eitaa logo
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
3.8هزار دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
1.8هزار ویدیو
2 فایل
کانالهای ما در ایتا @mostagansahadat @zojkosdakt @skftankez @romankadahz @aspazyzoj @bazarkandah تبلیغات 👇 @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
در برابر هر زنِ زیبا مردی هم هست که از بودن با او خسته شده است. زیبایی یکی از ملزومات عاشق شدن در ذهن تمام مردان است؛ اما زنی که تنها زیباست ولی از داشتن قدرت درک عاجز است، به زودی برای مردش تبدیل به یکی از وسایل گوشه و کنار منزل می شود! عادی و گاهی هم کسالت بار… 👤وقتی نیچه گریست 📚اروين يالوم ┄═❁🍃❈🌸❈🍃❁═┄ @zojkosdakt ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات @hosyn405
خود را وادار کنید تا در یک محدوده زمانی مشخص ابدا حرفی نزنید. مثلاً در جر و بحث های دیگران دخالت نکنید. یا تا زمانی که نظری از شما نپرسيدند، پاسخی ندهید. در هنگام قضاوت و داوری در مورد ديگران، لحظه ای درنگ کنید و با خود بگویید آیا من جای طرف مقابل هستم که در مورد او اظهار نظر می‌کنم؟ در مقابل افراد عصبانی و خشمگین، چند دقیقه ای درنگ کنیم تا آنان آرام شوند. آیا می‌توانید از حالا به بعد به این موارد آگاه بود و آنان را در زندگی اجرا کنید؟ قطعاً می‌توانید. چون انسان قادر به انجام همه امور است. ✍وین_دایر ┄═❁🍃❈🌸❈🍃❁═┄ @zojkosdakt ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات @hosyn405
✍والديني كه فقط بر موفقيت تمركز دارند، فشار زيادي بر فرزندان خود وارد مي كنند... و به همين دليل، استرسي كه كودك و نوجوان امروز تجربه مي كند بيش از گذشته است. شرايط پر تنش و پر استرس، زمينه ساز اختلال هاي اضطرابي در فرزندان است. ┄═❁🍃❈🌸❈🍃❁═┄ @zojkosdakt ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات @hosyn405
فراموش کن که زمانی جذاب و خواستنی بوده‌ای؛ این روزها دیگر نمی‌توانی بدون صندلی بچه، وسایل تعویض و کهنه‌ی او، میان وعده‌ی غذایی‌اش، حیوانات عروسکی، کالسکه و شامپوی بچه از خانه بیرون بروی. با هم آشپزی کنید. این اجازه را به او بده روی بیسکویت‌هایی که برای تعطیلات درست می‌کنی، شکر بپاشد. شاید یکی دو تا بیسکویت هم این وسط، خراب شود، اما طوری نیست. او این کار را دوست دارد و عاشق این کار می‌شود. کار تو به عنوان یک مادر این است که سر دربیاوری وقتی گریه می‌کند، مشکلی وجود دارد یا فقط می‌خواهد به او توجه کنی. مردها هیچ وقت از عهده‌ی این کار برنمی‌آیند.» ┄═❁🍃❈🌸❈🍃❁═┄ @zojkosdakt ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات @hosyn405
آراستگی شما شرط لازم برای آرامش روانی همسرتان است اما کافی نیست! زیبایی کلام شماست که او را تا همیشه آرام و عاشق در کنارتان حفظ می‌کند. @zojkosdakt ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات @hosyn405
2.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🟣راه حل مشکل تمرکز کودکان @zojkosdakt ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات @hosyn405
🌷 پیامبر اکرم صلی‌الله‌علیه‌وآله: ازدواج کنید، كه ازدواج كردن روزى شما را بيشتر مى كند. ‌(قرب الاسناد ص۲۰) 🌸پیامبر اکرم صلی‌الله‌علیه‌وآله: در اسلام هیچ بنایی نزد خدا محبوب تر و ارجمندتر از ازدواج نیست. (بحارالانوار ج۱۰۳ ص۲۲۲) @zojkosdakt ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات @hosyn405
✅ آقایون بدانند ❌ این را فراموش نکنید که زن‌ها تا لحظه مرگشان هم منتظر نوازش و محبت هستند و همواره از شما توقع محبت دارند. ❌ ❣اگر یک زن شاد میخواهی به همسرت محبت کن. ❣💍❣ ‎‌‌‌@zojkosdakt ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات @hosyn405
6.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎀 فردی که واسطه ازدواج دو جوان می‌شود باید چه ویژگی‌هایی داشته باشد⁉️ 🎙استاد عزیزی @zojkosdakt ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات @hosyn405
ادامه رمان عبور از سیم خاردار نفس👇
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت201 –حالا همیشه نه، ولی گاهی با رفتن آرش مخالفت کن. یعنی چی جاریت وسط
ور_از_سیم_خاردار_نفس یا همین خرجی دادن، که الان دیگه منسوخ داره میشه، مردها دلشون میخواد نون آور خونه باشن و زن رو تامین کنند. حالا بعضی مردها شایدم تا آخر عمرشون با تامین نشدن این نیازشون سر کنند و دست از پا خطا نکنند، شاید به خاطر آبروشون یا به خاطر ترس از پاشیده شدن زندگیشون و خیلی چیزهای دیگه... ولی توی دلشون احساس خوشبختی و رضایت ندارن. بعد خندیدم و ادامه دادم: –به نظرم شناخت مردها خودش یه رشته ی دانشگاهیه... سعیده گفت: –ولی الان خیلی از پسرها اصلا دوست دارن همسرشون کارکنن و کمک خرجشون باشند. اصلا بعضی پسرها شرایط ازدواجشون اینه که دختره یه کار ثابت داشته باشه. پوزخندی زدم و گفتم: –آره می‌دونم. خب اینم خودش جای بحث داره وحتما دلایل زیادی داره... سعیده ازدواج کردن فقط دوست داشتن نیست... نگه داشتنش با آرامش نه با هوچی گری خیلی سخته... سعیده نگاه عمیقی به من انداخت و امد روی تخت کنارم نشست. –میگم راحیل بیا یه اتاق مشاوره بزن منم میشم منشی دفترت. موهایش را کشیدم و باخنده گفتم: –من تو زندگی خودم موندم. یکی باید به خودم کمک کنه. بعدشم من مشاوره بدم آمار طلاق میره بالا و خانم ها افسردگی می گیرن و همه میرن برعلیه من شکایت می کنن. –وا! چرا خیلی هم دلشون بخواد. –چون خانم ها این حرفها رو قبول ندارن. اونا نمی خوان قبول کنن که خیلی زیر پوستی همه کاره‌ی زندگی خودشون می‌تونن باشن، مثل شاه و وزیر، در حقیقت همه کاره وزیره ولی شاه رو الم کردن اون بالا تاواسه خودش حال کنه. حالا فکر کن وزیر هم بخواد بره اون بالا و خودش رو به دیگران نشون بده و واسه خودش شاهی کنه. خب نمیشه دیگه، وزیر باید پشت صحنه باشه. –آهان مثل اون ضرب المثله. که میگه دوپادشاه در یک اقلیم نگنجد. –آفرین، خوشم میاد زود می گیری، بعد فکری کردم و گفتم: –حالا اینی که گفتی شعره یا ضرب المثله؟ –نمی دونم. با صدای مادر هر دو برگشتیم. –ده درويش در گليمي بخسبند و دو پادشاه در اقليمي نگنجند. ضرب المثله، از سعدی. سعیده خوشحال بلند شد و کنار مادر ایستاد و گفت: –پس درست گفتم خاله؟ شما شنیدید؟ –آره خاله جان. امدم صداتون کنم بیایید پیش ما که صداتون رو شنیدم. قیافه‌ی متعجبی به خودم گرفتم وهمانطور که از جلویشان رد میشدم نوچ نوچی کردم و گفتم؛ –یعنی این سعیده یه جوری خوشحالی میکنه که انگار نوبل ادبی گرفته. سعیده دست انداخت دور کمر مادر. –تایید خاله برام از نوبل ادبی هم باارزش تره، بعد چشمکی زد و دنباله‌ی حرفش را گرفت. –اینجا میشه نیاز به تشویق...نه؟ –نخیر، میشه نیاز به تحویل گرفتن. شایدم رفع نیاز ندید بدید بازی..هر دو خندیدیم و مادر سردرگم نگاهمان کردو گفت: -چی میگید شماها. –هیچی خاله جان داشتیم درسامون رو مرور می کردیم. سعیده استاد این بود که، کسی حرفی بزند و او مدام آن حرفها را در کارهایش معیار کندو بسنجد. باشنیدن صدای پیام گوشی‌ام راهی را که رفته بودم، برگشتم و مادر و سعیده هم به سالن رفتند. آرش پیام داده بود. –بیداری؟ فوری نوشتم: – آره. –میشه زنگ بزنم؟ «فدای مراعاتت» –حتما. به ثانیه نکشید گوشی‌ام زنگ خورد. فوری جواب دادم. –سلام عزیزم. با صدای خسته و گرفته‌ایی جواب داد: –سلام راحیلم، ببخش راحیل تازه پیامت رو دیدم، الان از سر کار برگشتم، هنوز شام نخوردم، گفتم اول به تو زنگ بزنم. –ای وای...الهی بمیرم...پس برو اول شامت رو بخور بعدا با هم حرف می زنیم. –خدا نکنه، دیگه نشنوم از این حرفها...باور می کنی از خستگی و اعصاب خردی اصلا میل به غذا ندارم. –آره معلومه، صدات خیلی خسته‌اس، قربونت بشم آخه چرا خودت رو اینقدر اذیت می کنی؟ چند لحظه سکوت کرد. –آرش...کجا رفتی؟ –عزیزم به فکر قلب منم باش... بعد خندید و نفس عمیقی کشید و گفت: –با این حرفهایی که زدی خستگیم در رفت. اشتهامم باز شد. الان می تونم یه گاو رو درسته بخورم. خندیدم، خیلی دلم می خواست از مژگان بپرسم ولی نپرسیدم و منتظر ماندم تا خودش بگوید. –فردا میام دنبالت بریم بیرون، همه چی رو در مورد امروز برات تعریف می کنم. –آخه من فردا می خوام برم پیش ریحانه. تا ظهر اونجام، با عمه‌ی ریحانه. –پس صبح میام می برمت. –نه، عزیزم تو راحت بگیر بخواب، فردام نمی خواد صبح زود بلند شی. سعیده اینجاست، فردا صبح من رو میرسونه. –عه، مهمون داری، پس من دیگه مزاحم نباشم سلام برسون. تا خواستم خداحافظی کنم، صدایم کرد. –راحیل. –جانم. –واقعا بهم انرژی دادی ممنونم، آروم شدم. بعد از خداحافظی با خودم فکر کردم، من که حرفی نزدم چرا گفت به او انرژی دادم. یعنی همان دو جمله برای انرژی گرفتن یک مرد کافیست؟ ✍ ... صبح سعیده بعد از این که من را رساند و گفت: –میخوای ظهر بیام دنبالت؟ –نه بابا، تازه داری میری سرکار، اینجوری که فوری اخراج میشی. سعیده گفت: –کار من تازه یک ساعت دیگه شروع میشه، میخوای منتظرت بمون
م تا بیای؟ –نه، تو برو. من خودم میام. الانم چیزی به ظهر نمونده. دیگه کی می‌خوای بری سرکار. نقشه‌ی خانه‌ی زهرا خانم شبیه طبقه‌ی پایین بود. ولی برای چیدمانش سلیقه‌ی بیشتری به کار برده بود. پسرهای زهرا خانم مدرسه بودند و او با ریحانه تنها بود. تا ظهر پیش ریحانه بودم. خیلی سرحال و شاد شده بود. کلی با هم بازی کردیم و حسابی خسته شد. خنده هایش انرژیم را چندین برابر می‌کرد. زهرا خانم با رضایت به بازی ما نگاه می‌کرد و مدام لبخند میزد و گاهی حرفی میزدو دردو دلی می‌کرد. بالاخره ریحانه خسته شد و سر ناسازگاری گذاشت. غذایش را با بازی به خوردش دادم و خواباندمش و آماده‌ی برگشتن شدم. زهرا خانم بعد از این که کلی دعا در حقم کرد با اصرار از من خواست که دوباره به ریحانه سر بزنم. می‌گفت که به او هم خوش گذشته و با حرف زدن سبک شده است. من هم قول دادم که در اولین فرصت دوباره به دیدنشان بروم. هوا خیلی گرم بود. آفتاب تابستان زورهای آخرش را میزد. انتظار داشتم آرش زنگ بزند و دنبالم بیاید ولی خبری نشد. از بی‌توجهی‌اش دلم گرفته بود. برای مبارزه با ناراحتی‌ام شروع به پیاده روی کردم. آنقدر هوا گرم بود که گاهی احساس می کردم بخار از کف آسفالت بلند می‌شود. با این حال باز هم به پیاده روی‌ام ادامه دادم. نزدیک سه ایستگاه پیاده رفتم و بعد سوار مترو شدم. به خانه که رسیدم احساس سر گیجه داشتم. به زور کمی غذا خوردم و به مادر گفتم: – حالم خوب نیست و باید بخوابم. نمی دانم چقدر خوابیدم، با حالت تهوع بیدار شدم و خودم را به دستشویی رساندم. مادر خودش را به من رساند و کمرم را مالید و با نگرانی پرسید: –امروز زیر آفتاب یا توی گرما بودی؟ آنقدر بالا آورده بودم که اصلا نای حرف زدن نداشتم. با صدایی که از ته چاه می‌آمد جواب دادم: –زیادپیاده روی کردم. به زور خودم را به تخت رساندم و دراز کشیدم. مادر فوری برایم شربت درست کرد و اسرا هم کمکم کردتا بخورم. انگار داخل شربت قرص خواب آور ریخته شده بود، چون دوباره خوابم گرفت. با نوازهای دستی لابه لای موهایم چشم هایم را باز کردم و با دیدن آرش ابروهایم بالا رفت. بالبخند و غمی که در چشم هایش بود سلام کرد. –سلام...تو کی امدی؟ –چند دقیقه‌اس عزیزم. بهتر شدی؟ با باز و بسته کردن چشم هایم جواب دادم. خواستم بلند شوم که نگذاشت و گفت: –دراز بکش، بعد دستم را در دستش گرفت و گفت: –ببین یه روز ازت غافل شدم چه بلایی سر خودت آوردی. آخه تو این گرما کدوم آدم عاقلی پیاده روی می کنه؟ دلخور نگاهش کردم. آهی کشید و گفت: –می‌دونم باید بهت زنگ می زدم و میومدم دنبالت، کوتاهی از من بود. ببخشید. درگیر مژگان و کیارش بودم. –نه بابا، اشتباه خودم بود. الانم خیلی بهترم چیزی نشده که، نگران نباش. –رنگت پریده، اونوقت میگی چیزی نشده. –این به خاطر تهوعی بود که داشتم، الان دیگه ندارم، غذا بخورم خوب میشم. بلند شد و در اتاق را باز کرد و مادر را صدا زد. مادر فوری خودش را به اتاق رساند. آرش گفت: –مامان جان رنگش پریده الان باید چی بخوره، خوب بشه؟ –مادر کنار تختم ایستاد و پرسید: –بهتری؟ –آره، خیلی بهترم. دستش را روی پیشونی‌ام گذاشت و گفت: –خدارو شکر، الان برات یه چیزی میارم بخوری. آرش با نگرانی گفت: –مامان جان، ببریم دکتر یه سرمی، آمپول تقویتی چیزی بزنه بهتر نیست؟ مادر همانطور که نگاهم می کرد گفت: –نگران نباش چیزهایی که براش درست می کنم رو بخوره تا فردا انشاالله خوب میشه. بعد از رفتن مادر، آرش موبایلش را از روی میز برداشت و گفت: –من برم بیرون زود میام. دستم را به طرفش دراز کردم. دستم را گرفت و پرسید: –چیزی میخوای؟ روی تخت نشستم و تکیه دادم به تاج تخت. –کجا میخوای بری؟ روی لبه تخت نشست و به چشم هایم زل زد. –هیچ جا قربونت برم. می‌خوام یه کم برات خرید کنم، بخوری جون بگیری. –میشه نری؟ با تعجب نگاهم کرد. –الان بودنت اینجا خودش باعث میشه جون بگیرم. دستم را بوسید و با خنده گفت: –عزیزم آفتاب خورده تو سرت مهربون تر شدیا، از فردا روزی دو سه ساعت برو پیاده روی. هردو خندیدیم. پرسیدم: –چطوری فهمیدی حالم بده؟ –هر چی زنگ زدم گوشیت جواب ندادی، زنگ زدم خونتون، مامان گفت حالت بدشده. منم خودم رو زود رسوندم. لبخندی زدم و گفتم: –ممنون، گوشیم توی کیفمه، کیفمم گذاشتم توی کمدواسه همین صداش رو نشنیدم. احساس کردم آرش راحت نیست. –آرش جان می خوای بریم توی سالن بشینیم؟ –اگه می تونی بیای بشینی بریم. با معجونهایی که مادر برایم درست کرد. حالم خیلی بهتر شد. آرش سر شام گفت که فردا می‌آید دنبالم تا بیرون برویم. ولی مادر اجازه نداد و گفت باید چند روز استراحت کنم. ✍ با صدای زنگ گوشی‌ام فرصتی برای اعتراض پیدا نکردم. فاطمه بود. بعد از کلی سلام واحوالپرسی با فاطمه حالم را پرسید وگفت: –مامانم زنگ زد خونه ی مادرشوهرت که واسه عقدم دعوتشون کنه، زن دایی گفت حالت خوب ن