگاهش کردم. دوباره گفت: -خاله یه فال بخر ازم.مطمئن باش درست در میاد خاله... بازم نگاهش کردم. گفت: -خاله با شمام یه فال ازم بخر.توروخدا خاله. لبخند تلخی زدم و گفتم باشه فال ها چنده؟ -دونه ای دوتومن. -خودم بردارم؟یا خودت برام برمیداری؟ -خودت بردار خاله.بخت خودته! -باشه... ادامه دارد... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نویسنـــــده:📝 🌹🌹 بامــــاهمـــراه باشــید🌹 ┄┅🌵••══••❣┅┄       ‌ ❤️ــــــــــق رمــــــــــان قسمٺـــــ چهــــــــاردهـم: دوم: نیت کردم و یه فال از بین اون فال ها برداشتم.از کیفم یه دوتومنی درآوردم و دادم به اون پسر بچه اونم رو کرد به من و گفت: -امیدوارم به اونی که دوسش داری برسی... بعد هم دووید و رفت... و من به دوویدنش خیره شدم... نفس عمیقی کشیدم و فال رو باز کردم... درد عشقی کشیده ام که مپرس/ زهر هجری چشیده ام که مپرس/ گشته ام در جهان و آخر کار/ دلبری برگزیده ام که مپرس/ کسی را دوست داری برایت از همه چیز و همه کس عزیز تر است...او هم تورا دوست دارد.مطمئن باش به موقعش به هم می رسید... خودت را سررنش مکن که دردو رنج ها پایان می پذیرد.غصه ها تمام می شود و خوشی و امنیت جایش را می گیرند... اشک هام چکید روی برگه ی فال...دلم گرفت...با خودم گفتم حافظ علی رفت تموم شده...امیدی نیست...اگر دوستم داشت میمومد...رفت و دیگه برنمیگرده... ما هیچوقت به هم نمی رسیم... ادامه دارد... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نویسنده:📝 🌹🌹 بامــــاهمـــراه باشــید🌹 ‌ رمــــــــــان به قلم⇦⇦🌸🌸 قسمٺـــــ پانـــــزدهـــــم: برگه ی فال رو توی دستم مچاله کردم... اونقدر محکم دستمو مشت کردم که ناخون هام فرورفت توی دستم.از روی نیمڪت بلند شدم به اولین سطلی زباله ای که رسیدم برگه ی فالو انداختم توش... راه افتادم خیلی عصبی بودم... بغض داشت خفم میکرد ولی دیگه نمیتونستم ببارم... از پارک رفتم بیرون رسیدم توی همون کوچه ای که هرچی علی رو صدا کردم و گفتم علی اقا...اقا علی...برنگشت ولی وقتی گفتم علی و به اسم کوچیک صداش کردم ایستادو برگشت سمتم... منو علی از بچگی هم بازی بودیم اون منو زهرا و منم اونو علی صدا میکردم.بزرگتر که شدیم کلا دیگه همو ندیدیم.تا وقتی که من اومدم پیش مادر بزرگ و دوباره روز از نو روزی از نو...اما از همون بچگی دوسش داشتم... علی از همون بچگی همه جا از من محافظت میکردم وقتی بچه بودیم به من میگفت هرکی اذیتت کرد بگو خودم حسابشو میرسم...اون روز وقتی علی رو به اسم کوچیک صدا زدم.یاد همون علی افتادم که یه دوچرخه داشت هر روز صبح به خاطر من تمیزش میکرد تا من از خونه بیام بیرون و سوار دوچرخش بشم... و اونم وقتی اینو شنید ایستاد و برگشت به سمت من... اونم یاد بچگیامون افتاد... و به حرمت لحظه های سادگیمون ایستاد... از خیابون رد شدم... ساعتو نگاه کردم دیگه نزدیک های ظهر بود بهتر بود برم خونه... از همون خیابون انداختم رفتم پایین... تادم خونه ی مادر بزرگ فکرم درگیر بود... نمیدونستم حالا دیگه برای زندگیم چه برنامه ای دارم!! باید بشینم و بقیه ی عمرمو به غصه بگذرونم یا به گفته ی حافظ منتظر خوشبختی باشم... رسیدم خونه ادامه دارد.....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شما که همسرت را پیدا کرده ای... شما که همدم و هم نفس داری... شما که برای درد و دلت یک آغوش داری که آرام گیری... شما که در انتظار زندگی مشترک لحظه شماری می کردی و اکنون ویا مدتهاست او را یافته ای... بله با شما هستم... یک لحظه را برای محبت و عشق ورزی به او را از دست نده... دقیقه هابا هم بودن زود می گذرد... قدرش را بدان... که در روزهای تنهایی در حسرت اینجا و اکنون نباشی... 🙂💕 ─═इई🍃❤️ ⃟ 🍃ईइ═─ https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae 💑 تفاوت های زن و مرد را بشناسید تا در زندگی به مشکل برخورد نکنـید 🔸بهترين هديه به همسر شناخت و آگاهی نسبت به تفاوت های زن و مرد و رفتارهای متناسب با آن تفاوت هاست. 🔸با شناخت اين تفاوت ها ديوارهای رنجش و بی اعتمادی فرو می ريزد، چرا كه همـــه ی كشمكش‌ها و رنجش‌ها ناشی از عدم درک يكديگر می باشد. 🔸زن و مرد نه تنها در روابطشان با يكديگر متفاوتند بلكه در فكر كردن، احساسات، ادراك، عكس‌العمل نشان‌ دادن، عشق، خواسته‌ ها، نيازها و قدردانی كردن با يكديگر متفاوتند. 🔸با توجه به این نكته كه همسرتان با شما فرق دارد می توانيد به آرامش برسيد و بجای اينكه در برابر او مقاومت كنيد و يا بخواهيد رفتارهای او را تغيير بدهيد با او كنار می آييد. کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ••••❥⊰🕸🐚 ═══‌♥️ℒℴνℯ♥️═══ 💑 از همسـرتـان دفــاع کنـیـد👌 🔸اگــر دیگــران در غیـاب همسـرتان از او بدگویی می‌کنند به آنها میدان ندهید که با فراغ بال از همسرتان بدگویی کنند. 🔸شنیـدن بدگویی از همسـر علاوه بر آنکه غیبت و گناه است، موجب می‌شود به تدریج رفتار شما نیز نسبت به همسرتان تغییر کند و نسبت به زندگی خود دلسرد و بی‌انگیزه شوید. 🔸برای اینکـه طرف مقـابل ناراحت نشـود حتی شده به شوخی و خنده، از همسرتان دفاع کنید. یقیناً این کار شما هم ثواب دارد و هم عامل محبوبیّت شما در نزد همسرتان خواهد شد. کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ••••❥⊰🕸🐚JOiN👇🏻 ═══‌♥️ℒℴνℯ♥️═══ https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae ❣راهـ‌های حفظ چهـارچوب اَمن خونـه(زن وشوهری)❣ مشکـوکــ نبـاشیـد بنـای زنـدگی تـان را بـر اعتمـاد به یکـدیگـر بگـذارید. مـدام او را کنتـرل نکنیـد. در هر حرکـت سـاده همسـرتـان به دنبـال بـدبینـی نبـاشیـد. ایـن عـادت که همـه شمـاره تلفـن‌ها را کنتـرل کنیـد. پیامکـــ‌ها را بخوانیـد و یـا از او بپـرسیـد چـی خریـدی؟ کجـا خریـدی را کنـار بگذاریـد. خودتـان را از تصـورات بدبینـانه خلاص کنیـد. برای اینـکه او را درکنـار خودتـان داشتـه باشیـد بایـد کارهـای مفیـدتری به جـز کنتـرل همسرتـان انجـام بدهیـد. ─═इई🍃❤️ ⃟ 🍃ईइ═─ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405
مرحوم علامه شیخ انصاری مادرش را بر روی شانه میگذاشت و به حمام می برد تا زن ها او را بشویند و بر روی شانه به منزل می آورد. پرسیدند : در منزل قاطر یا الاغی نداری ؟ فرمود : دارم. ولی نمی دانید وقتی مادرم را بر دوش گرفتم، زیر این بار سنگین چه گره هایی برایم باز شد. کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ‎‌‌‌‎‌‎•┈••✾•🦋•✾••┈• https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae •┈••✾•🦋•✾••┈• ⁦
♥️🍃🍃♥️💫 🍀 ♥️ چگونه عزيزِ همسرمان باشيم؟ هميشه صادق باشيد. صداقت شما هيچ وقت از ياد همسرتان نخواهد رفت و بي صداقتي نيز براحتي مي تواند اعتماد همسرتان را از شما سلب كند و او را به شما بدبين كند و همين باعث از بين رفتن عزت شما شود. بر اعصاب خود مسلط باشيد. از کوره در نرويد .موقع عصبانيت ممكن است متوجه رفتار و گفتار خود نباشيد و حرفي بزنيد كه همسرتان را ناراحت كند و برنجد. شايد عصبانيت تان بعد از مدتي فروكش كند و شما آن را فراموش كنيد، ولي همسرتان هيچ وقت حرف هايي را كه شما در عصبانيت به او گفته ايد از ياد نمي برد. افرادي كه زود عصباني مي شوند، براي اطرافيانشان خسته كننده اند چون در پي هر گفتار و رفتاري بايد منتظر عصبانيت شما باشند و اين واقعا زجر آور است كه كسي دائما از دست همه عصباني باشد و با هر چيز كوچكي از كوره در رود. نقاط مثبت را هم ببينيد و بدبين نباشيد. وقتي هميشه به ايرادهايي كه همسرتان دارد فكر كنيد، روز به روز بيشتر از او دور مي شويد، اما اگر هميشه به نقاط مثبت او بينديشيد آن وقت هر روز بيشتر از ديروز برايتان عزيز مي شود و همین حس در حرکاتتان بروز میکند و شما با همسرتان بهتر برخورد میکنید و او نیز متقابلا به شما نزدیکتر می شود. ♥️ 🍀 ♥️🍃🍃♥️💫 گیرهای الکی 💕گاهی وقت ها پیش میاد که شوهرها سر یه مسائلی ،( بی دلیل و یا با دلیل) حساس میشن مثلا شوهرتون به اینکه شما برین خونه ی خواهرتون حساس میشه و میگه : 👈"دلم نمیخواد بری اونجا" و ... 💕اینجاست که سیاست زنانه به درد میخوره ،وقتی اینجوری برخورد میکنن اگه واقعا میدونین دلیل رفتارشون چیه و دلیل شون منطقیه، سعی کنین باهاشون حرف بزنین اگه احیانا دیدین قانع نمیشه و حرف حرفه خودشونه، بیش تر از یبار صحبت نکنین و بگین : 👈"باشه اگه شما نیای که من هیچ جا نمیرمممم ..." خودتون رو به این قضیه حساس نشون ندین ،اگر هم دلیلش رو نمیدونین و یا میدونین که دلیل درست و حسابی ندارن بازم حساسیت نشون ندین و دائم نگین : 👈"چرا ؟ دلیلت چیه؟ مگه خواهرم چیکار کرده؟ اصلا منم خونه خواهرت نمیام!" ⛔️ 💕یکم صبر کنین و همون جمله بالا رو اگه موقعیت مناسب بود به کار ببرین . کم کم با گذشت زمان از خر شیطون میان پایین به شرط اینکه شما "حساسیت" نشون ندین و نخواین مقابله به مثل کنین. گاهی بزرگواری نشون دادن هم خیلی خوبه و جواب میده. 👌البته کلا این نکات به شرایط و روابط قبلی خیلی بستگی داره. راستی توی این موقعیت اصلا وقت به رخ کشیدن کارهای بد خواهرش درحق شما نیست ، چون بحث رو بی منطق جلو میبره و درست که نمیشه ،هیچ بدتر هم میشه و به نتیجه نمیرسه⛔️ ─═इई🍃❤️ ⃟ 🍃ईइ═─ ⛔️در مقابل دیگران باهمسرتان مخالفت نکنید این کار سبب شرمنده شدن او خواهد شد و باعث میشود تا احترام دیگران نسبت به او از بین برود. ─═इई🍃❤️ ⃟ 🍃ईइ═─ 💑 با همسـرتون رفیــق باشــید💜 🔸چقدر خوبــه زن و شوهــر تو زندگی رفیق همدیگــه باشن و هــوای همدیگه رو داشته باشن. یه زمانی ممکنه مرد از نظر اقتصادی در سختی باشه و زن باید حواسش باشه و چیزی نخواد که شوهرش نتونه براش فراهم کنه. یه وقتایی هم هست که خانم خونه خسته اس و مرد خونه باید زرنگ باشه و خانومش رو بیشتر کمک کنه. ─═इई🍃❤️ ⃟ 🍃ईइ═─ 🟣 علت لجبازی و پنهانکاری همسرتان در صحبت های شماست اگر... اشتباهی که شما در رابطه با همسرتان انجام ‌می‌دهید این است که با حرف‌های‌تان، احساس بی‌لیاقتی و کوچک‌بودن و حقارت به او می‌دهید. 🔻به عنوان‌‌ مثال زمانی که کاری انجام ‌می‌دهد یا حرفی می‌زند، به او می‌گویید: _ یکم منطقی فکر کن! _ چرا این‌قدر بی‌فکر و ساده‌ای؟ _ چرا میزاری این‌قدر راحت گولت بزنن؟ _ چقدر بچه‌گانه فکر می‌کنی! با بیان‌ این‌ جملات، همسرتان برای اثبات خودش یا راه لجبازی را پیش می‌گیرد یا این‌که از شما دور می‌شود. او برای این‌که سرزنش نبیند و نشنود، ترجیح می‌دهد مخفیانه اقدام کند و شرح کارها و حرف‌هایش را هرگز با شما در میان‌ ‍ 💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼 🍃🌺🍂 🍂🍃 🥀 ✅ تاثیر در زندگی مشترک و روش های عذرخواهی عذر خواهی نه تنها نشانه ضعف نیست، بلکه علتی بر مدیریت عاقلانه یک اختلاف هست. کسی که در رفتار خویش مرتکب اشتباهی ميشود و خيلي زود، عذرخواهی ميکند ، مشخص است که از بهره عقلی بالایی بهره مند است. از آن سو، پذیرش عذر هم نشانه خردمندی است. اما چطور می توانیم عذر خواهی تأثير گذاری داشته باشیم؟ - ابراز تاسف و پشیمانی - ابراز تمایل به تغيير رفتار - قبول کنید که به حس همسرتان صدمه زدید
- اجازه دهید همسرتان بداند چه قدر متأسف هستید - متواضعانه از همسرتان بخواهید شما را ببخشد - درصورتی که نمی توانید به زبان بیاورید، بنویسید - هنگامی که میخواهید عذرخواهی کنید، کارتان را توجیه نکنید و بهانه نیاورید - خودتان را ببخشيد، مشكل را ريشه يابي كنيد و در پي جبران و بازسازي دوباره رابطه باشيد. 🚫اجـازه نـدهـید فضایِ مجازی، شما را از نـمازتـان باز دارد‌. 🎯با کاهشِ زمان" در فضـای مجازی، زمانِ بیشتری را، برای راز و نیاز با خدای مهربان بگذاریم. کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405
🍀♥️ ریز های زن و شوهری و محبت زن وشوهر محبتشون رو به زبان بیارن و با کلمات محبت‌آمیز و محترمانه همدیگر رو خطاب کنند. تقید به سلام و خداحافظی کردن زوجین در سلام کردن از هم سبقت بگیرن و موقع فاصله گرفتن از هم، حتما خداحافظی کنند. حذف بهانه‌جویی متمرکز شدن همسران رو عیب‌های هم، شیرینی و تداوم زندگی مشترک رو از بین می‌بره. حفظ آراستگی توجه به آراستگی و معطر بودن زن و شوهر برای هم ازعوامل مهم در تحکیم روابط بینشون هست. اخلاق‌مداری همسران از بداخلاقی، ترشرویی، توهین و گفتن حرف‌های دلسردکننده پرهیز و سعی کنند گفتگوهای گرم و صمیمی داشته باشند. حذف خواسته‌های بی‌جا توانایی افراد با همدیگه متفاوته و باید خواسته‌هاشون رو در حد توان طرف مقابل مدیریت کنند. *محبت* 📚🌼📚🌼 ✍تحقیقات نشان داده: کودکانی که بیشتر با والدین خود از راه تماس پوستی محبت دریافت کرده اند، اثرات مثبت زیر را بیشتر از بقیه کودکان کسب کرده اند: 🔹آی کیو بالا 🔸قدرت تفکر 🔹رشد اجتماعی 🔸دلبستگی ایمن 🔹و افزایش هورمون عشق (هورمون اُکسی توسین) که منجر به تقویت سیستم ایمنی کودک خواهد شد. 👇🏻🦚👇🏻🌴👇🏻🦚👇🏻🌴 🔹بعضی از پدر و مادرها به فرزندانشان دائماً می گویند: همیشه باید به حرف بزرگ‌ترها گوش کنی و همیشه "حق" با بزرگ‌ترهاست، (مثلا: به حرف عمو گوش کن، هرچی دایی میگه درسته و.. ) این آموزش کاملا غلط است. 🔸در واقع والدین با این آموزش اشتباه، فرصت جرأت مندی و اعتماد به نفس فرزند خود را از او می گیرند. 👈درحالیکه کودک باید یاد بگیرد در صورت لزوم به خواسته‌های دیگران «نه» بگوید، در غیر این صورت، خود را تسلیم هر نوع خواسته‌ بیمارگونه و آزاردهنده‌ای خواهد کرد، چون توان « نه » گفتن ندارد . 📣آموزش « نه » گفتن، از ۳ سالگی آغاز می شود، در این صورت وقتی کودک به سن نوجوانی می رسد، به راحتی جلوی انحرافات خود را با گفتن « نه » می گیرد. 👇🏻🦚👇🏻🌴👇🏻🦚👇🏻🌴 کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405