هدایت شده از کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت 🇮🇷
667.3K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.
اوففففحرکتوووو😍😍😎
⭕️ آقا امیرعلی بهبودی، دانشجویدندانپزشکی مقطع دکتری و اهل ارومیه که ساکن قبرس است،
در مراسمروپوشسفید دانشجویان دندانپزشکی در قبرس، بعد امتناع از دست دادن به نامحرم در کمال ادب😌👏👏
سپس از پوشیدن روپوش، به نیروهایمسلح کشورمان ادای احترام کرد....👏👏👏👏
دمتگرم
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت /ایتا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
🆔️@mostagansahadat
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
تبلیغات 👈
@hosyn405
#اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَجَوَالْعافِیَةوَالنَّصْرَ
فَإِنَّحِزْبَاللّهِهُمُالْغَالِبُونَ
هدایت شده از شگفت انگیز
7.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بیاین نسبت به هم نوعمون مهربون باشیم🌼
کانال شگفت انگیز ( ایتا )
@skftankez
تبلیغات 👈
@hosyn405
#اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَجَوَالْعافِیَةوَالنَّصْرَ
هدایت شده از شگفت انگیز
9.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💫این داستان رو خیلی حیفه
نشنیده باشی...؟!😍
⭕️قصه استادمحمدبهمنبیگی که به معنای واقعی کلمه، یه معلم بودن...
کانال شگفت انگیز ( ایتا )
@skftankez
تبلیغات 👈
@hosyn405
#اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَجَوَالْعافِیَةوَالنَّصْرَ
10.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.
عاااااالی ببینید...😍
❌همسرتان
را👈 مرد بار نیارید...!🙄😳
─═इई🍃❤️ ⃟ 🍃ईइ═─
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند / در ایتا👇
@zojkosdakt
تبلیغات👈
@hosyn405
#اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَجَوَالْعافِیَةوَالنَّصْرَ
7.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
عزیزمی...🥺
💫به پاش بیفت
گرتون باز نمیشه هاااا... 😭😭
─═इई🍃❤️ ⃟ 🍃ईइ═─
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند / در ایتا👇
@zojkosdakt
تبلیغات👈
@hosyn405
#اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَجَوَالْعافِیَةوَالنَّصْرَ
هدایت شده از شگفت انگیز
15.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شلغمو اینجوری درست کنین تا زود سرماخوردگیتون خوب بشه
کانال شگفت انگیز ( ایتا )
@skftankez
تبلیغات 👈
@hosyn405
#اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَجَوَالْعافِیَةوَالنَّصْرَ
هدایت شده از رمانکده زوج خوشبخت ❤️
❤️رمان شماره : 98 ❤️
💜نام رمان : لبخند بهشتی💜
💚نام نویسنده: مریم بانو💚
💙تعداد قسمت : 132 💙
🧡ژانر: شهدایی(شهدای مدافع حرم)، عاشقانه🧡
💛با ما همـــراه باشیـــــن💛
رمانکده زوج خوشبخت ❤️/ ایتا
@romankadahz
#اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَجَوَالْعافِیَةوَالنَّصْرَ
هدایت شده از رمانکده زوج خوشبخت ❤️
🌱🌷🌱🌱🌷🌱🌱🌷🌱
🌷رمان جذاب و خواهر برادری لبخندبهشتی
💞قسمت ۱ و ۲
بیحوصله روی تخت دراز میکشم و ساعدم را روی چشم هایم میگذارم. بخاطر فکر کردن زیاد شقیقههایم تیر میکشند. از صبح که خبر را شنیدهام، فقط مشغول فکر کردن هستم. دیشب «عمو محمود» با پدرم تماس گرفت و از جانب خودش و «عمو محسن» اظهار پشیمانی کرد و خواستار رابطهی دوباره شد به همین دلیل از ما دعوت کرد تا برای نهار مهمانش باشیم. پدرم هم بعد از مشورت با مادرم دعوتش را قبول کرد.
با صدای در اتاق، از فکر بیرون میآیم. دستم را از روی چشمهایم پایین میاورم قبل از اینکه چشم هایم را باز کنم صدای عصبی مادرم به گوشم میرسد؛
_ای بابا تو که هنوز اماده نشدی. باید نیم ساعت دیگه اونجا باشیم، من فکر کردم زودتر از من اماده میشی.
با آرامش چشم هایم را باز میکنم و روی تخت مینشینم. به چهره عصبی مادرم چشم میدوزم
_اونوقت چرا فکرکردید من باید مشتاق رفتن باشم؟
اخمهایش را باز میکند و با لحنی که سعی دارد مهربان باشد میگوید:
_مشکلت با این بنده های خدا چیه؟انسان جایزالخطاست.اینها هم یه اشتباهی کردن الانم پشیمونن.
پوزخندی میزنم و سرم را به نشانه تاسف تکان میدهم
_مادر من چقدر ساده ای آخه.من که میگم اینا یه کاسه ای زیر نیم کاسشونه. وگرنه چرا این همه سال حتی یه زنگم بهمون نزدن؟
دوباره ابروهایش را در هم میکشد
_تو چرا انقدر نسبت به همه بد بین شدی؟انشاالله که قصد بدی ندارن
شانه بالا می اندازم
_من که بعید میدونم اینا قصدشون خیر باشه
مادر بی توجه به حرفم به سمت کمد میرود
_بسه دیگه پاشو بیا لباستو بپوش دیر شد بندههای خدا منتظرن.
بعد در کمد شروع به جست و جو میکند.
کاش میتوانستم به این مهمانی نروم.
«دل از من برد روی از من نهان کرد
خدارا با که این بازی توان کرد؟» حافظ
مادرم مانتوی کالباسی رنگی را از کمد بیرون میکشد.مانتوی سادهای است که فقط در قسمت بالاتنه اش گلهای کوچک سفید رنگی دارد و لب آستین هایش تورهای سفید رنگ نازکی دوخته شدهاند. لباس را از دست مادرم میگیرم و همزمان بلند میشوم
_الان آماده میشم شما برید.
مادر مردد نگاهی به من میاندازد و به سمت در میرود
_پس عجله کن
بعد از بسته شدن در نفسم را محکم فوت میکنم.نگاهی به ساعت میاندازم. ۱۲:۴۵ دقیقه را نشان میدهد. از کمد شلوار سفید رنگی بیرون میکشم و همراه مانتو روی تخت میاندازم. روسری صورتی سادهام را برمیدارم و مشغول پوشیدن لباس هایم میشوم. عطر گل مریم را به چادرم میزنم و آن را روی ساعدم میاندازم.وقتی وارد حیاط میشوم با چهره درهم مادرم رو به رو میشوم
_کجایی تو پس دختر. مثلا قرار بود ساعت ١ اونجا باشیم الان ١ و ١٠ دقیقه هست هنوز راه نیوفتادم .
لبخند عمیقی میزنم
_حرص نخور مامانی وگرنه زود پیر میشی
مادر سری به نشانه تاسف تکان میدهد و از در خارج میشود.خنده ریزی میکنم و چادرم را روی سرم میاندازم.به سرعت سوار ماشین میشوم. با بسم اللهی پدر استارت میزند و به سمت خانهای که معلوم نیست چه در آن انتظارمان را میکشد حرکت میکنیم.در تمام مسیر ذهنم غرق در اتفاقات ٩سال پیش میشود :
روزهای اول مهرماه بود که متوجه شدم «بابا رضا» تصادف کرده و به خاطر ضربه مغزی فوت کرده است. مهر آن سال شد بدترین مهر ماه زندگی ام
«دفتر قلب مرا وا کن و نامی بنویس
سند عشق به امضا شندنش میارزد»
علی اصغر داوری
💞ادامه دارد....
🌷 نویسنده؛ مریم بانو
رمانکده زوج خوشبخت ❤️/ ایتا
@romankadahz
#اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَجَوَالْعافِیَةوَالنَّصْرَ