مرحوم علامه شیخ انصاری مادرش را بر روی شانه میگذاشت و به حمام می برد تا زن ها او را بشویند و بر روی شانه به منزل می آورد.
پرسیدند : در منزل قاطر یا الاغی نداری ؟
فرمود : دارم.
ولی نمی دانید وقتی مادرم را بر دوش گرفتم، زیر این بار سنگین چه گره هایی برایم باز شد.
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند
•┈••✾•🦋•✾••┈•
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
•┈••✾•🦋•✾••┈•
♥️🍃🍃♥️💫
🍀
♥️
چگونه عزيزِ همسرمان باشيم؟
هميشه صادق باشيد. صداقت شما هيچ وقت از ياد همسرتان نخواهد رفت و بي صداقتي نيز براحتي مي تواند اعتماد همسرتان را از شما سلب كند و او را به شما بدبين كند و همين باعث از بين رفتن عزت شما شود.
بر اعصاب خود مسلط باشيد. از کوره در نرويد .موقع عصبانيت ممكن است متوجه رفتار و گفتار خود نباشيد و حرفي بزنيد كه همسرتان را ناراحت كند و برنجد.
شايد عصبانيت تان بعد از مدتي فروكش كند و شما آن را فراموش كنيد، ولي همسرتان هيچ وقت حرف هايي را كه شما در عصبانيت به او گفته ايد از ياد نمي برد. افرادي كه زود عصباني مي شوند، براي اطرافيانشان خسته كننده اند چون در پي هر گفتار و رفتاري بايد منتظر عصبانيت شما باشند و اين واقعا زجر آور است كه كسي دائما از دست همه عصباني باشد و با هر چيز كوچكي از كوره در رود.
نقاط مثبت را هم ببينيد و بدبين نباشيد. وقتي هميشه به ايرادهايي كه همسرتان دارد فكر كنيد، روز به روز بيشتر از او دور مي شويد، اما اگر هميشه به نقاط مثبت او بينديشيد آن وقت هر روز بيشتر از ديروز برايتان عزيز مي شود و همین حس در حرکاتتان بروز میکند و شما با همسرتان بهتر برخورد میکنید و او نیز متقابلا به شما نزدیکتر می شود.
♥️
🍀
♥️🍃🍃♥️💫
گیرهای الکی
💕گاهی وقت ها پیش میاد که شوهرها سر یه مسائلی ،( بی دلیل و یا با دلیل)
حساس میشن
مثلا شوهرتون به اینکه شما برین خونه ی خواهرتون حساس میشه و میگه :
👈"دلم نمیخواد بری اونجا" و ...
💕اینجاست که سیاست زنانه به درد میخوره ،وقتی اینجوری برخورد میکنن اگه واقعا میدونین دلیل رفتارشون چیه و دلیل شون منطقیه، سعی کنین باهاشون حرف بزنین اگه احیانا دیدین قانع نمیشه و حرف حرفه خودشونه، بیش تر از یبار صحبت نکنین و بگین :
👈"باشه اگه شما نیای که من هیچ جا نمیرمممم ..."
خودتون رو به این قضیه حساس نشون ندین ،اگر هم دلیلش رو نمیدونین و یا میدونین که دلیل درست و حسابی ندارن
بازم حساسیت نشون ندین و دائم نگین :
👈"چرا ؟ دلیلت چیه؟ مگه خواهرم چیکار کرده؟ اصلا منم خونه خواهرت نمیام!" ⛔️
💕یکم صبر کنین و همون جمله بالا رو اگه موقعیت مناسب بود به کار ببرین . کم کم با گذشت زمان از خر شیطون میان پایین به شرط اینکه شما "حساسیت" نشون ندین و نخواین مقابله به مثل کنین. گاهی بزرگواری نشون دادن هم خیلی خوبه و جواب میده.
👌البته کلا این نکات به شرایط و روابط قبلی خیلی بستگی داره.
راستی توی این موقعیت اصلا وقت به رخ کشیدن کارهای بد خواهرش درحق شما نیست ، چون بحث رو بی منطق جلو میبره و درست که نمیشه ،هیچ بدتر هم میشه و به نتیجه نمیرسه⛔️
─═इई🍃❤️ ⃟ 🍃ईइ═─
⛔️در مقابل دیگران باهمسرتان مخالفت نکنید این کار سبب شرمنده شدن او خواهد شد و باعث میشود تا احترام دیگران نسبت به او از بین برود.
─═इई🍃❤️ ⃟ 🍃ईइ═─
💑 با همسـرتون رفیــق باشــید💜
🔸چقدر خوبــه زن و شوهــر تو زندگی رفیق همدیگــه باشن و هــوای همدیگه رو داشته باشن. یه زمانی ممکنه مرد از نظر اقتصادی در سختی باشه و زن باید حواسش باشه و چیزی نخواد که شوهرش نتونه براش فراهم کنه. یه وقتایی هم هست که خانم خونه خسته اس و مرد خونه باید زرنگ باشه و خانومش رو بیشتر کمک کنه.
─═इई🍃❤️ ⃟ 🍃ईइ═─
🟣 علت لجبازی و پنهانکاری همسرتان در صحبت های شماست اگر...
اشتباهی که شما در رابطه با همسرتان انجام میدهید این است که با حرفهایتان، احساس بیلیاقتی و کوچکبودن و حقارت به او میدهید.
🔻به عنوان مثال زمانی که کاری انجام میدهد یا حرفی میزند، به او میگویید:
_ یکم منطقی فکر کن!
_ چرا اینقدر بیفکر و سادهای؟
_ چرا میزاری اینقدر راحت گولت بزنن؟
_ چقدر بچهگانه فکر میکنی!
با بیان این جملات، همسرتان برای اثبات خودش یا راه لجبازی را پیش میگیرد یا اینکه از شما دور میشود. او برای اینکه سرزنش نبیند و نشنود، ترجیح میدهد مخفیانه اقدام کند و شرح کارها و حرفهایش را هرگز با شما در میان
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
🍃🌺🍂
🍂🍃
🥀
✅ تاثیر #عذرخواهی در زندگی مشترک و روش های عذرخواهی
عذر خواهی نه تنها نشانه ضعف نیست، بلکه علتی بر مدیریت عاقلانه یک اختلاف هست. کسی که در رفتار خویش مرتکب اشتباهی ميشود و خيلي زود، عذرخواهی ميکند ، مشخص است که از بهره عقلی بالایی بهره مند است. از آن سو، پذیرش عذر هم نشانه خردمندی است. اما چطور می توانیم عذر خواهی تأثير گذاری داشته باشیم؟
- ابراز تاسف و پشیمانی
- ابراز تمایل به تغيير رفتار
- قبول کنید که به حس همسرتان صدمه زدید
- اجازه دهید همسرتان بداند چه قدر متأسف هستید
- متواضعانه از همسرتان بخواهید شما را ببخشد
- درصورتی که نمی توانید به زبان بیاورید، بنویسید
- هنگامی که میخواهید عذرخواهی کنید، کارتان را توجیه نکنید و بهانه نیاورید
- خودتان را ببخشيد، مشكل را ريشه يابي كنيد و در پي جبران و بازسازي دوباره رابطه باشيد.
🚫اجـازه نـدهـید فضایِ مجازی، شما را از نـمازتـان باز دارد.
🎯با کاهشِ زمان" در فضـای مجازی، زمانِ بیشتری را، برای راز و نیاز با خدای مهربان بگذاریم.
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
🍀♥️
ریز #نکته های زن و شوهری
#احترام و محبت
زن وشوهر محبتشون رو به زبان بیارن و با کلمات محبتآمیز و محترمانه همدیگر رو خطاب کنند.
تقید به سلام و خداحافظی کردن
زوجین در سلام کردن از هم سبقت بگیرن و موقع فاصله گرفتن از هم، حتما خداحافظی کنند.
حذف بهانهجویی
متمرکز شدن همسران رو عیبهای هم، شیرینی و تداوم زندگی مشترک رو از بین میبره.
حفظ آراستگی
توجه به آراستگی و معطر بودن زن و شوهر برای هم ازعوامل مهم در تحکیم روابط بینشون هست.
اخلاقمداری
همسران از بداخلاقی، ترشرویی، توهین و گفتن حرفهای دلسردکننده پرهیز و سعی کنند گفتگوهای گرم و صمیمی داشته باشند.
حذف خواستههای بیجا
توانایی افراد با همدیگه متفاوته و #همسران باید خواستههاشون رو در حد توان طرف مقابل مدیریت کنند.
*محبت*
📚🌼📚🌼
✍تحقیقات نشان داده: کودکانی که بیشتر با والدین خود از راه تماس پوستی محبت دریافت کرده اند، اثرات مثبت زیر را بیشتر از بقیه کودکان کسب کرده اند:
🔹آی کیو بالا
🔸قدرت تفکر
🔹رشد اجتماعی
🔸دلبستگی ایمن
🔹و افزایش هورمون عشق (هورمون اُکسی توسین) که منجر به تقویت سیستم ایمنی کودک خواهد شد.
👇🏻🦚👇🏻🌴👇🏻🦚👇🏻🌴
🔹بعضی از پدر و مادرها به فرزندانشان دائماً می گویند: همیشه باید به حرف بزرگترها گوش کنی و همیشه "حق" با بزرگترهاست، (مثلا: به حرف عمو گوش کن، هرچی دایی میگه درسته و.. ) این آموزش کاملا غلط است.
🔸در واقع والدین با این آموزش اشتباه، فرصت جرأت مندی و اعتماد به نفس فرزند خود را از او می گیرند.
👈درحالیکه کودک باید یاد بگیرد در صورت لزوم به خواستههای دیگران «نه» بگوید، در غیر این صورت، خود را تسلیم هر نوع خواسته بیمارگونه و آزاردهندهای خواهد کرد، چون توان « نه » گفتن ندارد .
📣آموزش « نه » گفتن، از ۳ سالگی آغاز می شود، در این صورت وقتی کودک به سن نوجوانی می رسد، به راحتی جلوی انحرافات خود را با گفتن « نه » می گیرد.
👇🏻🦚👇🏻🌴👇🏻🦚👇🏻🌴
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانهمذهبی #روایت_دلدادگی 💞قسمت ۱۰۶ حاکم که حال آن بانو را دید، لنگ لنگ
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎
رمان باستانی، عاشقانهمذهبی #روایت_دلدادگی
💞قسمت ۱۰۷
بانوی حاکم،خیره در چشمان سهراب گفت :
_این جوان کیست؟!
حاکم سرش را پایینتر آورد وکنار گوش همسرش گفت :
_من هم هنوز درست نمیدانم براستی او کیست، اما به نظرم خیلی خیلی آشناست.
بانو ،همانطور که اشک چشمانش را میگرفت، با لحنی آرام، طوریکه فقط حاکم بشنود ،گفت:
_چقدر شبیه جوانیهای توست..
این حرف بانو انگار تلنگری بر ذهن حاکم بود و در دریای افکارش غرق شد،.... بانو آرام روی تخت نشست،... حاکم هم عصایش را به لبهٔ تخت تکیه داد،... انگار داشت در ذهنش با چیزی کلنجار میرفت ...
پس از لحظاتی سکوت،... سهراب که از دیدن صحنه های قبل و بیتابی زنی که به نظر میرسید گمگشته ای دارد، قلبش بهم فشرده شده بود، سرش پایین انداخت و نگاهش را به زمین قصر دوخت...
با تک سرفه حاکم،... سکوت سالن بزرگ شکست، حاکم که لحن کلامش کاملاً تغییر کرده بود،....رو به سهراب گفت :
_راستی نامت چه بود؟
سهراب سرش را بالا گرفت وگفت :
_نامم؟! از وقتی به یاد دارم مرا سهراب صدا میکردند...
حاکم نفسش را محکم بیرون داد و گفت :
_که اینطور...خوب سهراب، تو اصرارداشتی گنجینه را تحویل دهی و گویا عجلهٔ رفتن به جایی را داشتی...به کجا میخواستی بروی؟ مگر تو در این شهر، آشنایی داری؟!
سهراب که حوصلهٔ توضیح دادن و استنطاق دوباره را نداشت ، آرام گفت :
_آری باید جایی بروم ، آشنایی دارم که بیتابم برای دیدارش...
حاکم نگاهی به همسرش و نگاهی به سهراب کرد و گفت :
_امشب را اینجا بمان، نترس، حرفت را باور کردم، اینجا در امانی و مثل یک میهمان با تو رفتار خواهد شد...
سهراب با من و من گفت :
_اگر امکان دارد اجازه دهید بروم...
حاکم سری تکان داد و گفت :
_حال که بر رفتن اینقدر اصرار داری، مانعت نمیشوم اما صبر کن تا دستور دهم با همراهی سربازی تو را به مقصدت برسانم،...
سهراب که میخواست هر چه زودتر از این مکان خارج و به سمت مسجد سهله برود... و از طرفی در کوفه غریب بود و راه مسجد را نمیدانست ، گفت :
_از این لطفتان سپاسگزارم، هر چه صلاح بدانید آن کنم...
در این هنگام بانو آرام به حاکم اشاره کرد وگفت :
_ابو مرتضی، نگذار برود...
حاکم کوفه دست تبدار همسرش را فشاری داد و با نگاهش به او اطمینان داد که نگران نباشد...
💞ادامه دارد....
🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎
رمان باستانی، عاشقانهمذهبی #روایت_دلدادگی
💞قسمت ۱۰۸
پیرمرد همانطور که داس را بالا سرش می چرخاند فریاد زد :
_آهای «ننه صغری» دوباره کجا؟! هوووی زن، وایستا...صبر کن...
ننه صغری،اوفی کرد و همانطور که از سرعت قدمهایش کم میکرد گفت :
_بازم میخواد راه منو ببنده...بگو برو درو و گندم و زمینت برس...به من چکار داری؟!.
پیرمرد نفس زنان خودش را به او رساند و گفت :
_ننه صغری ، یه چند وقت بود که مثل یک زن خوب ، سر خونه زندگیت بودی ، خدا میدونه هر روزش صدها بار سجده شکر میکردم که بالاخره خوب شدی ، اما حالا میبینم که...
زن،درحالیکه دندانهایش را بهم میسایید گفت :
_هااا «عبدالله» ،حالا میبینی که چی هااا؟!نکنه تو هم میخوای مثل تمام اهالی ده، من را مجنون بخوانی ؟! خوب مثل اونا بگو صغری دیوونه...چرت میگی ننه صغری...
عبدالله داس دستش را محکم به زمین کوبید و گفت :
_زن تو چرا حرف تو دهن آدم میگذاری؟ دو ساله که مدام مثل مرغ سرکنده این ور و اون ور میری، یک شب هستی و یک شب نیستی، تمام مردم فکر میکنن که دیوانه شدی، حتی بچه های نوپا هم مسخرهات میکنن و سر به سرت میگذارن ،اما کی شد یکبار، حتی یکبار من به روی تو بیارم؟! کی شد که من بگم تو دیوانه ای هااا؟!... همیشه به درگاه خدا التماس میکردم که یک روزی بشی ننه صغری دو سال پیش و مطمئن بودم که میشی... این یک ماهی هم که گذشت، فکر میکردم دعاهام اثر کرده... حالا چی شده که دوباره مثل قبل شدی؟ نکن ننه صغری...نکن عمر عبدالله... بیا و برگرد خونه...بیا و امیدم را ناامید نکن...
ننه صغری که از استیصال همسرش دلش گرفته بود، دستان زبر و خشن او را در دستش گرفت وگفت :
_عبدالله، یه امروز را نادیده بگیر...قول میدم، از فردا همونی باشم که تو میخوای... آخه دیشب خواب عجیبی دیدم....جمیله بود....دختر عزیزم...میگفت فردا میاد...با همون لباس زر زری عروسیاش...
پیرمرد آهی کشید و سرجایش نشست و همانطور که با دو دستش بر سرش میزد گفت :
_چرا نمیفهمی زن...ما دو ساله خاک به سرمون شد...دو ساله جمیله را گرگهای همین بیابون دریدن....مظفر هم شاهدش... برو برو برای چندمین بار ازش بپرس، اصلا همون چشم کورش که از کاسه درآمده، نشانهٔ اون روز شوم هست، برگرد زن....برو خانه....بزار منم با خیال راحت برم سر زمین و پی بدبختیم...
ننه صغری که میدانست هر چه کند، نمیتواند به عبدالله راستی حرفش را و اون خوابی که انگار بیداری بود را ثابت کند،... سری تکان داد و همانطور که از عبدالله دور می شد گفت :
_میخوام برم گردنه...همونجا میمونم تاشب... شبم برمیگردم خیالت راحت، برو به کارت برس...
و عبدالله با نگاهی ملتمس،رد رفتن او را دنبال میکرد....
💞ادامه دارد....
🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎
رمان باستانی، عاشقانهمذهبی #روایت_دلدادگی
💞قسمت ۱۰۹ و ۱۱۰
ننه صغری پیش میرفت ، کمی جلوتر، تکهای چوب بلند و ضخیم را پیدا کرد و مانند عصا در دست گرفت،...هر چه که جلوتر میرفت، نگاه جستجوگرش ،اطراف را میپایید...
به گردنه که نزدیک میشد ، هیجانی عجیب که وجودش را گرفته بود، بیشتر و بیشتر میشد....ننه صغری از سربالایی نفس گیر گردنه بالا رفت، تخته سنگی را نشان کرد... و با شتاب به طرفش رفت، روی آن نشست و به راه پیش رویش چشم دوخت..
ننه صغری همانطور که نفسی چاق میکرد، همه جا را از نظر میگذراند،...یادش میآمد که بارها و بارها این گردنه و آن درهٔ زیرش را جستجو کرده... همانجایی که میگفتند جمیله را گرگ دریده و او هیچ وقت باور نکرد که این قصه راست باشد،... چون اگر گرگی بود، حتما تکه استخوانی، پیراهن خونی، لنگ کفشی، تکیه ای از چارقد و...نیز باید بود.. که او باور میکرد جمیله رفته اما وقتی که فقط خبر خشک و خالی به او دادند، میدانست که همهاش دروغ است، او میگشت یا جمیله اش را پیدا کند یا اگر واقعا گرگی وجود داشت، ننه صغری بینوا هم بدرد تا از رنج این دنیا راحت شود... تمام کاری که ننه صغری میتوانست برای جمیلهاش انجام دهد همین بود، البته صدها نذر کوچک و بزرگ هم کرده بود که اگر جمیله را پیدا کرد، میبایست نذرهایش را ادا کند....
روز به نیمه رسید، اما خبری نشد که نشد... ننه صغری، خسته از گشتن بیهوده، دوباره خود را به تخت سنگ رسانید و روی آن نشست،... همینطور که آواز لالایی را زیر لب زمزمه میکرد ،چشم به درهٔ پایین که رودخانه ای خروشان از آن میگذشت دوخت...همینطور که با چشمان تیزش خیره به آبهای دره بود، ناگهان از دور متوجه چیزی شد... کنار درخت بیدمجنون که برگهایش چون چتری بر سرش ریخته بودند و داخل آب را جارو میکردند، چیزی شبیه جسم یک انسان ،یک زن و شاید یک دختر به چشمش خورد...
ننه صغری هراسان از جا برخاست... و به سمت راه باریکی که به طرف دره میرفت به راه افتاد، او آنقدر این راه را رفته و آمده بود که حتی حساب سنگ ها و درختان اینجا هم داشت...
ننه صغری مانند عقابی تیزبین انگار به سمت هدفش پرواز میکرد، دل در دلش نبود، با خود زمزمه میکرد....
جمیله، جمیله، من میدانستم تو هستی ،تو خواهی آمد، همانطور که جلو میرفت ،.. سنگریزهها از زیر پایش با شتاب پایین میریخت....
ننه صغری ،نفس زنان خود را به بید مجنون رسانید، شاخه های انبوه درخت را به کناری زد و پیش رفت....
تا اینکه چشمش به پیکر بیهوش فرنگیس افتاد...که در آن روسری سفید و لباسهای زر دوزی شدهی اعیونی که اینک به گل و لای رودخانه آلوده شده بود، مانند قرص ماهی رنگ پریده میدرخشید...
ننهصغری همانطور که اشک از چهارگوشهٔ چشمانش میریخت ،خود را به فرنگیس رساند،... با احتیاط دستانش را پشت شانههای نحیف دخترک انداخت... و آرام آرم او را به جلو کشید و از رودخانه دور کرد و کمی آنطرف تر روی زمین مسطحی که پر از چمن های سرسبز بود، قرار داد....
ننه صغری ،متوجه سر شکستهٔ دخترک شد و چارقدی را که از زیر لباس به کمرش بسته بود باز کرد و بر سر فرنگیس بست و گفت :
_کجا بودی ننه؟ کجا بودی دخترکم؟ کجا بودی نوعروسم ؟ من هیچ وقت رفتنت را باور نکردم، اما همه میگفتند رفتهای و وقتی به تمام اهل ده میگفتم ،جمیله من زنده است، من را مجنون و دیوانه میخواندند....
ننه صغری بی توجه به اینکه این دخترک زیبا... هیچشباهتی به دخترش،جمیله ندارد، درد دلهایش را بر بالین این دخترک بیهوش میگفت... و اشک میریخت، تا اینکه....
💞ادامه دارد....
🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند
🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎
رمان باستانی، عاشقانهمذهبی #روایت_دلدادگی
💞قسمت ۱۱۱
ننه صغری متوجه حال زار فرنگیس شد... و سریع مانند یک مردی کهنهکار ، هیکل لاغر و سبک فرنگیس را بر شانه کشید... و با چادری که مانند تمام زنان روستا بر کمر میبست، او را بر کمرش بست و چوب دستی اش را برداشت و آرام آرام از همان راه باریکی که آمده بود، شروع به بالا رفتن نمود....
ننه صغری که گویی شادترین روز عمرش فرا رسیده ،همانطور که آوازهای محلی را زیر لب میخواند،....
مابین ابیات شعر با دخترش حرف میزد...
خداراشکر دیدمت، بخواب مادر، بخواب که کول این پیرزن بینوا آماده است تا تو را تا آخر دنیا به دوش کشد، مانند کودکی هایت بخواب....الان پدرت عبدالله و آن شوهر بیچشم رویت که هنوز یک سال از گم شدنت نگذشته، زن اختیار کرد، اگر تو را ببینند، بیشک باورشان نخواهد شد، بیشک فکر میکنند که من از آسمان تو را به زمین کشاندم ،قربان قدمت بشوم من که ،آمدنت یک مشت محکمی ست بر دهان یاوه گویان روستا که مرا مجنون و دیوانه میخواندند...همانهایی که کودکانشان را یاد داده بودند تا شعرهای مسخرهآمیز برایم بخوانند...فدایت شوم که دور آمدی ،اما خوب آمدی، کم کم باید به تمام نذر و نیازهایم عمل کنم...
پیرزن حرف میزد و حرف میزد... و زمانی که چشم باز کرد، نا خوداگاه خود را بر سر زمین خودشان دید....
عبدالله که از دور آمدن او را با کوله باری بر دوش دیده بود ، دوان دوان با دسته ای علف در دستش جلو آمد و گفت :
_ننه صغری ،این چیه؟؟ !!
💞ادامه دارد....
🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎
رمان باستانی، عاشقانهمذهبی #روایت_دلدادگی
💞قسمت ۱۱۲
ننه صغری همانطور که نفس نفس میزد ، خنده بلندی کرد و گفت :
_عبدالله! نگفتم امروز جمیله میاد !! حالا هم جای اینکه اینجا وایستی و من را نگاه کنی برو چند تا خرشک از بین این علفا پیدا کن، بچه ام سرش شکسته باید مرهم براش درست کنم....
عبدالله که هاج و واج مانده بود ، تا شنید که سر این دخترک شکسته ،سریع به سمت زمین رفته ومشغول جمع کردن گیاه برای ضماد شد...
و ننه صغری هم به طرف خانه اش حرکت کرد....انگار امروز این پیرزن ، توانی دیگر یافته بود و به مانند پهلوانی نوظهور، فرنگیس را به کول میکشید.. و اصلا هم احساس خستگی نمیکرد.
ننه صغری که به آبادی رسید ، روستاییها همانند عبدالله با تعجب سراپای او را نگاه میکردند و در گوش هم پچپچ میکردند...
ننه صغری که خوشحالی از چهره اش میبارید در حین رفتن بلند بلند میگفت تا همگان بشنوند :
_دو سال است همه تان مرا نیشخند می کنید و کوچک و بزرگتان به من صغری دیوونه میگفتید ، دیدید که حرف من درست بود، اینهم جمیلهام با همان رخت زیبای عروسی...
هنوز ننه صغری به درگاه اتاق زندگی اش نرسیده بود که خبر دهان به دهان وگوش به گوش رسید :
_ننه صغری ، دختری را کول کرده و به خانه آورده....
وارد اتاق شد، عبدالله با دسته ای گیاه در دستش ،نفس زنان خود را به او رساند....
ننه صغری با فریاد گفت :
_چرا ایستادهای، زود تشک نو ،همان که جهاز جمیله بود را بیانداز
و با اشاره به کپهٔ رختخواب ها ادامه داد: _زیر زیر گذاشتمش..
https://eitaa.com/zojkosdakt
عبدالله که حال دخترک بیهوش را میدید، سریعا دستورهای زن مجنونش را که معلوم نبود این دختر بینوا را از کجا آورده ، اجرا میکرد...
تشک نو ،که بوی نا میداد ، پهن شد و پیکر بیهوش و نحیف فرنگیس که لاغرتر از همیشه مینمود بر آن قرار گرفت....
ننه صغری که زنی کارکشته و باهوش بود و قبل از مردن دخترش جمیله ، عاقله زنی بود که هزار هنر در آستین داشت ، مانند طبیبی حاذق ، مشغول تهیه ضماد شد...خرشک ها را داخل هاون سنگی جلوی اتاق ریخت و در چشم بهم زدنی کوبید و سپس بادنبه و زرد چوبه و چند گیاه خشک دیگر قاطی کرد و در کمترین زمان ممکن ،مرهمی قوی درست کرد....آرام چارقد خودش را که بر سر فرنگیس بسته بود باز کرد ،میخواست روسری فرنگیس را که با خون سرش رنگ گرفته بود باز کند....
که عبدالله متوجه سوزن طلایی رنگ که زنجیرهای کوچک طلایی به آن وصل بود و گیرهٔ زیر چارقد بود شد
و گفت :....
💞ادامه دارد....
🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎