🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
🕌قسمٺ #صدوسی_وشش
قلبم از وحشت به خودش می پیچید..
و آنها از پشت هلم میدادند تا زودتر حرکت کنم..
که شلیک گلوله😭😣😖😭😭😰 پرده گوشم را پاره کرد..
و پیشانی ابوجعده را از هم شکافت...🔥
از شدت وحشت..
رمقی به قدم هایم نمانده.. و با همان ضربی که به کتفم خورده بود،..
از پله آخر روی زمین افتادم...😣😭😣
حس میکردم زمین زیر تنم میلرزد..و انگار عده ای میدویدند..
که کسی روی کمرم #خیمه زد..و زیر پیکرش #پنهانم کرد...
رگبار گلوله خانه را پُر کرده..
و دست و بازویی تلاش میکرد سر و صورتم را #بپوشاند،..😭🕊
تکان های قفسه سینه اش را روی شانه ام حس میکردم..
و میشنیدم با هر تکان زیر لب ناله میزند
_یا حسین!🕊✨
که دلم از سوز #صدای_مظلومش😭😭 آتش گرفت.
گرمای بدنش روی کمرم هر لحظه بیشتر میشد.. پیراهنم از پشت خیس و داغ شده.. و دیگر ناله ای هم نمیزد که فقط خس خس نفس هایش را پشت گوشم میشنیدم...
بین برزخی از مرگ و زندگی، از هیاهوی اطرافم جز داد و بیدادی مبهم و تیراندازی بی وقفه، چیزی نمیفهمیدم...
که گلوله باران تمام شد...😣😭😭😭😣
صورتم در فرش اتاق فرو رفته بود،..
چیزی نمیدیدم..
و تنها بوی خون و باروت مشامم را میسوزاند..
که زمزمه مصطفی🌸 در گوشم نشست و با یک تکان، کمرم سبک شد...
گردنم از شدت درد..
به سختی تکان میخورد، به زحمت سرم را چرخاندم..
و #پیکرپاره_پاره اش دلم را زیر و رو کرد.😭😭😭
🕊ابوالفضل✨🕊 روی دستان مصطفی از نفس افتاده بود،..
از تمام بدنش خون میچکید..
و پاهایش را روی زمین از شدت درد تکان میداد...
تازه میفهمیدم #پیکربرادرم😱😭🕊 #سپر من بوده...
که پیراهن سپیدم...
ادامه دارد....
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
🕌قسمٺ #صدوسی_وهفت
پیراهن سپیدم همه از #خونش رنگ گل شده بود،..😭😭😭
کمر و گردنش از جای گلوله از هم پاشیده و با آخرین #نوری✨👣 که به نگاهش مانده بود، دنبال #من میگشت...😭😭😭
اسلحه مصطفی کنارش مانده..
و نفسش هنوز برای #ناموسش می تپید که با نگاه نگرانش روی بدنم میگشت مبادا زخمی خورده باشم...😭😭
گوشه پیشانی اش شکسته و کنار صورت و گونه اش پُر از خون شده بود...
ابوالفضل از آتش این همه زخم در آغوشش پَرپَر میزند..
و او تنها با قطرات اشک، گونه های روشن و خونی اش را میبوسید...😭🌸
دیگر خونی به رگ های برادرم نمانده بود که چشمانش خمار خیال شهادت🕊سنگین میشد..
و دوباره پلک هایش را می گشود تا صورتم را ببیند..
و با همان چشم ها مثل همیشه به رویم میخندید...😊🕊
#اعجازنجاتم مستش کرده بود..
که با لبخندی شیرین پیش چشمانم دلبری میکرد،..😍😊
صورتش به #سپیدی_ماه میزد و لب های خشکش برای حرفی میلرزید..
و آخر #نشد که پیش چشمانم مثل ساقه گلی شکست🥀🕊 و سرش روی شانه رها شد...🕊👣✨
انگار عمر چراغ چشمانم به جان برادرم بسته بود..😱😭
که شیشه اشکم شکست و ضجه میزدم😭😫 فقط یکبار دیگر نگاهم کند...
شانه های مصطفی از گریه میلرزید😭 و داغ دل من با گریه خنک نمیشد..😭
که با هر دو دستم..
پیراهن خونی ابوالفضل را گرفته بودم و تشنه چشمانش، صورتش را میبوسیدم.. و هر چه میبوسیدم عطشم بیشتر میشد که لب هایم روی صورتش ماند.. و نفسم از گریه رفت...😭😭😫😫😭😫😭😭
مصطفی تقلّا میکرد..
دستانم را از ابوالفضل جدا کند و من دل رها کردن برادرم را نداشتم...🕊😭😭😭
که هر چه..
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
🕌قسمٺ #صدوسی_وهشت
که هر چه بیشتر شانه ام را میکشید، بیشتر درآغوش ابوالفضل فرو میرفتم...😫😫😫😭😭😭
جسد ابوجعده🔥 و بقیه دور اتاق افتاده..
و چند نفر از رزمندگان🌟..
مقابل در صف🌟🌟🌟 کشیده بودند تا زودتر از خانه خارجمان کنند...
مصطفی🌸 سر ابوالفضل🕊 را روی زمین گذاشت،..
با هر دو دست بازویم را گرفته و با گریه😭❤️ تمنا میکرد تا آخر از #پیکربرادرم دل کندم...
و به خدا قلبم روی سینه اش جا ماند که دیگر در سینه ام تپشی حس نمیکردم...😭🥀🕊
در #حفاظ نیروهای مقاومت مردمی از خانه خارج شدیم..
و تازه دیدم...
کنار کوچه جسم بی جان🌷مادرمصطفی🌷 را میان پتویی پیچیده اند...
نمیدانم مصطفی با چه دلی این همه غم را تحمل میکرد..
که خودش سر پتو را گرفت، رزمنده دیگری پایین پتو را بلند کرد..
و غریبانه به راه افتادیم...😣😭😞💞😖😭
دو نفر از رزمندگان..
بدن ابوالفضل🕊👣 را روی برانکاردی قرار داده..
و دنبال ما برادرم رامیکشیدند...
جسد چند تکفیری...
در کوچه افتاده و هنوز صدای تیراندازی از خیابان های اطراف شنیده میشد...
یک دست مصطفی به پتوی خونی مادرش چسبیده..😭🌷
و با دست دیگرش دست لرزانم را گرفته بود..😭❤️
که به قدمهایم رمقی نمانده..و او مرا دنبال خودش میکشید.
سرخی غروب🌆 همه جا را گرفته..
و شاید از مظلومیت خون شهدای زینبیه🌷💚 در و دیوار کوچه ها رنگ خون شده بود..
که در انتهای کوچه..
مهتاب #حرم🕌💚✨ پیدا شد و چلچراغ اشکمان😭💞😭 را در هم شکست...
تا رسیدن به آغوش حضرت زینب (س) هزار بار جان کندیم..
و با آخرین نفسمان تقریباً میدویدیم تا پیش از رسیدن تکفیری ها در حرم #پنهان شویم...
گوشه و کنار صحن عده ای پناه آورده و اینجا دیگر #آخرین_پناهگاه مردم زینبیه از هجوم تکفیری ها بود...
گوشه صحن...
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
🕌قسمٺ #صدوسی_ونه
گوشه صحن زیر یکی ازکنگره ها کِز کرده بودم،..
پیکر ابوالفضل😢 و مادر مصطفی😢 کنارمان بود.. و مصطفی نه فقط چشمانش که تمام قامتش از اینهمه مصیبت در هم شکسته بود...😞😣
در تاریک و روشن آسمان مغرب صورتش از ستارههای اشک میدرخشید..
و حس میکردم هنوز روی پیراهن خونی ام دنبال زخمی میگردد..😥
که گلویم از گریه گرفت و ناله زدم
_من سالمم، اینا همه خون ابوالفضله!😭😞
نگاهش تا پیکر ابوالفضل رفت...
و مثل اینکه آن لحظات دوباره پیش چشمانش جان گرفته باشد، شرمنده زمزمه کرد
_پشت در که رسیدیم، بچه ها آماده حمله بودن.😒من و ابوالفضل نگران تو بودیم، قرار شد ما تو رو بکشیم بیرون و بقیه برن سراغ اونا.😞😭
و همینجا در برابر عشق ابوالفضل به من😞❤️ کم آورده بود که مقابل چشمانم از خجالت به گریه افتاد😭
_وقتی با اولین شلیک افتادی رو زمین، من و ابوالفضل با هم اومدیم سمتت، ولی اون زودتر تونست خودش رو بندازه روت.😓😭
من تکان های قفسه سینه😥😭 و فرو رفتن هر گلوله به تنش😭 را حس کرده بودم..
که از داغ دلتنگی اش جگرم آتش گرفت و او همچنان نجوا میکرد
_قبل از اینکه بیایم تو خونه، وسط کوچه مامانم رو دیدم.😣😭
چشمانش از گریه رنگ خون شده بود..
و این همه غم در دلش جا نمیشد..
که از کنارم بلند شد، قدمی به سمت پیکر ابوالفضل و مادرش رفت..
و تاب دیدن آنها را هم نداشت که آشفته دور خودش میچرخید...
سرم را از پشت به دیوار تکیه داده بودم، به ابوالفضل نگاه میکردم..
و مصطفی جان کندنم را حس میکرد که به سمتم برگشت و مقابلم زانو زد...😢❤️
جای لگدشان روی دهانم مانده.. و از کنار لب تا زیر چانهام خونی بود. این صورت شکسته را
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
🕌قسمٺ #صدوچهل
این صورت شکسته را در این یک ساعت بارها دیده و این زخم ها برایش کهنه نمیشد..😠
که دوباره چشمانش آتش گرفت...😠
هنوز سرم را در آغوشش نکشیده بود، این چند ساعت #محرم_شدنمان پرده #شرمش را پاره نکرده..
و این زخمها کار خودش را کرده بود که بیشتر نزدیکم شد، سرم را کمی جلوتر کشید..
و صورتم را روی شانه اش نشاند...😠😓
خودم نمیدانستم..
اما انگار دلم همین را میخواست که پیراهن صبوری ام را گشودم..
و با گریه جراحت جانم را نشانش دادم
_مصطفی دلم برا داداشم تنگ شده!😭 دلم میخواد یه بار دیگه ببینمش! فقط یه بار دیگه صداشو بشنوم!😭🕊
صورتم را در شانه اش فرو میکردم..تا صدایم کمتر به کسی برسد،..
سرشانه پیراهنش از اشک هایم به تنش چسبیده.. و او عاشقانه به سرم دست میکشید تا آرامم کند..
که دوباره رگبار گلوله در آسمان زینبیه پیچید...
رزمندگانِ🌟 اندکی در حرم مانده..
و درهای حرم را از داخل بسته بودند که اگر از سدّ این درها عبور میکردند،😱 #حرمت_حرم و #خون_ما با هم شکسته میشد...
میتوانستم تصور کنم..
تکفیری هایی که #حرم را با #مدافعانش محاصره کرده اند چه ولعی برای بریدن سرهایمان دارند..
و فقط از خدا میخواستم..😣🤲
شهادت من پیش از مصطفی باشد تا سر بریده اش را نبینم...😣
تا سحر گوشم به لالایی گلوله ها بود،.. چشمم به پای پیکر ابوالفضل و مادر مصطفی بی دریغ میبارید..😣😢
و مصطفی🌸🌟 با مدافعان...
و اندک اسلحهای که برایشان مانده بود، دور حرم میچرخیدند..
و به گمانم دیگر تیری برایشان نمانده
بود😥😥 که پس از نماز صبح...
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
🌹
#سیاست
#همسرداری
✅ بكار گيرى چند راهكار ساده براى بدست آوردن محبت و عشق بيشتر در زندگى مشترک به شما عزيزان پيشنهاد میشود...
🔹 هر روز صبح آراسته و پرنشاط باشيد و قبل از بيرون رفتن از خانه همسرتان را ببوسيد و او را تا دم در بدرقه كنيد.
🔸 در ساعت كارى همسرتان میتوانيد برايش پيغام عاشقانه و قدردانى بفرستيد.
🔹 گاهى غذاى مورد علاقهاش را آماده كنيد و در محيطى عاشقانه در كنار هم ميل كنيد.
🔸 پذيراى حرفها و نظرات همسرتان باشيد و در تصميمات زندگى همراه و همفكر او باشيد.
🔹 اگر بچه داريد، روزهايى كه همسرتان بيش از حد خستگى و استرس دارد، آنها را به بهانه بازى و يا حمام با خود همراه كنيد و به همسرتان اين فرصت را بدهيد تا در آرامش، زمان هرچند كوتاهى را با خود خلوت كند.
✅ كارهاى ساده مىتوانند تأثيرات بزرگ در زندگى عشقى و مشترک شما داشته باشند.
@zojkosdakt
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
⚜ #حرف_خودمونی 💑 #محبت_بین_زوجین
💓آدمها به روش خودشان ما را دوست دارند، به روش خودشان محبت میكنند و به روش خودشان مهرباناند، نه به راه و رسمي كه ما در ذهنمان به عنوان محبت و دوست داشتن ترسيم كردهايم.
❣همه قرار نيست روزی هزار بار به شما بگويند دوستت دارم و مثل فيلم هندیها هر روز با شاخهی گلي سر كوچه بايستند تا شما با عشوهگری پشت درخت بلندي پنهان شويد و آنگاه به دنبالتان بگردند و قربانتان بروند.
❤️دوست داشتن چيزي وسيع تر از جزييات كليشهايی است.
✨قبول دارم كه وقتي يار به آدم میگويد: دوستت دارم و گاهي هديههايی دارد برای سوپرايز كردن خيلي زيبا است، اما اينها تنها و آخرين روشها و نشانههاي دوست داشتن نيستند،
✨اينها تنها اِبراز هيجاناتی هستند كه معمولاً تا وقتي رابطه در ماه عسلش به سر ميبرد خيلي جالب و هيجان انگيز است.
🌟 و قطعاً بعد از مدتي شما به چيزي بيشتر از چند هديه و چند دوستت دارم نياز داريد تا توان مراقبت كردن از رابطه را در خود ايجاد كنيد،
💞 چيزي به اسم امنيت و از جنس وفاداري و گذشت و ميل به پيشرفت فردي معشوق!
✨اگر كسي به روش شما محبتش را بروز نمیدهد به اين معني نيست كه دوستتان ندارد، همانطور كه شما بلد نيستيد راهتان را در دل همه باز كنيد.
💝به آدمها فرصت بدهيد خودشان باشند، تا كم كم كوچه پس كوچههای يكديگر را ياد بگيريد.
@zojkosdakt
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
#همسرانه💑
#آقایون_بخوانند
یه زن با شنیدن این جملات قوت قلب پیدا میکنه؛
_امروز حتما خسته شدی
_بذار کمکت کنم
_چی میخوای برات بخرم
_اعصابتوخوردنکن
_نبینم غصه بخوری
_بریم یه هوایی بخوریم
💞❤️💞❤️💞❤️
#خانما_بخوانند
گاهی به همسرتان سفارش کنید؛ هوای مادرش را داشته و بیشتر از قبل جویای حالش باشد. این کار هم همسرتان را به شما دلگرم میکند هم محبت و احترام مادرش را به شما بیشتر میکند...💞
@zojkosdakt
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
#همسرانه
سعی کنید سر شوهرتان داد نزنید
شوهرتان میتواند به تنهایی با همه چیز مبارزه کند
ولی نمیتواند
داد و فریادهاي شما را تحمل کند.
@zojkosdakt
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
📌 برای استحکام روابط زناشویی به چند نکته توجه کنید:
❶به ظاهرتان رسیدگی کنید. فکر نکنید وقتی در یک خانه زندگی میکنید دیگر مهم نیست چگونه به نظر برسید. جاذبه ظاهریتان را حفظ کنید.
❷ـ معطر بودن میتواند در روابط زن و شوهر معجزه کند . همیشه خوشبو باشید و اگر از سر کار میآیید یا آشپزی کردهاید، با دوشگرفتن و تعویض لباس خود را برای دیدار با همسرتان آماده کنید. بوی قرمهسبزی اشتهابرانگیز است،
اما این بو روی لباس همسر میتواند خیلی دفعکننده باشد.معطر بودن فقط استفاده از عطر نیست.
❸ مسواک زدن و دهان خوشبو داشتن را جدی بگیرید. شما و همسرتان، نزدیکترین رابطه را با هم دارید. گاهی شوخیهای کلامی و حتی پیامکهایی که شیطنتآمیز است میتواند به استحکام رابطهتان کمک کند.
❹ـ چند وقت یکبار یک شب رویایی برای خود بسازید. میتوانند بچهها گاهی منزل پدربزرگ و مادربزرگ بمانند و شما یک خانه دو نفره را تجربه کنید.
@zojkosdakt
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
#همسرانه #آقایان_بدانند
آقای بد دهن، وقتی حالت خوب نیست حرفهای تند نزن.
خیلی فرصت داری که حالت رو عوض کنی، اما تو هیچوقت فرصت این رو نداری که بتونی حرفهایی که گفتی رو عوض کنی.
مراقب باش، #قلبخانمها براحتی شکسته میشه.
💞❤️💞❤️💞❤️
#خانمها_بدانند
به شوهرتان #احترامبگذارید
هر انسانی به شخصیت خویش علاقهمند است و از خدشهدار شدن آن میرنجد.
رعایت نكردن این امر مهم، باعث بریدن رشته #محبتو ایجاد فاصله میان افراد میشود.💞
@zojkosdakt
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
🌸🌹🥀🍂🍁🌺☘🌿🍃🍂🍁🌺
💢 چرا همسرم شیفته من نمیشه💢
خیلی از خانوم ها و آقایون تمام تلاششان اینه که زندگی اروم و پر محبتی داشته باشن ولی هر چقدر تلاش میکنن تا بتونن همسرشون رو شیفته خودشون کنن موفق نمیشن.🌸
دقیقا همه چیز برعکس میشه و طرف مقابلتون با توجه به تلاش شما از زندگی با شما راضی نیست🌸
چرا⁉️
پاسخش فقط یک جملست :
همه چیز ریشه در رفتار و اخلاق شما داره🌸
➖ شما همسر خوبی نیستید اگر :
✔️ اشتباه خودتون رو قبول نکنید
یه کلام اینکه دائم دنبال توجیه و دلیل و ... برای کارتون و رفتارتون هستید🦋
✔️ به همسرتان خیلی وابسته اید
به حدی که میگید اگر یه روز نباشه من نابود میشم
این جمله ی غیر منطقی که شما عنوان میکنید،انقدر خودتون رو ضعیف جلوه میدین که همسرتون نمیتونه بهتون تکیه کنه.
و باز در یک کلام وابستگی نگرانی میاره🦋
✔️ عادت های مثل آزار ،عصبانیت بیش از اندازه و یا غرغر های زیادی دارید
برای این مشکل فقط یک پیشنهاد وجود داره و اون هم سکوته
سکوت کنید،چرا باید دائم حرف بزنید و نق بزنید و رو مخ باشید
🛑اعتراض کنید اونم با سکوتتون🛑
@zojkosdakt
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
#زن_امروزی✍
نشاط خود را حفظ كنيد و هميشه خسته و افسرده نباشيد.
بعضی افراد همين كه به همسر خود ميرسند فكر ميكنند بايد ناله كنند و خسته باشند.
@zojkosdakt
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
📚داستان واقعی و آموزنده بنام
💔 #محکـــــوم
-زندگی مجردی رو بیشتر دوست دارم!
💎همه نظر مرا درباره ازدواج می دانستند اما نمی دانم چرا هرچند وقت یکبار به من پیله می کردند که اگر زن نگیری ال می شود و بل می شود و هر بار پاسخ من همین بود که نمی خواهم ازدواج کنم. راستش ذهنیتم درباره دخترها زیاد خوب نبود و خودخواهانه خودم را بسیار برتر و بهتر از آنها می دانستم. تصورم این بود که آنها مرد و در واقع شوهر را برای این می خواهند که از صبح تا شب کار کند و خرجشان را بدهد. مادرم می گفت:
💎« پسرم، الان سی و یک سال داری و تا چشم روی هم بذاری می شی چهل و یک ساله، اون وقت دیگه هیچ دختری حاضر نمی شه باهات ازدواج کنه.»
💎و من هربار در جواب مادر لبخندی می زدم و می گفتم:« اتفاقا من هم همین رو می خوام. دوست دارم دخترا ازم فراری بشن.» خواهرانم به بهانه های مختلف دوستانشان را معرفی می کردند اما هیچ کدام نمی توانستند دلم را تسخیر کنند. کم کم فامیل و آشنا به این نتیجه رسیدند که من از ازدواج متنفرم!
💎تحصیلات دانشگاهی را که به پایان رساندم، شغل مناسبی پیدا کردم. به قول مادرم حالا همه چیز برای ازدواجم مهیا بود اما من کوچکترین تمایلی برای این کار نشان نمی دادم. پدرم می گفت:
💎« تو از پذیرش مسئولیت می ترسی وگرنه دلیلی نداره که تن به ازدواج ندی. اینا همه حرف مفته، فعلا برای ازدواج آمادگی ندارم! پسرجان، من وقتی همسن تو بودم سه تا بچه داشتم اونوقت تو می گی آمادگی نداری»!
💎وقتی سی و چهار ساله شدم، دیگر سرو صدای همه درآمد. حتی بقال محل گاه و بی گاه سربه سرم می گذاشت و می گفت:
💎«آخرش می ترسم بمیرم و عروسیت رو نبینم.» حالا دیگر خودم هم به این نتیجه رسیده بودم که در پیشانی من نوشته شده باید تا آخر عمر مجرد بمانم. بنابراین به تنها چیزی که فکر نمی کردم، ازدواج و تشکیل زندگی مشترک بود تا اینکه...
💎این همه از ازدواج نکردن و دوست داشتن زندگی مجردی دم زدی که آخرش این مدلی عاشق بشی؟ اون هم عاشق کسی که اصلا نمی دونی کیه!
این را خواهر بزرگترم گفت و سپس زد زیر خنده.
از این که جریان را برایش تعریف کرده بودم پشیمان بودم. حالا دیگر سوژه دستش آمده بود برای مسخره کردنم.
همین چند روز قبل بود که وقتی از اداره به خانه برمی گشتم دیدمش.
💎او در قسمت عقب اتوبوس نشسته بود و من که به علت نبود جا سرپا ایستاده بودم به طور اتفاقی چشمم به چشمش افتاد و احساس کردم دلم لرزید.
او در ایستگاه بعد پیاده شد. دنبالش راه افتادم. چنین رفتاری از من بعید بود اما دست خودم نبود. انگار رشته ای برگردنم انداخته بود و مرا به دنبال خود می کشید. چند صدمتر پیاده رفت و بعد سوار تاکسی شد.
💎زرنگی کردم و داخل تاکسی نشستم و سه چهار کیلومتر آن طرف تر همراه او پیاده شدم. داخل کوچه ای بن بست رفت و مقابل در قرمز رنگی ایستاد و کلید انداخت و داخل شد.
فردای آن روز دو ساعت از اداره مرخصی گرفتم و به آن محل رفتم و درباره خانواده آن دختر که حالا می دانستم نام خانوادگی شان چیست تحقیق کردم. نام دختر «سمیه» بود و پدرش بازنشسته دولت.
💎سمیه تنها دختر خانواده بود و جز خودش دو برادر دیگر هم داشت. به بهانه امر خیر جیک و پوک خانواده اش را درآوردم.
همه از آنها به نیکی یاد می کردند. حالا دیگر وقتش رسیده بود که به مادرم بگویم برای خواستگاری آماده شوند.
مادر که فکرش را هم نمی کرد من واقعا قصد ازدواج داشته باشم و حرف هایی که از خواهرم شنیده بود را به حساب شوخی گذاشته بود گفت:
« تو واقعا می خوای زن بگیری؟» لبخندی زدم و گفتم:« بهم نمی یاد داماد بشم؟»
💎مادر هاج و واج نگاهم کرد و بعد دست انداخت دور گردنم و شروع کرد به بوسیدنم و گفت:« آفرین پسرم، خدا رو شکر که سرعقل اومدی.
حتما این دختر خیلی کمالات داره که تونسته دل تو رو ببره...»
لحظاتی مکث کردم و سپس با تردید جریان را برای مادرم تعریف کردم. او برخلاف خواهرم دلداری ام داد و گفت:
💎« نگران نباش! از خدا بخواه که همه چیز رو درست کنه. اون دختر هنوز تو رو نپسندیده در واقع اصلا تو رو ندیده. همین طور اگر بخواییم بریم خواستگاری ممکنه خانواده اش موافقت نکنن و یا خودش تو رو نخواد و سنگ روی یخ بشیم. پس به نظر من بهتره اول خودت قدم جلو بذاری...
ی و باب آشنایی رو باز کنی. درسته که درباره ش خوب تحقیق کردی و خیالت راحته اما به هرحال برای اینکه ضایع نشیم صلاحه که به هر طریقی شده چند کلمه ای باهاش حرف بزنی و مزه دهنش رو بفهمی».
💎حرف مادر منطقی بود. باید حضوری با سمیه حرف می زدم و نظر او را درباره ازدواج با خودم می پرسیدم. این فرصت سه روز بعد به وجود آمد. حالا دیگر می دانستم محل کارش کجاست و چه ساعتی تعطیل می شود. بی آنکه متوجه شود، هر روز بعد از تمام شدن کارم منتظرش می ماندم و تقریبا همه مسیر تا رسیدن به خانه شان را با هم طی می کردیم.
منتظر فرصتی بودم که بتوانم با او چند کلامی حرف بزنم که یک اتفاق باعث شد جلو بروم و بتوانم بااو صحبت کنم.
💎 دویست متر از ایستگاه اتوبوس دور شده بود که ناگهان پایش پیچ خورد و برزمین افتاد. به طرفش دویدم و کیفش را از روی زمین برداشتم و به دستش دادم و گفتم:
« حالتون خوبه؟» لبخندی زد و گفت:«خیلی ممنونم.» در حالیکه از خجالت تمام تنم عرق کرده بود گفتم:
« اگه لازمه برسونمتون درمانگاه.» بی آنکه نگاهم کند گفت:« نه، متشکرم چیزی نیست.»
💎 و مانتویش را تکاند و بعد راهش را کشید که برود صدایش کردم:«خانم محترم!» با تعجب برگشت. گفتم:« خدا رو شکر که...» اخم آلود نگاهم کرد و گفت:«چرا؟ چون من پام پیچ خورد؟»
حسابی هول شده بودم. گفتم:« نه، منظورم این نبود. راستش...»
💎و بعد گفتم که دو سه هفته است که او را زیر نظر دارم و اینکه دلم می خواهد با او ازدواج کنم و شماره تلفنش را می خواهم تا مادرم قرار خواستگاری بگذارد. سمیه سرخ شد و گفت:« اما من که هیچ شناختی از شما ندارم» سرم را پایین انداختم و گفتم:
« منم به همین خاطر مزاحمتون شدم. دوست دارم بیشتر با هم آشنا بشیم.» و بعد بدون اینکه اجازه بدهم کلمه ای بگوید، تندتند گفتم:
💎« من سی و پنج سال دارم و شاغلم. پس انداز و خونه و ماشین هم دارم. تا همین یک ماه قبل از ازدواج بیزار بودم اما با دیدن شما نظرم به کلی عوض شده».
دومین بار که با سمیه به کافی شاپ رفتیم موقع خداحافظی، تلفن خانه شان را به من داد و گفت:
« تلویحا با مادرم حرف زدم و گفتم که مادرت می خواد تماس بگیره و قرار روز خواستگاری رو بذاره.»
شب که به خانه رفتم با خوشحال شماره تلفن را به مادرم دادم و گفتم:
« حالا همه چیز به دست شماست.»
💎مادر خندید و گفت:
« پدرت که روزشماری می کنه برای سروسامون گرفتن تو. از من بدتر انقدر برای خواستگاری رفتن ذوق داره که نگو.»
قرار برای چهار روز بعد گذاشته شد. دسته گل زیبایی خریدم و کت و شلوار پوشیدم. دل توی دلم نبود. دعا می کردم پدر و مادر سمیه هم مرا بپسندند. پدرم می گفت:
💎« آرزو دارم عروسی تو رو که بچه بزرگمی ببینم»!
زنگ خانه را فشردیم. پدر سمیه در را به رویمان باز کرد و با چهره ای شاد و گشاده از ما استقبال کرد. وارد خانه که شدیم دسته گل را به دست مادر سمیه دادم.
او تشکر کرد و لنگ لنگان به طرف میز رفت تا گل را داخل گلدان خالی بگذارد.
💎روی مبل که جابجا شدیم مادر سمیه به پدر خیره شد و ناگهان از حال رفت.
پدر سمیه به کمک زنش رفت و من و پدر و مادرم مات و مبهوت به یکدیگر نگاه می کردیم. نمی دانستیم موضوع چیست اما هر چه بود خیر نبود.
مادر سمیه به هوش آمد و در حالیکه اشک می ریخت و صدایش می لرزید، خطاب به پدر گفت:
💎« هیچ وقت نمی بخشمت. من دخترم رو به پسر یه آدم بی وجدان نمی دم...»
پدر که انگار فهمیده بود ماجرا از چه قرار است سراسیمه از جایش بلند شد و گفت:
« پاشین بریم، جای ما اینجا نیست.»
درماند و کلافه گفتم:
« آخه جریان چیه؟»
پدر به طرف در رفت تا کفشش را بپوشد اما پدر سمیه جلوی او را گرفت و گفت:
« کجا؟
💎باید همین جا باشی تا ببینم جریان چیه؟»
سمیه رنگ به چهره نداشت. مادرش به شدت گریه می کرد. عرق سردی روی پیشانی ام نشسته بود و بربخت بد خودم لعنت می فرستادم. مادرم هم در حالیکه می لرزید، زیر لب دعا می خواند تا همه چیز ختم به خیر شود. آرام پدر را به گوشه اتاق بردم و گفتم:«موضوع چیه پدر؟» پدر با ناراحتی عرق پیشانی اش را پاک کرد و گفت:« چیز مهمی نیست. بیخودی شلوغش کردن. یه...»
و تا بخواهد ادامه بدهد مادر سمیه نالان گفت:...