eitaa logo
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
3.8هزار دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
1.9هزار ویدیو
2 فایل
کانالهای ما در ایتا @mostagansahadat @zojkosdakt @skftankez @romankadahz @aspazyzoj @bazarkandah تبلیغات 👇 @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
💢 چه طور بچه‌های خوش قول تربیت کنیم؟ 🔻 کلمه خوش قولی را در خانه خودتان و بین خانواده مقدس کنید. مثلا جزو یکی از تعریف های کلامی شما از ‏کودکتان باشد، «قربون پسر خوش قولم برم». اینکار برچسب مثبت زدن به کودک است و ریل گذاری ب ای متخلق شدن فرزند شماست. 🔻 گاهی موضوع را برایش عجیب کنید. وقتی بچه ها کار ‏خوبی می کنند مثلا نماز می‌خوانند یا بدون اینکه شما گفته باشید در حال کمک به شما هستند و... جمله ‏مذکور را بگویید تا با تعجب بگوید: چه قولی؟ آن وقت از فرصت استفاده کنید و مثلا بگویید: «اینکه خدا گفته ‏نماز بخوانید، به پدر و مادر کمک کنید و... و تو الان این کار رو می کنی‎.»‎ 🔻 وقتی زمان انجام یکی از خواسته های او رسید، مثلا سر موقع خریدی برایش انجام دادید و... نقش بازی ‏کنید و برای لحظاتی نگویید که آن کار را کرده اید. وقتی بچه‌ها ناراحت شدند و ابراز ناراحتی کردند، بگویید که ‏واقعا چقدر بدقولی حس بدی ایجاد می‌کند. من فقط خواستم نظرتو را درباره بدقولی بدونم، این هم کادوی ‏شما و‎...‎ 🔻 قرارهای بین خودتان مثل تمیز کردن اتاق و... را به شکل یک قول معرفی کنید و بعد روی دیوار اتاق کودک ‏نصب کنید. به کودکتان یک کاردستی هم برای جمله «من از بدقولی بدم میاد» درست کنید و بالای آن نصب ‏کنید تا بچه ها نسبت به انجام قول شان پایبند باشند‎.‎ 🔻 مثل همه ویژگی های تربیتی دیگر، اگر بخواهید خوش قولی را به بچه ها یاد دهید اما خودتان خوش قول ‏نباشید هیچ نتیجه‌ای نمی‌گیرید‎، یادگیری بچه‌ها، مشاهده‌ای است. @zojkosdakt ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405
بازي👈حق تربيتي كودك در هفت سال اول زندگيست. ✴️اگر ما بخواهیم حق تربیتی فرزند مان در هفت سال اول ضایع نشود باید فرصت بازی را به او بدهیم. 🔔بهترین والدین، والدینی هستند که بستری را فراهم کنند که بچه ها بازی کنند. نه اینکه دست بچه را بگیریم وبه این کلاس و اون کلاس ببریم. @zojkosdakt ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
همه‌ آدما یه نیمه‌ تاریک دارن یه نیمه‌ روشن. یعنی تو وجود همه، خوبی هست بدی هم هست؛ این چیزییه که ما در کسی که دوستش داریم باید بپذیریم؛ بپذیریم که هیچ انسانی در دنیا کامل نیست؛ و اگه روزی حس کردیم عاشق یک‌نفر شدیم باید همه شخصیت، که شامل عیب و نقصهاشم میشه در نظر بگیریم. قشنگیش به اینه که اگه طرف یه سری نقص داشت، ولش نکنی بری! کنارش بمونی، جمع و‌ جورش کنی، کمکش کنی و رابطه رو بسازی... دوست داشتن و موندن با کسی که هیچ عیب و ایرادی نداره که هنر نیست! ✅فراموش نکنید هیچ رابطه‌ بی‌نقصِ آماده و ایده آلی وجود نداره و رابطه‌ خوب ساختنیه...✨ @zojkosdakt ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405
🌹 در بیشتر چشمی کار‌ کنید، فکر کنید نداره، چون کودک هر چی ، اون رو کپی میکنه، پس اگر نخونی، بگی نماز بخون، قبول نمیکنه، ولی اگر خوندن پدر و‌مادر ببینه، اتوماتیک خودش انجام میده. 🔘 نود درصد تا ۷ سالگی است، بعدا کمی میتونید با حرف هم برید جلو، ولی حرفی که خودت بهش باشی. نمیشه بگی، برو بگو بابا خونه نیست و اون ببینه هستی و بعد بهش بگی بده. 🔘 این حرفتو قبول نمیکنه، چون تو‌ به صورت یادش دادی، یه جاهایی میشه گفت. @zojkosdakt ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
ادامه ۴۰ کلید و گرفتم و رفتم پیش مهرداد و مصطفی اون دو تا هم وقتی فهمیدند قراره ده طبقه بریم بالا
💟رمان جالب و عاشقانه 💟 ☘اسم دیگه رمان؛ 🍄قسمت ۴۱ دخترعمم از همون اولش پر رو و جسور بود و به همون اندازه زرنگ و خودخواه. یادمه تو طول زندگیش هر گندی بالا میاورد طوری جمع و جورش میکرد که اخر سر همه می‌گفتند فاطمه که تقصیری نداره کار اسرائیله یکی نیست بهش بگه تو چی کاره حسنی که بری در مورد پاییز تحقیق کنی. خوبه وقتی برات خواستگار بیاد منم تو زندگیت سرک بکشم ولی من جوری دیگه تربیت شدم وقتی خبر ازدواج کسی و میشنوم براش آرزوی خوشبختی میکنم. و نظرات و ایده‌هام و میذارن برای عروسی خودم. بعد از تلفن فاطمه خواب از سرم پرید ترجیح دادم برم مسجدالنبی برای زیارت. مهرداد و مصطفی خواب بودند. (یادش بخیر چه زود گذشت الان که دارم از دوستام می‌نویسم دلم برای تک تکشون تنگ شده و تنها کاری که از دستم برمیاد اینه که براشون آرزوی خوشبختی کنم) داخل حیاط مسجدالنبی قدم میزدم و به گنبد سبز پیامبر نگاه میکردم. خورشید هنوز طلوع نکرده بود. به همین منظور قبرستان بقیع هنوز بسته بود. دلم برای معصومیت حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها گرفته بود. با خودم زمزمه میکردم جرم علی چه بود؟؟ روی عدو سیاه به قبرستان بقیع نزدیک و نزدیکتر میشدم. پشت درب بسته و از پشت پنجره‌های پنج ضلعی چنگی به میله‌ها زدم. آهسته و آروم شعر حمید برقعی که در وصف حضرت مادر زهرای اطهر سروده بودند زمزمه میکردم... زیر باران دوشنبه بعدازظهر اتفاقی مقابلم رخ داد وسط کوچه ناگهان دیدم زن همسایه بر زمین افتاد سیب ها روی خاک غلطیدند چادرش در میان گرد و غبار قبلا این صحنه را نمیدانم... در من انگار میشود تکرار آه سردی کشید حس کردم کوچه آتش گرفت از این آه و سراسیمه گریه در گریه پسر کوچکش رسید از راه گفت آرام باش چیزی نیست به گمانم کمی فقط کمرم... دست من را بگیر گریه نکن مرد گریه نمی‌کند....پسرم چادرش را تکان داد با سختی یاعلی گفت و از زمین پاشد پیش چشمان بی‌تفاوت ما ناله‌هایش فقط تماشا شد صبح فردا به مادرم گفتم گوش کن این صدای روضه‌ی کیست طرف کوچه رفتم و دیدم در و دیوار خانه‌ای مشکی‌ست با خودم فکر میکنم حالا کوچه‌ی ما چقدر تاریک است گریه...مادر...دوشنبه...در...کوچه راستی فاطمیه نزدیک است اللهم العن اول ظالم ظلم حق محمد و ال محمد و آخر تابع له علی ذلک
ادامه ۴۱ تو حال و هوای خودم بودم که دستی نشست رو شونم. بدجور ترسیدم. سریع برگشتم و پشت سرم نگاه کردم علیرضا بود. نفس راحتی کشیدم و گفتم -علی تویی -ببخشید ترسوندمت -اشکال نداره. بشین با تعارف من علی کنارم رو سکو پشت پنجره بقیع نشست. -به چی فکر میکردی _به غربت بقیع، به اینکه الان کدوم یکی از اینا قبر حضرت زهراست -اسماعیل _جانم؟؟ -از موضوع فرودگاه از دستم ناراحتی _من باید یاد بگیرم تو هر شرایطی که باشم تز کسی انتظار کمک نداشته باشم. شنیدی که میگن اگه به غیرخدا امید داشته باشی خدا همه درها رو به روت میبنده. من اون لحظه حس کردم پشتم گرمه اما همه چی برعکس شد. اگه یاری خدا نبود... من و از همون جا برمیگردوندند ایران علی لبخند تلخی زد و گفت -پس هنوز ناراحتی _بگم نه دروغ گفتم، اما نگران نباش از دلم میره بیرون فقط نیاز به زمان داره. این و گفتم و بخاط اینکه ذهن علی مشغول نباشه گفتم -حالا نمیخواد بهش فکر کنی پاشو یکم قدم بزنیم تا درب قبرستان بقیع باز بشه ☘ادامه دارد.... 🍄 نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
💟رمان جالب و عاشقانه 💟 ☘اسم دیگه رمان؛ 🍄قسمت ۴۲ من و علیرضا این قدر منتظر موندیم تا بالاخره درب بقیع باز شد. و ما لا به لای قبور قدم می‌زدیم. همه در بقیع دنبال گمشده‌ای میگشتند. انگار اینجا کسی و گم کرده بودند یکی اروم گریه میکرد و زیرلب نام حضرت زهرا رو می‌برد. یکی هم مداحی نماز عشق را خواندم به پشت درب این خانه رو میخوند نزدیکای ۹ صبح بود که علیرضا برای خوردن صبحانه به هتل برگشت. من و مهرداد و مصطفی قرار گذاشته بودیم سه روز در مدینه رو روزه بگیریم. به همین خاطر بچه‌ها رو سر میز شام میدیدیم. روایت داریم هرکسی سه روز در مدینه رو روزه بگیرد هر حاجتی داشته باشد برآورده میشود. اون سال به خیلی از خواسته هام رسیدم بعضی‌هاشون فوری و به بعضی‌هاشون با کمی صبر و حوصله. سر میز شام نشسته بودیم مهرداد و مصطفی کنار من بودند. مهرداد کله مبارکشو آورد نزدیک من و گفت - راستش و بگو فاطمه کیه یاد خواب دیشبم افتادم لبخندی زدمو گفتم -هیشکی چطور؟ -اخه دیشب تو خواب مدام میگفتی فاطمه فاطمه فاطمه -میخوای امشب خواب تو رو ببینم و صدات بزنم مهرداد مهرداد مهرداد مهرداد لبخندی زد و گفت -فکر خوبیه مصطفی که مشغول خوردن بود گفت -شما دو تا چتونه در گوشی حرف میزنید مهرداد- دیشب اسماعیل..... پریدم وسط حرف مهرداد و گفتم -چیزی نیست مصطفی جان، مهرداد، حرف زیاد میزنه توجه نکن مصطفی که فهمیده بود نمیخوام چیزی بفهمه با تلخی گفت -حالا ما غریبه شدیم باشه خدای ما هم بزرگه -چرا مغلطه میکنی این مسئله چه ربطی به بزرگیه خدا داره مگه نه مهرداد؟ مهرداد که پسر زرنگی بود جور دیگه ای موضوع رو عوض کرد و خطاب به مصطفی گفت -میدونی چیه مصطفی خر ما از کرگی دم نداشت و تا جایی که یادمه بخت با اسماعیل یار بوده میگی نه از پرتقالی که براش گذاشتند بپرس که قد کله‌ی شترمرغه
ادامه ۴۲ خندم گرفت و گفتم -دیگه این قدرام مبالغه نکن ولی خب من حاضرم میوه خودمو با میوه شما عوض کنم ولی دست از سرم بردارید اقای «باقر بیک» که از خنده ما کلافه شده بود اومد سمت ما و گفت -شما سه تا مثلا روزه‌ بودین خوب بخورید که فردا کلی جا باید بریم با خستگی و تشنگی و گرسنگی بهتون خوش نمیگذره خدا خیر بده اقای باقر بیک و فتنه‌ای رو که مهرداد شروع کرد و تموم کرد. بعد از خوردن شام رفتم تو اتاقم و پشت پنجره نشستم و دوباره محو عظمت مسجدالنبی و غربت بقیع شدم. مهرداد و مصطفی هم اومدند پیش من و هر کدومشون با دیدن بقیع که خاموش و ساکت بود یه چیزی بار آل‌سعود و وهابیا میکردند یاد خواب دیشبم افتادم اونجایی که میگفت برو سراغ پاییز. اما من که یه بار جواب رد شنیده بودم. چطور میتونستم پا پیش بذارم. علاوه بر اون، مادرم عمراً اگه قبول کنه دوباره بره خواستگاری. با خودم کلنجار رفتم که چطور و از کی بخوام که با من همراه باشه تو فکر بودم که بهترین گزینه به ذهنم رسید. زن‌داداشم.....اون شاید بتونه کمکم کنه گوشیو برداشتم و شمارشو گرفتم تماس این بارم یکم با اختلال مواجه شد. ولی به هر بدبختی بود از زن‌داداش خواستم بره با پاییز صحبت کنه اما جوابش هرچی بود به من نگه تا برگردم ایران. سفر ما دوهفته طول کشید. تو این مدت همش تو فکر بودم که جواب پاییز چی میتونه باشه. اما تمام سعیمو میکردم که ذهنمو کنترل کنم که مبادا فکر پاییز به زیارتم لطمه بزنه ☘ادامه دارد.... 🍄 نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
💟رمان جالب و عاشقانه 💟 ☘اسم دیگه رمان؛ 🍄قسمت ۴۳ تمام مکانهای مقدس در مدینه رو رفتیم و گشتیم. یه سفر روحانی و عرفانی با بچه‌هایی که یکی از یکی دیگه بهتر بودند واقعا میچسبید. تو طول سفری که در مدینه بودیم سراغی از پاییز نگرفتم. راست شو بخواین مدینه یه شهر غمزده بود که انسان حتی خواسته های خودشو فراموش میکرد. با اون همه ظلمی که به اهلبیت شده بود آدم خجالت میکشید چیزی جز تعجیل در فرج دعا کنه. روز آخر فرا رسید و با چشمانی اشک‌بار با مدینه و قبر پیامبر وداع کردیم. یادمه دیدار آخر اتوبوس در نقطه‌ای دور توقف کرد. سمت راستمو که نگاه کردم مسجدالنبی رو دیدم که از دور میدرخشید. چند لحظه‌ای اتوبوس توقف کرد تا کمی با پیامبر مهربانی‌ها حرف بزنیم. اتوبوس راه افتاد و کم‌کم گنبد سبز از نظرها ناپدید شد. برای مُحرِم شدن مستقیم رفتیم مسجد شجره. و به عبارتی دیگر مسجد «ذُوالحُلَیفَه». بعد از احرام تقریبا بعد از نماز مغرب و عشاء به سمت مکه راه افتادیم. نیمه‌های شب رسیدیم هتلی که واقع بود در خیابان «أُمُ القُریٰ». ام‌القریٰ تداعی بهترین و شیرین ترین خاطرات زندگیم بود. در واقع من هنوز مهمان ام‌القرام قرار شد بعد خوردن صبحانه برای انجام مناسک حج به سمت مسجدالحرام حرکت کنیم. خیلی اعمال حج سخت بود. و این سختی با وجود وسواسی که من داشتم چند برابر شده بود. یادمه همش از کاروان عقب میموندم بس که آروم و بااحتیاط اعمالم انجام میدادم. حجرالاسود، مقام ابراهیم، رکن یمانی، حجر اسماعیل مکان‌هایی بودند که یادآور ارزشهایی هستند که اگر نبودند شاید اثری از این مناسک نبود. حجر اسماعیل بنا بر روایاتی محل زندگی حضرت اسماعیل و هفتاد نفر از انبیای الهی میباشد. علاوه بر آن دور تا دور خانه‌ی خدا محل دفن انبیای الهی‌ست از جمله حضرت یعقوب که روبروی درب خانه خدا دفن بودند. یادمه وقتی وارد مسجدالحرام شدیم پُر بود از آدم هایی که با پارچه‌های سفید شبیه فرشته‌ها شده بودند. همه سفید پوش بودند و آماده شده بودند برای انجام بافضیلت‌ترین اعمال یادمه وقتی چشممون برای اولین بار به خانه‌ی خدا افتاد همه به سجده افتادیم و خدا رو بابت این نعمت بزرگ شکر کردیم. با اولین نگاه اولین دعایی که به ذهنم رسید دعا برای ظهور امام زمان بود. اصلا باورم نمیشد در مقابل کعبه قرار گرفته باشم. قبل از اون فقط تو تلویزیون دیده بودمش اما الان داشتم لمسش میکردم زیباتر از اونی که میشه تصور کرد. یه لحظه همه چی از ذهنم پاک شد و فقط نگاه عاجزانه‌ی من بود به کعبه. یه خانه‌ی مکعبی که هنگام طواف حس میکردی اون هم داره باهات طواف میکنه. خواسته هامو، نخواسته هامو، گفته هامو، نگفته هامو همه رو خلاصه کردم تو یه نگاه و چند قطره اشک و تقدیم کردم به پاک‌ترین و معصوم‌ترین جای روی زمین ☘ادامه دارد.... 🍄 نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
💟رمان جالب و عاشقانه 💟 ☘اسم دیگه رمان؛ 🍄قسمت ۴۴ بعد از اتمام مناسک حج خسته و مونده برگشتم هتل. بقیه کاروان سه ساعتی زودتر مناسکشون تموم شده بود و من همچنان درگیر بودم. و بخاطر وسواسی که داشتم کمی دیرتر از احرام دراومدم. طواف خانه خدا، لمس حجرالاسود، سعی صفا و مروه، تقصیر کردن و طواف نساء، هرکدوم بیانگر یه مسئله‌ی تاریخی‌اند که طراوتش هنوزم که هنوزه سالیانه چندین میلیون نفر به سمت خودش میکشونه. با انجام نماز طواف نساء از احرام اومدم بیرون. ولی دلم میخواست لباس احرام هنوز تنم باشه. با اون لباس حس بهتری داشتم. بعد از انجام مناسک و خواندن نماز ظهر به سمت هتل رفتم. وارد هتل که شدم علیرضا از مهمانسرا اومد بیرون با دیدن من با تعجب و کمی دلهره گفت -اومدی اسماعیل اصلا معلوم هست کجایی؟ _سلام حسابی خسته شدم بقیه کجان؟ -آخر این وسواست کار دستت میده _مصطفی و مهرداد اومدن؟ -آره دیر وقته دارن ناهار میخورن بعد از جدایی از علیرضا رفتم به اتاقمو بعد از شستن دست و صورتم به مهمانسرا رفتم. با اینکه خسته بودم و میل به غذا نداشتم اما ممکن بود تا شب گرسنه بشم و نتونم برم زیارت. وارد رستوران شدم و مهرداد که انگار منتظر من بود با دیدنم از جاش بلند شد. و دستی تکون داد تا توجه من و به خودش جلب کنه. با اشاره مهرداد رفتم پیششون و کنارشون نشستم _سلام بچه‌ها خوبین قبول باشه مهرداد گفت -اصلا معلومه کجایی مصطفی گفت -رفتی با خدا خلوت کنی ولی فکر نمی‌کردی این قدر طول بکشه نگاهی به مصطفی انداختم و گفتم -نه بابا خلوتم کجا بود. این قدر شلوغ بود که سمت حجرالاسود نرفتم ترسیدم به خانما بخورم مصطفی که داشت نوشابشو سر میکشید گفت -پس ان‌شاءالله امشب باهم میریم منم نرفتم بس شلوغ بود مصطفی داشت حرف میزد که مهماندار رستوران یه سینی پر از برنج که زیرش یه ماهی کامل گذاشته بودند با ظرف زیتون و نوشابه و ماست و سوپ گذاشت جلوم -اووووعه کی میخوره این همه رو با اینکه طرف عرب بود اما شکسته بسته بهش فهموندم که همه رو ببره و فقط کاسه سوپ و یه دونه سیب درختی برام بذاره مصطفی گفت -چرا نمیخوری تا الان باید حسابی گرسنت باشه _گرسنم که هست ولی بیشتر از گرسنگی خوابم میاد همین سوپم کافیه تا شام نگهم میداره با خوردن سوپ و سیب‌، یه نفری رفتیم تو اتاقمون. این قدر خسته بودم که نفهمیدم کی خوابم برد. نزدیکای غروب با صدای تلفن از خواب پریدم. با صدای خواب‌آلود موبایلمو برداشتم -الو بفرمایید