رمانکده زوج خوشبخت ❤️
@romankadahz
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
رمان شماره: ۶✨💫
نام رمان :هر چی تو بخوای☺️☄
ژانر: مذهبی -> عاشقانه-> شهدائی🌸
نویسنده:بانو مهدی یار منتظر غائب
تعدادقسمتها:143
با ما همراه باشید😇🍂
رمانکده زوج خوشبخت ❤️/ ایتا
@romankadahz
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
7.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
برای خانمهایی که به دنبال ثروت، سلامتی و حافظه زیاد هستند!
─═इई🍃❤️ ⃟ 🍃ईइ═─
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند / ایتا
@zojkosdakt
تبلیغات👈
@hosyn405
#اللّٰهُمَّعَجِّللِوَلیِّڪالفَرَج
مراقبت از دندان های کودکان باید پیش از دندان در آوردن آغاز شود.
میکروب های پوسیدگی زا اولین بار از دهان مادر و اطرافیان به کودک منتقل میشود
پیش از اقدام به بارداری دهان مادر میبایست عاری از پوسیدگی باشد و دندانهای پوسیده ترمیم گردد
از تماس نزدیک با دهان کودک و استفاده از قاشق مشترک اجتناب نمایید.
─═इई🍃❤️ ⃟ 🍃ईइ═─
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند / ایتا
@zojkosdakt
تبلیغات👈
@hosyn405
#اللّٰهُمَّعَجِّللِوَلیِّڪالفَرَج
9.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚠️ از دو تار مو شروع میشه و به ازدواج سفید و ازدواج با حیوانات ختم میشه.
پس حسابی با بی حجابی بجنگید.
که کلید تمام فسادهاست.
بفکر نفس کشیدن بچه هاتون توی هوای پاک باشید.
لطفا برای دختر پسرای ناآگاه بفرستید.
─═इई🍃❤️ ⃟ 🍃ईइ═─
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند / ایتا
@zojkosdakt
تبلیغات👈
@hosyn405
#اللّٰهُمَّعَجِّللِوَلیِّڪالفَرَج
🍁 یکی از اساتید مشهور طب سنتی که دکترای طب جدید و نیز دکترای طب سنتی دارند میگفت:
♦️چند ماه قبل از پنجره مطبم که در حاشیه یکی از پارکهای بزرگ تهران است داخل پارک را نگاه میکردم که ناگهان خانم بدحجابی را دیدم که در حال قدمزدن است و توجه جوانهای اطرافش را به خودش جلب کرده است!
بعد از چند دقیقه دیدم همان خانم بهعنوان بیمار وارد مطب من شد و از بیماریهای متعدد روحی و جسمی خود شکایت کرد!
به او گفتم: اگر به شما نسخه بدهم انجام میدهید؟! گفت: قطعاً و اصلاً من به همین دلیل اینجا هستم! به او گفتم من برای شما یک نسخه دارم و آن هم رعایت حجاب است! با تعجب و اعتراض به من گفت: شما دکترید و این یک مسئله شخصی من است و لطفاً شما در حوزه تخصصتان نظر دهید! به او گفتم: بنده بهصورت اتفاقی عبور شما را در پارک دیدم و توجه جوانانی که محو ظاهر شما بودند... حسرت آن جوانان میتواند برای شما انرژی منفی زیادی ایجاد کند و به نظر تخصصی بنده، مشکلات جسمی و روحی شما از این مسئله ناشی میشود! آن خانم سکوت کرد و از مطب من خارج شد!
♦️بعد از چند ماه خانمی وارد مطب من شد و گفت: آیا بنده را میشناسید؟!
دقت کردم و فهمیدم همان خانم است؛ ولی این بار با ظاهری موقر و پوشیده! خیلی از من تشکر کرد و گفت آن مشکلات روحی و جسمی من حل شده و من تنها نسخهای که عمل کردم همان بود که گفتید!»
✍ پ.ن: لازم به ذکر است بحث انرژیها در عالم، کاملاً اثبات شده است. وقتی در روایتی از پیامبر اکرم(ص)، نگاهِ حرام بهعنوان تیر مسموم از سوی شیطان معرفی شده است، حتماً این عمل میتواند مانند سم، انرژیهای منفیای را وارد روح و جسمِ نگاهکننده و نگاه شونده کنَد!
وقتی امام علی(ع)، حفظ حجاب را موجب پایدارتر شدنِ زیباییِ زن میداند، حتماً این مسئله اثرات جسمی برای زن دارد!
اگر یک مثال عامیانه و ساده بزنیم این میشود که؛ اگر روی شیرینی را هم باز بگذارید، روی آن مگس مینشیند!
─═इई🍃❤️ ⃟ 🍃ईइ═─
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند / ایتا
@zojkosdakt
تبلیغات👈
@hosyn405
#اللّٰهُمَّعَجِّللِوَلیِّڪالفَرَج
هدایت شده از کانال آشپزی زوج خوشبخت ❤️
8.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چرا استکانهای قدیم. کمرباریک بودند. خیلی جالبه حتما ببینید.
🥮••🍹•» ☕️🧁 «•🍹••🥮
کانال آشپزی زوج خوشبخت ❤️
@aspazyzoj
پذیرش تبلیغات
@hosyn405
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
درد دل اعضا
ذریّهیسادات
من خانوادهی شلوغی دارم. پدرم بعد از فوت مادرم دوباره ازدواج کرد. نامادریم خیلی مهربون بود و به ما ۷ تا دختر از گل نازک تر نمی گفت. می گفت شما از ذریهی سادات هستید و دست من امانت.
از زن دومش صاحب دو تا دختر و دو تا پسر شد.
با اینکه جمعیتمون بالا بود ولی هیچ وقت از لحاظ مالی کم نمی اوردیم
دایی مادرم هم خیلی هوامون رو داشت و برامون لباس می خرید. من تو دخترای بابام از مادرم تهتغاری بودم. همه ی دختر ها شوهر کردن و حالا نوبت من بود.
برام خاستگار اومد. پسره از لحاظ چهره زیبا نبود. اما هر چی من لاغر و ظریف بودم اون هیکلی و درشت.
اون زمان کسی نظر دختر رو برای ازدواج نمی پرسید. پدرم جواب بله رو داد. یه بار قبل عقد دایمم اومد خونه شنیدم که به بابام میگفت این پسره اخلاق نداره،همه میدونن. دلت میاد دختر مثل دست گلت رو بدی بهش
اما پدرم قبول نکرد و گفت که این بهترین گزینه برای منه. از اول قرار شد دیواری وسط خونه مادرش بکشه و من تو خونه مادرش با یک آشپزخانه و سرویس بهداشتی مشترک زندگی کنم. خوب جواب من توی تصمیم پدرم تاثیری نداشت ما معمولاً هر چی پدرم می گفت قبول می کردیم مراسم عقد و عروسی برام گرفتند ولی انقدر ساده و بی هزینه به غیر از حلقه یک تکه طلا برای من نخریدند. تنها طلایی که داشتم سرویسی بود که داییم سر عقد بهم داد و باعث افتخارم بود
وارد زندگی شدم، برعکس چیزی که داییم گفته بود همسرم مرد مهربانی بود.
موهای بلندی داشتم که تا روی کمرم میاومد صاف و لخت و خرمایی رنگ. همسرم همیشه موهام رو نوازش می کرد و می گفت هیچ وقت کوتاهشون نکن.زندگیم خوب بود و من ازش لذت می بردم. تا یک روز که مادر شوهرم اومد و در خونمون در زد بهم گفت بعد از نظافت اتاق خودم باید برم و اتاق اونرو هم مرتب کنم. دورهی ماهانهم بود و اصلا شرایط جسمی مناسبی نداشتم
از کمردرد نتونستم برم.دوباره اومد در زد و با تندی گفت مگه بهت نگفتم بیا کمک. خجالت کشیدم علت اصلیش رو بگم. مودبانه بهش گفتم خستهم. امروز نمیتونم لطفاً خودتون کارهاتون رو بکنید. نگاهی بهم انداخت حرفی نزد ورفت. همسرم طبق معمول هر روز از سرکار که میامد اول می رفت خونه مادرش چند دقیقه اونجا می نشست و بعد میآمد پیش من. من هم مثل همیشه موهامو شونه کردم دور ریختم لباس قشنگی پوشیدن و کمی آرایش کردم تا به استقبالش برم
برعکس روزهای قبل همسرم از استقبالم خوشش نیومد و رفتار خوبی نداشت. این بار وقتی برگشت انقدر مادرش پُرش کرده بود که بلافاصله بعد از اومدن دستش رو بلند کرد و به صورت من سیلی زد. سرجام خشکم زد اولش نفهمیدم برای چی کتکم زد.اما وسطش شروع به صحبت کرد و گفت تو بی خود می کنی وقتی مادرم بهت میگه بیا نمیری اشک تو چشمام جمع شد پدرم به من سیلی نمیزد ، مادرم و نامادریم همه میگفتند نباید روی ذریّه سادات دست بلند کرد. مخصوصاً سیلی! با گریه شروع کردم برای همسرم توضیح دادن شرایط جسمیم رو گفتم و علت نرفتنم اما قانع نشد و فقطمی گفت تو بیخود می کنی وقتی مادرم بهت میگه بیا نمیری. تو هر شرایطی بودی باید بری حتی اگر رو به مرگ بودی
نمیدونستم اینطوری میشه، گریهم شدت گرفت بهش گفتم چقدر تو بی انصافی... همین حرف کافی بود تا جلو بیاد و موهام که دورم ریخته بودم تو دستش بپیچونه با تمام قدرت بکشه و دستم رو روی سرم گذاشته بودم تا موهام کشیده نشه. دستش رو با سرعت جلو و عقب میکرد و میگفت: دفعه آخرته که مادرم میگه بیا نمیری فهمیدی؟ ومن چند بار گفتم فهمیدم تا رهام کرد بعد هم تنها گذاشت و از اتاق بیرون رفت ناهار رو کنار مادرش خورد تا شب خونه نیومد
هرکاری کردم نفرینش کنم دلمنیومد. دلم نیومد تا از جدم بخوام تا جواب این بیعدالتیش رو بده سرم می سوخت به سختی شونه کشیدم و بستمشون.انقدر درد می کرد که روسری هم سرم کردم تاشاید اروم بشه.
صدای خندهش با مادرش از اتاق بغلی بیشتر به قلبم زخممی زد
به هیچ کس هیچی نگفتم و پنهان کردم. چند روزی گذشت تا روابطش با منمثل قبل بشه. دیگه دستش روی من هرز شد و سر هر اتفاق جرئی کتکم میزد. تصمیم گرفتم تا موهام رو کوتاه کنم. اینجوری دیگه توی دستش نمی آمد. قیچی برداشتم و خودم کوتاهشون کردم. شب که پرسید چرا اینکارو کردی راستش رو گفتم. گفتم کوتاه کردم تا دیگه نتونی بکشی. اما در اوج وقاحت گفت من بلدم چه جوری پوست سرت رو بکنم. زندگیم همینجوری بود تا باردار شدم. تو دوران بارداری کم تر آزارم داد تا پسرم به دنیا او
مد.
زندگیمهمینجوری گذشت تا پسرمشش سالهشد.
خسته بودم از زندگی کنار مادرشوهر. شروع کردم با شوهرم حرف زدن که بیا مستقل بشیم. اولش گفت نه ولی قبول کرد. اما گفت پولش کمه. گفتم سرویسی که داییم داده رو بفروش گفت بازم کمه. رفتم سراغ داییم و همه چیز رو گفتم گفت باشه کمکتون میکنم. نصف بیشتر پول خرید خونه رو بهمون داد.
بقیهش هم با فروش طلا و پس انداز کم شوهرم جور شد و خونه خریدیم
ذوق زده و خوشحال از اینکه قراره بریم توی خونه خودمون با شوهرم و پسرم زندگی کنیم جهیزیهم رو دونه دونه جمع می کردم و توی کارتون هایی که گرفته بود میگذاشتم.
شوهرم از وقتی خونه خریده بود شب ها دیر میومد و شام خورده بود. میگفت داره به خونه میرسه و من هنوز خونه رو ندیده بودم این که با پولهای من خونه خریده بود و به نام خودش زده بود هم ناراحتم نمیکرد.
بیشتر به این فکر می کردم که از اینجا خلاص بشم چون بیشتر دعوا و کتک هایی که میخوردم تقصیر مادرش بود و من با رفتن از اینجا نجات پیدا میکردم.
سه ماه طول کشید تا شوهرم خونه رو آماده کنه یک روز وسایل رو آماده کردم و شوهرم دونه دونه بار ماشین کرد.
خوشحال و شاد کلید خونه رو تحویل مادرشوهرم دادم و به سمت ماشین رفتم اما شوهرم تاکسی گرفت و بهم گفت که باید به خونه پدرم برم.
گفتم وسایل چی؟ گفت وسایل ها را هم با خودت ببر. متعجب از کارش نگاهش می کردم پوزخندی بهم زد و گفت نمی تونه با من ادامه بده و همین فردا صبح طلاقم میده
من امیدوار یک زندگی جدید بودم اما شوهرم در کمال نامردی پول هام رو از چنگم در آورد و برای خودش خونه خرید.
حق و حقوق کمم رو داد و خیلی راحت طلاقم داد. پسرم رو هم ازم گرفت. به خونه پدرم برگشتم. افسرده و ناامید. تو اوج امیدواری ناامیدم کرده بود. همان روز بود که دست به نفرین برداشتم و از جدم خواستم تا جوابش رو بده.
من چند سال با فقر و سختی تحملش کردم چطور تونست با پولی که از داییم گرفته بودم خونه بخره و به خودم اجازه یک زندگی یک راحت را نده
دلخوش به این بودم که هفته ای یکبار میتونم پسرم رو ببینم. پنجشنبه شده بود روز قرار.
بعد از یک هفته می تونستم ببینمش رفتم جلوی در خونه مادر شوهرم گفتم می خوام پسرم رو ببینم ولی مادرشوهرم با تندی باهام رفتار کرد و گفت شوهرم ازدواج کرده و بچه رو هم برده. اون هم به مادر جدیدش عادت کرده. دیگه نیا اینجا. هر چیزی رو ازم می تونستن بگیرن. جز بچهم شروع کردم التماس کردم به این خاله ، خونه دایی و عموهاش. همهش میرفتم خونه هاشون همه برام ناراحت بودند. یادمه که زن داییش برام اشک میریخت. اما هیچکس نتونست کمکم کنه و بچهام را هم اجازه نمیدادند ببینم
همسر جدیدش رو برده بود توی خونه ای که با پول من خرید.بعدها متوجه شدم از روزی که حرف خونه جدید رو زدم این با اون خانوم آشنا شده. اون خانوم ازدواج سومشه. از ازدواج های قبل چهار تا بچه داره. با پسر من میشدند پنج تا. الان توی خونهی من زندگی میکردند دستم به جایی بند نبود چندباری برای شکایت به دادگاه رفتم و اما آنجا هم زیاد با من همکاری نمی شد. یعنی انقدر سرشون شلوغ بود که کسی فرصت به من نمی کرد. بی کسیم باعث شده بود تا درمونده بشم. بی کسیم باعث شد تا تو نتونم. زیاد به دادگاه برم و از طریق قانونی فرزندم رو ببینم. فقط می تونستم از خدا بخوام که مواظب فرزندم باشه یک روز پدرم حال خوشی نداشت از من خواست تا به نانوائی برم نون بگیرم.
چادرم رو سرم کردم و ناامید از خونه بیرون اومدم. خونه مادرشوهرم نزدیک نانوائی بود. با حسرت به درش نگاه کردم چند تا نون خریدم. موقع برگشت در خونه باز شد و پسرم از در بیرون اومد با دیدن من نگاهم کرد و مشمایی که تو دستش بود رو انداخت و سمتم دوید و با صدای بلند فقط میگفت: مامان... مامان... نون از دستم روی زمین افتاد و فرزندم در آغوش گرفتم. بعد از چند ماه می دیدمش حسابی لاغر و ضعیف شده بود و وضعیت خوبی نداشت. تمام اهل محل که ما رو دیدن فقط گریه میکردن.
نمیدونم شوهرم اون روز توی رابطه ما چی دید که اجازه داد از اون به بعد من هفته یکبار پسرم رو ببینم یکی از خواهرام که تو شهر زندگی می کرد و به من گفت بیا باهم بریم خونه من. اونجا شرایط ازدواج برای خانمها راحتتره. باخواهرم شرط کردم به شرطی باهات میام که اجازه بدی من هر پنجشنبه بیام اینجا و پسرم رو ببینم. چون همسرسابقم اجازه نمیداد به تهران ببرمش. اون هم قبول کرد با هم رفتیم. حرف خواهرم درست بوداونجا با مردی آشنا شدم که به خاطر بچه دار نشدنش همسرش ازش جدا شده بود. خاستگاری کرد و بلافاصله عقدم کرد
زندگی با اون با زندگی قبلیم زمین تا آسمون با هم فرق داشت. همسرم با محبت با هام صحبت میکرد همیشه انتهای اسمم کلمه خانم رو استفاده میکرد و گاهی من رو سادات صدا میکرد وقتی که باهش ازدواج کردم تازه معنی عشق ومحبت رو فهمیدم اون چیزی که من قبلا بودم یک زندگی اجباری بی عشق بود. یک روز پسرم زنگ زد گریه کرد و گفت مامان فقط بیا کمکم کن.سوار ماشین شوهرم شدیم و هردو سمت خونه مادر شوهر سابقم راه افتادیم
از ماشین پیاده شدم و با مشت به در می کوبیدم وقتی در باز شد پسرم رودیدم که لبهاش ورم کرده بود و رنگ و روی نزاری داشت. به مادرشوهرم گفتم چی شده.چشماش پر اشک شد و گفت با بچه های زن باباش دعواش شده و زن باباش یک قاشق فلفل ریخته توی دهنش. پسر من از بابت این رفتار سنگدلانه ناراحتی قلبی گرفت. انقدر بهش فشار اومده بود که قلبش آسیب دیده بوددیگه بی کس نبودم. شوهرم بچه رو برداشته بردیم. پزشکیقانونی و ثابت کرد که نامادریش این رفتار رو با بچه کرده شوهرم سابقم از رفتار زنش با پسرمون ناراحت بود. نمیدونم دنیا برگشته بود واز بی کسیم نجاتم داده بود خدا نگاهم می کرد همسر سابقم اجازه داد فرزندم از اون به بعد با ما زندگی کنه. همسر من بچه دار نمیشد از این پیشنهاد استقبال کرد.پسرم رو با خودم به خونه
بردم. من و پسرم هردو زندگی را از رنگ دیگه ای چشیدیمهمسرم از نظر مالی وضعیت خوبی داشت برای پسرم یک اتاق با تمام امکانات درست کرد.هر چند که پسرم ناراحتی قلبی گرفته بود اما حسابی توی اون شرایط بهش خوش می گذشت همون روزهای اول متوجه شدم که همسرم نتونسته با اون زن ادامه بده. طلاقش رو گرفته و همسرم تنها شده و خونه رو به عنوان مهریه برداشته.مادر شوهرم اجازه نداد به خونش برگرده. مجبور شد برای خودش خونه اجاره بکنه من روز به روز زندگیم بهتر و قشنگ شداون هر روز تنها تر می شد.الان با گذشت این همه سال نتونسته ازدواج کنه. گاهی پسرم بهش سر میزنه. بهم میگه که پیغام رسونده به مادرت بگو من رو حلال کنه. اما من هیچ وقت نتونستم حلالش کنم. به خاطر کتک هایی که بهم می زد ، نه به خاطر اون نا امیدی که تو خوشحالی بهم داد.
پایان
─═इई🍃❤️ ⃟ 🍃ईइ═─
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند / ایتا
@zojkosdakt
تبلیغات👈
@hosyn405
#اللّٰهُمَّعَجِّللِوَلیِّڪالفَرَج
تربیت فرزند
🔴 اگر قبل از سن مدرسه یعنی ۷ سالگی خواندن و نوشتن را به کودک یاد دادید سه اتفاق پیش می آید:
👈 اول اینکه فشار زیادی به مغز کودک وارد می شود.
👈 دوم اینکه احتمالا از وقت بازی او کم کرده اید و به این آموزش پرداخته اید.
👈 سوم اینکه این کودک وقتی به کلاس اول می رود همه چیز بلد است و یا بی انگیزه می شود و یا فخر فروشی می کند که بلد است و بچه های دیگر بلد نیستند.
👈 چهارم اینکه چون درسی که معلم میدهد برای کودک تکراری است عادت می کند که به تعلیم و آموزش بی توجه شود و این موضوع برای سالهای تحصیلی بعدی او مضر است.
هر چیز در موقع مناسب خودش باید باشد، اصلا عجله نکنید...
─═इई🍃❤️ ⃟ 🍃ईइ═─
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند / ایتا
@zojkosdakt
تبلیغات👈
@hosyn405
#اللّٰهُمَّعَجِّللِوَلیِّڪالفَرَج