♥️🍃🍃♥️💫
🍀
♥️
#خانوماااااا
شوهر لجباز
❗️در مقابل شوهر لجباز کوتاه بیایید اما نه همیشه
▪️شاید شما با این فکر که شوهر و زندگیتان را دوست دارید همیشه بر سر لجبازی و پافشاری او در انجام خواسته و یا اِعمال سلیقهاش کوتاه آمده و نظر او را پذیرفته باشید.
▪️اما فکر نکنید همیشه کار درستی کردهاید.
خوب است که با گذشت و فداکاری سعی در حفظ زندگی خود دارید
اما رفتار شما باعث میشود او کار خود را درست بداند و روی آن اصرار بیشتری داشته باشد و از همه بدتر لجبازی او را به یک عادت تبدیل کند.
▪️در مواقعی که بر خلاف میل باطنی خود اما به دلایل بالا نظر همسرتان را پذیرفتید حتما خاطر نشان کنید پذیرش نظر او فقط به خاطر این بوده که او را دوست داشتهاید و برایش احترام قائلید اما باز هم تأکید کنید آنچه اتفاق افتاده نظر شما نبوده است.
سعی کنین اعتماد به نفس بالایی داشته باشین، و با اعتماد به نفس بالا و ارزش دادن به خواسته های خودتون، مدیریت و دانا بودن همسرتون رو تایید کنین.😉
♥️
🍀
♥️🍃🍃♥️💫
https://chat.whatsapp.com/GVibXQMzCkq22DlBZSIziz
#ارسالی_شما_عزیزان 🌱
در جستجوی آرامش👇
وقتی۳ساله بودم مادرم فوت کرد، ما ۶تا بچه بودیم ۳تا دختر ۳تا پسر.
پدرم اخلاقش بد بود دست بزن داشت مادر بزرگم خیلی تو زندگی ما دخالت میکرد. پدرم به حرف مادرش بود روزی نبود که مادرم کتک نزنه .مادرم از صبح تا شب قالی میبافت کسی با ما رفت و آمد نمیکرد.به خاطر اخلاق پدرم مادرم ۳بار سکته کرد بار اول زبانش بند آمد بار دوم فلج شد بار سوم تمام کرد..تو سن ۳۵سالگی تنهامون گذاشت.
یادم صبح زود بود من با صدای گریه بیدار شدم دیدم مادرم گذاشتند وسط حیاط روی تخت یه ملافه سفید کشیده بودن روش من نشستم لب ایوان به مادرم نگاه میکردم وقتی مادرم گذاشتند تو تابوت به طرف قبرستان میبردند من پشت سر تابوت دویدم گفتم کجا میری ننه ،گریه تا اینکه خواهرم آمد من بغل کرد برد تو خانه، مراسم مادرم تمام شد ولی ما هروز هر شب بهانه مادرم میگرفتیم پدرم اخلاقش بدتر از قبل شده کسی جرات نمیکرد بیاد خانه ما نه خاله نه دایی،هیچ کس ..
روزها میگذاشت یادمه ما جرات نداشتیم بریم بیرون.. پدرم سالی یه بار لباس برای مامیخرید برادر کوچکم تازه ۲ساله ش بود که مادرم فوت کرد به خاطر اینکه کوچک بودیم بیشتر بهانه مادرم میگرفتیم تا اینکه یک سال بعد خواهرم نامزد کردند و عروسی کرد رفت..
یادم عروسی خواهرم من و برادر کوچکم گریه میکردیم...
با رفتن خواهرم دوباره ما تنها شدیم ،تا یه مدت همه ناراحت بودیم تا اینکه با شرایط جدید عادت کنیم . ما بچه ها شب رو بهتر میخواستیم چون وقتی پدرم میرفت بخوابد میدونستیم دیگه غر نمیزنه ، دیگه کتک نمیزنه. من مثل همه رفتم کلاس اول دبستان من با دوستام خیلی فرق داشتم چه از نظر خانواده، چه وضع مالی، عاطفی خیلی حسرت تو دلم بود ما وضع مالی خوبی نداشتیم یه موقع میشد همسایه لباس بچه هاش برای ما می آوردند که بپوشیم یا غذاهای که میپختند و دیگه قابل خوردند نبود برای ما می آوردند البته وقتی که پدرم نبود ، چون پدرم دعوا میکرد . روز به روز بزرگتر میشدیم و جای خالی مادرم بیشتر احساس میکردیم احساس تنهایی ، احساس فقیر بودن، حقارت و...
وقتی کلاس سوم دبستان بودم خواهر دومم نامزد کرد یه جور دل شوره افتاد تو دل ما دوباره تنها شدیم ..یادمه کلاس چهارم بودم وقتی از مدرسه آمدم خانه بهم گفتند که عروسی خواهرم نزدیک هست امتحان من شروع شده بود باید ثلث سوم امتحان میدادیم وقتی خبر شنیدم درس نخواندم از عروسی خواهرم هیچی نفهمیدم فقط یادم بعد از عروسی شب چهارمی که براش بردیم وقتی آمدیم خانه بابا من صدا کرد گفت دیگه از باید غذا درست کنم خانه را جم و جور کنم یادمه وقتی پدرم این حرف بهم زد رفتم تو اتاق پتو کشیدم روی سرم گریه کردم به بدبختی به اینکه مادر ندارم به اینکه تنها از فردا که شد کارِ خانه و آشپزی انجام میدادم، باید با دست لباس میشستم آب گرم نبود، تو بعضی خانه آب گرم کن بود به قول معروف آن که وضع مالیش خوب بود نه مثل ما که فقیر بودند خلاصه هر دفعه که آشپزی میکردم خراب میشد ..
یادمه وقتی ظهر میشد میرفتم پشت در کوچه وایسادم از لای در بچه ها را نگاه میکردم از اینکه تازه میرفتند مدرسه ای دسته داشتند می آمدند خانه حسابی ناراحت میشدم من تو آن سن سال باید کار کنم ولی دوستام می رفتند.. برای خودم گریه میکردم ولی نمیشد کاری کرد
یه دفعه یادم هست پدرم صبح میخواست برد سرکار به من گفت من شب میام خانه باید برنج وقرمه سبزی درست کنی من بلد نبود تا حالا درست نکردم اصلان بلد نبود موادش چی هست ،،وقتی پدرم رفت سرکار چادرم سرم کردم و با گریه رفتم خانه خواهرم آنقدر گریه کرده بودم تو راه که سکسکه وقتی رسیدم خانه خواهرم بهش گفتم بابا چی گفته آن اشک من پاک کرد گفت من خودم درست میکنم ، خواهرم غذا را آماده کرد و من آوردم خانه که بهانه دست پدرم ندم..
یادم من و ۲تا داداشی و پدرم تو ایوان نشسته بودیم نمیدانم پدرم چی گفت که داداش کوچکم گفت ما که نمی خواستیم به این دنیا بیایم تو ما را آوردی، همان شب من زنگ زدم به عموی خودم پشت تلفن بنا کردم به گریه کردند و به عمو گفتم تو که بلد بودی پدرم اخلاق نداره چرا زنش دادی چرا ۶تا بچه را دربه در کردید چرا ما باید عذاب بکشیم عمو گفت آرام باش خوب میشه.. من گفتم کِی ما داریم ذره ذره آب میشیم ولی کسی نمیتوانست کاری بکند ما هم باید با این زندگی کنار بیایم پدرم با داداشی من خیلی بعد بود همیشه داداشیم کتک میزد بهش فحش میداد اذیتش میکرد روز جمعه بود داداشیم رفت تو کوچه دیگه برنگشت...
👇🌱👇
🧶کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند🧶
https://chat.whatsapp.com/GVibXQMzCkq22DlBZSIziz
👇🌱👇
#ادامه
#ارسالی_شما_عزیزان 🌿🍁🌿🍁🌿🍁🌿
در جستجوی آرامش👇
داداشیم تصادف کرد برای همیشه رفت پیش مادرم ..با مرگش همه ما ریختم بهم باورم نمیشد که داداشیم رفته باشد ، همه گریه میکردند خواهر و برادر دایی خاله.
ولی پدرم نه انگار هیچ اتفاقی نیفتاده.. حتی روز سوم داداشم رفت صورتش تمیز کرد همه میگفتند تو پسرت فوت کرده چرا اینکار میکنی ولی انگار گوشش به این چیزها بدهکار نبود..وقتی داداشیم رفت انگار شادی از خانه ما رفت.داداش بزرگترم خم شد با رفتن داداشی، باور نمیشد که خدا این سرنوشت برای زندگی ما بخواد چقدر درد چقدر رنج .
مراسم داداشیم تمام شد و همه رفتند سر خانه زندگیشون ما ماندیم غم از دست دادن داداشیم ،،داداش بزرگم بعد سال داداشم که فوت کرده بود ، نامزد کرد خیلی طول نکشید دست زنش گرفت آورد تو خانه بازم حداقل من تنها نبودم ای هم زبان پیدا کردم... زن داداشیم خوب بود با ما خوب برخورد میکرد همه ما عادت کرده بودیم بهش ولی پدرم خیلی اذیت میکرد ،،همیشه عصبانی بود هر چیزی که دم دستش میامد پرت میکرد بهش فرق نمیکرد چی باشد یادم هست پدرم رفته بود نان بخرد من تا آمدم برم در کوچه را باز کنم ای خورده طول کشید دیدم پدرم نان که خریده بود پرت کرد تو حیاط همه نان افتاد روی زمین خاکی شد من خیلی ترسیده بودم که نخواد من بزنه من از زور ترسم فوری فرار کردم رفتم تو اتاق زن داداشیم..
چند روز بعد این اتفاق همسایه عروسی داشتند آمدند دعوت گرفتند پدرم سرکار بود انشب دیر آمد خانه زن داداشیم رفته بود خانه مادرش من پیش خودم گفتم خوب حالا که بابا نیامده میرم عروسی زود میام یکی دوبار آمد خانه دیدم نه هنوز بابام نیامده همه چراغ خانه خاموش بود پیش خودم گفتم میرم عروسی اگر بابا بیاد چراغ خانه را روشن میکند به این نام نشان من رفتم عروسی و هر دفعه میامدم در کوچه را باز میکردم و از همان جان نگاه میکرد که اگر چراغ روشن برم تو خانه ولی هر بار که آمدم دیدم خاموشه چراغها..من رفتم عروسی با دختر همسایه بازی کردم سرم بند شد وقتی به خودم آمدم دیدم دیر وقت هست از زور ترس جرات نداشتم برم خانه ولی چاره نداشتم باید میرفتم همچین که رفتم خانه دیدم بابا آمده در کوچه وایساده به من گفت بیا تو خانه ولی من بهش گفتم نمیام تو برو تو خانه که من بیام ولی توپ بابام آنقدر پر بود که همچین که آمدم برم تو خانه بابام از پشت با پاش زد تو کمرم که دردم گرفت حسابی ترسیده بودم که از زور ترس خودم خیس کردم ...
از همان زمان که این اتفاق برام افتاد دست پاهام شروع کرد به لرزیدن اگر از یه چیز بترسم دستم بیشتر لرزش پیدا میکند از همان زمان با دندان ناخن دستم میگیرم دست خودم نبود ،وقتی تو خانه بودم و پدرم با داداشیم دعوا میکرد من از زور ترسم فرار میکردم میرفتم تو دستشوی و قایم میشدم شروع میکردم ناخن دستم با دندان بگیرم .. از همان زمان ترس افتاد تو دلم شب موقع خواب گریه میکردم به خدا فحش میدادم که چرا آنقدر ما بدبخت هستیم چرا مادرم رفته، من روز دوست نداشتم چون همه اش دعوا بود بازم شب موقع خواب کسی اذیت نمیکرد تو این کوچه که ما نشسته بودیم همه شون وضع مالی خوبی داشتند به غیر از ما ۲تا دختر همسایه داشتیم همیشه بهترین لباس بهترین خوراکی بهترین چیزها را داشتند بخواهی حساب کنی هم سن هم بودیم
یادم دختر همسایه رفته بود کلی لباس خریده بود یه لباس پوشیده بود خیلی قشنگ بود من بهش گفتم هر موقع این لباس دیگه نخواستی میدی به من ،، اونم قبول کرد یه دفعه صبح بود این لباس برای من آورد از بس پوشیده بود رنگ لباس سرخ شده بود من از زور خوشحالی لباس گرفتم بنا کردم بپرم پایین بالا...از بس که خوشحال!!
وقتی ۱۲ساله شدم خاله آمد با پدرم حرف زد از اینکه من برم خانه خاله قالی ببافم پدرم قبول کرد من صبح میرفتم تا ظهر میآمدم خانه ناهار میخوردم دوباره میرفتم تا عصری خاله من از موقعیت پدرم استفاده میکرد از من حسابی کارمیکشید، اگر دیر میرفتم خاله میامد شکایتم به بابا میکرد پدرم حسابی کتکم آدم وقتی مادر نداره اطرافیان هر بلایی که دوست دارند انجام میدن ...
خاله حسابی از من قالی میبافید صبح زود میرفتم تا چشم کار میکرد وقتی اذان شب میگفتن من می آمدم خانه وقتی می آمدم خانه باید تازه شام درست میکردم پدرم یه اخلاقی داشت بعد از اذان شب میگفت باید شام بیاد خلاصه تو این یکسال که قالی خاله بافته بشه، اگر یه روز نمیرفتم خاله میامد شکایت پیش پدرم میکردم و من شب حسابی کتک میخوردم. وقتی قالی افتاد خاله رفت برای من یک جفت گوشواره طلا خرید یک ماه نشد که تو گوشم بود که پدرم بدهی بالا آورد گوشواره من رفت دیگه نشد گوشواره بخرم...
👇🌱👇
🌸🍃🍃🌸
🧶کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند🧶
https://chat.whatsapp.com/GVibXQMzCkq22DlBZSIziz
👇🌱👇
#ارسالی_شما_عزیزان 🍁🌿🍁🌿🍁🌿🍁🌿🍁🌿🍁🌿🍁
در جستجوی آرامش👇
یه شب من و دو تا داداشیم تو اتاق نشسته بودیم که پدرم آمد با یک زن, گفت از امشب این زنمه و شما باید باهاش خوب باشین ،چرا دروغ حرصم گرفته بود جای مادرم یکی زن بابام باشه. کر لال بود ما باهاش حرف نمیزدیم اصلا دوستش نداشتیم بلد نبود هیچ کاری بکند...
شام درست میکرد که برنج شفته میشد پدرم ما را مجبور میکرد که بخوریم چاره نبود بعد چند وقت از پدرم باردار شد وقت زایمان رفت خانه مادرش یه دختر به دنیا آورد تو این ۱۰روز پتو انداخته بود روی بچه و بچه خفه شد فوت کرد🥺 اصلا ما بچه را ندیدم بعد یه مدت پدرم طلاقش داد چون با ما نمیساخت ما را اذیت میکرد و هر شب به پدرم غر میزد ما هم از خدا خواسته بودیم که خدا را شکر زندگی ما مثل قبل شد
۲تا خواهرم که ازدواج کردند دیگه نمیامدن خانه پدرم چون اخلاقش بد بود خواهرام میترسیدن که پدرم جلوی شوهرشان یه چیز بگه ...
ما هر روز بزرگتر بزرگتر میشدیم و با اخلاق پدرم کنار آمده بودیم برای من خواستگار پیدا میشد ولی پدرم میگفت نه حالا زوده یه مدت گذاشت که شوهرم آمد خواستگاری پدرم قبول کرد. نامزدی عقد عروسی همه اش کلا ۲ماه شد من رفتم سر خانه زندگیم پدر و مادر شوهرم سر ساده بودند ،بعد عروسی خبر بهم رسید که پدرم خانه را فروخته حتی داداش های من نفهمیده بودند پدرم با این کار همه را آواره کرد. داداشیم با زنش رفت خانه اجاره... داداشی کوچکم آواره شد پدرم رفت بیرون برای داداش کوچکم هر شب یه جا بود یه شب خانه اون خواهر یه شب خانه اون یکی، یه شب داداشیم وقتی ۱۵سالش شد رفت پیاز بار کنی بمیرم براش تا ۲سال کار کرد تا توانست یه زمین. بخرد کمکم با هر سختی بود یه اتاق ساخت رفت توش وقتی داداشیم یه اتاق ساخت فکرم ما یه خورده آرام گرفت.
وقتی من ازدواج کردم یک ماه اول زندگیم خوب بود ولی بعدش نه، پدرومادر شوهرم چون ساده بودند به همین خاطر همه دخالت میکردند تو زندگی من از عمه شوهرم گرفته تا عمو شوهرم فک و فامیل همه دستور میدادند کجا برم ،چی کار کنم زن عمو شوهرم دیوار به دیوار خانه مادرشوهرم بود انتظار داشت من هر روز برم خانه ش جارو کنم اگر نمیرفتم شب که شوهرم از سرکار میامد خانه صداش میزد حتی نمیزاشت شوهرم بیاد یه چای بخورد بعد خبر ببرد.
وقتی شوهرم میامد میگفت چرا نرفتی کمکش کنی آنوقت میافتاد به جان من با تسمه تا میخوردم کتکم میزد بدنم سیاه میشد. زن عمو شوهرم میگفت تو که مادرشوهرت ساده س حالیش نمیشه،نگو این خریدی نگو چی کار میکنی من خر باور میکردم میگفتم راست میگه ، اینجوری به من میگفت بعد میرفت مادرشوهرمو پر میکرد که عروست خوب نیست و....
کمکم بین مادرشوهرم و فامیل شوهرم بدم کرد.دیگه کسی با من رفت و آمد نمیکرد یه دفعه یادمه رفتم به شوهرم گفتم من میخوام لباس بخرم بهم پول میدی گفت ندارم برو از زن عمو بگیر من بعد بهش میدم من گفتم باشه یادم هست که رفتم خونه ش بهش گفتم زن عمو میشه ۵۰هزار تومان پول بهم قرض بدی من برم لباس بخرم، شوهرم گفت بیام از شما بگیرم.
گفت من ندارم. (یه چیز بگم ۱۴سال پیش ۵۰ هزار تومان پول زیادی بود)
خلاصه چند روز بعد این ماجرا با شوهرم دعوام شد شوهرم حسابی من کتک زد. من دیگه خسته شده بودم دخترم که تازه ۶ماهش بود برداشتم رفتم خانه داداشیم و جای کتک را نشان دادم ، داداشیم زنگ زد به عموی شوهرم گفت بیا تکلیف خواهر من مشخص من. وقتی عموی شوهرم آمد خانه ما آنقدر زنش پرش کرده بود که با صدای بلند گفت تقصیر خواهر توست که نمیتواند زندگی کند اگر حالا آمد که برد سرخانه زندگیش که آمد اگر نیامد دیگه نیاد!!
چرا دروغ داداشیم آمد تو آشپزخانه و به من گفت ما ننه نداریم پدرمان فایده نداره اجی بیا برو بشین سر زندگی شوهرت هر چی گفت تو هیچی نگو..
من گفتم باشه رفتم سر زندگیم خانه که چه عرض کنم شکنجه گاه بود ،وقتی بچه اولم باردار بودم تو ماه رمضان بود رفتم سوناگرافی که ببینم بچه چی هست من بودم شوهرم و مادرشوهر. همچین که رفتیم آمدیم زن عمو شوهرم تو حیاط وایساده بود..
به من گفت رفتی سوناگرافی من گفتم آره، گفت بچه چی بود من گفتم دختر ...زن عمو شوهرم دستش گذاشت روی کمرش گفت مردهای ما پسرزا هستند.من گفتم بچه را که از خانه بابام که نیاوردم از تو خانه شما باردار شدم ،،،
خلاصه تا فهمید بچه من دختر هست اذیتش بیشتر شد بدشانسی من اینجا بود ،دخترِ همین زن عمو باردار بود اون بچه اش پسر!!
همچنین که دخترش میامد خانه شان من صدا میکرد، میرفتم آن ور شروع میکرد به تعنه زدن خون تو جیگر من میکرد...
🌸🍃🍃🌸
🧶کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند🧶
https://chat.whatsapp.com/GVibXQMzCkq22DlBZSIziz
👇🌱👇
#ارسالی_شما_عزیزان 🍁🌿🍁🌿🍁🌿🍁🌿🍁🌿🍁🌿🍁
در جستجوی آرامش👇
خلاصه زن عمو شوهرم در حق من خیلی بدی کرد میخواست خودش و بچه ها عزیز باشند ولی من نه..
یادمه روزهای اول ازداوجم همه منو میخواستند از من تعریف کنند،از کار کردنم از اخلاقم از زرنگی تعریف من میکردند، این زن عمو شوهرم آدم بخیلی بود زورش میامد.. که آخر کار خودش کرد من بد شدم ..
وقتی بچه من به دنیا آمد زندایی اومد به من سر بزند.که مادر بزرگ شوهرم خانه ما بود وقتی زندایی آمد تو خانه یه خورده که نشست بچه را بغل کرد مادربزرگ شوهرم گفت رضا آنقدر اعظم زده که چرا دختر به دنیا آوردی، من پسر میخواستم!!! وای آن لحظه یه بغض آمد تو گلوم داشتم منفجر میشدم گفتم مادربزرگ چرا دروغ میگی اصلا حرفی نزده که بچه دخترِ ...
ولی مگه میشد دیگه ثابت زندایی بکنیم اون رفت به همه فامیل گفت که رضا اعظم زده و گفته من پسر میخواستم نه دختر!!
دیگه صبرم سر آمده بود، طاقت درد رنج نداشتم از یه طرف زن عمو شوهرم از یه طرف مادربزرگ شوهرم که چرا بچه ت دختره، دیگه حتی تو فامیل مادرم نمیشد سرمو بلند کنم من قید فامیل زدم دیگه رفت و آمد نکردم.. جانم آمد بالا شوهرمو زورش کردم که از این خانه بریم طلاهام فروختم رفتم خانه اجاره کردم بازم یه خورده آرامش داشتم. ..
دخترم کلاس اول دبستان بود که من باردار شدم چرا دروغ همه ش دعا میکردم که بچه ام پسر باشه ولی خدا نخواست دوباره بهم دختر داد وای وای فامیل شوهرم وقتی فهمیدند حرف بارم میکردند گفتند مثل مادرش دختر زاس !!! که من چی کشیدم وقتی از بیمارستان مرخص شدم گریه میکردم ..از اینکه مادر ندارم، اینکه بدبخت هستم از اینکه چرا دختر خدا بهم میده.. عمه ها شوهرم و زنعمو شوهرم روز ۹امدند سر زدند چون بچه دختر بود فامیل شوهرم خیلی اذیت میکردند همچین کردند که زیر پای شوهرم نشستند که برو یه زن دیگه بگیر که برات پسر بیارد.. وقتی این حرف به گوشم رسید نزدیک بود سکته کنم نزاشتم این کار یواشکی که شوهرم کسی نفهمد رفتم دکتر که زیر نظر دکتر باشم که پسر دار بشم بلاخره دکتر رفتن من جواب داد من باردار شدم پسر شد ولی وقتی باردار شدم تو ماه پنجم بودم که احساس کردم لباس زیرم خیس کردم وقتی عصری رفتم دکتر رفتم سونوگرافی گفت بچه تو شکم مرده آن لحظه هیچی حالیم نشد فقط اشکم میرفت وقتی جواب سونوگرافی پیش دکترم بردم گفت باید بری بیمارستان که کورتاژ کنی ...شوهرم کار بیمارستان کرد پول داد به بیمارستان که بچه را خودشان برند خاک کند !
نمیدانم چی شد به کدام گناهِ نکرده که خدا اینجوری کرد ...آن روزها خیلی افسرده شده بودم فامیل شوهرم بیشتر از قبل آزار اذیت میکردند هر جا که میرفتم زخم زبان، دیگه طاقت هیچی نداشتم از یه طرف شوهرم از یه طرف بچه ها م، از یه طرف فامیل و.. شب که میشد شوهرم با بچه ها میخوابیدن زندگی خودم مرور میکردم از روزی که به دنیا آمدم تا حالا چقدر عذاب کشیدم چقدر رنج کشیدم چرا یه روز خوش تو زندگیم نداشتم چراهای دیگه..
دیگه بچه نمیخواستم ولی انگار خدا خوشش میآمد من اذیت کند ... دوباره ناخواسته باردار شدم هر کاری کردم بچه ها نیفتادن !!!بله من ۲قلو باردارشدم.. یادمه ماه ۴بود رفتم سونوگرافی با شوهرم رفتم چقدر نذر نیاز کردم که پسر باشد چقدر خدا را تو دلم صدا زدم که پسر باشه...وقتی نوبت من شد رفتم تو اتاق خانم دکتر گفت نمیخواهی بدونی بچه هات چی هستند
از یه طرف ترس داشتم از یه طرف باید مشخص میشد بچه ها چی هستند چون شوهرم بیرون منتظر که بفهمد بچه ها چیه.. تو افکار خودم بودم که خانم دکتر گفت ۲تا دختر خوشگل ..
من دیگه چیزی نشنیدم تو حال خودم نبودم وقتی آمدم بیرون شوهرم چشم انتظار بود وقتی بهش گفتم هیچی نگفت رفت.. میدونستم خیلی ناراحت هست میدونستم دلش پسر میخواد ولی من ماندم با دل شکسته و هزار تا اتفاق که پیش رو داشتم!
دیگه هیچی برام ارزش نداشت مثل یه آدم آهنی شدم صبح تا شب بشورم جمع کن آشپزی کن به بچه ها برسم دلم از زخم زبانها پر شده بود هر جا میرفتم من با ۴تا دخترم نشان میدادن... یه بار فامیل شوهرم آمد گفت میگم وااای شوهرت دعوات نمیکند که ۴تا دختر براش آوردی ؟
وقتی این بهم گفت هیچ حرفی نزدم چون نمیدانستم چه جوابی بهش بدم فقط اشکم بود که میریخت ..من بچه هام خیلی دوست دارم خیلی..
حرف برای گفتن دارم ولی دیگه حوصله نیست ببخشید شما هم اذیت شدید..
ممنون از اینکه وقت گذاشتید و به حرفام گوش دادین..فقط ازتون میخوام برامون دعا کنید، چون زندگیم با وضع مالی بدی داره سپری میشه
🌸🍃🍃🌸
🧶کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند🧶
https://chat.whatsapp.com/GVibXQMzCkq22DlBZSIziz
اگر خیلی دعا میکنی و چیزی رو همش از خدا میخوای یکم صبر داشته باش، شاید اصلاً به صلاحت نیست، مطمئن باش خدا بهترین رو برات میخواد پس بهش اعتماد کن. یادت باش هیچوقت و تحت هیچ شرایطی چیزی رو به زور از خدا نخوای تحت هیچ شرایطی
https://chat.whatsapp.com/GVibXQMzCkq22DlBZSIziz
#خانمها_بخوانند
"چگونه خواستهی خود را به #شوهرم بگویم؟!"
🔖بگذارید آقا غر بزند!
❌ مرد درخواست شما را میپذیرد؛ اما در حین انجام آن شروع میکند به غرغر کردن...!
👈 زنها معمولاً غرغر را اینگونه معنی م کنند: «نمیخواد کار کنه، منت میذاره. بهونه میاره».
👈 اما بهتر است بدانید این غر غر کردن یعنی: «اعلام وضعیت کار و میخواهد اعلام کند که به کار شما اهمیت داده است! اما به روش خودش»
✅ بهترین کار این است که زنها در این مواقع فقط سکوت کنند.
🔖 تشکر فراموش نشود:
🍃 مهمترین و آخرین نکته این است که حتماً بعد از انجام کار با مهربانی از شوهر خود تشکر کنید.
👈 این کار را یک الزام بدانید. البته میل خودتان است اگر می خواهید دفعه بعد برای یه کار نصفه جونتون کند، تشکر نکنید.
─═इई🍃❤️ ⃟ 🍃ईइ═─
https://chat.whatsapp.com/GVibXQMzCkq22DlBZSIziz
🍃♥️
تاحالا شده براي مرد خونتون تولد بگیری؟
کلی برنامه بچینی که خوشحال شه ولی در نهایت در مقابل این لطفت عکس العمل نامطلوب نشون بده که اصلا انتظارش رو نداشتی؟
می دونی باید چی کار کنی؟
بهتره بدونی مردها وقتی در مقابل یه توجه قرار می گیرن کپ می کنن، نمی دونن باید چه عکس العملی نشون بدن...
چون می ترسن توسط شما مورد قضاوت قرار بگیرن...بهترین کار اینه که وقتی بهش یه لطفی کردی سریع خودت رو مشغول کار دیگه ای کنی.
وقتی برای خوشحال کردن همسرتون بهش لطفی ارائه دادید، عکس العمل هایش را قضاوت نکنید، سریع فضا را عوض کنید و اجازه دهید اگر می خواهد همسرتان خودش موضوع را پیش بکشد.
─═इई🍃❤️ ⃟ 🍃ईइ═─
https://chat.whatsapp.com/GVibXQMzCkq22DlBZSIziz
🍁
💥#داستانک📚
💠 عنوان داستان : مدیریت خشم
وقتی جوان بودم قایق سواری را خیلی دوست داشتم,یک قایق کوچک هم داشتم که با آن در دریاچه قایق سواری میکردم و ساعت های زیادی را آنجا در تنهایی میگذراندم.
شبی بدون آنکه به چیز خاصی فکر کنم نشستم و چشم هایم رابستم.شب خیلی قشنگی بود.در همین زمان قایق دیگری به قایق من برخورد کرد,عصبانی شدم و خواستم با شخصی که با کوبیدن به قایق آرامش من را بر هم زده بود دعوا کنم ولی دیدم قایق خالی است.کسی در قایق نبود که با او دعوا کنم و عصبانیت خودم را به او نشان دهم, چطور میتوانستم خشم خودم را تخلیه کنم ؟هیچ کاری نمیشد کرد. دوباره نشستم و چشم هایم را بستم,عصبانی بودم....در سکوت شب کمی فکر کردم,قایق خالی برای من درسی شد....
از آن به بعد,اگر کسی باعث عصبانیت من شود,پیش خودم میگویم :"این قایق هم خالی است "
نکته :در واقع آن کس که شما را عصبانی میکند,شما را فتح کرده.اگر به خود اجازه میدهید از دست کسی خشمگین باشید و بخش عمده ای از عاطفه و ذهن تان را به او اختصاص دهید,در واقع به او اجازه تصاحب این بخش های وجودتان را داده اید.
https://chat.whatsapp.com/GVibXQMzCkq22DlBZSIziz
🌸🌹🥀🍂🍁🌺☘🌿🍃🍂🍁🌺
📌 نشانه های ناراحت شدن یک مرد از همسرش :
● ممکن است کم حرف شود یا منزوی گردد.
● ممکن است خودش را با کار مشغول کند.
● تا می تواند دیر به خانه می آید.
● مثلث سازی با عضو دیگری از خانواده. مثلا" صمیمی و دمخور شدن با فرزند یا ائتلاف با او.
● حتی وقتی که کارش در بیرون منزل تمام می شود، به بهانه های مختلف؛ بنزین زدن، رسیدگی به ماشین، پرسه زدن در خیابان(وقت کشی) یا با دوستان و ...؛ در اینجا هدف اصلی دیر آمدن به منزل است.
● ارتباط چشمی برقرار کردن با همسر کم می شود.
●شوخی های مبتنی بر صممیمت کاهش پیدا می کند.
● تشکر و قدردانی از همسر کاهش پیدا می کند.
● دیر یا زود خوابیدن، جدا خوابیدن و ...
● کم محلی به یکدیگر و حتی تحقیر دیگری و ...
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•
https://chat.whatsapp.com/GVibXQMzCkq22DlBZSIziz
🌸🌹🥀🍂🍁🌺☘🌿🍃🍂🍁🌺
وقتی ازَت دوره... وقتی حالش گرفتست و پناهی نداره براش بفرست😊😘
ما ن فقط زن وشوهریم
ما،یه تیمیم
ما،دوست صمیمی همیم💑
ما،دل بره همیم♥
ما،هم نفس همیم😻👄
ما، وفا دار همیم🤗
ما،تااخرش باهمیم😍
ما، عامل زندگی همیم😌
آقایی خانمت عاشقته✨
ما، یعنی تنهادلیل زنده موندن همیم🤩
ما، یعنی عاشقترین زن ومرد دنیا🌎
ما، یعنی تو ویک دنیا خوشبختی😇
ما، عامل زندگی همیم🙃
آقایی یعنی تو مردزندگیی غرور یك زن داشتن همچین آقایی مث آقای من😍😋
آقای من خانمت عاااشقته وتنهاخوشبختیش تویی💑
ممنونم که هستی کنارم💑😍
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•
https://chat.whatsapp.com/GVibXQMzCkq22DlBZSIziz
🌸🌹🥀🍂🍁🌺☘🌿🍃🍂🍁🌺
"زندگی را طلاق ندهید.
این یعنی اینکه خودتون رو از خوشی های دنیا و زندگی , محروم نکنید
در مقابل مشکلات، تسلیم نشید و زانوی غم بغل نگیرید.
🍁خودتون رو دوست داشته باشید و به خودتون و خواسته هاتون احترام بذارید.
🍁یادتان باشد بهترین دوست شما "تصویرهای ذهنی خوب شما از خودتان " است.
دیگران را دوست بدارید حتی کسانی که با شما همراه و هم عقیده نیستند.
از کسی متنفر نباشید که روزگارتان رنگ تنفر نگیرد و سیاهی جذب نکند.
از هیچ کس توقعی نداشته باشید که جز دلگیری پیامدی به همراه ندارد. یادتان باشد که شاید کسی هم از شما توقعی داردو شما نمیدانید.!!
زندگی را زندگی کنید ...
چندان هم که فکر میکنید وقت نیست!
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•
https://chat.whatsapp.com/GVibXQMzCkq22DlBZSIziz
#داستان_کوتاه❣
زوج جوانی به محل جدیدی نقل مکان کردند.
صبح روز بعد هنگامی که داشتند صبحانه میخوردند، از پشت پنجره، زن همسایه را دیدند که دارد لباس هایی را که شسته است آویزان میکند.
زن گفت:
ببین؛ لباسها را خوب نشسته است!
شاید نمی داند که چطور لباس بشوید یا اینکه پودر لباسشویی اش خوب نیست!
شوهرش ساکت ماند و چیزی نگفت...
هر وقت که خانم همسایه لباس ها را پهن میکرد، این گفتگو اتفاق می افتاد و زن از بی سلیقه بودن زن همسایه میگفت...
یک ماه بعد، زن جوان از دیدن لباس های شسته شده همسایه که خیلی تمیز به نظر میرسید، شگفت زده شد و به شوهرش گفت:
نگاه کن! بالاخره یاد گرفت چگونه لباس ها را بشوید...
شوهر پاسخ داد:
صبح زود بیدار شدم و پنجره های خانه مان را تمیز کردم!❣
زندگی ما نیز اینگونه است...
آنچه را که ما از دیگران می بینیم بستگی دارد به "پاکی پنجره" و "دیدی" که با آن نگاه میکنیم...🌺
https://chat.whatsapp.com/GVibXQMzCkq22DlBZSIziz
*کودکان نوپا*
اگر در مهمانی کودک نوپایی را می بینید که اضطراب جدایی دارد ،به زور بغلش نکنید.
اگر اضطراب و خجالت دارد به زور وادار به سلام کردنش نکنید.
اگر گریه کرد و پشت پدرش پنهان شد یا به مادرش چسبید به او برچسب لوس و بی ادب نزنید و به والدینش نگویید فرزندتان اجتماعی نیست!
این ها نشانه و رفتار طبیعی کودک نوپاست! با کودکان مهربان باشید.
👇🏻🦚👇🏻🌴👇🏻🦚👇🏻🌴
https://chat.whatsapp.com/GVibXQMzCkq22DlBZSIziz
*به اين دلايل برای كودكان موبايل و تبلت نخريم:*
۱-دایره واژگان کودک کاهش می یابد.
۲-چاق شدن کودک افزایش می یابد
۳-فرآیند ذهنی کودک به تاخیر می افتد
۴-هوش هیجانی کودک به طرز چشمگیری کاهش مییابد.
۴-سیستم اسکلتی دچار اختلال می شود.
۵-خواب کودک شدیدامختل می شود.
۶-توان یادگیری کودک کاهش می یابد.
۷-احتمال ابتلای کودک به برخی سرطان ها تا 70 درصد افزایش می یابد.
#پیشنهاد:
از گوشی و تبلت پدر و مادرشان در زمان های تعیین شده استفاده کنند.
به اسم آنها نخرید که مالکیت داشته باشند.
زیر سن مدرسه به هیچچچچچچ عنوان موبایل و تبلت نخرید.
👇🏻🦚👇🏻🌴👇🏻🦚👇🏻🌴
https://chat.whatsapp.com/GVibXQMzCkq22DlBZSIziz
*⚠️ تهدید به کودک جرأت می دهد...*
🚫 اگر یکبار دیگر دوستت را اذیت کنی، یک کتک مفصل می خوری.
❌صد بار به تو گفتم سنگ پرت نکن، اگر یکبار دیگر این کار را تکرار کنی من میدانم با تو.
❌دیگر کمربند را می آورم.
❗️صبر کن تا بابا بیاید خانه .
👈🏻هنگامی که کودک بارها تهدیداتی از والدین خود میشنود،
ولی به ندرت عواقب کار بد خود را میبیند، تهدید به روشی نامناسب و بی حاصل برای مهار رفتار کودک تبدیل میشه،
که نه تنها کودک را از انجام کار بد باز نمیدارد بلکه او را حریص تر می کند
یعنی گاهی اوقات این تهدیدها حتی به کودکان این جرأت و شهامت را می دهد تا پدر و مادر خود را در آن محدوده امتحان کنند و صبر و تحمل آنان را بسنجند.
👇🏻🦚👇🏻🌴👇🏻🦚👇🏻🌴
https://chat.whatsapp.com/GVibXQMzCkq22DlBZSIziz
روزی مردی جوان از کنار رودی میگذشت...
پیرمردی را در آنجا دید،
جویای حال پیرمرد شد.
پیر گفت: میخواهم از رود رد شوم، ولی چون چشمانی کم سو دارم و رود هم خروشان است، نمیتوانم.
جوان کمک کرد و پیرمرد را از رود گذراند.
سپس پیرمرد از وی تشکر کرد و هر کدام به راه خود ادامه دادند.
پس از مدتی جوان پیرمرد را دید جلو رفت و پرسید: ای پیرمرد مرا میشناسی؟
پیر جواب داد: نه نمیشناسم.
جوان گفت: من همانم که تو را از آب رد کردم...
پیر دوباره تشکر کرد و دعای خیر برای جوان کرد.
پس از مدتی دوباره همدیگر را ملاقات کردند و دوباره همان حرف ها رد و بدل شد و این ملاقات چند بار تکرار شد!!!
روزی دیگر جوان دوباره پیرمرد را دید جلو رفت و پرسید: ای پیر مرا میشناسی؟!!!!!!
پیر که چشمانی کم سو داشت، جواب داد: نه نمیشناسم.
جوان گفت: من همانم که تو را از آب رد کردم!!!!
پیر که دیگر از حرفهای جوان خسته شده بود، جواب داد: ای کاش آب مرا میبُرد ولی تو مرا از آب رد نمیکردی!!
✅قصه ماست...
یک کار خوب که برای کسی انجام میدهیم، هِی یادآوری میکنیم!
کارهای خوب را بی منت و گوش زدِ مدام انجام بدهید تا برکت یابد.
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند🌷
https://chat.whatsapp.com/GVibXQMzCkq22DlBZSIziz
داستان بسیار زیبا و آموزنده ایست
مخصوصاً برای بعضی از دختر خانمها
⚠️ حتماً بخوانید
سر کلاس بحث این بود که چرا
بعضی از پسرهائی که هر روز با یه دختری
ارتباط دارند دنبال دختری که تا به حال
با هیچ پسری ارتباط نداشتهاند
برای ازدواج میگردند!
اصلاً برایمان قابل هضم نبود که
همچین پسرهائی دنبال اینطور دخترها
برای زندگیشان باشند
این وسط استادمان خاطرهای را
از خودش تعریف کرد:
ایشان تعریف میکردند من در فلان دانشگاه
مشاور دانشجوها بودم، روزی دختری که
قبلاً هم با او کلاس داشتم وارد اتاقم شد
سر و وضع مناسبی از لحاظ حجاب نداشت
سر کلاس هم که بودیم مدام تیکه
میانداخت و با پسرا کل کل میکرد
و بگو بخند داشت دختر شوخی بود
و در عین حال ظاهر شادی داشت
سلام کرد گفت حاج آقا من میخواستم
در مورد مسئلهای با شما صحبت کنم
اجازه هست؟
گفتم بفرمائید و شروع کرد به تعریف کردن
راستش حاج آقا توی کلاس من خاطر یه پسر
رو میخوام ولی اصلاً روم نمیشه بهش بگم
میخوام شما واسطه بشید و بهش بگید
آخه اونم مثل خود من خیلی راحت
باهام صحبت میکنه و شوخی میکنه
روحیاتمون باهم میخوره
باهام بگو بخند داره خیلی راحتتر از
دخترهای دیگهای که در دانشکده هستن
با من ارتباط برقرار میکنه و حرف میزنه
از چشمهاش معلومه اونم منو دوست داره
ولی من روم نمیشه این قضیه رو بهش بگم
میخواستم شما واسطه بشید و این قضیه
رو بهش بگید
حرفش تمام شد و سریع به بهانهای که
کلاسش دیر شده از من خداحافظی کرد و رفت
در را نبسته همان پسری که دختر بخاطر او
با من سر صحبت رو باز کرده بود وارد اتاق شد
به خودم گفتم حتماً این هم بخاطر این
دخترک آمده چقدر خوب که خودش آمده
و لازم نیست من بخواهم نقش واسطه رو
بازی کنم
پسر حرفش رو اینطور شروع کرد
که من در کلاسهائی که میرم
دختری چشم من رو بد جور گرفته
میخوام بهش درخواست ازدواج بدم
ولی اصلاً روم نمیشه
و نمیدونم چطوری بهش بگم
بهش گفتم اون دختر کیه: گفت خانم فلانی!
چشمهام گرد شد دختری رو معرفی کرد که
در دانشکده به «مریم مقدس» معروف بود!
گفتم تو که اصلاً به این دختر نمیخوری
من باهاش چند تا کلاس داشتم
این دختر خیلی سر سنگین و سر به زیره
بی زبونی و حیائی که اون داره من تا الآن
توی هیچ کدوم از دخترهای دانشکده ندیدم
ولی تو ماشاءالله روابط عمومیت بیسته
فکر میکنم خانم فلانی (همون دختری که
قبل از این پسر وارد اتاق شد و از من
خواست واسطه میان او و این پسر شوم)
بیشتر مناسب شما باشه
نگذاشت حرفم تمام شود
و شروع کرد به پاسخ دادن
من از دخترهائی که خیلی راحت
با نامحرم ارتباط برقرار میکنن بدم میاد
من دوست دارم زن زندگیم فقط مال خودم
باشه، دوست دارم بگو بخندهاشو
فقط با مرد زندگیش بکنه
زیبائیهاش فقط مال مرد زندگیش باشه
همه درد و دلهاشو با مرد زندگیش بکنه
حالا شما به من بگید با دختری که همین الآن
و قبل از ازدواج هیچی برای مرد آیندهاش
جا نذاشته من چطوری بتونم باهاش
زندگی کنم!؟
من همون دختر سر به زیر سر سنگینی رو
میخوام که لبخندشو هیچ مردی ندیده
همون دختری رو میخوام که میره ته کلاس
میشینه و حواسش بجای اینکه به این باشه
که کدوم پسر حرفی میزنه تا جوابش رو بده
چهار دنگ به درسشه و نمراتش عالی
همون دختری که حجب و حیاش باعث شده
هیچ مردی به خودش اجازه نده باهاش
شوخی کنه و من هم بخاطر همین
مزاحم شما شدم چون اونقدر باوقاره
که اصلاً به خودم جرأت ندادم
مستقیم درخواستم رو بگم
حالا تصمیم با خودتونه✔️
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند🌷
https://chat.whatsapp.com/GVibXQMzCkq22DlBZSIziz
#همه_بخوونن
💕 بیایید با باورهاى منفى خداحافظى كنيم:
✅ باور اينكه قربانى هستيم.
✅ باور به اينكه اگر جاى فلانى بودم زندگى بهترى داشتم.
✅ انتظار داشتن از ديگران و باور به اينكه ديگران بايد مطابق انتظار ما رفتار كنند.
✅ اينكه هميشه لازم است ثابت كنيم كه ما درست میگوييم و حق با ماست.
✅ نگران بودن دربارۀ اينكه ديگران در مورد ما چه فكرى میكنند.
✅ باور اينكه گذشتۀ ما، آيندۀ ما را رقم میزند.
💭 زندگی همین لحظههایی هست که زندگی میکنیم؛ چه خوب چه بد. اگر خوب بود فبها ولی اگر بد بود با تغییر افکارمان زندگی را میسازیم.
─═इई🍃❤️ ⃟ 🍃ईइ═─
https://chat.whatsapp.com/GVibXQMzCkq22DlBZSIziz
🍂❤
#خانم_ها_بخوانند
✅این موارد رو باید درباره آقایون بدونید
🔸با مردها مستقیما حرف بزنید.
🔸مردها زبان بدن رو به خوبی شما نمیدونند.
🔸تغییر لحن صدا و حرکات صورت واسشون کمتر مفهوم داره.
🔸ناراحتی خانمها رو از حالات چهره و تغییر لحن صدا خیلی دیر تشخیص میدن.
🔸پس اگه میخواین مطمئن بشین، پیامتون رو گرفتن، مستقیما بیانش کنید.
.
─═इई🍃❤️ ⃟ 🍃ईइ═─
https://chat.whatsapp.com/GVibXQMzCkq22DlBZSIziz
❤
به درخواست همسرم برای قطع ارتباط با دوستانم چه کنم؟
گاهی وقتها همسر شما به شما می گوید رابطه ات را با فلان دوستت کمتر کن شما علتش را میپرسید اما دلایل همسر شما برای شما قانع کننده نیست
برای هر توصیه ای از جانب همسر دنبال دلیلی نباشید ؛
شاید همسر شما متوجه رفتاری از دوست شما شده که صلاح نمیدونه مطرح کنه
✔ رابطه تان را کمتر کنید و هرگز به آن دوست یا دوستان دیگرتان این موضوع را مطرح نکنید
✖ گفتن این مساله به دوستانتان ، سبب میشود دوستانتان در ارتباط با شما محتاطتر شوند ، یا خود را مزاحم زندگی شما بدانند و بتدریج ارتباطشان را با شما قطع کنند..
─═इई🍃❤️ ⃟ 🍃ईइ═─
https://chat.whatsapp.com/GVibXQMzCkq22DlBZSIziz