6.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سوال عجیب مخاطب از روانشناس(دکتر عزیزی) روی آنتن زنده
🔹مادرشوهرم هرشب پیش من و همسرم میخوابه؛ چیکارش کنیم؟
ایران واقعا سرزمین عجایبه😂😂😂
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
پذیرش تبلیغات
@hosyn405
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
یکی از آسیب های جدی ازدواج ،
شتابزدگی در ازدواج و عقد هست
یعنی اینکه پسر یا خانواده پسر و یا دختر ، عجله در عقد کردن داشته باشند و این درحالیست که هنوز شناخت درستی صورت نگرفته .
❌عجله برای عقد ، قبل از شناخت و تحقیق❌
🛑و این گونه شتابزدگی نتیجه خوبی نداره و کسی که تن به این خواسته بده بخاطر هر دلیلی ، مثلا رودروایسی یا .... ، احتمال اینکه بعد از ازدواج ، نظرش اشتباه در بیاد زیاده .
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
پذیرش تبلیغات
@hosyn405
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
*چه عللی میتونه باعث بشه ، شتابزده عمل کنیم ... ؟🧐🧐🧐🧐*
علل مختلف مثبت و منفی خودش رو داره مثل :
🔸شرایط کاری مرد
🔸شرایط خانوادگی پسر یا دختر
🔸معضل اعتیاد و ترس از رو شدن این قضیه
🔸مسائل مالی
🔸ترس از مرگ و میرهای ناگهانی
خب بهترین راهکار چیه ؟
ببینید عزیزان ، چرا باید بخاطر یه دلیل موقت و گذرا ، یک زندگی رو به بازی بگیریم
و تصمیمی عجولانه و بدون شناخت بگیریم که تا پایان عمر حسرت بخوریم ...
باید مراقب بعد ازدواج باشیم و بخاطر دلایل پوچ و کوتاه مدت قبل از ازدواج ، زندگیمون رو بازیچهی حرف و حدیث نادرست دیگران قرار ندهیم 🔸👌
🔴به هیچچچچچ وجه تن به ازدواج ندهید
مگر اینکه طرف مقابلتون رو کامل بشناسید 💐💐💐
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
پذیرش تبلیغات
@hosyn405
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🍂❤
"محتـرمانه و قـدرشناسانه بـرخـورد کنیـد"
مردان دوست دارند که همسرشان به آنها احترام بگذارد و از آنها تمجید کند. در عین حال آنها به خاطر برخی از ویژگیهایشان دوست دارند تا قدردانی خود از همسرشان را به صورت غیرمستقیم ابراز کنند.
جریحه دار کردن غرور یک مرد برای او خیلی گران تمام میشود و امکان دارد در زندگی زناشویی تأثیر نامطلوب دائمی بگذارد. یک مرد به سختی میتواند خفیف شدن از جانب زنش را به فراموشی بسپارد...!
وقتی مرد احساس کرد که زن او را لایق و با جرأت میداند به خود میبالد و این شهامت را به دست میآورد که برای مقابله با هر مشکلی سینه سپر کند. او از لیاقت خود اطمینان مییابد و همین امر اعتماد به نفس لازم را در او به وجود میآورد.
زن میتواند با جملات تمجید آور که در نهایت لطف و محبت تنظیم شده باشد، شخصیت و احساس شوهرش را کاملاً عوض کند و از او مردی با لیاقت و با کفایت بسازد.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
پذیرش تبلیغات
@hosyn405
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
باور
لازمه ی زندگی ما انسان ها باور داشتن همدیگه ست.. که همو دوست داسته باشیم، عشق تو نگاه همو باور کنیم، زندگیمون رو بخاطر چرت و پرت های اطرافمون هدر ندیم و دنیا رو به کام خودمون و عزیزانمون زهر نکنیم.
کاری که من با خودم و زندگیم کردم!
سی سالگی با یک آقایی تو شرکت پسرعموم آشنا شدم.. شش سال ازم بزرگ تر بود.
چند ماهی با هم در ارتباط بودیم، پدر و مادرش کرج زندگی می کردند و خودش تهران.
بعد از هشت ماه اومدن خواستگاری.
همه چیز خوب بود، خوب که برای یک لحظه اشه عالی بود عالی.
عقد و عروسیمون همزمان برگزار شد.
حامی تک پسر بود و فقط یک خواهر بزرگ تر از خودش داشت که تو آلمان زندگی می کرد.
زندگی من و حامی خیلی خوب و قشنگ بود اگر اجازه می دادند.
تو اینستاگرام پیام هایی دریافت می کردم اما نمیخواستم به حامی بگم و نگرانش کنم.. بلاک می کردم باز با پیج جدید میومد.
حرفش هم این بود که حامی قبلا ازدواج کرده!
باور نمی کردم و مطمعن بودم دروغ میگه.
کم کم علاوه بر پیام عکس هم فرستاد.
چند تا عکس از حامی و یه خانم.
شک افتاد به دلم.
چند بار خواستم به حامی بگم ولی نتونستم!
روز بعدش یه وویس فرستاد برام که حامی گولم زده و قبلا ازدواج کرده.
وقتی پرسیدم کی هست گفت یکی که میخواد زندگی منو نجات بده!
کم کم عکس های بیشتری فرستاد، از حامی و همون خانم.
قلبم دیگه طاقت نیاورد.
بدون اینکه به حامی بگم رفتم خونه ی پدرم و یک پیام به حامی دادم که دیگه همه چیز بینمون تموم شده.
و تمام عکس هارو براش فرستادم.
کلی تماس گرفت و پیام داد اما جواب ندادم.
روز بعدش اومد خونه ی مامانم ولی حتی از اتاق هم بیرون نرفتم.
یه زمان دیگه از حامی بیخبر بود.
کلی دلم ازش گرفته بود که قیدمو زده.
اما بعد از یک ماه دوباره اومد.
از طریق پلیس فتا و همون پیجی که بهم پیام میداد فهمید پشت قضیه رفیق خودشه!
با عکس های فتوشاپ و دروغ دون و یه کینه ی بچگانه مثلا میخواست زندگی مارو خراب کنه که خب کم کم هم داشت موفق می شد!
خیلی از حامی خجالت کشیدم که باورش نکرده بودم، ازش معذرت خواستم اما اون دیگه حتی حاضر نبود نگاهم کنه!
دم رفتن، بدون نگاه بهم فقط گفت این زندگی دیگه به درد نمیخوره وقتی بخاطر حرف و چند تا عکس باورتو بهم از دست دادی!
حامی رفت و باور من هم باخودش برد!
پایان
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
پذیرش تبلیغات
@hosyn405
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
من مادرش هستم
من یک زن هستم، یک مادر،
مادرِ پسری که از وقتی به دنیا آمده به علت بیماری پوستی که دارد، تمام سیستم های عصبی اش نصف شده.
یک چشمش نمی بیند.
یک گوشش نمی شنود.
هر روز دو بار باید به حمام ببرمش تا پوستش خشک تر نشه و اذیتش نکند.
دست راستش دو انگشت ندارد و پای چپ اش کج است.
با آن همه، پسرم هست، بچه ام، نیمی از وجودم.
انسانی که نه ماه با خود ام این ور و آن ور بردمش و باهاش نفس کشیدم.
دو سال شیرش دادم و توی آغوشم بزرگش کردم.
پسری که نصفه و نیمه مادر صدایم می کند و تا بغلش نکنم خوابش نمی برد.
مرد کوچک من که باهام بازی می کند و کنارم نماز می خواند.
می داند عادت دارم موقع کار کردن آهنگ گوش بدم، برایم آهنگ روشن می کند و موقع چیدن سفره کمکم می کند.
اشک هایم را که می بیند پاکش می کند و بوسه می زند روی گونه ام.
خجالت نمی کشم وقتی کنارم هست، وقتی هم قدم ام چند قدمی راه می رفته و بعد خسته می شود، وقتی توی بغلم هست و خودش را برایم لوس می کند.
با تمام وجودم دوستش دارم و نگاه های ترحم انگیز و گاهی بدِ مردم را نادیده می گیرم.
حالم کنارش خوب است.
هم حال من، هم حال پدرش که گاهی در خلوت خود و خدایش اشک می ریزد و در آخر باز هم شکر می گوید!
پسرک من، خیلی مهربان است، خیلی خوب است، خیلی مودب و با وقار است.
با ماشین هایش بازی می کند.
دوستم دارد و عاشقش هستم.
آری، من مادرش هستم، مادر پسری که مریض بودن و سوا ماندنش از انسان ها دست خودش نبود و می داند که من و پدر ش با تمام وجود عاشقش هستیم و تا آخرین نفس کنارش می مانیم.
پایان
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
پذیرش تبلیغات
@hosyn405
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
سلام دوستان سرگذشت واقعی دوست عزیزمون محمد بخونید جالبه
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سلام من محمدم و حدود چهل سالمه خواستم داستان زندگیمو بگم شاید واسه خیلیا عبرت بشه و حواسشون بیشتر جمع زندگیشون باشه
بیست و چهار سالم بود که ازدواج کردم کارمند کارخونه قطعات خودرو بودم توی شهرستان خودمون،کارم طوری بود که ناهار کارخونه میخوردم و بعد از ظهر برمیگشتم خونه،زنم یکی از اقوام دور مادریم میشد یه دختر قد بلند چارشونه و چشم و ابرو مشکی
ما شش ماه تو عقد بودیم تو این مدت محبوبه زنم، خیلی بدخلقی میکرد
مدام سر چیزای کوچیک بحثمون میشد و میگفت تو بلد نیستی زن داری کنی یکیو میخای برات شام و ناهار بپزه
به حرفای محبوبه که فکر میکردم دیدم شاید درست میگه ،بچه ی آخر خونه بودم و از مهر و محبت چیزی نمیدونستمو یه مادر پیر و زمین گیر داشتم که مدام غرغر میکرد
سعی کردم رفتارمو با زنم بهتر و بهتر کردم،یادمه یه روز براش یه پیرهن پولکی خریدم و کلی ذوق کردو رفته رفته رابطمون با هم بهتر شد و بعد شیش ماه زندگی مشترکمونو تو یه خونه پنجاه متری اجاره ای شروع کردیم
اوایل زندگیمون خوب بود گهگاهی بحث و مشاجره پیش میومد ولی واسه همه زندگی ها طبیعی بود،
گذشت و گذشت تا یک سال از ازدواجمون گذشته مادرم میگفت وقت بچه آوردنه و دیرم شده
به محبوبه که میگفتم میگفت تو این خونه پنجاه متری کی بچه میاره اخه
گفتم ببین خواهر خودت دو سال از تو زودتر ازدواج کرده خونش هم عین خونه خودته ولی الان دو تا بچه داره
محبوبه هر روزی به یه بهونه ای میومد از زیر بار بچه دار شدن در میرفت
یه روز که حال مادرم بد بود شب محبوبه گفت برو مادرتو بیار پیش من باشه اینجوری راحت تری و فکر و خیالم نمیکنی
من سه تا خواهر داشتم که به نوبت میومدم پیش مامان میموندن ،اون شب رفتم مادرمو آوردم خونه خودم انصافا محبوبه هم ازش خوب پذیرایی کرد،براش سوپ پخت و شروع کردن به گپ و گفت
روز بعد از سرکار اومدم محبوبه گفت بزار مامانت دو سه روزی اینجا باشه بعدش ببر خونشون و باز بگو خواهرات بیان به نوبت وایستن
نوبت ما که شد بیارش اینجا،منم باشه ای گفتم و روز بعد هم رفتم سرکار ،مشغول به کار بودم که دیدم سرپرست صدام میزنه و میگه بدو بیا تلفن مهم داری ....
معمولا خیلی کم پیش میومد کسی زنگ بزنه کارخونه، یه لحظه حواسم رفت پیش مامان که نکنه اتفاقی براش افتاده سریع گوشی رو برداشتم که صدای یه مرد اومد، سلام دادم و گفتم شما؟؟؟که خندید و گفت معشوقه ی زنت❌
جا خوردم گفتم چی میگی مرتیکه، گفت ببین الان زنت بغلم بود یه بلوز شلوار خاکستری پوشیده بود و موهاشم دم اسبی بسته بود
جونم برات بگه که میخای بگم لباس زیرش چه رنگی بود؟؟؟قهقهه زد و گفت یه شورت سورمه ای هم پاش بود آخ که چه ها کرد باهام
حس میکردم نفسم بند اومده گوشی رو محکم گذاشتم سرجاش و بزور نفس میکشیدم،بلافاصله زنگ زدم خونه و زنم که جواب داد گوشی رو قطع کردم،
تا کارم تموم بشه و بیام خونه دلم هزار راه رفت که این مرتیکه کیی بود که پشت زن من همچین حرفی زد،زنی که همه رو خانوادش و خودش قسم میخوردن از نجابتش
بعد از کار سریع از کارخونه زدم بیرون چ رفتم خونه ،کلید انداختم تو در،صدای قهقهه های محبوبه میومد،رفتم داخل که دیدم گرم صحبت با مادرمه ،یهو چشمم خورد به بلوز و شلوار خاکستری محبوبه.گفتم صبح کی اینجا بوده؟؟؟
مادرم گفت هیشکی مادر ،من و محبوبه بودیم منتظر تو
دست محبوبه رو کشیدم و بردم تو اتاق و گفتم یه دقیقه شلوارتو درار
محبوبه خندید و گفت دیوونه شدی محمد؟؟؟ داد زدم به حرف من گوش بده،محبوبه میخاست بی توجه از اتاق بیرون بره که به لباسش نگاه کردم و دیدم دقیقا سورمه ایه ،داشتم دیوونه میشدم
خدایا این دیگه چی بود؟؟؟ گفتم محبوبه کی صبح خونه بوده؟؟؟گفت میگم که هیشکیی
گفتم حتی همسایه هم نیومده دم در؟؟یه پیازی گوجه ای چیزی بخاد؟ یکمی فکر کرد و گفت نه والا از صبح نشستیم تو خونه با مادرت
عصبی نشستم تو خونه و هزار تا فکر و خیال میکردم که محبوبه گفت اگر مشکلت با لباس منه من برم درش بیارم و رفت لباسشو عوض کرد
اخر شب میخاستیم بخابیم که تلفن خونه زنگ خورد و دوباره همون مرد و همون خنده بود
گفتم چی میخای بی ناموس؟؟گفت هیچی میخام ببینم خوشگل خانومم واسه فردا پیرهن قرمزشو پوشیده؟؟
نگاه به پیرهن قرمز تو تن زنم انداختم و داد میزدم مرتیکه گیرت بیارم یه بلایی سرت بیارم که مرغای آسمون به حالت گریه کنن،من داد و هوار میکردم و مادرم و محبوبه مات و مبهوت به من نگاه میکردن،تلفن قطع شده بود
محبوبه اومد جلو و گفت چیشده؟؟؟
پسش زدم و رفتم سمت پنجره ها ،همه ی کرکره ها رو کشیدم و گفتم محبوبه بفهمم کرکره هارو دادی بالا کشتمت
محبوبه گفت چیشده محمد ؟اینکارا چیه
مادرم گریه میکرد و میگفت چون من اینجام ناراحتی میخای من برم؟؟گفتم چی میگی مادر من؟من به تو چکار
دارم
اون شب خابیدم و روز بعد رفتم سرکار،تا یک هفته ای از اون ادم خبری نبود و تلفنی هم نبود شک نداشتم یکی از روی دشمنی اومده اینکارو کرده میگفتم شاید از پنجره دیده ولی مدام این تو ذهنم بود لباس زیرشو از کجا دیده
یک هفته بعد سرکار بودم که دوباره صدام زدن که بیا کارت دارن،رفتم و همون صدا بود و مشخصات لباس محبوبه رو داد ولی گفت محبوبه الان پیش منه زنگ زدم سلامتو بش برسونم.
اون روز دیگه طاقت نیاوردم و مرخصی ساعتی گرفتم و رفتم خونه ولی خبری از محبوبه نبود خون جلوی چشمامو گرفته بود اخه کجا رفته بود؟ساعت از ظهرگذشت و نیومد،بعد از ظهر دقیقا نیم ساعت به ساعتی همیشگی که من بیام کلید انداخت تو در و وارد شدو با من چشم تو چشم شد،اولش حس کردم شوکه شد و بعدش گفت زود اومدی؟چایی بریزم؟
اومدم جلو چادر از سرش کشیدم دیدم لباساش همونه که اون مرده گفته بود پیذهن تو تنشو به زور دراوردم و با دبدن مشخصات دقیق دیگه نفهمیدم دارم چکار میکنم
گفتم کجا بودی محبوبه؟؟محبوبه ترسیده بود خودشو بغل کرده بود،زد زیر گریه و گفت بیرون بودم به خدا،نفهمیدم کی افتاد زیر مشت و لگد من،لگد میخورد و اشک میریخت و میگفت چرا همچین میکنی؟؟ آرومتر که شدم رفتم تو اتاق که متوجه شدم محبوبه داره به یکی زنگ میزنه،داشت صحبت میکرد که پریدم و گوشی تلفنو از دستش گرفتم دیدم باباشه،بیس دقیقه نشد که اومد خونمون چشمش که به محبوبه افتاد گفت چکار کردی که مردت دس روت بلند کرده؟؟
محبوبه هق هق میکرد و گفت میگه تو پیش کی بودی از صبح ،بابای محبوبه ازم دلخور بود ولی بازم پشت منو گرفت گفت محمداقا محبوبه صبح با مادرش رفت بازار و ناهارم خونه خودمون بود خودمم رسوندمش حدود سه و نیم بود
سرم داشت سوت میکشید پس این یارو کی بود چی میخاست؟؟مثل دیوونه هاشده بودم،اون شب ملافه برداشتم نصب کردم پشت پرده کرکره های خونه تاهیچ دیدی به خونه نباشه،محبوبه یه گوشه کز کرده بود و گفت ازت نمیگذرم چرا خونه رو مثل زندون کردی؟؟
گفتم حرف نزن محبوبه فقط به حرفم گوش بدن پاتو از خونه بیرون نزار یه ماه،پرده های خونه رو هم نکش فهمیدی؟؟محبوبه جوابمو نداد و اهسته اشک میریخت ،دوباره یکی دو هفته خبری نبود و تو این یکی دوهفته محبوبه حتی به من نگاه نمیکرد و من اونقدر عصبی و داغون بودم که حتی توان اینو نداشتم از محبوبه عذرخواهی کنم چون این سوال بزرگ تو ذهنم بود لباس زیر زنم رو کی میتونه جز خودش ببینه مگه اینکه واقعا خیانت کنه
یکی دو هفته اوضاع آروم بود و من کم کم داشتم فراموش میکردم ،یه روز که میخاستم از سرکار بیرون بیام دوباره تلفن داشتم دوباره همون ادم با این تفاوت که گفت من تو خونتم و دارم چایی میخورم اگر بدونی زنت موهاشو چه قشنگ گیس کرده و با روبان آبی بسته
فاصله ی کارخونه تا خونه رو مردم و زنده شدم،غیرتمو هدف گرفته بود و من مطمئن بودم زنم چقدر نجیبه و از طرفی شک مثل خوره داشت جونمو میخورد ،همین که رسیدم خونه دیدم محبوبه نشسته جلوی تلویزیون موهاشو گیس کرده و یه سینی و دوتا فنجون رو فرشه
رفتم توی اتاقو گشتم دیوونه شده بودم اومدم گفتمکجاست؟؟؟ محبوبه فقط بگو اون مرتیکه کجاست؟؟ کابینت ها رو باز میکردم و انقدر دیوونه شده بودم که سطل آشغالم میگشتم ،عاجز و درمونده بودم دستام میلرزید و دلم میخاست گریه کنم،محبوبه با چشای متعجب نگام میکرد و گفت کی کجاست؟؟ گفتم چرا دوتا چایی ریختی بی شرف؟؟کی اینجا بوده ؟؟محبوبه از ترس این که کتک نخوره عقب رفت و گفت به خدا زن همسایه همین پیش پای تو رفت به قران دروغ نمیگم از خودش بپرس
داد میزدم دروغ میگی خدا لعنتت کنه داری دروغ میگی ،این دفه زن همسایه بود دفه های پیش کیی بود که امار لباساتو بهم میداد من میدونم داری خیانت میکنی دیگه کارم به گریه رسیده بود میخاستم حمله کنم سمتش که چادرشو برداشت و از خونه بیرون زد
دنبالش که دویدم دیدم دم در همسایس و داره در خونشونو میزنه گفتم بیا داخل محبوبه ،محبوبه داد میزد کمک همسایه بیا بیرون.
زن همسایه و شوهرش حیرون داشتن مارو نگاه میکردن که محبوبه گفت فائزه خانوم تا ده دقیقه پیش شما مگه خونه ما نبودی؟
زن همسایه گفت بودم ،محبوبه مثل ابر بهار گریه میکرد نشست دم در و شروع کرد به کتک زدن خودش و گفت میگه تو مرد غریبه راه دادی توی خونه میگه تو نانجیبی ،کم کم بقیه هم از خونشون دراومدن ،مرد همسایه اوضاعو که دید گفت بیایین داخل ،خواهر شما بیا محمد اقا شمام بیا ببینم ماجرا از چه قراره
نشستم گوشه خونه و زن همسایه یه لیوان آب داد دست محبوبه و شوهرش گفت اقا محمد این حرفا چیه؟ما پدر خانم شمارو میشناسیم کل شهر میشناسن،والا قسم میخورم زنم خونه شما بود ،چی دیدی از زنت که اینجوری میگی،ناموسته برادر من حیا کن ،
نفهمیدم چی شد که دلم طاقت نیاورد و ماجرا رو برای همسایه هم تعریف کردم ،تعجب کرده بود،گفت مطمئنی؟؟ گفتم اره ،گفت خدا لعنتشون کنه حتما یه همسایه دوربین شکاری داره میشینه رو پشت بوم و
خونه شمارو تماشا میکنه گفتم تماشا کنه درست ،من همه خونه رو پرده زدم والا یه سوراخم باز نیست کسی بتونه ببینه
تو فکر فرو رفت و گفت خب حق داری ،زنش گفت دعاییتون کردن من شک ندارم دعا نوشتن براتون من یه اسرافیل نامی میشناسم کارش حرف نداره همین فردا صبح با زنت میریم پیشش ببینیم براتون دعا نوشتن یا نه
محبوبه گفت من هیچ جا نمیام میرم خونه بابام،
زن همسایه گفت کوتاه بیت محبوبه جان مگه زندگی کشکه که پاشی بری خونه بابات ،بیاین پیدا کنید اونی که میخاد تو زندگیتون آتیش بندازه ،
محبوبه پاشد چادرشو سرش کرد و گفت من این حرفت سرم نمیشه میرم خونه بابام بیاد حرفاشو با بابام بزنه
محبوبه که رفت مرد همسایه گفت حق داری به قران که اگه من بودم انقدر صبور نبودم همون روز اولی چاقو میزاشتم رو گلوش زنمو خودمو راحت میکردم از نمگ حرفایی که بهم زدن ولی تو هم به فکر چاره باش من که میگم حتما یکی هست خونه رو میپاد،بیا خونه رو عوض کن و خودتو راحت کن ،باشه ای گفتم و راه افتادم سمت خونه پدر زنم ،در خونه رو که زدم یهو صدای سرو صدا اومد و حس کردم مادر محبوبه باباشو گرفته که دعوا نشه ،محبوبه یه گوشه با چشمای خیس نشسته بود و باباش داد زد مرتیکه حیا نمیکنی؟؟دختر من از برگ گل پاک تره آبرومونو تو داری میبری؟؟؟
گفتم من چکار کنم وقتی یکی هر روز آمار زنمو میده
محبوبه گفت اصلا از کجا معلوم راستشو میگی؟از کجا معلوم میخای تهمت بزنی به من؟؟
باباش گفت ببین محمد یه حرفی زدی یه تهمتی زدی برو ثابتش کن اگر کردی ماشالا به غیرتت من یه قبر دونفره میکنم وسط همین باغچه واسه خودمو دخترم ولی اگر ثابت نکردی خدا شاهده همون بلا رو سر تو میارم .
درمونده شده بودم گفتم اخه پدر من،وقتی یکی زنگ میزنه و این حرفارو میزنه از کجا میدونه؟؟ شما جای من باشی روانی نمیشی.؟
از اونور باباش میگفت برو ثابت کن تا خودم به حسابش برسم و محبوبه میگفت دروغ میگه فقط میخاد منو بی آبرو کنه
یکی دو هفته ای محبوبه قهر بود و خونه نیومد و باباش آرومتر شده بود مادرم از ماجراها خبر نداشت ولی خواهر بزرگم خبر داشت ،همین که شنید گفت یا کار خودشه یا دعاییتون کردن وگرنه از کجا میشه اینارو فهمید؟ خواهرم افتاد دنبال دعانویس و جن گیر،کارش شده بود دعا بگیره بیاد تو خونه ی من دود کنه ،اخرش اومد و گفت گفتن خونتون سنگینی داره باعث میشه زن و شوهر سر چیزای الکی دعوا کنن ،خونه رو عوض کنید
رفت با بابای محبوبه صحبت کرد و اونام از خدا خواسته محبوبه رو برگردوندن
این دفه باباش گفت تو کوچه خودمون یه خونه کرایه کنید و منم گفتم اینجوری بهترع و قبول کردم ،خونه رو رهن کردیم و اسباب کشی کردیم ،روزا پشت هم میگذشتن و من کم کم آروم شدم و باورم شد خوپه مشکل داشته
خونه جدید سر کوچه بود و خونه پدر زنم ته کوچه.
ده دوازده روزی از اومدن به خونه گذشته بود که دوباره همون مرد زنگ زد محل کارم
این دفه علاوه بر لباسای محبوبه خندید و گفت حواسمون رفت پی حال و حول برنج سوخت.از مجبوری دوتایی برنج سوخته خوردیم خوش به حال تو که توی کارخونه ناهار خوردی.
این دفه برعکس دفه های قبل سریع نرفتم خونه،رفتم توی خیابونا و راه میرفتم با خودم فکر کردم خب اگه کسی خونمو دید میزد خونه رو که عوض کردم
باخودم فکر میکردم چرا همیشه ی خدا این محبوبه یه شاهد داره؟یه بار مادر من یه بار زن همسایه یه بار باباش
از فکر و خیال خسته شدم و رفتم خونه،محبوبه تا چشمش به من افتاد گفت چرا دیر کردی؟گفتم یکم کار داشتم مجبور شدم دیرتر بیام
محبوبه هی از جلوم رد میشد و رنگ لباساش انگار داشت منو شکنجه میداد
همش بهم نگاه میکرد و حرفی نمیزد ،رفت توی آشپزخونه و شروع کرد به شستن ظرفا و با قاشق هی ته قابلمه میکشید و هرچی من ساکت میشدم بیشتر اینکارو تکرار میکرد،یهو داد زدم بس کن دیگه
محبوبه از اشپزخونه اومد بیرون و گفت وای ببخشید یه چای برات بیارم؟؟
هر کار میکنم این برنج سوخته های ته قابلمه کنده نمیشه ،ظهری پنج دقیقه حواسم رفت پی تلویزیون اینجوری شد و برنجم سوخت ،خونه رو بو کشید و گفت بوی برنج سوخته نمیاد ؟؟ها؟؟
گفتم نه نمیاد، روز بعد رفتم پیش رییس بخش و گفتم مرخصی میخام گفت عب نداره چند وقت میخای؟گفتم خیلی هر چی بیشتر بهتر اگه میشه یه ماه بدون حقوق بده
خیلی پرس و جو کرد تا بفهمه قضیه چیه و وقتی گفتم قضیه ناموسیه بدون هیچ حرفی دو هفته بهم مرخصی داد،گفتم اگر کسی زنگ زدکارخونه و گفت با من کار داره بگین دستش بنده نفهمه من مرخصی ام ،
اون روز که رفتم خونه کابل تلفنو از بیرون قطع کردم و درازکشیدم ،محبوبه شب میخاست زنگ بزنه به مادرش گفت تلفن قطع شده گفتم یعنی چی؟
پولشو که ریختم ،نگام کرد و گفت نه کلا قطع شده اصلا بوق نمیخوره
گفتم حالا باشه هر وقت بیکار بودم میرم میگم تلفن ما بوق نداره
محبوبه گفت خودم فردا برم؟با اخم گفتم نه ولش کن تازه زندگیمون شده مثل آدمیزاد،تلفن میخایم چکار؟از اینجا هم که تا خونه مادرت دو قدمه کار واجب داشتی از اونجا زنگ بزن،محبوبه مثل سیر و سرکه میجوشید
از روز بعد کارم شده بود کشیک وایستادن سر کوچه ،تو زمستون سرد صبح زود میزدم بیرون و تا وقتی آفتاب گرم میشد من سگ لرز میزدم،دو سه روز اول محبوبه جایی نمیرفت جز خونه مادرش اونم فقط یک بار،روز بعد دیدم محبوبه رفت دم در خونه همسایه مادرش، دقیقا همسایه دیوار به دیوار ،در زد و از زنش یه تخم مرغ گرفت و برگشت خونه،اون روز عصر رفتم خونه نگاه کردم دیدم تو یخچال یه شونه تخم مرغ داریم
افتادم دنبال آمار همسایه فهمیدم چند ساله دیوار به دیوار خونه بابای محبوبه زندگی میکنن یه پسر دارن که چند ماهه زن گرفته و طبقه بالای خونشون زندگی میکنه.این فکر و خیال که نکنه محبوبه با این پسره سر و سری داره مثل خوره افتاده بود به جونم،گذشت تا روز بعد نزدیک ظهر وقتی کوچه خلوت خلوت بود یه پسری از همون خونه درومد و رفت تا دم در خونه ی من ،یه تقه به در زد و اومد وسط کوچه ایستاد و بعدش محبوبه درو باز کرد یه نگاه به کوچه انداخت و درو بست،وقتی دیدم محبوبه درو بست نمیدونم چرا خوشحال شدم امیدوار شدم که دارم در مورد زنم اشتباه میکنم ولی پسره از تو کوچه جم نخورد تا محبوبه دوباره درو باز کرد یه نگاه به بیرون انداخت یه کاغذ گذاشت جلوی در و این پسره اومد برداشت و رفت خونش.
حدسم درست بود دلم میخاست همونجا برم بکشمش پسره رو ولی مدرک نداشتم حرفی برای گفتن نداشتم این اواخر هم محبوبه همه جا میگفت محمد دروغ میگه و دیوونه شده و طلسمش کردن عقلشو از دست داده،چند روز دیگم گذشت و محبوبه خلقش تنگ شده بود از صبوریه من مدام به همه چیز گیر میداد یه شب شام نمیپخت و یه شب جاشو به بهونه ی دعوا جدا میکرد
من میدونستم که چه مرگشه ،دیگه داشتم دیوونه میشدم یه روز رفتم خونه باباش و تمام ماجرا رو بهش گفتم قبلش گفتم دست رو قران بزار که بهم فرصت بدی ماجرا رو ثابت کنم
باباش وقتی حرفامو شنید رنگ از رخش پرید گ