eitaa logo
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
3.9هزار دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
1.9هزار ویدیو
2 فایل
کانالهای ما در ایتا @mostagansahadat @zojkosdakt @skftankez @romankadahz @aspazyzoj @bazarkandah تبلیغات 👇 @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
منتظر تكرار لحظه‌ها نباش زندگی سریال نیست ثانیه‌های باهم بودنمان هرگز تكرار نميشود پس تا ميتوانی مهربان باش ... ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g پذیرش تبلیغات @hosyn405
↴⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣ پنج نشانه که میگه, شما یک خانواده موفق میشوید! با تمام مشغله ای که دارید دور هم غذا میخورید. بحث و مشکلات دارید اما جز خودتون و همسرتون کسی از اون باخبر نمیشه. اهداف مشترک دارید این اهداف میتونه خریدخونه, خرید ماشین, مسافرت و ... باشه. شاید قهر کنید اما مطمئن هستید که دوباره همه چیز درست خواهد شد. بجای فکر کردن به گذشته و اشتباهات همدیگه, به آینده و ساختن یک زندگی بهتر فکر میکنید. ⁣═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g پذیرش تبلیغات @hosyn405
💞داستان کوتاه در گذشته، پیرمردی بود ڪه از راه ڪفاشی گذر عمر می ڪرد ... او همیشه شادمانه آواز می خواند، ڪفش وصله می زد و هر شب با عشق و امید نزد خانواده خویش باز می گشت. و امّا در نزدیڪی بساط ڪفاش، حجره تاجری ثروتمند و بدعنق بود؛ تاجر تنبل و پولدار ڪه بیشتر اوقات در دڪان خویش چرت می زد و شاگردانش برایش ڪار می ڪردند، ڪم ڪم از آوازه خوانی های ڪفاش خسته و ڪلافه شد ... یڪ روز از ڪفاش پرسید درآمد تو چقدر است؟ ڪفاش گفت روزی سه درهم تاجر یڪ ڪیسه زر به سمت ڪفاش انداخت و گفت: بیا این از درآمد همه ی عمر ڪار ڪردنت هم بیشتر است! برو خانه و راحت زندگی ڪن و بگذار من هم ڪمی چرت بزنم؛ آواز خواندنت مرا ڪلافه ڪرده ... ڪفاش شوڪه شده بود، سر در گم و حیران ڪیسه را برداشت و دوان دوان نزد همسرش رفت. آن دو تا روز ها متحیر بودند ڪه با آن پول چه ڪنند ...! از ترس دزد شبها خواب نداشتند، از فڪر اینڪه مبادا آن پول را از دست بدهند آرامش نداشتند، خلاصه تمام فڪر و ذڪرشان شده بود مواظبت از آن ڪیسه ی زر ... تا اینڪه پس از مدتی ڪفاش ڪیسه ی زر را برداشت و به نزد تاجر رفت، ڪیسه ی زر را به تاجر داد و گفت: بیا ! سڪه هایت را بگیر و آرامشم را پس بده. "خوشبختی چیزی جز آرامش نیست" ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g پذیرش تبلیغات @hosyn405
پير شدن به کوهنوردی شباهت دارد: هر قدر بالاتر میروی نیرویت کمتر میشود، اما اُفق دیدت وسیع تر می گردد. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g پذیرش تبلیغات @hosyn405
دعوا نمک زندگیه .....اما یاد بگیر حرمت طرفتو تو دعوا حفظ کنی .... حرفتو بزن داد بزن گریه کن قهر کن اما توهین و ناسزا نه حرف از طلاق و اینا نزن بعدها شوهرت هم ازت یاد میگیره خیلی از کارا رو ما به شوهرامون یاد میدیم. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g پذیرش تبلیغات @hosyn405
ضعف همسرتان را بازگو نکنید 👈 یکی از بدترین رفتارها اشاره کردن به ضعف‌ها و ناتوانی‌های همسرتان در ‌مهمانی‌ها یا جمع‌های دوستانه است حتی به شوخی هم این کار را نکنید. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g پذیرش تبلیغات @hosyn405
🎯🎯🎯 🎁مسائل قدیمی را از ذهن خود پاک کنید، اسم تمامی افرادی را که از آنها دلگیر و عصبانی هستید بنویسید و برای هر کدام یک نامه با عنوان بخشش تهیه کنید و پیش خودتان نگه دارید👌 🎁هربار باز خواستید یادشان بیفتید به این فکر کنید که انها الان دارند زندگی خودشان را میکنند و عصبانیت شما فقط روح شما را آزرده و کدر میکند. 🎁مشغول بودن به اتفاقات گذشته فقط توان و نیرو را هدر می دهد. دیگران را همان طور که هستند بپذیرید و سعی نکنید آنها را تغییر دهید.👌 هر اتفاقی بود تمام شد رفت، ذهنتان را با اینهمه انرژی منفی پر نکنید. قلب‌تان را سبک کنید و به روزهای خوبِ آینده فکر کنید...💚 ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g پذیرش تبلیغات @hosyn405
📝👌 پیر شدن ربطی به شناسنامه ندارد همین که دیگر میل خرید یک جوراب سفید را نداشته باشی همین که صدای زنگ تلفن و یا شنیدن یک ترانه دلت را نلرزاند همین که فکر سفر برایت کابوس باشد همین که مهمانی دادن و مهمانی رفتن برایت عذاب اور باشد همین که در دیروز زندگی کنی از آینده بترسی و زمان حال را نبینی بی آرزو باشی ... بی رویا باشی بی هدف باشی ... عاشق نباشی برای رسیدن به عشق خطر نکنی برای آرزوهایت نجنگی یاد دوستی در قلبت نباشد شک نکن حتی اگر جوان باشی پیرگشته ای زندگی را زندگی کن .... ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g پذیرش تبلیغات @hosyn405
چشم‌به‌راه گاهی خدا، با قرار دادن مشکلات سر راهمون، میخواد امتحانمون کنه و خوش به حال کسایی که سر بلند از این امتحان بیرون میان! من فرنوش هستم، چهل سالمه. میخوام براتون از گذشته ام بگم، از بیست و خرده ای سال پیشم. تک دختر بودم، دو تا برادر بزرگ تر و یه برادر کوچیک تر از خودم داشتم. اهل میانه هستیم اما بخاطر شغل بابام از ده سالگیم تا نوزده سالگیم تو اهواز زندگی کردیم. دیپلم خیاطیمو تو اهواز گرفتم. تو کارگاهی که از مدرسه بهمون معرفی کرده بودن مشغول شدم به خواست خودم. اون زمان، یه همسایه ی جدید واسمون اومده بود، یه پسر داشتن که انگاری زیادی به چشمم خوب اومده بود و یه جورایی عاشق اش شده بودم. ولی جرات نداشتم به کسی بگم. تا اینکه رفت جبهه. قلبم تاب و تاوان نداشت.. نگران اش بودم، به معنای واقعی کلمه. تو اون گیر و دار برام خواستگار اومد. یکی از خانم هایی که تو کارگاه آموزش می داد منو برای برادرش پسند کرده بود. جواب ردمو که شنیدن، سوال های مامانمم شروع شد! چی میگفتم بهش. هم خجالت می کشیدم، هم از حس و حال اون آقا پسر بی اطلاع بودم! یک ماه از جبهه رفتن یار قلبی من گذشته بود. عجیب دلتنگ اش بودم! انگار که چیزی گم کرده بودم.. سردرگم و گیج بودم! تا اینکه بالاخره دیدمش.. برای اولین بار ثانیه ای خیره ام شد و سرشو پایین گرفت. رفت! قلبم امان نمیداد و هی تند تند می کوبید! فردای اون روز، مامان گفت میخواد خواستگار بیاد برام! فکر کردم باز هم همون قبلی ها هستن اما نه.. اشتباه می کردم! این بار یار دلم بود که پا به خونمون گذاشته بود! بگم از حس و حالم براتون که رو ابرا بودم! مامان فهمیده بود که راضی هستم. خیلی سریع، در چشم برهم زدنی عقد و عروسیمون برگزار شد. حالم خودم و دلم خوب بود اما این خوب بودن زیاد دوام نیاورد. یوسف بعد از یک هفته از عروسیمون برگشت جبهه و ... دیگه نیومد! نه خودش، نه جسمِ بی جون اش! من موندم و من و هزاران هزار تنهایی! من موندم و من و قلبی آتیش گرفته! حالی بد که هی به خدا گلایه میکردم که آخه خدا چرا! چرا عمر خوشی هامون کوتاهه.. چرا زندگی فقط با سختی میگذره و سختی! دوسال بعدش با خانواده ام برگشتیم میانه. هر ثانیه از عمرم منتظر بودم از یوسف خبری بیاد اما دریغ! حتی دیگه راضی بودم جنازه اش بیاد، خاک اش کنیم لااقل برم سر مزارش باهاش دردول کنم اما نه.. خدا اونو هم واسم زیادی دید! الان بیست و شش سال میگذره و من هنوز چشم به راهم! پایان ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g پذیرش تبلیغات @hosyn405
من‌در‌تنهایی ما انسان ها گاهی خودمون آتیش میزنیم به زندگی خودمون! من لعیا هستم.. کسی که دستی دستی گند زدم به خودم و زندگیم. پونزده سالم بود که ازدواج کردم، با برادر ناتنی زنداداشم. مرد خوبی بود اما زیادی خشک بود. یک سال بعد خدا بهمون یه پسر داد.. همسرم حتی با بچه هم خشک بود و جدی. از سر کار که میومد می نشست پای لپ تاپ و تا زمان شام کار می کرد.. بعد از شام هم تلویزیون میدید و بعدش خواب! نه حرفی.. نه محبتی، نه عشقی! هیچی. پسرم بزرگ می شد و کم کم همه چیز رو می فهمید. من میخواستم باز هم بچه دار بشیم اما همسرم سخت مخالفت کرد و اجازه نداد. بیخیال شدم دیگه. پسرم رفته رفته کپی پدرش می شد، هم قیافه ای، هم اخلاقی! تمام فکر و ذکرش به درس بود و اصلا مثل هم سن و سال های خودش علاقه ای به گردش و بازی و فضای مجازی نداشت. دیگه گاهی تو خونه از تنهایی و سر رفتن حوصله ام حالت تهوع می گرفتم. انقدر تنها موندم که پناه بردم به گوشی و فضای مجازی. اونجا تو یه گروه، با یه آقای هم سن و سال خودم آشنا شدم. بحث از درد و دل شروع شد و کم کم صمیمیت شکل گرفت. به گفته ی خودش از همسرش جدا شده بود و ساکن کرج بود. کارمند بانک بود. گفت بیاد تهران و با هم قرار بذاریم همو ببینیم. اول به شدت مخالفت کردم اما کم کم قبول کردم. قرار اول و دوم و سوم و ..... بالاخره بهم وابسته شدیم. برخلاف شوهرم مرد گرم و خوش اخلاق و شوخی بود! همین اخلاق هاش باعث شد کم کم شدید وابسته بشم بهش و از زندگیم و شوهرم به شدت سرد شدم! دو ماه گذشته بود. رابطه امون ادامه داشت. یه روز عادی، داشتم خونه تکونی میکردم که معین (پسرم) یک نامه آورد که پستچی آورده. بازش کردم. دادخواست طلاق توافقی بود! حالم بد شد یهو! ترسیدم حقیقتا! منتظر شدم شب شوهرم بیاد ببینم چی شده ولی نیومد، نه اون شب، نه شب های دیگه. هر چی هم زنگ زدم جواب نداد. فقط شب قبل دادگاه، پیام داد که اگر نرم دادگاه و رضایت به طلاق توافقی ندم آبرومو میبره و به همه میگه که بهش خیانت می کردم! چشمام سیاهی رفت. ولو شدم رو کاناپه و چشم هامو بستم! گند زده بودم به زندگیم! هیچی نگفتم، نه اون موقع، نه فرداش تو دادگاه که رودرو شدیم. بخاطر آشنایی که همسرم داشت و رضایت هردوتامون طلاقمون به یک ماه هم نکشید! معین موند پیش پدرش و من برگشتم تو محله ی قدیمیمون، پیش مادر پیرم و خواهرم. قضیه ی طلاقمو که فهمیدن حال مادرم بد شد اما دیگه مهم نبود برام! گند زده بودم به زندگیم و دیگه بدتر از اون که نمی شد. معین هفته ای یک روز میومد پیشم و تمام دلخوشی من بود. با اون آقا کلا ارتباطمو قطع کردم ولی خب چه فایده! حالا من مونده بودم تو تنهایی خودم و تمام دلخوشیم به هفته ای یک روز دیدن معین بود و تمام! ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g پذیرش تبلیغات @hosyn405