مهم است که بدانید که چه زمانی واکنش نشان ندهید
تا زمانی که کودک شما کار خطرناکی انجام نمیدهد و برای رفتارهای خوب خود توجه مثبت کافی دریافت میکند، نادیده گرفتن رفتار بد میتواند راهی موثر در جلوگیری از آن باشد.
نادیده گرفتن رفتارهای نامناسب میتواند به کودک پیامد طبیعی آنها را بیاموزاند. برای مثال، اگر کودک شما به عمد کلوچههای خود را زمین میاندازد به زودی متوجه خواهد شد که دیگر کلوچهای برای خوردن باقی نمانده است یا اگر تمام اسباببازیهایش به زمین میاندازد و میشکند متوجه خواهد شد که دیگر نمیتواند با آنها بازی کند و طولی نمیکشد که یاد میگیرید کلوچههایش زمین نیندازد و با دقت با اسباببازیهایش بازی کند
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
نه! یعنی نه...
و تحت هیچ شرایطی نه شما در پاسخ به کودک بله نمی شود...
اگر به او بگویید نه یعنی نه، ولی آن کار را برای او انجام دهید، او عادت می کند برای درخواست کوچک ترین چیزی ناله و شکایت کند و می داند در نهایت موفق می شود.
باید از ایجاد این حس در فرزندتان جلوگیری کنید و به او یاد دهید که باید قوی باشد.
یا نه نگویید، یا وقتی می گویید پای نه گفتنتان بایستید...
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
با عصبانیت گفتم: _اولا عطر دخترونه برای پسرنمیگیرند,بعدشم من اصلا اهل دوست دختروپسری و اینجور هنجارش
🌸💎🌸💎🌸
💎🌸💎🌸
🌸💎🌸
💎🌸
🌸
💎رمان آموزنده، کوتاه و امنیتی #عشق_رنگین
❣قسمت ۷ و ۸
ازمترو پیاده شدم سریع خودم رابه سرقرار باساره رساندم,یک مانتو ابی خوشرنگ با شلوار لی ابی وشال ابی وروش هم چادر ملی,زیرمانتو هم یه تاپ عروسکی ,صورتی وابی تنم کردم که اگر مجلس دخترونه بود مانتوم را درآرم.
تو آیینه مغازه روبرو خودم را وارسی کردم, عجب خوشگل شده بودم هااا,یک ماچ واسه خودم فرستادم که باصدای,بوق ماشین ساره که یه ۲۰۶جگری بود از عالم خودم بیرون امدم...سوارشدم.
من:
_سلام ساره...
ساره:
_سلام سلام خوشگل خانم,چه ناز شدی هااا, به پا ندزدنت....
با شوخی وخنده به فرمانیه ,جلوی خونه ی شکیلا,رسیدیم..وااای عجب خونه ی بزرگی, عجب ساختمان شیکی...ساره ماشین را پارک کرد ومنم کیفم رابرداشتم که پیاده شم.
ساره:
_نمخوای چادرت را درآری؟
من:
_نه که نمیخوام,من بالاجبار ننداختم سرم که راحت درش بیارم,باعشق پوشیدمش..
ساره:
_احسنت خواهررررر,ماتسلیم,کاش منم یکم جنم تورا داشتم الان روزگارم این نبود.
پرسیدم :
_وضعت خوبه چرا مینالی؟
ساره:
_هی توموبینی ومن پیچش مو,بیرونم ادم گول میزنه اما غم درونم راهیچ کس نمیبینه... حالا وقتش نیست,بعدا برات میگم.
وارد خونه شدیم وای خدای من اینجا چه خبره؟؟!!وارد سالن شدم,خدمتکار امد طرفم وگفت:
_بفرمایید اتاق,تعویض,لباس اینطرفه
گفتم:
_نه ممنون همینجورراحت ترم
اخه مجلس مختلط بود ,یک مشت دختر با لباسهای باز که بهتره بگم عریان,توبغل پسرها حرکات موزون انجام میدادند,صدای اهنگشونم که تاسرخیابان میرفت....اصلا من باچادرم برای این جمع ,وصله ی ناجوری بودم,مامانم راست میگفت کاش اصلا نیومده بودم.....چادرم را دراوردم وتا کردم, گذاشتم کیفم ,میخواستم بشینم که ساره وشکیلا بایک خانم واقا امدند جلوم,شیکلا دست داد,سلام علیک کردیم
وگفت:
_بابا ,مامان....دوست خوشگلم سمیه... سمیه..., اینم ,مامان وبابای گلم ...
سرم را خم کردم وگفتم خوشبختم,وباتعارف اقای دکتر نشستم رو صندلی,اونا رفتند و فقط ساره کنارم موند,روکردم به ساره و گفتم:
_نمخوای کشف حجاب کنی؟؟
ساره:
_اگه تونبودی شاید مانتوم رادرمیاوردم,اما به احترام دوست گلم نه,منم همینجور میمونم وبعدش,ادامه داد,
_نظرت راجب بابای شکیلا چیه؟؟
گفتم:
_اولا به من ربطی نداره,بعدش خوشتیپه منتها من از نگاهش خوشم نیومد.
ساره یک اهی کشید وگفت:
_هعی,شیرینی بخور.
دلیل آه کشیدنش را نفهمیدم...اصلا ازجو مجلس خوشم نیومد,اینا توپول غرق بودند واین پول به قهقرا میکشوندشون....درهمین حین یک خدمتکار امد وبلند گفت:
_اقای دکتر نوشیدنی مخصوص بیارم؟؟
دکتر:
_بله حتما...
رو به ساره گفتم:
_نوشیدنی مخصوص دیگه چیه؟؟
ساره:
_نه بابا ,یعنی اینقد پاستوریزه هستی!!!!
,خوب معلومه همون آب شنگولی دیگه, ش ر ا ب...🔥
تا اسمش راشنیدم, کل بدنم یخ کرد,مگه اینا مسلمون نیستن؟مگه دین وایمان ندارند؟؟ یعنی اینقد از دین فاصله گرفتند که توجشنشون از حرام واضح ،استفاده میکنن؟؟!!درهمین حین,خدمتکاری با سینی بزرگی که پرازجام های کوچک بود وارد شد, تعارف کرد تابه من رسید...از شدت عصبانیت بدنم میلرزیدم,دیگه اختیار ازکف دادم چون چیزی داشتم میدیدم که همه عمر تو گوشم خونده بودند,دری ازجهنمه وخوراک ابلیس هست....باتمام قدرتم زدم زیر سینی,جام ها همه برهوا رفت وصدای بلندی داد...
❣ ادامه دارد....
💎نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
💎
🌸💎
💎🌸💎
🌸💎🌸💎
🌸💎🌸💎🌸
💎🌸💎🌸
🌸💎🌸
💎🌸
🌸
💎رمان آموزنده، کوتاه و امنیتی #عشق_رنگین
❣قسمت ۹ و ۱۰
دکتر امد نزدیکم وگفت:
_اینجا چه خبره؟
روکردبه خدمتکار وبا تحکم گفت:
_چرا حواست راجمع نمیکنی.
بلندشدم وگفتم:
_اقاااای دکتر من مخصوصا زدم زیر سینی
دکتر:
_اونموقع میتونم دلیل این کار جنون امیزتون را بدونم؟؟
من:
_اولا کارمن بسیارعاقلانه بود وکارشما ,عین دیوانگیست,مشروب سرو میکنید,مشروبی که از حرامهای اکید در دین است,مشروبی که اگر بخورید,خدای بزرگی که از مادر بر بندههاش مهربان تره,از دیدن شخص کراهت داره,مشروبی که عین نجاسته,شما خودتون دکترید وکاملا از مضرات این ماده باخبرید, مگرنه اینکه عقل را زایل میکنه؟؟مگه سیستم گوارش رابهم نمیریزه؟؟مگه تو عملکرد سلولهای بدن اختلال ایجاد نمیکن؟مگه الکلش باعث خیلی ازبیماریها نمیشه؟؟مگه امامان ما کلی روایت در حرام بودن و مضربودن مشروب نگفتند؟؟درنجاست مشروب همین بس که مولاعلی,ع میفرماید: اگر یک قطره شراب توچاهی بریزه و هکتارها زمین با آب اون چاه ابیاری بشه و هزاران تن گندم ازاون زمینها برداشت بشه, منه علی,یک دانه ازاون گندم رانمیخورم....حالا ازاین حضاربپرسین حاضرن برن دسشویی وبرای تفنن از نجاست خودشون بخورن؟؟خوردن مشروب هم عین خوردن همون نجاسته....
این راکه گفتم,صدای حضاربلندشد ودکتر یک قدم امد جلو وگفت:
_خیلی بی شرمی دختر...
من:
_بی شرم تو وامثال توهستین که با تعارف این نجاسات انسان رااز اشرف مخلوقات به مقام حیوانیت میرسانید...
چادرم راسر کردم ودرمیان بهت جمعیت بیرون امدم...ساره پشت سرم بیرون دوید وصدا زد:
_سمیه,سمیه صبرکن دختر,,برسونمت
تا برگشتم عقب یکهو دیدم دکتراومده دست ساره راگرفته ومیگه:
_بیا داخل به,این دختره هم محل نده...
برام جای تعجب بود ,ساره بدون کوچکترین مخالفتی همراش رفت.ازخانه اومدم بیرون, آخی اینجا میشد نفس کشید,تواون خونه هواش مسموم بود.به سرخیابون رسیدم, یک ماشین پلیس دیدم,رفتم طرفش وگفتم:
_ببخشید اون خونه جشن داره ومشروب سرو میکنن.
پلیسها از روی تاسف سری تکون دادند وگفتند:
_تومملکتی که دولت مردانش,ادعای روشنفکری میکنندوبدون کوچکترین تاملی درکارهاشون از غرب پیروی میکنند ,اوضاع مردم هم بهترازاین نمیشه.....
جواب خودم راگرفتم,ازماشین دورشدم که دیدم یک ماشین برام بوق میزنه,نگاهش نکردم,اما دیدم یک جنسیس قرمز رنگ بغلم آهسته میاد,رانندش سرش رااز پنجره ماشین بیرون اورد وصدا زد:
_سمیه خانم.....
برگشتم طرفش وگفتم:
_شما؟؟
_من اشکان پسرخاله,شیکلا هستم.
_خوب امرتون؟؟؟
اشکان :
_بفرمایید سوارشید خدمتتون عرض میکنم.
من:
_نه ممنون,همینجا راحتم.
اشکان:
_بفرمایید تا یک جایی برسونمتون.
من:
_ممنون,شما بفرمایید به جشن دختر خاله ی بزرگوارتان برسید..
اشکان:
_خواهش میکنم سوارشید,الان اون ماشین پلیس فکر میکنه, مزاحمتونم ,برام مشکل پیش میاد.
باالاجبارسوارشدم,البته عقب نشستم.
اشکان:
_غریبگی نکنید,درسته من پسرخاله شکیلام, اما اعتقاداتم با اونا فرق داره,اون حرکتتون هم که دیدم خیلی کیف کردم,الحق که شیردختری برای خودت...
من:
_ممنون,من همیشه پای اعتقاداتم میایستم.
اشکان:
_باتوجه به رفتارتون ,من الزاما باید برم سراصل مطلب وگرنه با منم همون کاری رامیکنیدکه بااقای دکترکردید
خندم گرفته بود اما جلوی خودم راگرفتم, بابی خیالی گفتم:
_خوب؟!!
اشکان:
_حقیقتش من خیلی وقته دنبال یک دختر زیبا واصیل مثل شما برای همکاری در کار و هم زندگی.. میگشتم.
من:
_من چه کاری میتونم بکنم,تازه هنوز امسال دیپلم ناقص گرفتم,بعدشم درزندگی؟؟؟؟؟
اشکان:
_من یه جورایی شغلم بیزینس هستش وفک میکنم شما بتونید کمک خوبی باشید ومورد دوم هم منظورم همون خواستگاری بود
انگاری یک کاسه ی اب یخ ریختند سرم,به تته پته افتادم وگفتم :
_میشه من را نزدیک ایستگاه مترو پیاده کنید؟؟
اشکان:
_دوست داشتم تا درمنزل برسونمتون ,اما اگر شما اینجوری راحتید ,چشم..میدونم الان غافلگیر شدید ,اگرامکانش هست شماره همراهتون را به من بدهید ,تاخودم ازتون خبربگیرم.
شماره را دادم اما نمیدونستم کار درستی کردم یانه... پیاده شدم,چادرم راکشیدم جلو واز اشکان خداحافظی کردم... همینجورکه توفکر بودم به اتفاقات امروز میاندیشیدم سوارمترو شدم...
❣ ادامه دارد....
💎نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
💎
🌸💎
💎🌸💎
🌸💎🌸💎
#بـانـــــو
به همسرت در هر کاری انرژی مثبت بده و آشکارا برای موفقیتش دعا کن
هنگام بروز مشکلات امید دهنده باش نه امید گیرنده
┅┄ ※♥️👫♥️※┄┅
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
#خجالتی #گوشه_گیر
✨راهکاری برای مقابله با رفتار خجالتی بانوان
⁉️من در ابراز علاقه به همسرم دچار خجالت می شوم و همیشه می ترسم به خاطر این رفتار، همسرم مرا رها کرده و باشخص دیگری ازدواج کند. لطفا راهنماییم کنید.
⚜یکی از مشکلات رایج در بعضی از خانوادههای ایرانی موضوع ناتوانی در ابراز عواطف و هیجانها به اعضای خانواده است. این مشکل در ابراز عواطف نسبت به فرزندان و نیز در مواردی در ابراز یا در حقیقت عدم ابراز عشق و عاطفه نسبت به همسر دیده میشود. در هر صورت ابراز عاطفه و عشق و محبت به همسر هیچ جای خجالت ندارد و حتی مورد تأکید پیامبر اسلام(ص) و ائمه اطهار هم بوده است. البته در صورت تداوم این حالت، نگرانی شما چه بسا که به واقعیت بپیوندد. در مواردی ممکن است این حالت (خجالت در ابراز عواطف به همسر) ناشی از مشکل در عزت نفس یا اعتماد بهنفس باشد یا ممکن است در اثر کمرویی باشد، بنابراین لازم است به شکل جدیتری به فکر چارهی آن باشید یعنی با مراجعه به روانشناس و تقاضای دریافت کمک تخصصی.
در حد کنونی، با این فرض که شما صرفاً در برخورد با همسرتان دچار این وضعیت هستید، ضرورت دارد اشاره شود که روانشناسان از مفهومی به نام سرنخهای عاطفی سخن میگویند که حتماً باید بین همسران وجود داشته باشد. سرنخ عاطفی به این موضوع اشاره دارد که زوجها باید با درک درست عواطف همسرشان پاسخ مناسبی به این عواطف بدهند.
✨بنابراین چنانچه نتوانید یا مایل به ابراز عواطف به همسرتان نباشید یا از او تعریف نکنید، او در عکسالعمل نشاندادن صحیح به شما دچار مشکل میشود و در حقیقت چون سرنخی از شما دریافت نمیکند، پس پیام مثبتی بین شما مبادله نمیشود و این به دوری و جدایی عاطفی شما از همدیگر و در نهایت میتواند به بیگانگی شما با هم بینجامد.
❤️عشقتان را به همسرتان ابراز و اعلام کنید. از او تعریف کنید. از زیباییهایش بگویید. جان گاتمن، روانشناس معروف، در اینباره میگوید از تمام ساعات هفته اگر زن و شوهرها فقط پنجساعت را برای همدیگر اختصاص دهند و مثلاً هر روز هنگام خروج از خانه از برنامهی کاری همسرشان جویا شوند یا هنگام حضور همسران در منزل از هم دربارهی چگونگی گذشت روز در محل کار یا خانه بپرسند و مواقعی را به تعریف و تمجید از هم اختصاص دهند و دو ساعت را نیز برای بیرون رفتن با هم (در یک هفته) اختصاص دهند، همواره زندگی شاد و پرنشاطی خواهند داشت. او این پنج ساعت را پنج ساعت معجزهآسا مینامد.
✨پس کمرویی را کنار بگذارید و اگر نمیتوانید حتماً به فکر کمکگرفتن از متخصصان روانشناس برآیید.
┅┄ ※♥️👫♥️※┄┅
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
هیچی نگفتم فقط نگاهش کردم لب هاشو چرخوند یکی از ابروهاشو انداخت بالا و باحالات تمسخر گفت: -علی ازدو
ـــان #طـــعم_سیبـ
به قلم⇦⇦ 🌹 #مریم_سرخه_ای 🌹
قسمٺـ بیستـ و چهارم:
#بخش دوم:
مامان کمی نگاهم کردو بعد با لبخند گفت:
-به سلامت بری و برگردی...
سرمو انداختم پایین و رفتم اتاق شروع کردم به جمع کردن لباس هام و هر چی لازم دارم...
مامان اومد اتاق تلفونو برداشت و گفت:
-الان زنگ میزنم با دایی هماهنگ میکنم که داری میری...
لباسم از دستم افتاد دستمو کشیدم تو موهام نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
-نه مامان...تصمیم دارم برم مسافر خونه...
مامان چشماشو ریز کردو گفت:
-چرا؟؟؟چی تو کلته...؟؟؟علی! یه وقت به سرت نزنه ها...
-نه مامان نه...نمیخوام اونارم به زحمت بندازم...از طرفی...دلم میخواد چند روزی تنها باشم...
مامان تلفن رو قطع کردو اومد طرفم...
دستشو گذاشت روی شونم و گفت:
-باشه عزیزم...ولی...توروخدا مواظب خودت باش...
-چشم...
ساعت حدود ده شب بود...یه شب دلگیر و بارونی...بابا هم دوساعتی بود که رسیده بود خونه چمدونمو برداشتم و رفتم بیرون...
هواتاریک بود...
هوای دل منم تاریک بود...
بارون شدید تر شده بود...
بابا اصرار داشت منو تا جلوی اتوبوس ها برسونه اما نذاشتم تاکسی گرفتم و با خداحافظی ازشون جدا شدم...
رسیدم جلوی اتوبوس ها...
بعد از کلی منتظر موندن...بالاخره حرکت من به سمت تهران آغاز شد...دیر وقت بود...وقتی اتوبوس راه افتاد...
چشمامو بستم و خواب رفتم...
ادامه دارد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#بســـــم_ربِّ_العشــــــــــــــــــــق
رمــــــــــان #طعم_سیبـ
به قلم⇦⇦ ❣ #مریم_سرخه_ای ❣
قسٺـ بیستـ و پنجم:
اتوبوس توقف کرد مسافرا پیاده شدن...
چمدون ها روی زمین بود.
از بین چمدون ها چمدون خودمو از دور دیدم و رفتم سمتش برش داشتم و دور شدم...
رفتم سمت تاکسی ها...
دوروبرمو نگاه کردم بغض عجیبی منو گرفت حس آدمی رو داشتم که یه عمره از وطنش دوره...
گوشیم توی جیبم شروع کرد به ویبره رفتن...
دایی رضا!!!
ای وای...حتما فهمیده رسیدم تهران...
با بی میلی جواب دادم:
-بله؟
-علیک سلام آقا علی!دیگه مارو قابل نمیدونی!؟
-سلام دایی جان!این چه حرفیه...
-خونه ی ما مگه خونه ی غریبست که میخوای بری مسافرخونه اونم توی شهر خودت!
-نه نه...نمیخواستم مزاحمت ایجاد کنم...
داد زد و گفت:
-این چه حرفیه....زود باش تا نیم ساعت دیگه اینجایی...
بعد هم گوشی رو قطع کرد...نفس عمیقی کشیدم و گوشیو گذاشتم توی جیبم...
راننده تاکسی زد روی شونم:
-دادش کجا میری؟
-نگاهش کردم و ابروهامو انداختم بالا و گفتم:
-تا سه راه چقد میبری؟؟
رفت سمت ماشین سوار شد و گفت:
-بیا با انصاف میبرم.
رفتم سمت ماشین چمدونمو گذاشتم صندوق و راهی خونه دایی شدم...
به نیم ساعت نرسید که رسیدم جلوی خونشون...
نفس عمیقی کشیدم و زنگ درو زدم...
زندایی آیفن رو برداشت و گفت:
-کیه؟؟
-سلام زندایی...
-سلام علی جان بفرما بالا...
درو باز کرد و من پله هارو یکی یکی رفتم بالا...
دایی جلوی در بود...هم عصبی هم ناراحت هم خوشحال...
اومد طرفم محکم بغلم کردو گفت:
-سلام دایی جان!!مارو قابل دونستی بیای؟؟
خندیدم و گفتم:
-دایی این چه حرفیه نگو...
زندایی_ رضا جان انقدر اذیتش نکن خسته شده از دیشب تو راهه...
بعد هم رو کرد بهم و گفت:
-بیا علی جان...بیا داخل...
رفتم داخل خونه و بعد از یه گپ کوتاه و صحبت با دایی و زندایی برای استراحت رفتم اتاق...
نشستم پشت پنجره...
سرمو گذاشتم بین دوتا دستم...
تموم تهران بوی زهرا رو میده...داره دیوونم میکنه...دلم آروم و قرار نداره...میترسم آخر بزنه به کلم!!!!
فکر زهرا و تهران و خاطره ها داشت دیوونم میکرد...
باید سریع کارمو تموم کنم و برگردم پیش مامان و بابا...وگرنه اتفاقی که نباید بیفته میفته...
ادامه دارد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#بســـــم_ربِّ_العشـــــــــــــق
رمـــــــان #طعم_سیبـ
به قلم⇦⇦ ❣#مریم_سرخه_ای❣
قسمت بیستـ و ششم:
#بخش اول:
راوی : زهرا❣
زهرا_مامان ...پس امیرحسین کی میاد!!!من دیرم شده!!
مامان_دختر چقدر عجله داری یکم صبر کن الان میاد توام با خیال راحت برو...
زنگ خونه به صدا در اومد دوویدم سمت در امیرحسین پشت در بود یه دونه زدم تو بازوش و گفتم:
-پس کجایی تو!!
بعد هم با عجله رو کردم به مامان و گفتم:
-مامان من دارم میرم کاری نداری؟
-نه عزیزم زود برگرد...
-چشم.
درو بستم کفش هامو پام کردم و با عجله رفتم بیرون...گوشیمو از جیبم درآوردم و شماره گرفتم بعد از پنج تا بوق گوشیو برداشت:
هانیه_چیه؟؟؟
من_سلام من تازه دارم راه میفتم ادرس دقیقو برام پیامک کن...
-تازه راه افتادی؟؟؟ای بابا.الان پیام میدم.خداحافظ...
رفتم سرکوچه و سوار تاکسی شدم بعد از چند دقیقه هانیه
آدرس رو برام فرستاد.به نیم ساعت نکشید که رسیدم...ولی فضا پیچیده بود...نمیدونستم کدوم طرف باید برم یکم دورو بر خودم چرخیدم از این کوچه به اون کوچه...
خسته شدم نفس عمیقی کشیدم و تصمیم گرفتم اجبارا از یکی آدرسو بپرسم...خیابون خلوت بود یه آقایی روبه روی یکی از مغازه ها ایستاده بود رفتم طرفش و گفتم:
-آقا ببخشید...
برگشت...گوشیمو گرفتم سمتش و گفتم:
-آقا ببخشید این آدرسو میشناسین...؟
نزدیک تر شدو گفت:
-کدوم آدرس؟؟؟
یه لحظه قفل شدم صداش آشنا بود...
نفسمو حبس کردم...و بعد رها کردم با شماره ی نفس هام سرمو آوردم بالا...چشمام تو چشمای سیاهش گره خورد پلک نمیزدم اونم دیگه چیزی نمیگفت...یک دقیقه خیره به صورت هم بودیم...
بعد از یک دقیقه دستشو گذاشت روی قلبش...
یه قدم رفتم عقب...اشکم سرازیر شد...
ادامه دارد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#بســـــم_ربِّ_العشـــــــــــق
رمان #طـــعم_سیبـ
به قلم⇦⇦ ❣ #مریم_سرخه_ای ❣
قسمت بیست و ششم:
#بخش دوم:
نفس عمیقی کشید و من یک قدم دیگه رفتم عقب...
لال شده بودم...
سڪوت و شڪست و گفت:
-خودتی...
یه قدم دیگه رفتم عقب...زیر لب زمزمه کردم:
-ازتــــــ متنفرم...
سه قدم...چهار قدم...پنج قدم...بعد هم برگشتم سریع دوویدم...
پشت سرم اومد اونم می دووید...
با بغض صدا می زد:
-زهرا خانم...زهراخانم...خانم باقری...یه لحظه وایسین...خواهش میکنم...
وقتی دید اثر نداره...با صدای خسته گفت:
-زهرا...
موهای تنم سیخ شد...یاد وقتی افتادم که علی رو صدا می زدم و برنمی گشت مجبور شدم به اسم کوچیک صداش کنم...
ایستادم نفس عمیقی کشیدم اشک هامو پاک کردم برگشتم سمتش و گفتم:
-بعد از این همه مدت...الان گوش دادن به حرف های شما چه فایده ای داره...؟؟؟؟
علی_من این همه راه فقط به امید زندگی دوباره قبول کردم بیام تهران...
خندیدم و گفتم:
-زندگی دوباره؟؟؟خب خوش بگذره...
-فکرشم نمیکردم اینجا ببینمتون...
-من هم فکرشو نمیکردم که دوباره بخوایین با احساساتم بازی کنین...
-بازی کردن با احساست...این چه حرفیه که میزنین...
-چشم شما باید همسرتونو ببینه الان هم بیش از حد با من حرف بزنین ایشون ناراحت میشن...
-چی!!؟؟؟همسر؟؟؟؟؟؟
-خواهشا مزاحم زندگی من نشید...کنار همسرتون خوش باشید...
راهمو کج کردم و رفتم دووید اومد جلومو گرفت و گفت:
-کدوووم همسر زهرا خانم؟؟؟من اصلا ازدواج نکردم...
ابروهامو توهم فرو بردم و گفتم:
-ازدواج نکردین...؟؟؟
-نه من اصلا نمیفهمم چی میگین...
-ولی هانیه به من گفت شما ازدواج کردین اونم یک سال پیش...
چنگ زد توی موهاش...با حالت عصبی گفت:
-بیایین بریم یه جایی بشینیم من همه چیز رو توضیح بدم اینجا نمیشه حرف زد...
اخم کردم و گفتم:
-لطفا حد خودتونو نگه دارین...هرچی باشه شما با انتقام رفتین...
بعد هم راهمو کج کردم...
دوباره اومد سمتم...وگفت:
-زهرا خانم رنج و عذاب های شما رو من هم داشتم بیایین انکار نکنیم...این غرور من و شماست که اینهمه مدت باعث عذابمون شده...
ایستادم...
علی بغض کردو گفت:
-زهرا خانم...خواهش میکنم...
ادامه دارد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#بســـــم_ربِّ_العشــــــــــــــــــــق
رمان #طـــــعم_سیبــــ
به قلم⇦⇦🌹 #مریم_سرخه_ای 🌹
قسمت بیست و هفتم:
#بخش اول:
ایستادم...
نمیدونستم باید چیکار کنم...
باید برم و حرف های علی رو بشنوم...
یانه...باید به راه خودم ادامه بدم...
دارم ریسک میکنم...من علی رو فراموش کرده بودم...که یهو سرو کلش پیدا شد اونم بعد از یک سال...
نفس عمیقی کشیدم و برگشتم نگاهش کردم و گفتم:
-باشه...
پلک هاشو محکم باز و بسته کرد...و گفت:
-ممنونم...
راه افتادیم و به نزدیک ترین پارک رفتیم...حدود ده دقیقه راه بود...کنار حوض بزرگ پارک...
روی یکی از نیمکت ها نشستیم...
تموم خاطره ها یکی یکی اومد جلوی چشمم...
وقتی علی با دوتا سرنشین موتور درگیر شد...
وقتی اومدم پارک و فال گرفتم...
یه لحظه انگار یه چیزی خورد تو مغزم...
حافظ گفته بود صبر کن...
گفته بود به مرادت میرسی...خوشبخت میشی...
نکنه....نکنه منظورش...نکنه حرفاش درست باشه...نکنه اون فال حقیقت باشه...علی برگشته...
توی همین افکار بودم که علی سکوتو شکست:
-زهرا خانم...
اخمامو باز کردم نگاهم به روبه رو بود...بغض داشتم...آب دهنمو قورت دادم و بعد از یه مکث کوتاه گفتم:
-بفرمایین...
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
-منو شما از بچگی باهم بزرگ شدیم...حتی نون و نمک همو خوردیم...
حرفشو قطع کردم و گفتم:
-این حرف ها یعنی چی...چه دردی رو دوا میکنه...
-زهرا خانم...
-من متوجه اشتباهم شده بودم...ولی وقتی که شما رفتین
حتی لحظه ای به حرف های من گوش ندادین...
-میدونم....میدونم...من هم مقصر بودم چون بچگی کردم چون میخواستم مثل خودتون مغرور باشم...
بینمون سکوت شد...بعد از چند لحظه علی گفت:
-زهرا خانم به ولله منم سختی کشیدم...تموم این یک سال با فکر شما کار کردم...
-من هم تموم این یک سال با فکر شما گریه کردم...
-زهرا خانم قبول کنین که مقصر این ماجرا هردونفر مابودیم...
-قبول میکنم ولی...
-ولی چی...
-چه دردیو دوا میکنه...
چنگ زد بین موهاش چشماشو بست و نفس عمیق کشید...
سکوتو شکستم و گفتم:
-شما گفتین ازدواج نکردین؟؟
علی یه دونه زد توی صورتش و گفت:
-استغفرالله...
-چیه؟
-هانیه خانم بهتون گفتن که من ازدواج کردم؟
-بله...
-ایشون با من و شما مشکل دارن...
-چی؟؟هانیه دوست منه این چه حرفیه که میزنین؟؟؟
ادامه دارد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#بســـــم_ربِّ_العشــــــــــــــــــــق
رمان #طـــــعم_سیبــــ
به قلم⇦⇦ ❣ #مریم_سرخه_ای ❣
قسمت بیست و هفتم:
#بخش دوم:
گوشیم زنگ خورد پشت خطم هانیه بود... علی وقتی اسم هانیه رو دید گفت:
-بفرما !!!!
رد تماس دادم و گفتم:
-چه مشکلی؟؟؟
علی نفس عمیقی کشیدو گفت:
-بزارین همه چیز روبگم...یک سال پیش بعد از روزی که من اومدم جلوی دانشگاهتون وقتی از شما دور شدم هانیه خانم جلوی منو گرفت...
اخمام رفت تو هم... علی ادامه
داد...
-بهم گفت زهرا به دردت نمیخوره...گفت من یه عمره دوستت دارم زور و اجبار کرد که باهم باشیم...من دوست نداشتم رابطه ی شما باهانیه خانم خراب شه...مادرم رو داشتم می بردم شهرستان ولی قرار نبود خودم برم قرار بود بمونم و زندگی کنم...ولی بعد از اون اتفاق تصمیم گرفتم بخاطر شما پا به بزارم رو احساس خودم...
بغضمو قورت دادم و گفتم:
-چرا اینارو زودتر بهم نگفتین...
-نمی شد...بخاطر همین هم هانیه خانم من رو متهم به ازدواج کرد تا شما بیخیال من بشین...
گوشیم زنگ خورد پشت خط هانیه بود...برداشتم:
هانیه_زهرا معلوم هست کجایی؟؟؟
من_هانیه دیگه بهم زنگ نزن...
بعد هم قطع کردم و گوشیمو خاموش کردم...
رو به علی گفتم:
-بخاطر همه چیز متاسفم...من اگر میدونستم قضیه چیه هیچوقت نمیذاشتم تا اینجا کش پیدا کنه...
ممنونم بخاطر همه چیز و ازتون عذر میخوام بابت سختی ها...
بلند شدم راه افتادم به سمت خونه که علی راه افتاد دنبالم...
نفس نفس میزد و گفت:
-زهرا خانم...زهرا خانم...من این همه راه نیومدم که دلیل بیارم برای کارهام...
چشمامو ریز کردم و گفتم:
-پس برای چی اومدین؟
علی بغضشو قورت داد و گفت:
-اومدم زندگی کنم...
-خب خوش بگذره...دعا کنید زندگی،منم بطلبه...
قدم هامو برداشتم و رفتم که دوباره علی جلومو گرفت...
نگاهمون به هم گره خورد...علی سکوتو شکست و گفت:
-با من ازدواج میکنین؟؟؟
سرمو انداختم پایین وگفتم خدافظ...رفتم ولی چند قدمی برنداشتم که برگشتم...
رو بهش ایستادم خندمو کنترل کردم و گفتم:
-من راهو تا خونه بلد نیستم خیابون هم خلوته اگر میشه تا خونه منو هم راهی کنین...
علی لبخندی زدو گفت:
-چشم...
ادامه دارد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#بســـــم_ربِّ_العشــــــــــق
رمــــــــــان #طعم_سیبـ
به قلم⇦⇦ ❣ #مریم_سرخه_ای ❣
قسمٺـ بیستـ و هشتم:
#بخش اول:
گوشیم هم چنان خاموش بود...
مطمئنم که تاحالا هانیه چند بار زنگ زده و نگران شده که چرا باهاش بدحرف زدم!!
علی یک متری دور از من اما در راستای من قدم برمی داشت...تا برسیم خونه کلمه ای بینمون ردو بدل نشد...
بیشتر شاید از خجالت بود و شاید هم از اتفاقی امروز افتاده بود شوکه بودیم...حدود چهل و پنج دقیقه ی بعد رسیدیم خونه...
سر کوچه که رسیدیم علی سکوتو شکست و گفت:
-بفرمایین...من دیگه بیشتر از این مزاحم نمی شم اما اینجا می ایستم تا بفرمایین داخل...
یکم نگاهش کردم و گفتم:
-ممنونم...
قدم برداشتم و با هرقدم برمی گشتم و نگاهش می کردم...
بعد از سه چهار قدم...یک دفعه یه صدای آشنا گفت:
-زهرای ورپریده!!!!
یک دفعه سرجام خشک شدم...
یواش یواش برگشتم دیدم مادربزرگ پشتمه!!!
به پته پته افتادم و گفتم:
-إ إ....إ...سلام...سلام مادر جون.. اینجا چی کار میکنی...
علی که رنگش پریده بود سرشو انداخته بود پایین...
مادربزرگ_به به...آقا علی اینورا!ببینم قضیه چیه؟؟ها؟؟
-مادر جون توروخدا زشته توکوچه بیایین بریم خونه توضیح میدم براتون...
-نه...من از اینجا تکون نمیخورم...
بعد اومد طرفم و یواش گفت:
-این پسره اینجا چیکار میکنه؟؟؟
منم لبمو گاز گرفتم و یواش گفتم:
-مادرجون زشته بخدا بیایین بریم توضیح میدم...
مادربزرگ به علی نزدیک تر شد و گفت:
-اگر میخوای من بیام خونه ب
اید علی آقاهم باهامون بیاد...تابرام قشنگ تر توضیح بدین...
نفس عمیقی کشیدم خندمو کنترل کردم تو دلم گفتم:
+مادربزرگ هنوزم مثل سال پیش نقشه می ریزه مارو به هم نزدیک کنه...
علی که داشت از خجالت آب می شد...گفت:
-إم...نه نه...من باید برم جایی دیرم شده...
ادامه دارد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#برشی_از_کتاب
روزی میرسد که نسبت به همه چیز بیتفاوت میشوی. نه از بدگوییهای دیگران میرنجی و نه دلخوش به حرفهای عاشقانهی اطرافت.
به آن روز میگویند : "پیری" !
آن روز، ممکن است برای برخی پس از سی سال از اولین روزی که پا به این دنیا گذاشتهاند؛ فرا برسد و برای برخی پس از هشتاد سال هم هرگز اتفاق نیفتد.
این دیگر به چگونه تاکردن زندگی با انسانها دارد.
✍🏽 #گابریل_گارسیا_مارکز
📕 سفر بخير
┄═❁🍃❈🌸❈🍃❁═┄
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
باید تنها بدنبال حقوق منطقی خودباشید.
دستور ندهید و نظرتان را با احترام بیان کنید.
بجای استفاده ازعبارتی مثل«باید»،«منم که میگم..»
یا«من میخوام»،
از جملاتی مثل«خوشحال میشم اگه..»،
«لطف میکنی اگه...»استفاده کنید.
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
#سیاست_زنانه
#خانواده_شوهر
❣اصلا هیچ زنی نمیتونه توی جنگ با خانواده شوهر از راه پشت سرشون حرف زدن یا توقع از شوهر که اونو به خانوادش ترجیح بده راه به جایی ببره
❌پس چیکار کنیم ؟
در زمان مناسب یعنی زمانی که توی تنش نیست( توی رختخواب نه لطفا ) بهش تاکید میکنم من خواهرتو (مثال ) دوس دارم مث خواهر خودمه میبخشمش اما اگه خواهر خودم هم بود جوری رفتار میکردم که دیگه احتراممو نگه داره
💕 عزیزم من نمیخوام بهش بی احترامی کنم اما .. به نظرت جوابشو یه جوری بدم که حرفی نمونه؟؟؟؟؟
💕 با همین مقدمه جدی با شوهرت صحبت کن و بگو با همه احترامی که برای خانوادش قایلی حتی اگه مامان خودت هم باشه حاظر نیستی با خانواده ات یا خانواده اون یه جا زندگی کنی
❌خانم ها آروم آروم
یهو نمیتونین انتظار داشته باشید وابستگی همسرتون به خانواده اش کم
کنین.
┅┄ ※♥️👫♥️※┄┅
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405