#آقایان_بدانند
🥰 باید برای همسرشان بیشتر از فرزندان ارزش قائل شوند. کاری کنید که بچهها بدانند شما اول از همه به همسرتان توجه دارید.
چنین توجهی از جانب شما انرژی مضاعف به همسرتان میبخشد و هر دوی شما را نسبت به اداره مشکلات، هماهنگ و همدل میسازد. علاوه بر اینکه بسیار در حل اختلافات و نیز تولید محبت جدید کارساز است.😍
👩❤️👨👩❤️👨
┅┄ ※♥️👫♥️※┄┅
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
#بســـــم_ربِّ_العشــــــــــــــــــــق رمــــــــــان #طعم_سیبـ به قلم⇦⇦ ❣ #مریم_سرخه_ای ❣ قسمٺـ
#بســـــم_ربِّ_العشـــــــــــــــق
رمــــــــــان #طـــــعم_سیبــ
به قلم⇦⇦ ❣ #مریم_سرخه_ای ❣
قسمتـ ســــــــــی ام:
#بخش سوم:
ساعت نه و نیم بود همه آماده و منتظر...
بابا مشغول مرتب کردن دوباره میوه ها شد که آیفون زنگ خورد یهو مثل برق از جا پریدم بابا اومد طرفم منو گرفت گفت:
-یواش دختر ترسیدم!!!
امیرحسین_هووله هووول.
یه دونه زدم تو سرش گفتم:
-ساکت شو...
دوباره آیفون زنگ زد...
من_خب یکی درو باز کنه!!!!
مامان خندیدو گفت:
-حقا که همگی هولید...
مامان درو باز ڪرد...
من_کی بود؟؟؟
بابا یه دونه زد تو بازوم و گفت:
-منم!!!
مامان_عممه!!!
امیرحسین_زن منه!!!
بابا دووید دنبالش و گوششو کشید منو مامان خندیدیم!!
مامان_دختر بیا وایسا اینجا کنارن الان میان...
بابا رفت جلوی در و با بابای علی و خود علی مشغول پارک کردن ماشین شدن مهناز خانم اومد داخل خونه:
شروع کرد سلام علیک گرم...
مهنازخانم_وای زهرا جون ماشاالله ماشاالله چقدر خوشگل شدی چقدر بزرگ شدی...
من_ممنونم چشماتون قشنگ میبینه...
مامان خندیدو گفت:
-بفرمایین خواهش میکنم...
مهناز خانم اومد داخل و نشست روی کاناپه...
صدای بابا به گوشم نزدیک تر شد فهمیدم که دارن میان داخل...
بابا_خوش اومدین بفرمایین...
آقامجید(بابای علی)_ممنونم بفرمایین شما...
بابا_علی آقا بفرمایین...
بعد ازکلی تعارف بالاخره اومدن داخل خونه و سلام علیک گرم...
علی یه دسته گل خوشگل با گل های صورتی دستش بود رفت طرف مامان و گفت:
-بفرمایین مریم خانم قابل شمارو نداره...
-ممنونم علی جان خودت گلی چرا زحمت کشیدین...
-خواهش میکنم زحمتی نبود...
بابا پیش مجید آقا و مامان پیش مهناز خانم امیرحسین هم مثل عزرائیل نشست پیش علی همش هم زیر چشمی بهم نگاه می کرد دلم میخواست چشماشو در بیارم...
من هم توی آشپز خونه مشغول ریختن چای شدم...
آیفن زنگ خورد مامان درو باز کرد...
مهنازخانم_خانم بزرگن؟؟؟
مامان_بله ایشون هم اومدن...
مادربزرگ خیلی خوشحال اومد داخل...
ادامه دارد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
#بســـــم_ربِّ_العشـــــــــــــــق
رمــــــــــان #طعم_سیبـ
به قلم⇦⇦ ❣ #مریم_سرخه_ای ❣
قسمتـ ســــــــــی ام:
#بخش چهارم:
مادربزرگ اومد داخل و همگی شروع به سلام و علیک کردن...
وخلاصه همگی دور هم نشستن...
بعد از چند دقیقه ای یکم سکوت شد...مادربزرگ سکوتو شکست و گفت:
-وای گلوم خشک شد!!!پس این چای چی شد؟؟؟
داشتم آب میخوردم که با این جمله ی مادربزرگ پرید تو گلوم و شروع کردم به سلفه کردن!!!
مادربزرگ_چی شد مادر؟؟؟
بلند شدم دستمو کشیدم روی صورتم نفس عمیقی کشیدم و بدون جواب سینی چای رو برداشتم و رفتم داخل پذیرایی...
مادربزرگ_آخیش خوب شد چای رو آوردی زهرا جون...
اول مادربزرگ و بعد پدر علی و بعد پدر خودم مادر علی و بعد مادر خودم بعد هم سینی رو روبه روی علی گرفتم نگاهی کرد چای رو برداشت و گفت:
-ممنونم...
-نوش جان...
بعد هم سینی رو گرفتم روبه روی امیر حسین...
یه لیوان چای آخر هم برداشتم و نشستم پیش مامان بعد از کمی صحبت بابا گفت:
-خب دیگه بهتره بریم سر اصل مطلب...
مادربزرگ با عینک ته استکانیش فقط تماشا می کرد...
آقامجید_این علی آقای ما...خیلی وقته که خاطر دختر شمارو میخواد
امشب اینجا جمع شدیم که با اجازه ی خانم بزرگ و اقامصطفی و مریم خانم و ان شاءالله خود زهرا خانم و این اقا پسر گل(امیرحسین)دست این دو گل رو بزاریم تو دست هم...
بابا_ما که مخالفتی نداریم همگی راضی هستن...
مادربزرگ_علف هم به دهن بزی شیرین اومده...
همگی زدیم زیر خنده...
مامان_پس مبارکه...
همگی گفتن مبارکه...
بابا_بفرمایین دهنتونو شیرین کنید...
شب خوبی بود همه چیز طبق سنت پیش رفت... مهریه و...
خلاصه منو علی به هم رسیدیم...
قرار شد دوروز بعد نامزد کنیم و ان شاءالله عقدمون بیفته یک ماه دیگه...امیرحسین این وسط خیلی آتیش سوزوند و به علی گوش زد کرد نمیدونم چی میگفت ولی علی هی میخندید و میگفت چشم...
مادربزرگ هم تا وقت رفتن خانواده علی مارو خندوند...
خلاصه شب قشنگی برای همه ی ما شد...و منو علی برای هم شدیم...
ادامه دارد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
#بســـــم_ربِّ_العشـــــــــــق
رمان #طعم_سیبــ
به قلم⇦⇦❣ #مــریم_سرخه_ای ❣
قسمت سی و یکم:
#بخش اول:
سه روز هست که از نامزدی ما گذشته...
توی این سه روز رفت و آمدمون زیاد بود...
خیلی خوشحال بودیم هردو از این که به هم رسیدیم و تموم شد تموم کابوس هامون نیلوفر همه جا هوامو داشت همش سعی داشت که همه چیز خوب پیش بره...
توی این چند روز هانیه رو ندیدم نه زنگی نه تلفنی نه پیامی...ولی این هم یکم نگران کننده بود...!!!!
توی اتاق مشغول جمع و جور کردن وسایل هام بودم که گوشیم زنگ خورد...شماره ناشناس بود ولی تا برداشم قطع کرد!!!
عجیب بود...!!!
بعد از چند دقیقه دوباره گوشیم زنگ خورد این دفعه پشت خط...علی بود!
من_الو جانم؟
علی_سلام خانم...خوبی؟؟
-مرسی عزیزم شما خوبی مامان خوبه؟؟
-همه خوبن چیکارا میکنی مزاحم که نیستم؟؟؟
-نه داشتم اتاقمو مرتب میکردم...
-چقدر طول میکشه تموم شه؟؟
-چیزی نمونده چطور؟؟
-میخواستم بریم بیرون...
یکم مکث کردم و با لحن کنجکاوی پرسیدم:
-کجا؟؟؟؟
-حالا یه جایی میریم دیگه...
-باشه قبول...
-پس یک ساعت دیگه میام دنبالت مواظب خودت باش فعلا...
-فعلا عزیزم.
تلفن رو قطع کردم و تند تند بقیه ی اتاق رو مرتب کردم خبر رفتنم رو به مامان دادم و خوشگل ترین لباس هامو آماده کردم یکم به خودم رسیدم و بعد هم لباس هامو تنم کردم...
تا آماده شدنم دقیقا یک ساعت پر شد که زنگ خونه به صدا دراومد...
مامان_دخترم بیا علی جلوی در منتظرته...
از مامان خداحافظی کردم و رفتم بیرون...
علی پشت فرمون دویستو شش مشکی که تازه خریده بود نشسته بود...
براش دست تکون دادم و رفتم سمتش از ماشین پیاد شد سلام علیک کردیم در ماشین رو باز کرد و من سوار شدم بعد هم خودش سوار شد و حرکت کردیم...
علی_سلام خانم خانما...
لبخندی زدم و گفتم:
-سلام...
-خوبی؟؟؟
-خداروشکر...حالا کجا میریم؟؟
-ای بابا این خانم چقد کنجکاوه !!!!
خندیدم و گفتم:
-اذیت نکن بگو...
-چشم بزار برسیم میگم...
خندیدم و گفتم:
-باشه منتظر میمونم!
نیم ساعت بعد رسیدیم جلوی یه پاساژ بزرگ...
من_اینجا کجاست؟؟؟خیلی آشناست...
علی فقط نگاهم کرد...
رفتیم داخل اولین طبقه دومین طبقه...سومین طبقه...
ادامه دارد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#بســـــم_ربِّ_العشـــــــــــق
رمان #طعم_سیبـ
به قلم⇦⇦❣ #مریم_سرخه_ای ❣
قسمت سی و یکم:
#بخش دوم:
طبقه ی چهارم که رسیدیم...
روکردم به علی و گفتم:
-علی!!!!!! اینجا!!!!تو اینجارو ازکجا بلدی؟؟؟چرا منو آوردی اینجا؟؟؟؟
علی_نگو که امروزم یادت رفته تولدتو!!!!
دستمو گذاشتم جلوی دهنم چشمامو گرد کردم واقعا شوکه شده بودم...
من_وااای باورم نمیشه چطور اخه ممکنه!!!
-زهرا!!!؟؟؟؟میتونم بپرسم چرا...نه آخه چرا روزی که به دنیا اومدیو یاد نمیگیری؟؟؟!!!
دوتایی زدیم زیر خنده...
من_اخه مگه حواس میذارن برای آدم پارسال که غم رفتنت بود امسالم خوشحالی اومدنت...
علی خندید و گفت:
-ای وای پس من باعث میشم یادت بره کی به دنیا اومدی!!!
خندیدم چشمامو بستم و گفتم:
-آخه این چه کاریه!!!!
بعد سریع چشمامو باز کردم به علی نگاه کردم و گفتم:
-ببینم اصلا تو اینجارو از کجا بلدی از کجا فهمیدی پارسالم یادم رفته بود؟؟؟؟
-دیگه بماااااند!!!!
دستمو گرفت و رفتیم جلو تر طرف یه میز مثل دفعه ی پیش یه کیک روی میز از قبل آماده بود...
داشتم از خوشحالی میمردم نشستم روی صندلی و با کلی خنده و شوخی قرار شد کیکو فوت کنم...
علی_وایسا وایسا آرزو کن بعد فوت کن...
چشمامو بستم و آرزو کردم...
+خدایا...حالا که به هم رسیدیم...آرزو می کنم که همیشه باهم باشیم...
علی_خب خانمی بسه کیکو ببر...
خندیدم و کیکو بریدم خلاصه بعد از کلی خنده نوبت کادو رسید...
علی_خب؟؟؟حالاااا اصل تولد...
-اصل تولد؟؟؟
یهو یه جعبه از جیبش آورد بیرون و رو به من گفت:
-کادو!!
-علی!!!این چه کاریه...
جعبه رو داد دستم و گفت:
-بازش کن...
-علی آخه این چه کاریه...
بازش کردم یه گردبند خیلی قشنگ که روش با نگین کلی کار شده بود!
-واااای علی این خیلی قشنگه آخه این چه کاریه چرا خودتو به زحمت انداختی!!
-قابلتو نداره خانمم...
یه روز قشنگ و یه خوش گذرونی عالی بعد از مدتی راهی شدیم برگردیم خونه تقریبا شب شده بود و بارون می بارید...
خیلی خسته شده بودم وحسابی سیر بودم...هم کیک خوردیم هم غذا هم کلی هله هوله...
برگشتنی بیشتر بینمون سکوت بود چون هردو خسته بودیم...
ادامه دارد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#بســـــم_ربِّ_العشــــــــــــق
رمان #طعم_سیبـ
به قلم⇦⇦❣ #مریم_سرخه_ای ❣
قسمت سی و یکم:
#بخش سوم:
سکوتو شکستم و گفتم:
-علی؟؟؟
-جانم؟؟؟
-میدونی پارسال روز تولدم وقتی کیکو میخواستم فوت کنم چه آرزویی کردم؟؟
-چه آرزویی؟؟؟
-آرزو کردم که مال هم باشیم...
-چه آرزوی قشنگی...
-میدونی امروز چه آرزویی کردم؟؟
-چه آرزویی؟؟
-آرزو کردم که مال هم بمونیم...
علی یکم نگاهم کرد و بعد لبخندی زد ولی از حالت چهره ی من نگران شد...
علی_مشکلی پیش اومده؟؟؟
-اون روز که جواب تلفن هانیه رو نمیدادم زنگ زد خونمون بعد از اینکه بهش گفتم دور منو خط بکش با لحن تنفر انگیزی گفت من روتو خط میکشم...
یک دفعه ماشین ترمز زد!!!
من_چی شد!!!؟؟
علی رفت یه گوشه پارک کرد و بعد سرشو گذاشت روی فرمون...
من_علی جان چی شد؟؟
تکیه داد به صندلی و منو نگاه کرد دستمو گرفت و گفت:
-هیچ مشکلی پیش نمیاد ذهنتو درگیر نکن...
تکیه دادم به صندلی و گفتم:
-امیدوارم...
نگاهم کرد...
علی_زهرا؟؟؟
-بله؟؟؟
-هرمشکلی پیش اومد...اینو بدون که من تا ابد دوست دارم...
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
-قلبم داره از شدت ترس میترکه...هانیه چند وقته پیداش نیست من میترسم...
دستمو گرفت و گفت:
-توکل به خدا...
بعد هم راه افتادیم به طرف خونه...
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
#بســـــم_ربِّ_العشــــــــق
رمــــــــــان #طعم_سیبـ
به قلم⇦⇦ ❣ #مریم_سرخه_ای ❣
قسمتـ ســــــــــی و دوم:
#بخش اول:
صبح حدود ساعت شش از خواب پا شدم گوشیم رو برداشتم یک تماس بی پاسخ باز هم شماره ی ناشناس بود...
+باید خطمو عوض کنم!
دستو صورتمو شستم مامان خواب بود باباهم رفته بود سرکار...ظرف داخل آشپز خونه نشون میداد که تازه از خونه رفته بیرون...
صبحانه آماده کردم و بعد از میل کردن سریع آماده شدم و بدون اینکه مامان رو از خواب بلند کنم از خونه رفتم بیرون...
علی هم این موقع ها تقریبا میره سرکار پس بیداره...
گوشیمو از جیبم آوردم بیرون و شماره ی علی رو گرفتم:
بوق اول بوق دوم بوق سوم...
علی_سلام خانم سحر خیز.
من_سلام عزیزم خوبی؟
-ممنونم.
-سرکار نرفتی؟
-تو راهم دارم میرم...داری میری دانشگاه؟؟
-آره تازه از خونه اومدم بیرون.
-مواظب خودت باش.
-چشم فعلا کاری نداری؟
-نه برو خدا پشت و پناهت.
-خداحافظ.
گوشیو قطع کردم و رفتم توی ایستگاه حدود ده دقیقه بعد اتوبوس اومد...
چهار پنج روزی هست که هانیه رو ندیدم ولی امروز مطمئنم که میبینمش...
امیدوارم که به خیر بگذره...
چیزی نگذشت که رسیدم جلوی دانشگاه...
کیفمو محکم گرفتم دستم چادرمو کشیدم جلو تر و سریع رفتم داخل...
داخل سالن که رسیدم زنگ زدم به نیلوفر تا ببینم که رسیده دانشگاه یانه که خداروشکر رسیده بود...
قدم هامو می شمردم تا رسیدم جلوی کلاس نفس عمیقی کشیدم و رفتم داخل...
لبخندی زدم و به بچه ها سلام کردم محدثه...نیلوفر...سپیده...اما هانیه کنارشون نبود...
سرمو بلند کردم و دور تا دور کلاس رو نگاه کردم دیدم یه گوشه ی کلاس هانیه نشسته و سرش به کار خودشه...
جوری که انگار حواس خودشو پرت کرده بود که مثلا متوجه اومدن من نشده...
نیلوفر نگاهی به من کرد و گفت:
-چیزی شده؟
-نه.
-هانیه!!!
-نه بیخیال نیلو...امیدوارم مشکلی پیش نیاد...
بعد از دقایقی استاد اومد سرکلاس...
ادامه دارد...
#بســـــم_ربِّ_العشــــــــق
رمان #طعم_سیبــ
به قلم⇦⇦ 🍁 #مریم_سرخه_ای 🍁
قسمت ســــــــــی و دوم:
#بخش دوم:
بعد از مدتی که استاد داشت درس میداد نیلوفر رو به من کردو گفت:
-قضیه رو به علی گفتی؟؟
-آره گفتم.
-چی گفت.
-هیچی.
-هیچی؟؟؟؟؟؟؟!!!
-گفت نگران نباش...ناراحت شد...
-میخوای چی کار کنی؟
-چی کار میتونم کنم؟؟؟
نیلوفر سکوت غم انگیزی کرد نگاهش کردم و گفتم:
-باید با هانیه حرف بزنم!
-دیوونه شدی؟
-باید ببینم مشکلش دقیقا چیه میخواد چیکار کنه!!!؟
-زهرا!!!!!!!!!
استاد نگاهی بهمون کردو و گفت:
-خانم باقری شما که حرف میزنین معلومه بلدین بیایین اینجا بقیشو درس بدین...
من_استاد...
-بفرمایین لطفا...
نیلوفر_استاد تازه عروسه اذیتش نکنید...
یهو کل کلاس شلوغ شد!!!
+تازه عروس؟؟
+مباررررکه.
+نگفته بودی!!!
+کی عروس شدی!!!
+کی هست این آقای خوشبخت...
استاد داد زد ساکت!
استادی بود که همه ی ما ازش حساب میبردیم...
استاد_مبارک باشه خانم باقری پس بخاطر همینه که کلا امروز حواستون پرته!!!
-نه استاد...
حرفمو قطع کرد و گفت:
-به پای هم پیر شین...
-ممنونم!
نگاهی به هانیه کردم که با تنفر به من خیره شده بود...
نفس عمیقی کشیدم و نشستم سر جای خودم...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
کلاس تموم شده بود و با نیلوفر مشغول جمع کردن وسایل هامون شدیم که راه بفتیم سمت خونه!
کلاس تقریبا خالی شده بود هانیه از ته کلاس اومد سمت
ما با یه نیش خند و خیلی متکبرانه گفت:
-مبارکه باشه زهرا جون!به پای هم پیر شین...
نگاهی کردم و جوابی ندادم همینجور که داشتم نگاهش می کردم یواش دم گوشم گفت:
-البته اگر به پای هم بمونین...
بعد هم خندیدو رفت...
نگاهی به نیلوفر کردم اونم با اخم و نگران نگاهم کرد...
نفس عمیقی کشیدم چشمامو بستم...
ادامه دارد..
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
🌸💎🌸💎🌸 💎🌸💎🌸 🌸💎🌸 💎🌸 🌸 💎رمان آموزنده، کوتاه و امنیتی #عشق_رنگین ❣قسمت ۱۵ و ۱۶ یک هفته ازتماس ساره می
🌸💎🌸💎🌸
💎🌸💎🌸
🌸💎🌸
💎🌸
🌸
💎رمان آموزنده، کوتاه و امنیتی #عشق_رنگین
❣قسمت ۱۷ و ۱۸
همه مشغول صحبت وپذیرایی بودند اما خبری ازنامزد ساره نبود.کنارساره رفتم و گفتم:
_دلیل این جمع به اصطلاح خودمونی چیست؟
ساره:
_ببین سمیه جان ماکارمون بیزینسه البته برای خارج ازکشور این تعداد دخترا هم که میبینی, آماده ی اعزام به کشورهای اطرافند, یکی داخل کارخانه ماشین سازی,یکی فرش بافی,یکی البسه و...مشغول به کارمیشوند البته چون صاحب کارها بسیارپولدارند و کار این افراد براشون مهم است درآمدشون اون طرف آب چندین برابر اینجاست وگاهی رویایی هم میشه,خلاصه بایک سال کارکردن اون طرف ,میتونی یک عمر اینجا راحت زندگی کنی ومن واشکان هم این خانومها راسامان دهی میکنیم ومیفرستیم آن طرف..
به این کار یک خورده مشکوک شدم اما چون حرفهای ساره خیلی ساده وپاک بود, سعی کردم این سؤظن رااز خودم دور کنم. درهمین حین گوشی ساره زنگ خورد,
ساره رفت طرف یکی ازاتاقها تا راحت صحبت کند. تا ساره برگرده,دوباره افراد جمع شده را ازنظر گذراندم,ازحق نگذریم , یکی ازیکی خوشگل تر بودند,ولی چه جوری میتونن اعتمادکنن وراحت برن خارج ازکشور؟!
ساره ازاتاق بیرون امد وبلندگفت:
_خانوما...دوستای عزیز اقا اشکان یک سورپرایز ویژه داره,الان آدرس یک کافیشاپ توپ رافرستاده تا باهم تشریف ببریم وخیلی ویژه پذیرایی شیم.تا ده دقیقه دیگه ماشین هم دنبالمون میفرسته.
تااین راشنیدم,بدنم مور مور شد دوباره شک افتاد به جونم ,رفتم جلووگفتم :
_ساره جان من دیگه زحمت راکم میکنم...
ساره:
_محاله...نمیگذارم باهم میریم باماشین خودم وبعدشم میرسونمت درخونهتان
ناخوداگاه تسلیم شدم وای کاش نشده بودم....
بچه ها باچندتاماشین دیگه ومن هم با ماشین ساره راه افتادیم تا درمحلی که اشکان ادرس داده بود اختتامیهی جلسه مان باشه....
به کافی شاپ رسیدیم,پله میخورد پایین , انگار یک زیرزمین بود,داخل کافی شاپ شدیم, عجب فضایی بود, یک سالن بزرگ که با انواع گلدانها تزیین شده بود والحق زیبا ودلنشین بود اما من حس بدی داشتم, دوتا پسرجوان آمدندجلو وبه ماخوشآمد گفتند, بچه ها هرکدام سر میزی نشستند و یک آهنگ ملایم هم شروع به نواختن کرد, من کنارساره بودم که بالاخره اشکان خان تشریفشون را آوردند,
خدای من باورم نمیشد این که.... اینکه..... این همون پسرخاله ی شکیلا بود....
روکردم به ساره تاموضوع را بهش بگم که اشکان به ما رسید وابتدا با ساره دست داد سلام وعلیک کرد وروکرد به من وگفت:
_به به,ساره خانم این دوست خوشگلت رابه ما معرفی نمیکنی؟
عجب ناجنسی بود هاااا...
ساره:
_اشکان جان,ایشون همون دوست عزیزم سمیه هست.
دستش راطرفم دراز کرد تابامن دست بدهد وگفت:
_بسیارخوشبختم سمیه جااان
اخمهام راکشیدم توهم وگفتم:
_بازی کثیفی راه انداختی آقاااای به ظاهر محترم, من مثل شما هرزه نیستم که با نامحرم دست بدهم وبدنم رابا دست دادن به کثافتی مثل شما نجس کنم.
ساره ازطرز صحبت کردن من متعجب شده بود وگفت:
_چی شده سمیه؟مگه تو اشکان را میشناسی؟ خوب بهش دست نده,چرا توهین میکنی؟
درعوض من, اشکان جواب داد:
_ساره جان به گمانم دوست عزیزززت من راباکس دیگه ای اشتباه گرفته...
روکردم به ساره وگفتم:
_چرابهم دروغ گفتی,مگه من ازت نپرسیدم, اشکان پسرخاله ی شکیلاست وتو.گفتی نه؟
ساره:
_خوب راست گفتم ,چون اشکان پسرخاله شکیلا نیست,اصلا شکیلا خاله نداره,اشکان تو کارهای بیزینس با دکتر همکاری میکرده , یعنی باهم کارمیکردند....
حالامن بودم که بهتم زده بود,چشامسیاهی میرفت,دیگه شک نداشتم یک کاسه ای زیرنیم کاسه هست واینهمه دختر بیچاره و دربهدر قربانی نقشه ای شوم هستند....
اشکان دستاش را جلوی چشام تکون داد وگفت :
_چت شده خانم کوچولو؟؟!!
ساره هم بازوم راگرفت وروی صندلی نشاندم... همینجورکه توبهت بودم گفتم:
_ساره جان من باید برم,این اشکانت هم یک کلاش حرفه ای هست,اقای نامحترم چرا براشون نمیگی که خودت را پسرخالهی شکیلا معرفی کردی و از من خواستگاری کردی و بعداز جواب رد شنیدن ,باکمال وقاحت تهدیدم کردی...
ساره روبه اشکان گفت:
_اشکااان سمیه چی میگه؟؟.....
❣ ادامه دارد....
💎نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
💎
🌸💎
💎🌸💎
🌸💎🌸💎
🌸💎🌸💎🌸
💎🌸💎🌸
🌸💎🌸
💎🌸
🌸
💎رمان آموزنده، کوتاه و امنیتی #عشق_رنگین
❣قسمت ۱۹ و ۲۰
درهمین حین یکی از گارسونهای کافی شاپ دو تا شربت البالو آورد,من که ازشدت استرس, فشارم افتاده بود وکل بدنم میلرزید, ساره هم دست کمی از من نداشت.ساره ,دستبرد یک شربت البالو برداشت و داد دست من و یکی هم خودش شروع کردبه سرکشیدن
واشاره کردبه من وگفت:
_سمیه جان,شربتت رابخور ,حالت بهترشد تکلیف اشکان خاااان رامشخص میکنیم.
یه ذره ازشربت راخوردم ,خیلی خنک و شیرین بود ,تا تهش راسرکشیدم...ای وااای یه جورایی سرگیجه گرفتم,نگاه کردم به ساره اونم مثل من بود,شک نداشتم داخل شربت لعنتی چیزی ریخته بودند.هنوز کمی هوشیاری برام مونده بود,دست ساره را گرفتم وگفتم:
_باید ازاینجا بریم بیرون,
ساره هم که مثل من بود بدون کوچکترین مقاومتی پاشد که بریم,... بیرون اشکان خودش راانداخت جلو.و رو به ساره گفت :
_کجااااا؟؟
ساره باهمون بیحالی زدش کنار و گفت:
_آشغال عوضی ,میرم یک راست پیش پلیس... فهمیدی؟
اشکان یک نگاه به من کرد وگفت:
_نه نه نه,خانم کوچولوی خوشگل ,یادت نرفته که اخرین حرفم را.الان وقت تسویه حسابه,تشریف داشته باشین...
با تمام توانم کیفم رازدم رو سینهاش , همینجور که تلوتلو میخورد,به گارسون پشت سرش خورد.گارسونه رو به اشکان گفت:
_جلوشون رابگیرم؟
اشکان یه چشمک بهش زد وگفت:
_نه واسه چی؟بزار برن ما کار خلاف قانون نکردیم تا بترسیم.
باهزار زحمت چند تا پله را بالا اومدیم و سوار ماشین ساره شدیم و یک خواب سنگین چشام را دربرگرفت ودیگه چیزی نفهمیدم...
چشام راباز کردم,درکی از اطرافم نداشتم, چادرم روصورتم افتاده بود وخبری ازکیفم هم نبود, از زیرچادر دو تا مرد را جلوی ماشین میدیدم,سرم را چرخاندم ,ساره را کنارم درخواب ناز دیدم,
یکی ازمردها متوجه حرکت سرم شد و گفت:
_اشکان نکنه یه وقت بیدار شن؟؟یکیشون داره تکون میخوره هااا
اشکان:
_نه بابا خیالت راحت بااون داروی خواباوری که بهشون تزریق کردیم ,قولت میدهم تاخود امارات خواب باشن
امارااااات!!!!....وای خدای من..... این چی داشت میگفت,امارات برای چی؟؟اخه باچه جراتی این کارمیکنن....حالا چه جوری خودم رانجات بدهم,...الان چه مدت میگذره,به نظر میومد ظهرباشه ,اما ما الان کجاییم؟بقیهی دخترا چی شدن؟؟اینا چه نقشهای تو سرشونه؟؟خدای من,بابا ومامانم....یعنی الان چه خبره خونمون؟؟
هزارتا فکر از ذهنم میگذشت ,اما سعی میکردم کوچکترین حرکتی نکنم ,تامتوجه هوشیاری من نشن.
درهمین حین موبایل اشکان زنگ زد...
اشکان:
_الوووو,شما کجایین؟چراازصبح جواب نمیدین؟؟ به بندر رسیدین؟ما نزدیکیم,سعی کنید طوری رفتارکنید تا جنسا شک نکن... خیابان صیاد منتظرم باشین تاباهم بریم اسکله وسوار کشتی بشیم...
وای خدای من اینا چقددد پست هستند,حالا فهمیدم چه نقشه ای تو سرشون هست ,از دخترا به نام(جنس) اسم میبرند و قراره با فروششون به شیخای عربی خودشون به نوایی برسن, من بدبختتتت چکارکنم..
خدااااا حق من نیست اینجور تباه بشم... پیش خودم شروع کردم به خواندن زیارت عاشورا تا یک راهی برام باز بشه ,من به معجزات خواندن زیارت عاشورا ایمان دارم...
❣ ادامه دارد....
💎نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
💎
🌸💎
💎🌸💎
🌸💎🌸💎
🌸💎🌸💎🌸
💎🌸💎🌸
🌸💎🌸
💎🌸
🌸
💎رمان آموزنده، کوتاه و امنیتی #عشق_رنگین
❣قسمت ۲۱ و ۲۲
ماشین همچنان در حرکت بود,اشکان راننده و مرد کناریش هم هراز چندگاهی ,نگاهی به ما میانداخت,خیلی نامحسوس دستم را حرکت دادم تا دست ساره را بگیرم ,شاید میتونستم بیدارش کنم.
همینکه آروم دستم را از رو زانوم پایین آوردم ,یک دفعه دستم خورد به یه چیز محکمی, انگاری توجیب مانتوم بود..اوه خدای من گوشیم بود,اره یادمه اخرین بار گوشی خراب مامان راگذاشتم توکیفم و گوشی خودم را که روی سایلنت بود ,توجیب مانتوم گذاشتم,این نامردا هم حتما وقت وارسی کیفم ,فکر کردند گوشی مامان مال منه وکیف وگوشی را سربه نیست کردند. یک نور امیدی تودلم روشن شد واز ته قلب خدا راشکر کردم.
اهسته دست کردم تو جیبم,اووف اینم که نصفش زیر پام بود ,باید هرطوری شده گوشی را درش میاوردم.باهرتکان تندی که ماشین میخورد یا از روی دستانداز ردمیشد منم تکون میخوردم تا گوشی را آزاد کنم,فک کنم نیم ساعتی طول کشید تا بالاخره درش آوردم....آروم گوشی را دادم دست راستم, اخه چون سمت شاگرد بودم اینجوری نه اشکان ونه مرد کناریش که مجید صداش میکرد,متوجه حرکات دستم نمیشدند چون تو زاویه ی دیدشون نبودند.
بالاخره صفحه ی گوشی راروشن کردم,اوه خدای من چقدتماس بی پاسخ,همش از خونه و گوشی بابا بود.چون گوشیم ازاین لمسیا بود آروم رفتم رو اسم بابا و براش نوشتم
_(مارا دزدیدن ,میبرن بندرتاببرنمون امارات)
و ارسالش کردم.
دیدم حواسشون به من نیست ومشغول سیگارکشیدن وحرف زدن هستند دوباره نوشتم
_(نمی تونم صحبت کنم,زنگ نزنین)
دوباره ارسال کردم
پیامها دریافت شد وبه ثانیه نکشید ,بابا برام پیام داد
_(من الان تواداره ی پلیسم ,نت گوشیت را روشن کن و مکان نمای گوشیت را هم روشن کن, ان شاالله نجاتتون میدیم,نترس دخترم...)
کارهایی راکه بابا گفته بود انجام دادم که یکباره دیدم اشکان ومجید یه جورایی تو خودشون افتادن .
مجید رو به اشکان گفت:
_چندبارگفتم اینارا هم با اتوبوس دخترا ببرن تا کسی مشکوک نشه,الان اگر بهمون گیر دادن چکارکنیم هااا؟؟
اشکان:
_بابا خفه,قرارنیست مشکوک شن , ما خانوادگی باخانومامون اومدیم سیاحت فهمیدی؟!!
از زیر چادر ایست بازرسی ,پلیس کاملا دیده میشد....یک فکری به نظرم رسید... جلوی ایست بازرسی رسیدیم,یک سرباز اشاره کردکه بایستیم,
اشکان خیلی آرام وبدون اینکه شک کسی را برانگیزد ایستاد وشیشه راکشیدپایین,تا ایستاد به سرعت نور در رابازکردم,گوشی را پروندم زیرصندلی وخودم راانداختم بیرون و شروع کردم به داد زدن....
_آهای دزد دزد... اینا دزدن... اینا قاچاقچین و...
اشکان صبرنکرد و سریع ماشین را روشن کرد, تا سربازه بخواد بخودش بیاد ,ماشین سرعت گرفت ودور شد..
آروم از روی زمین بلند شدم چادرم رادرست کردم وبا راهنمایی سربازه به سمت ساختمان پلیس حرکت کردم,یک ماشین پلیس هم آژیر کشان رد شد تا شاید به ماشین اشکان برسد.
من رابردند اتاق افسرنگهبان,خیلی خلاصه موضوع راگفتم وازشون خواستم یه تلفن در اختیارم قرار بدهند تا با پدرم تماس بگیرم.
زنگ زدم بابا, با اولین بوق گوشی رابرداشت
من:
_الو بابا .......
باگریه ماجرا رابراش گفتم....پدرم از پشت گوشی صدبار بوسیدم وخدارا شکر کردکه تونستم جان خودم رانجات بدهم ومن همهی اینها رااز معجزه ی زیارت عاشورا میدانستم,برای دخترا خصوصا ساره خیلی نگران بودم,دعا میکردم بلایی سرشون نیاد.
یک ختم صلوات نذر کردم تا نجات پیداکنند.
❣ ادامه دارد....
💎نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
💎
🌸💎
💎🌸💎
🌸💎🌸💎