💟رمان جالب و عاشقانه #ازعشق_تاپاییز💟
☘اسم دیگه رمان؛ #خاطرات_یک_طلبه
🍄قسمت ۴۳
تمام مکانهای مقدس در مدینه رو رفتیم
و گشتیم. یه سفر روحانی و عرفانی با بچههایی که یکی از یکی دیگه بهتر بودند واقعا میچسبید.
تو طول سفری که در مدینه بودیم
سراغی از پاییز نگرفتم. راست شو بخواین مدینه یه شهر غمزده بود که انسان حتی خواسته های خودشو فراموش میکرد. با اون همه ظلمی که به اهلبیت شده بود آدم خجالت میکشید چیزی جز تعجیل در فرج دعا کنه.
روز آخر فرا رسید
و با چشمانی اشکبار با مدینه و قبر پیامبر وداع کردیم. یادمه دیدار آخر اتوبوس در نقطهای دور توقف کرد. سمت راستمو که نگاه کردم مسجدالنبی رو دیدم که از دور میدرخشید.
چند لحظهای اتوبوس توقف کرد
تا کمی با پیامبر مهربانیها حرف بزنیم. اتوبوس راه افتاد و کمکم گنبد سبز از نظرها ناپدید شد.
برای مُحرِم شدن مستقیم رفتیم
مسجد شجره. و به عبارتی دیگر مسجد «ذُوالحُلَیفَه». بعد از احرام تقریبا بعد از نماز مغرب و عشاء به سمت مکه راه افتادیم.
نیمههای شب رسیدیم
هتلی که واقع بود در خیابان «أُمُ القُریٰ». امالقریٰ تداعی بهترین و شیرین ترین خاطرات زندگیم بود. در واقع من هنوز مهمان امالقرام
قرار شد بعد خوردن صبحانه
برای انجام مناسک حج به سمت مسجدالحرام حرکت کنیم. خیلی اعمال حج سخت بود. و این سختی با وجود وسواسی که من داشتم چند برابر شده بود. یادمه همش از کاروان عقب میموندم بس که آروم و بااحتیاط اعمالم انجام میدادم.
حجرالاسود، مقام ابراهیم،
رکن یمانی، حجر اسماعیل مکانهایی بودند که یادآور ارزشهایی هستند که اگر نبودند شاید اثری از این مناسک نبود.
حجر اسماعیل بنا بر روایاتی
محل زندگی حضرت اسماعیل و هفتاد نفر از انبیای الهی میباشد. علاوه بر آن دور تا دور خانهی خدا محل دفن انبیای الهیست از جمله حضرت یعقوب که روبروی درب خانه خدا دفن بودند.
یادمه وقتی وارد مسجدالحرام شدیم
پُر بود از آدم هایی که با پارچههای سفید شبیه فرشتهها شده بودند. همه سفید پوش بودند و آماده شده بودند برای انجام بافضیلتترین اعمال
یادمه وقتی چشممون برای اولین بار
به خانهی خدا افتاد همه به سجده افتادیم و خدا رو بابت این نعمت بزرگ شکر کردیم. با اولین نگاه اولین دعایی که به ذهنم رسید دعا برای ظهور امام زمان بود.
اصلا باورم نمیشد در مقابل کعبه
قرار گرفته باشم. قبل از اون فقط تو تلویزیون دیده بودمش اما الان داشتم لمسش میکردم زیباتر از اونی که میشه تصور کرد. یه لحظه همه چی از ذهنم پاک شد و فقط نگاه عاجزانهی من بود به کعبه. یه خانهی مکعبی که هنگام طواف حس میکردی اون هم داره باهات طواف میکنه. خواسته هامو، نخواسته هامو، گفته هامو، نگفته هامو همه رو خلاصه کردم تو یه نگاه و چند قطره اشک و تقدیم کردم به پاکترین و معصومترین جای روی زمین
☘ادامه دارد....
🍄 نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
💟رمان جالب و عاشقانه #ازعشق_تاپاییز💟
☘اسم دیگه رمان؛ #خاطرات_یک_طلبه
🍄قسمت ۴۴
بعد از اتمام مناسک حج
خسته و مونده برگشتم هتل. بقیه کاروان سه ساعتی زودتر مناسکشون تموم شده بود و من همچنان درگیر بودم. و بخاطر وسواسی که داشتم کمی دیرتر از احرام دراومدم.
طواف خانه خدا، لمس حجرالاسود،
سعی صفا و مروه، تقصیر کردن و طواف نساء، هرکدوم بیانگر یه مسئلهی تاریخیاند که طراوتش هنوزم که هنوزه سالیانه چندین میلیون نفر به سمت خودش میکشونه.
با انجام نماز طواف نساء
از احرام اومدم بیرون. ولی دلم میخواست لباس احرام هنوز تنم باشه. با اون لباس حس بهتری داشتم. بعد از انجام مناسک و خواندن نماز ظهر به سمت هتل رفتم.
وارد هتل که شدم
علیرضا از مهمانسرا اومد بیرون
با دیدن من با تعجب و کمی دلهره گفت
-اومدی اسماعیل اصلا معلوم هست کجایی؟
_سلام حسابی خسته شدم بقیه کجان؟
-آخر این وسواست کار دستت میده
_مصطفی و مهرداد اومدن؟
-آره دیر وقته دارن ناهار میخورن
بعد از جدایی از علیرضا
رفتم به اتاقمو بعد از شستن دست و صورتم به مهمانسرا رفتم. با اینکه خسته بودم و میل به غذا نداشتم اما ممکن بود تا شب گرسنه بشم و نتونم برم زیارت.
وارد رستوران شدم
و مهرداد که انگار منتظر من بود با دیدنم از جاش بلند شد. و دستی تکون داد تا توجه من و به خودش جلب کنه.
با اشاره مهرداد رفتم پیششون و کنارشون نشستم
_سلام بچهها خوبین قبول باشه
مهرداد گفت
-اصلا معلومه کجایی
مصطفی گفت
-رفتی با خدا خلوت کنی ولی فکر نمیکردی این قدر طول بکشه
نگاهی به مصطفی انداختم و گفتم
-نه بابا خلوتم کجا بود. این قدر شلوغ بود که سمت حجرالاسود نرفتم ترسیدم به خانما بخورم
مصطفی که داشت نوشابشو سر میکشید
گفت
-پس انشاءالله امشب باهم میریم منم نرفتم بس شلوغ بود
مصطفی داشت حرف میزد
که مهماندار رستوران یه سینی پر از برنج که زیرش یه ماهی کامل گذاشته بودند با ظرف زیتون و نوشابه و ماست و سوپ گذاشت جلوم
-اووووعه کی میخوره این همه رو
با اینکه طرف عرب بود
اما شکسته بسته بهش فهموندم که همه رو ببره و فقط کاسه سوپ و یه دونه سیب درختی برام بذاره
مصطفی گفت
-چرا نمیخوری تا الان باید حسابی گرسنت باشه
_گرسنم که هست ولی بیشتر از گرسنگی خوابم میاد همین سوپم کافیه تا شام نگهم میداره
با خوردن سوپ و سیب،
یه نفری رفتیم تو اتاقمون. این قدر خسته بودم که نفهمیدم کی خوابم برد. نزدیکای غروب با صدای تلفن از خواب پریدم.
با صدای خوابآلود موبایلمو برداشتم
-الو بفرمایید
ادامه ۴۴
-سلام اسماعیل ببخشید مثل اینکه خواب بودی بیدارت کردم
-زن داداش شمایی؟ جانم درخدمتم
-تماس گرفتم بگم رفتم پیش پاییز و باهاش صحبت کردم
با شنیدن اسم پاییز با هیجان پتو رو کنار زدم و گفتم
-خب چی گفت تونستی قانعش کنی؟
_قانع که آره ولی....
-ولی چی؟؟ زن داداش نصف عمرم کردی چیزی شده؟؟
-نه نه اصلا فقط پاییز گفت دوباره نیاز به فکر داره
_نگفت کی جواب میده؟
-گفت وقتی از سفر برگردی
_یعنی یه هفته دیگه؟؟
-شایدم دیرتر
_منظورت چیه زن داداش؟؟
-ببین اسماعیل پاییز و خانوادهش در مورد تحقیق کردند و از هر کی پرسیدن جز خوبی جوابی نشنیدن این و من نمیگم پاییز میگفت. اما یه مسئلهی دیگه هم هست که پاییز برای پاسخ دادن نیاز به فکر داره و تو هم نباید عجله کنی
و در اخر گفت
اگه روز برگشتت به ایران اومد فرودگاه به استقبالت یعنی بله و هیچ مشکلی با ازدواج نداره اما اگه نیومد این نیومدنش یعنی باید فراموشش کنی و بری سراغ زندگیت
با اینکه حرفهای زن داداش دو پهلو بود
اما ته دلم یه حسی بهم اطمینان میداد که دلم قرص باشه. لباسامو پوشیدمو با مصطفی و مهرداد و علیرضا به سمت کعبه راه افتادیم. چون وقت تنگ بود با اتوبوس رفتیم وگرنه دلمون میخواست پیاده تا خانه خدا راه بریم.
خیابونای مکه و خونه هاش
یکی از یکی خوشگل تر و ماشیناشون یکی از یکی مدل بالاتر پیکان و پراید هم که اونجا در حکم دوچرخه تو ایران بود. با تمام اینها دلم پر میزد برای کشور خودم و عقاید خودمون.
تو مکه حق اینکه با مهر نماز بخونیم رو
نداشتیم و گاها بابد تقیه میکردیم. اما من کلهشق تر از اینا بودم.
یادمه یه بار که تو حیاط کعبه
داشتم نماز میخوندم یکی از پلیسای عربستان وقتی دید به سبک شیعیان نماز میخونم منو هل داد و نمازمو شکوند.
من که هیچ کاری از دستم برنمیومد
فقط با نفرت نگاش کردمو زیارت نامه رو از رو زمین برداشتم. و روبروی خانه خدا نشستم.
اون پلیسه از اینکه محلش نذاشتم
عصبی شد یه چرت و پرتایی گفت و رفت. دلم میخواست اون عرب خپل و بیریخت و با دستام خفش کنم اما مگه از جونم سیر شده بودم. ترجیح دادم بسپرمش به صاحبخونه که حقشو بذاره کف دستش
روز بعد که برای طواف مستحبی اومدم کعبه
دیدم اون پلیسه با پای چلاق شده و گچ گرفتش مثل عنکبوت چسبیده بود به پرده خونه خدا.
خندم گرفت و برای درآوردن لجش
رفتم نزدیک و گفتم
-کیف حالک
اونم با چشمای مثل کرکسش لباشو بهم فشرد و یه چیزایی گفت که معناشو نفهمیدم
☘ادامه دارد....
🍄 نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
💟رمان جالب و عاشقانه #ازعشق_تاپاییز💟
☘اسم دیگه رمان؛ #خاطرات_یک_طلبه
🍄قسمت ۴۵
یه شب تو اتاقم تنها بودم
مهرداد و مصطفی برای طواف مستحبی به خونهی خدا رفته بودند. صدای کوبیدن در بلند شد.
با بفرمایید ِ من علیرضا وارد اتاق شد
-سلام خوبی؟ تنهایی؟
_سلام علی چه خوب که اومدی، آره تنهام بچهها رفتن زیارت
-هوای بیرون خیلی گرمه اصلا نمیشه کولر و خاموش کرد
پاشدم و پردهی رو پنجره کنار زدم با اینکه شب بود اما دَم گرما هنوز وجود داشت.
به علیرضا گفتم
_میدونی یکی از فانتزیام چیه؟ اینکه هنگام طواف بارون بیاد و من و خدا عاشقانه باهم خلوت کنیم. من زیر بارون حرف بزنم و قدم بزنم. و هر قطره از بارون نمادی از حضور خدا کنارم باشه
علیرضا لبخندی زد و گفت
-چه خیالپرداز ! تو این گرما بارون کجا بود اونم عربستان
با این حرف هردومون خندیدیم
کتاب حافظ از جیبم برداشتم و گفتم
_بیکار نباشیم بیا چند تا شعر از حافظ برات بخونم
با استقبال علیرضا کتاب حافظ و باز کردم
اولین غزلی که اومد غزل شماره ۱۴ بود.
به نام خدا
درد عشقی کشیدهام که مپرس
زهر هجری کشیدهام که مپرس
گشتهام در جهان و آخر کار
دلبری برگزیدهام که مپرس
آنچنان در هوای خاک درش
میرود اشک دیدهام که مپرس
من به گوش خود از دهانش دوش
سخنانی شنیدهام که مپرس
سوی من لب چه میگزی که مگوی
لب لعلی گزیدهام که مپرس
بی تو در کلبهی گدایی خویش
رنجهایی کشیدهام که مپرس
هنوز یک بیت از این غزل زیبا مانده بود
که بغض امانم نداد. کتاب و بستم صورتمو برگردوندم و های های زدم زیر گریه. علیرضا که میدونست دلداری دادن فایده نداره دستشو گذاشت رو شونمو منتظر موند تا حالم بهتر بشه. الان دیگه واقعا دلم بارون میخواست
بعد اینکه حسابی گریه کردم
حس کردم یه دنیا سبک شدم. اشکامو پاک کردم
و به علی گفتم
-فکر میکنی بارون میاد؟
علی لبخندی زد و گفت
-خداکنه بیاد
علی اون شب رو تا صبح کنار من بود
بعد از نماز صبح برای زیارت به خونهی خدا رفتیم. از هتل که اومدیم بیرون هوا گرگ و میش بود. ستارهها به وضوح تو اسمون دیده میشدند.
علی پرسید
-اسماعیل به نظرت هوا ابری نیست؟
نگاهی به آسمون انداختم و گفتم
_الان که هوا تاریکه چیزی معلوم نیست
علی با قاطعیت گفت
-به نظر من که هوا ابریه
بعد با یه ذوق خاصی گفت
-وای اگه بارون بیاد چه قشنگ میشه
-آره قشنگ تر از اونی که فکرشو کنی
با پیشنهاد علی پیاده تا کعبه رفتیم. تا رسیدیم مسجدالحرام هوا روشن شده بود. علی راست میگفت هوا ابری بود. اون قدر که خورشید به زور دیده میشد.
بعد از اینکه تجدید وضو کردیم
مشغول طواف شدیم. هنوز دور اولم تموم نشده بود که حس کردم صورتم با قطرات بارون خیس شد. سرمو بالا گرفتم و به آسمون خیره شدم
علی با صدای بلندی توام با خوشحالی بود گفت
-اسماعیـــل... بارووون
چیزی نگذشت که بارون شدت گرفت
اون قدر شدید بود که خیلیا طواف و رها کردند و به سایبونهای مسجد پناه بردند. فانتری من رنگ واقعیت گرفته بود.
از خوشحالی گریم گرفت.
سرمو بالا گرفتم تا صورتم بهتر بارون رو لمس کنه. اشکام با قطرات بارون قاطی شده بود. به طوافم ادامه دادم. و برای هرکی که تو ذهنم بود دعا میکردم.
یاد پاییز افتادم
زیر بارون یه قراری با خدا گذاشتم. ازش خواستم اگه این ازدواج به صلاحمونه انجام بشه. در غیر اینصورت به من قدرت فراموش کردن پاییز و حل مسائل رو بده.
نمیدونم چیشد که این تصمیمو گرفتم
پیش خودم گفتم یه چادر عروس از مکه میخرمو متبرکش میکنم به خونهی خدا که اگه قسمت شد با پاییز ازدواج کنم هدیه بدم بهش تا برای عقدمون سرش کنه.
ادامه ۴۵
نماز و با جماعت خوندیم
امام جماعت درسته یه وهابی از خدا بیخبر بود. اما روایت امام صادق علیهالسلام که فرمودند اگر به نیت وحدت پشت شیوخ عرب نماز بخوانید ثواب نماز هفتاد برابر میشود.
ما هم به نیت وحدت و اتحاد نمازمون رو به جماعت میخوندیم. بعد از نماز برای زیارت اشرف ترین مخلوق خدا یعنی پیامبر اعظم (صلی الله علیه و اله و سلم) وارد حرم شدیم. باورم نمیشد انگار بهشت خلاصه شده بود
در این مکان بین منبر و خانهی پیامبر نماز خوندم.
اصلا دلم نمیخواست دعا کنم
دلم میخواست به ضریح پیامبر(صلیالله علیه و آله و سلم ) خیره بشم تا خود حضرت از نگاهم حرف دلم رو بفهمه.
و از روی ارادت دست گذاشتم رو سینمو شروع کردم به گریه کردن. دلم میخواست سجده برم و خدا رو بخاطر بخاطر این نعمت بزرگ شکر کنم. اینکه عربها چقدر ما رو اذیت کردند بماند
بعد از زیارت و صرف شام
به اتاقمون رفتیم. مهرداد رفت رو تخت من نشست و قرآن خوند. من که خیلی خوابم میومد ترجیح دادم بخوابم.
اون شب خواب عجیبی دیدم
خواب دیدم در حال طواف خانه خدام که یکدفعه فاطمه دختر عمم جلوم ظاهر شد. بهش سلام دادم. اما جواب نداد. شروع کرد طواف کردن و من هم دنبالش دویدم اما هرچه میدویدم بهش نمی رسیدم. خیلی صداش زدم فاطمه فاطمه فاطمه.... اما جواب نداد
با صدای مهرداد از خواب پریدم
-چی شده اسماعیل انگار خواب میدیدی
سرم بدجور درد گرفته بود. پرسیدم
-ساعت چنده؟
مهرداد نگاهی به ساعت انداخت و گفت
-دو و نیم شبه
مهرداد کنارم نشست و گفت
-تو خواب حرف میزدی و مدام یه نفر و صدا میزدی
یاد فاطمه افتادم
باهاش خداحافظی نکرده بودم. یعنی روی خداحافظی رو نداشتم. اما به یکی از دخترای فامیل سپرده بودم از طرف من ازش خداحافظی کنه. و بگه حلالم کنه.
صبح همون روز بعد از نمازصبح
به گوشی فاطمه تماس گرفتم. حدس میزدم برای نماز بیدار شده باشه. خدا خدا میکردم که اختلالی تو تماس ایجاد نشه. چون من عربستان بودم و اون ایران.
چند تا بوق که خورد گوشیو جواب داد.
اما چون شماره جدیدی که از مدینه خریده بودم ناشناس بود صحبت نکرد.
_سلام دخترعمه منم اسماعیل
فاطمه که انگار شوکه شده بود با منومن کردن گفت
+شمایید آقا اسماعیل؟ زیارتتون قبول به یاد ما هم باشید. از مژگان شنیدم رفتید سفر، پیغاماتون هم به من رسوند.
_چشم حتما اون که صد درصد، به یاد شما ویژه خواهم بود.
و به آرومی گفتم
_اگه لایق باشم، ببخشید خواب که نبودید
+من عادت ندارم بینالطلوعین بخوابم
_بله یادم نبود عذر میخوام
فاطمه با ناراحتی گفت
+اشکال نداره من به بیوفایی شما عادت کردم
_اینجوری نگو فاطمه خودت میدونی بهت علاقه داشتم
فاطمه حرفمو برید و گفت
+پس چرا تلاش نکردی؟؟ چرا جلوی پدر مادرت وای نستادی
_چون تو دوستم نداشتی فاطمه، یادته هروقت خواستم باهات صحبت کنم طفره میرفتی و بهونه میاوردی؟ من صدبار گفتم بهت علاقه مندم اما تو همیشه درجوابم میگفتی هرچی قسمت باشه. از رفتارای تو که نشون بده من و دوست داری نبود. تو مغرور بودی فاطمه، مغرور،
فاطمه با لحن تندی گفت
+زنگ زدی اخلاق گندمو به رخم بکشی؟؟
_نه من همچین قصدی ندارم، فقط تماس گرفتم بپرسم من و بخشیدی؟؟
فاطمه مکثی کرد و گفت
+نبخشمت چی کار کنم.... اما یه شرطی داره
_چه شرطی؟؟
+اینکه دوباره بری سراغ پاییز، دوباره ازش خواستگاری کن. اگه این کار و کردی میبخشمت وگرنه تا عمر دارم نفرینت میکنم
با اسم پاییز بدنم یخ شد و با آرومی و با لرز صدا گفتم
_تو پاییز و از کجا میشناسی؟؟
+وقتی شنیدم عاشق شدی کنجکاو شدم بدونم اون فرشتهی خوشبخت کیه که فالش گره خورده به اسم تو، از مژگان پرسیدم و با یه کوچولو زحمت تونستم ردی از پاییز پیدا کنم وقتی دیدمش پیش خودم گفتم، الله اعلم حیث یجعل رسالته، انگار شما دوتا آفریده شدین برای همین من مطمئنم تو با پاییز خوشبخت میشی. یادت باشه اسماعیل من در صورتی میبخشمت که بری سراغ پاییز
فاطمه این و گفت و بدون خداحافظی گوشی و قطع کرد
☘ادامه دارد....
🍄 نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
👩❤️👨بیشترین نارضایتی مردان از زنان شامل تكرار مسائل گذشته، غر زدن و سکوت آزار دهنده آنهاست.
👩❤️👨بیشترین نارضایتی زنان شامل بیتوجهی، توجه بیش از حد مردان به کار و ضعیف بودن در روابط جنسی است.
@zojkosdakt
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
❤🍃❤🍃❤🍃❤🍃
🍃
❤
🍃
❤
#خوبه_بدونیم
#قانونى داريم كه هميشه ثابت است :
"ما به محيطمان عادت ميكنيم"
#اگر با آدم های بدبخت نشست و برخواست کنید ، کم کم به بدبختی عادت میکنید و فکر میکنید که این طبیعی است.
#اگر با آدم های غرغرو همنشین باشید عیب جو و غرغرو می شوید و آن را طبیعی میدانید.
اگر دوست شما دروغ بگوید ، در ابتدا از دستش ناراحت میشوید ولی در نهایت شما هم عادت میکنید به دیگران دروغ بگویید و اگر مدت طولانی با چنین دوستانی باشید ، به خودتان هم دروغ خواهید گفت .
اگر با آدم های خوشحال و پر انگیزه دمخور شوید شما هم خوشحال و پرانگیزه می شوید و این امر برایتان کاملا طبیعی است .
پس تصمیم بگیرید به مجموعه ی افراد مثبت ملحق شوید وگرنه افراد منفی شما را پایین می کشند و اصلا متوجه چنین اتفاقی هم نمی شوید.
@zojkosdakt
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
❤🍃❤🍃❤🍃❤🍃
🍃
❤
🍃
❤
#همه_بخوونن
💕دلیلی ندارد وقتی
عصبانی هستید
همان لحظه پاسخ را بدهید!!
يا وقتی
تمام ذهنتان درگیر چند گمان می شود
اولین فکری راکه به ذهنتان خطور می کند را بیان کنید...!
دلیلی ندارد هنگام گفت وگو؛ برخلاف میل باطنی صدایتان را بالا ببرید، یا احساستان در همان لحظه را عنوان کنید...!
صبر کنید
سکوت کنید
تا آرام شوید...
تا با ذهن متمرکز
خوب فکر کنید ؛
سپس
عمل کنید،
بیان کنید.
"حواستان به 'طوفان' های درونتان باشد،
شما را با خود نبرَد...!!"
@zojkosdakt
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
❤🍃❤🍃❤🍃❤🍃
🍃
❤
🍃
❤
#لطافت_زنانه
👌عشوه گرانه ترین رفتار یک زن به خودش رسیدن و به خودش اهمیت دادنه لازم نیست پر خرج باشیم, همینکه همیشه مرتب و آراسته باشیم خودش کلی جذابیت زنانه ایجاد میکنه.
💕 منظور این نیست که همیشه آرایش کرده باشیم,اتفاقا این کاملا اشتباهه که بعضی خانما همیشه آرایش دارن، صبح از خواب بیدار میشن آرایش میکنن تا شب
به جاش صبح یه دوش بگیریم موهای مرتب دندونای مسواک زده بوی عطر ملایم لباس تو خونه ی مرتب
اینا خانم بودن و طناز بودنه، خانم باکلاس آرایش زیاد نداره ولی مرتب و تمیزه...
گاهی فقط گاهی بچگانه حرف بزنید، از رعد و برق بترسید بپرید توی بغل همسر، وقتی براتون هدیه میخره مثل بچه ها ذوق کنید و برای باز کردن و استفاده کردن از هدیه عجله نشون بدید و شب توی رختخواب عاشقانه تشکر کنید دوباره،
💕 لبخند قوی ترین وسیله دلبری زن هاس. مردها دیوانه لبخند زن ها میشن عشوه گر بودن یعنی بانو بودن .
@zojkosdakt
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
*داستانک*🌷
زنی روستائی که هرگز حرف دلنشینی از همسرش نشنیده بود، بیمار شد. شوهر او که راننده موتور سیکلت بود و از موتورش براى حمل و نقل کالا در شهر استفاده مىکرد براى اولین بار همسرش را سوار موتورسیکلت خود کرد.
زن با احتیاط سوار موتور شد و از دست پاچگی و خجالت نمی دانست دست هایش را کجا بگذارد که ناگهان شوهرش گفت: «مرا بغل کن.»
زن پرسید: «چه کار کنم؟» و وقتی متوجه حرف شوهرش شد ناگهان صورتش سرخ شد. با خجالت کمر شوهرش را بغل کرد و کم کم اشک صورتش را خیس نمود. به نیمه راه رسیده بودند که زن از شوهرش خواست به خانه برگردند.
شوهرش با تعجب پرسید: «چرا؟ تقریبا به بیمارستان رسیده ایم.»
زن جواب داد: «دیگر لازم نیست، بهتر شدم. سرم درد نمی کند.»
شوهر همسرش را به خانه رساند ولى هرگز متوجه نخواهد شد که گفتن همان جمله ى ساده ى «مرا بغل کن» چقدر احساس خوشبختى را در قلب همسرش باعث شده که در همین مسیر کوتاه، سردردش را خوب کرده است.
عشق چنان عظیم است که در تصور نمی گنجد. فاصله ابراز عشق دور نیست. فقط از قلب تا زبان است و
کافی است که حرف های دلتان را بیان کنید.
🌹❤️💐
@zojkosdakt
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
🍁🍂❤
❤
🍂
مواظب حسادت های شوهرتان باشید.
برای داشتن حس تفاهم با شوهرتان باید بدانید که او چه روحیه ای دارد. آیا انتظار دارید از همکار شوهرتان تمجید کنید و او ناراحت نشود؟!!!
اگر میخواهید همیشه در قلب شوهرتان جای داشته باشید هیچ گاه بیش از حد از مردی نزد او تعریف نکنید
هیچوقت چیزهایی را که از دیگران یاد می گیرید با آب و تاب پیش او بازگو نکنید.
از کجا میدانید به غرور شوهرتان برنخورده است؟!
گاهی بعضی از مردها حسادت خود را پنهان می کنند و قدرت ابراز آن را ندارند
آن وقت دچار دردی درونی میشوند که پیامدهای آن خوشایند نیست.
شما باید متوجه این خصیصه مردها باشید.
@zojkosdakt
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
⚠️اگرتوی جمع و حضور دیگران
راجع به موضوعی با همسرتون توافق نداشتید مبادا به هم #توهین کنید.❌
👌بهترین کار اینه که #سکوت کنید و صحبت رو به خلوت خودتون واگذار کنید.
@zojkosdakt
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405