eitaa logo
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
3.8هزار دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
1.9هزار ویدیو
2 فایل
کانالهای ما در ایتا @mostagansahadat @zojkosdakt @skftankez @romankadahz @aspazyzoj @bazarkandah تبلیغات 👇 @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
💟رمان جالب و عاشقانه 💟 ☘اسم دیگه رمان؛ 🍄قسمت ۲۹ سال جدید رو با توکل بر خدا شروع کردم یک روز قبل از افتتاحیه‌ی حوزه رفتم مزار شهدا، دلهره‌ی عجیبی تو وجودم بود نیاز به صدقه‌ی روحی داشتم. بهترین جا مزار شهدا بود و بهترین شخص مرتضی. پارچه‌ای که روی عکس مرتضی بود رو کنار زدم. دلم میخواست وقتی باهاش صحبت میکنم به صورتش نگاه کنم. مرتضی اولین و آخرین کسی بود که میتونستم راحت تو چشماش نگاه کنم. کنار مزارش نشستم کلی حرف زدم. از اتفاقاتی که افتاده بود. از آینده‌ای که در پیش رو داشتم. التماسش کردم کمکم کنه. ازش خواستم مثل همیشه حواسش به من باشه. چند تا گل نیلوفر تو کیفم بود که یکیش و گذاشتم رو مزار مرتضی و گفتم گلی برای گل. دو تا از گل‌ها رو هم گذاشتم رو مزار پسرای آقای عبادی، محسن و محمدعلی و یکی هم گذاشتم رو مزار داییم. دایی‌رضا تو جبهه شهید شده زمانی که شهید شده من خیلی کوچیک بودم به همین خاطر من هیچ خاطره‌ای ازش تو ذهن ندارم. بعدشم کنار مزار شهدا قدم زدم و زیارت آل‌یاسین میخوندم. زیارت آل‌یاسین زیارتی بود که آرامش خاصی بهم میداد. و وقتی میخوندمش وجود امام زمان و کنارم حس میکردم فردای اون روز سال تحصیلی جدید رسماً اغاز شد. من و علیرضا اتاق شماره ۳ رو تمیز و مرتب کردیم و اونجا رو برای خودمون انتخاب کردیم. پنجره‌هاش معمولی بود که از بیرون داخل دیده میشد. به همین خاطر موقع درس خوندن تمرکز نداشتم و مجبور شدم کل پنجره رو با پرده بپوشونم. من و علی مدام در حال درس خوندن بودیم. و فقط موقع کلاس‌ها و نماز از اتاقمون بیرون میرفتیم. ژطوری که بقیه فکر می‌کردند ما ارتقایی برداشتیم به همین خاطر مدام در حال درس خوندنیم. میز مطالعه من کنار پنجره بود. هر از گاهی پرده رو کنار میزدمو به بیرون نگاه میکردم. یه روز غروب داشتم درس سیوطی مطالعه میکردم. که ناخودآگاه یاد ناصر افتادم. پرده رو کنار زدم و به بیرون نگاه میکردم. علیرضا عادت داشت رو زمین بشینه برعکس من که رابطه مناسبی با زمین نداشتم. علی سرشو از رو کتاب برداشت _اسماعیل -جانم؟ _به چی نگاه میکنی؟ -بیرون، حوض، باغچه علی خندید و گفت _به چی فکر میکنی آهی کشیدمو گفتم -به ناصر، جاش خیلی خالیه علی بلند شد اومد پیش من کنار پنجره _آره یادش بخیر چه زود گذشت انگار همین دیروز بود -دلم براش تنگ شده _حق میدم بهت منم دلم براش تنگ شده. اکثر بچه‌ها ناصر و دوست داشتند بس که مهربون و اجتماعی بود و برعکس تو که قُد بودی و جدی
ادامه ۳۰ _نه، از اولش معلوم بود من و نشناختی، از اینکه...... حرفشو بریدمو گفتم -ما همو کجا دیدیم؟ دوباره لبخندی زد و گفت -چون حالت خوب نیست اذیتت نمیکنم، من همون پسری‌ام که یه شب ترسناک تک و تنها برخلاف میل دوستات پناهم دادی چند ثانیه‌ای سکوت کردم و به سرمم خیره شدم. و مثل برق گرفته ها از جام بلند شدم ولی پرستار جوان قبل از اینکه بلند شم دستشو گذاشت رو سینمو گفت -راحت باش بلند نشو سرمت قطع میشه _سعید تویی؟؟ حسابی شکه شده بودم اصلا باورم نمیشد. یزد کجا زاهدان کجا. پسری که یه شب پناهش دادم الان پرستارمه. سعید با مهربونی سابقش پیشونیمو بوسید و گفت -اصلا فکر نمیکردم دوباره ببینمت -منم همینطور، خدا میدونه چقدر از دیدنت خوشحالم سعید یکم نزدیکتر شد و گفت -خدا میدونه چقدر تو فکرت بودم و تو فکر اینکه یه روز خوبی‌هاتو جبران کنم یادمه از اینکه من بچه زاهدانم حرفی با سعید نزدم و این حادثه خیلی اتفاقی بود که سعید منتقل بشه زاهدان و من بشم مریضش کلی باهم حرف زدیم این قدر سرگرم صحبت بودیم که نفهمیدم کی وقت گذشت و سرمم تموم شد. سعید از علیرضا پرسید از اینکه بعد از اون شب چه اتفاقاتی براش افتاد صحبت کرد. و من هم از دغدغه‌های شبش و اینکه نماز صبحمون قضا شد. -آقااسماعیل -جانم -میدونی که مریض‌ها باید به حرف دکترشون گوش بدن -آره میدونم -خب حالا اگه ازت بخوام پنجشنبه‌ها روزه نگیری چی؟ مِن و مِن کردم و گفتم -نمیشه آخه با علی قرار گذاشتم نمیشه بزنم زیرش _تو طلبه ای باید درس بخونی با شکم گرسنه که نمیشه درس خوند واقعا حرفش درست بود خدا میدونه امروز چقدر اذیت شدم و اصلا نتونستم یه خط درست و حسابی درس بخونم. الانم که سه ساعته تو بیمارستانم. و کلی وقتم هدر رفت. با سفارش سعید این قرار هفتگیمون تبدیل شد به ماهانه تا زمانی که حالم بهتر شه. سعید با گفتن این جمله که الهی دکتر شم بیمارم تو باشی سرم رو از دستم بیرون کشید. با خنده گفتم -قرار نیست تو شعر شُعرا دست‌برد بزنی اونم بدون اینکه جوابی بده گفت -تا تو لباساتو بپوشی میرم داروهاتو از داروخانه بیمارستان میگیرم اون رفت و منم زیر لب گفتم -راست میگن کوه به کوه نمیرسه اما آدم به آدم میرسه..... ☘ادامه دارد.... 🍄 نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به كسی كه دوستش داری، بالى براى پرواز، ريشه‌اى براى برگشتن، و دليلی براى ماندن بده … کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405
اگر روی آسیب و ضرری که به تو رسیده تمرکز کنی، رنج خواهی برد، اما اگر روی درسی که از آن فرا‌ می‌گیری فکر کنی، رشد خواهی کرد … کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405
همیشه یک نفر پشت شلوغی‌های خیالت هست، که مُدام دوستت دارد، که مدام دلتنگ توست، و تو مُدام بی‌خبری … @zojkosdakt ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405
حافظه‌ی قوی همیشه خوب نیست. گاهی لازم است تا آدم چیزهایی ‌را فراموش کند … @zojkosdakt ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405