#پارت86
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
نه بی بی خودشه من اشتباه کردم
-چه اشتباهی ؟
-من تازه متوجه شدم این کیه
-وا بسم الله مگه چند ماه همکار نیستید ؟چطور نمیدونستی کیه؟اصلا بزار بینم مگه کیه؟
-چرا همکار هستیم ولی من تا حالا متوجه نشده بودم که این همون خانم مجدیه که چند سال پیش همکلاسم بوده این مدت عمدا خودش رو از پنهان می کرد تازه دارم میفهمم که چرا همی شه ماسک میزد منه ساده فکر کردم آلرژی چیزی داره
-چرا باید خودش رو از تو پنهان کنه مگه بینتون چی زی بوده؟
-بی بی اجازه بدین نگم چیزی ای که چند سال پیش بوده گذشته الان درست نیست بازگو بشه
- هرطور صلاحه پسرم ،ولی هرکی که هست خیلی دختر خوبیه این مدت حسابی به من و رقیه رسیده ازش تشکر کن
باشه آرومی گفتم و به بهانه استراحت به اتاقم رفتم افکار مختلف به ذهنم هجوم آورد:
یعنی چی ؟ چطور شده که الان این دختر با این ظاهر جدید باورم نمیشه دارم خل میشم نکنه نقششه به من نزدیک بشه ؟
به خودم نهیب زدم:
- دیونه شدی خوبه این بنده خدا قبل اومدن تو توی بیمارستان بوده تازه اصلا کاری هم به کارت نداشته خودت رفتی سر اغش گفتی بیاد سر به بی بی بزنه از اینا گذشته اصلا نگاهتم نمی کنه مگه ندیدی ؟
چیزی توی ذهنم جرقه زد ،تسبیح دستش ، این تسبیح منه ولی دست مجد چکار میکنه ؟ چرا همیشه همر اشه ؟ چند بار متوجه شدم دور دستشه با اینکه سعی داره پنهانش کنه ولی نمیدونه من چندبار دیدمش
از ذهنم گذشت :
-یعنی هنوزم دوسم داره ؟
اوووف به چه چیزای فکر میکنی بابا بی خیال گیریم که دوس داشته باشه که چی ؟ توکه اونو نمیخوای
نویسنده : آذر_دالوند
#پارت87
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
ولی خوب الان کلی فرق کرده،دوباره به خودم تشر زدم تغییر کرده باشه مگه خودت نبودی میگفتی آدم خوبه از اول شخصیتش رشد کنه
بی خیال بابا اون موقعه من حتی یه درصدم فکر نمی کردم این دختر این همه عوض بشه،از خودم سوال پرسیدم:یعنی اگه احتمالا میدادی دل به دلش میدادی؟؟؟؟
-خوب نه فکر نکنم چون هیچ احساسی ندارم
با این فکر کمی آشفتگی ذهنم آروم شد و تونستم بخوابم
**
از زبان دریا
-چیزی که ازش می ترسیدم به سرم اومد بالاخره امیر فهمید من کیم حالا چطوری باهاش رودر رو بشم کاش هیچ وقت پیشش اعتراف نمیکردم حد اقل الان اینقدر سختم نبود که ببینمش،به خودم تشر زدم:
-اوف دریا بی خیال کاریه که شده خودتم میدونستی بالاخره روزی این اتفاق می افتاد، الانم بهتر شد دیگه استرس این که بفهمه رو نداری
خوب حالا برنامه چیه از امروز باید چکار کنم جناب عقل
-هیچی خیلی عادی مثل این مدت رفتار میکنی اصلا فکر کن امیر علی نیست
نمیشه ای خدا پس این دل بی صاحب رو چکار کنم
-معلومه هیچی وقتی اون تورو نمیخواد باید دلت رو ساکت کنی بزاریش یه گوشه
باشه بابا باشه با اینکه سخته ولی حرفت رو قبول دارم من نباید اشتباه گذشته رو تکرار کنم
#پارت88
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
بله که نبایدم تکرار کنی مگه دیروز ندیدی حالش رو قشنگ معلومه اگه میدونست تو کی هستی هیچ وقت بهت اجازه نمیداد پا تو خونش بزاری بهتره اینبار با دل تصمیم نگیری
اوف تسلیم حق با تواه
منو ببین تورو خدا دارم با خودم بحث می کنم همینم کم بود دیونه بشم
روز بعد طی توافقی که روز قبل با عقلم کرده بودم تصمیم گرفتم خیلی عادی و بدون هیچ استرسی به بیمارستان برم اصلا انگار که امیر علی وجود نداره
برای تحویل بخش همراه زهرا و پرستارهای بخش وارد بخش شدیم چند دقیقه بعد امیر علی هم به ما اضافه شد
وقتی کار تحویل بخش تموم شد بدون اینکه به امیر علی توجه ای داشته باشم همراه زهرا از گروه جدا شدم تا به اتاقم برم ولی با صداش متوقف شدم :
-ببخشید خانم مجد ؟
آروم باش دریا چیزی نیست عادی برخود کن،سمتش برگشتم و مثل خودش نگاهم رو به زمین دوختم:
-بله بفرمایید؟
-اگه میشه چند لحظه وقتتون رو بگیرم
قبل اینکه چیزی بگم زهرا گفت:
پس من میرم تا بیای
سری براش تکون دا دم که یعنی باشه،بعد از رفتن زهرا رو به امیر علی گفتم:
- درخدمتم
-راستش میخواستم بابات این چند روز که مواظب بی بی بودید هم از طرف خودم هم بی ب ی تشکر کنم و اینکه بی ادبی اون روز من رو ببخشید راستش یه کم شوکه شدم نتونستم تشکر کنم بازم ممنونم از لطفتون
نویسنده : آذر_دالوند
#پارت89
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
خواهش میکنم آقای دکتر وظیفه من بود
بعد از مکث کوتاهی اضافه کردم :
-هر کس دیگه ای هم جای شما بود من همین کار رو می کردم بالاخره من پزشکم و یه سری وظایف دارم
-این بزرگی شما رو میرسونه به هر حال بازم ممنونم ببخشید وقتتون رو گرفتم
-خواهش میکنم با اجازه
اوف چقد اینکه بهش نگاه نکنم سخته ،میگم بد نشه این جمله آخری رو گفتم؟
-نه بابا چرا بد باشه خوب گفتی اصلا،نباید فکر کنه بازم مثل قبل فکرت درگیرشه اینطوری بهتره
جدیدنا زیادی با خودم دارم حرف میزنم فکر کنم به قول عزیز جدی جدی دیونه شدم
به محض اینکه وا
رد اتاق شدم زهرا پرسید :
-چی شد ؟زود بگو چکارت داشت ؟
با تعجب نگاهش کردم:
-چته آروم باش چکار داشت ؟ خواست به خاطر اینکه مادر بزرگش رو ویزیت کردم تشکر کنه
انگار بادش خالی شد:
-اه همین منو باش داشتم فکر میکردم برا عروسی چی بپوشم
یکی پس گردنش زدم و گفتم :
-همیشه اینقد خیال بافی یا الان اینطوری شدی ؟
-نه همیشه اینطور بودم
خندیدم وگفتم :
-خیلی خلی والا
-برو بابا خودت خلی عرضه نداری یه مخم بزنی
دلم از حرفش گرفت البته نه از زهرا چون میدونستم داره شوخی میکنه ولی خودم که خبر داشتم من واقعا عرضه به دست آوردن دل امیر علی رو نداشتم
دیگه بی خیال بحث با زهرا شدم
باید به کارم برسم این حرف زیاد داره برای گفتن
نویسنده : آذر_دالوند
#پارت90
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
از زبان امیر علی
توی اتاقم نشسته بودم و به رفتار مجد فکر می کردم با کسی که میشناختم خیلی فرق کرده انگار کلا عوض شده وقتی با من حرف میزد حتی لحظه ای هم به من نگاه نکرد بازم جملش از ذهنم گذشت
-هر کس دیگه ای هم جای شما بود همین کار رو می کردم
-یعنی واقعا دیگه براش با دیگران فرقی ندارم؟؟
کلافه سری تکون دادم اصلا من چرا دارم به این چیزا فکر می کنم معلومه که فرقی ندارم منکه همون موقعه گفتم این یه حس زود گذر و بچگانه است
- ولی پس اون تسبیح چی میگه ؟
وای بی خیال پسر کلید کردی رو اون تسبیح شاید اونم مثل تو خوشش از این تسبیح اومده دلیل نمیشه چون تسبیح تو دستشه عاشقت باشه
بیخیال افکارم شدم و به کارم ادامه دادم نباید به این افکار اجازه پیشروی بیشتری بدم دارن زیادی پیش میرن
صبح بعد از تحویل شیفت بیمارستان رو برای رفتن به خونه ترک کردم وقتی به پارکینگ رسیدم متوجه مجد و دوستش شدم که داشتن به سمت پارکینگ می اومدن با دیدنم بازم نگاهش رو به زمین دوخت و بعد از دادن یه سلام از کنارم گذشت ، سوار ماشین شدن و رفتن !!!
ولی من همچنان متعجب از برخورد سرد مجد سر جام خشکم زده بود طوری رفتار می کرد انگار اصلا من رو نمیشناسه
- حالا مگه چی شده؟ بهتر اصلا اینطوری برا منم بهتره دلم نمیخواد اتفاقات گذشته دوباره تکرار بشه
نویسنده : آذر_دالوند
ادامه دارد.....
♥️🍃🍃♥️💫
🍀
♥️
#ميان_وعده_زندگی_عاشقانه_چيست
#مردی صبح از خواب بیدار شد و با همسرش صبحانه خورد و لباسش را پوشید و برای رفتن به کار آماده شد؛
هنگامی که وارد اتاقش شد تا کلیدهایش را بردارد، گردوغبار زیادی روی میز و صفحه تلویزیون دید!
به آرامی خارج شد و به همسرش گفت:
دلبندم، کلیدهایم را از روی میز بیاور.
💕زن وارد شد تا کلیدها را بیاورد؛ دید همسرش با انگشتانش وسط غبارهای روی میز نوشته "یادت باشه دوستت دارم"و خواست از اتاق خارج شود، صفحه تلویزیون را دید که میان غبار نوشته شده بود"امشب شام مهمون من"
#زن از اتاق خارج شد و کلید را به همسرش داد و به رویش لبخند زد؛
انگار خبر می داد که نامه اش به او رسیده.
این همان همسر عاقلیست که اگر در زندگی مشکلی هم بود، مشکل را از ناراحتی و عصبانیت به خوشحالی و لبخند تبدیل می کند.
♥️
🍀
♥️🍃🍃♥️💫
https://chat.whatsapp.com/J5bURmWqsNaBOxgk1jjXlb
♥️🍃🍃♥️💫
🍀
♥️
آقااایون
وقتی همسرتون با کلی عشق براتون غذا درست میکنه حتما نظر بدین حتی شده بگین کم نمکه یا شوره یا خوشمزست این توجه شما باعث میشه همسرتون حس کنه شما حواستون به غذاش هست و بهش اهمیت میدین خنثی نباشید اگر از نظر شما غذا خوشمزست خانم ها نیاز به شنیدن همین یک کلمه دارند تا با انرژی بیشتری روزهای بعد براتون غذا درست کنند..
♥️
🍀
♥️🍃🍃♥️💫
https://chat.whatsapp.com/J5bURmWqsNaBOxgk1jjXlb
♥️🍃🍃♥️💫
🍀
♥️
#هنر_زندگی_کردن
🔖 اختلاف داشتن در زندگی بسيار طبيعی است اما چگونگی حل اختلافات هنر حفظ رابطه میباشد.
👈 با كمک همسرتان قوانينی برای زمانی كه عصبانی هستيد يا با رفتار همسرتان مخالفيد وضع كنيد. به عنوان مثال...
▪️ قهر نكنيم.
▫️ به هم ناسزا نگوييم.
▪️ مقابل بچهها دعوا نكنيم.
▫️ جای خواب خود را جدا نكنيم.
▪️ اشتباهات گذشته را به رخ نكشيم.
▫️ اختلافات خانوادگی را بيرون از محيط خانه مطرح نكنيم.
🏷 برای حل مشكل وقت بگذاريد. گوشی موبايل، تلفن، روزنامه، و بقيهی مواردی كه باعث پرت شدن حواس میشود را از دسترس خارج كنيد.
👈 سعی كنيد به نتيجهای برسيد كه هر دو طرف راضی باشيد. اگر به چنين نقطهای نرسيديد، نتيجه بگيريد كه بر سر اين موضوع تفاهم نداريد و آتش بس كنيد و در فرصت مناسب از یک مشاور کمک بگیرید تا مشکلات رو حل کنید و نذارید دلخوری ها تلنبار بشن و ریشه ی اختلافات رو شناسایی و در اسرع وقت برطرف کنید.
♥️
🍀
♥️🍃🍃♥️💫
https://chat.whatsapp.com/J5bURmWqsNaBOxgk1jjXlb
♥️🍃🍃♥️💫
🍀
♥️
#شوهرانه
شوهرهااااا بخواند
🔰از جاتون بلند شوید. فکر نکن وقتی از روی لیست خانم خرید می کنی، خریدهای مغازه رو جابجا می کنی، آشغالها رو دم در می گذاری ...، لطف می کنی. اینا اسمشون زندگیه. تو هم یه بازیگری نه یه تماشاگر. این طور نباشه که فقط کف بزنی.
حتی یک شوخی بیجا با زنان دیگر نکنید. اگر نمی تونید بفهمید از این حالت چقدر خانمتون می رنجه می تونید یکبار نقشتون رو در این مورد عوض کنید. تا ببینید چقدر این عادت ناپسند و مخرب است.
#دلیل عاشق شدنتان را به خاطر بسپارید. هر از چند گاهی، وقتی از دست او ناراحت و عصبانی هستی، یه قدم به عقب بردار. زنی که عاشقش شدی رو بخاطر بیار. همون زن، تو اتاق بغلی نشسته، اون که باهاش ازدواج کردی. او منتظرته.
سعی نکنید زنتان را تغییر دهید. او یه شخصه نه یه شیء. سعی نکن یک کمی بهش اضافه، یا کم کنی. تو با تغییر خودت می تونی به کمال او کمک کنی.
فی البداهه باشید. اون رو با چیزهای کوچک غافلگیر کن: شام، هدیه، یه کارت ناقابل. اون فقط می خواد بدونه که به او فکر می کنی و احساسش می کنی.
🔰از الفاظ خودمانی استفاده کنید. اون رو با اسامی عاشقانه مثل عزیزم، خانومم صدا کن.
♥️
🍀
♥️🍃🍃♥️💫
https://chat.whatsapp.com/CfPXbRsApkCA7QqNAMzcf0
#پارت91
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
با این فکر بیخیال مجد و رفتارش شدم
خودم رو به خونه رسوندم از خستگی هلاک بودم آروم وارد خونه شدم تا مزحم خواب بی بی و رقیه خانم نشم،با همون لباسا خودم رو روی تخت پرت کردم به حدی خسته بودم که نفهمیدم کی به خواب رفتم
نزدیک ظهر با صدای بی بی بیدار شدم:
-امیر پسرم بیدار شو نزدیکه اذان ظهر بگن
غلطی زدم و کش و قوسی به بدنم دادم:
-سلام بی بی
-سلام عزیزم کی اومدی متوجه نشدم
-صبح زود اومدم خواب بودید بیدارتون نکردم
-پاشو بیا نماز بخون که کلی کار داریم
-خیره عزیز خبریه
-حالا تو بیا
-باشه الان میام
بعد از خوندن نماز کنار بی بی نشستم:
-جانم بی بی به گوشم
- جانت سلامت خواستم ببینم برنامت برا محرم چیه
-محرم؟
-انگار هواست نیست یک هفته دیگه محرم شروع میشه
محکم به پیشونیم کوبیدم:
-اصلا هواسم نیست چرا زودتر نگفتید بی بی ؟
-گفتم حتما خودت یادته
-نه بی بی اینقد مشغول بیمارستان و مطب بودم متوجه نشدم چند روز مونده ولی شما اصلا نگران نباش رو چشمم همه کارا رو اوکی می کنم
نگران نیستم پسرم میدونم آقا خودش کمک می کنه همه چی جور بشه
دستش رو بوسیدم و گفتم:
-کاملا درست می فرمای بانو ، حالا امر بفرما از کجا شروع کنم؟
نویسنده : آذر_دالوند
#پارت92
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
میدونی که این ده روز رو باید شام برای هیت درست کنیم اول برو برنج و چیزای خشک رو بخر بعدم بگو بچه ها بیان پارچه های سیاه رو بزنن
- امثالم قراره هرشبی یه غذا باشه ؟
-آره مادر
-باشه من همه چی رو اوکی میکنم فقط دیگه هماهنگ کردن خانمای کمکی محل با شما آقایونم با من
-باشه اونا خودشون میدونن فقط یه زحمت دیگه دارم برات؟
-جانم شما فقط بگو؟
-زحمت بکش به دریا هم بگو بیاد
با تعجب ابروی بالا پروندم و گفتم:
-دریا ؟!!!
-بله دیگه خانم مجد رو میگم
-میدونم ولی چرا من بگم؟
-پس کی بگه مغازه دار محل خوبه نذری ماست ما باید دعوتش کنیم بیاد
-نه عزیز منظورم اینه شما خودت چرا زنگش نمیزنی ؟
- تو که هرروز اونو می بینی بگو بیاد دیگه
-باشه یه کاریش می کنم
- یه کاریش می کنم نه حتما بهش بگی
-چشم ،چشم بی بی خانم
برای انجام کارها مجبور شدم چند رووی رو مرخصی بگیرم نمیدونم این موضوع رو چطور فراموش کرده بودم حسابی دیر شده بود باید از فردا سراغ خرید مواد مورد نیاز برم
اینقد سر گرم انجام کارای نذری بودم که دعوت کردن از مجد رو بکلی فراموش کرده بودم یک روز مونده به محرم بی بی حسابی دعوام کرد که چرا یادت رفته ،اوف بی بی حالا کی روش میشه به دختر مردم زنگ بزنه ، بعد کلی دل دل کردن برای جلوگیری از دعوای احتمالی دیگه تصمیم گرفتم که زنگش بزنم
بین مخاطبا اسمش رو پیدا کردم و روی اسمش مکث کردم :
-کاش اصلا بگم بی بی خودش باهاش حرف بزنه
#پارت93
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
اه پسر چه مرگته یه زنگه دیگه مگه میخواد بخورتت مثلا دکتر این مملکتی بعد روت نمیشه با یه دختر حرف بزنی
با این فکر شماره رو لمس کردم،بعد از خوردن چند بوق جواب داد:
-بله
- سلام خانم مجد فراهانی هستم
با مکث کوتاهی گفت:
-بله بفرمایید
-راستش خانم مجد بی بی دهه اول محرم مراسم دارن گفتن که بهتون بگم شما هم تشریف بیارید
- ممنون که خبر کردید از طرف من سلام برسونید به بی بی و بگید اگه وقت کنم حتما میام
- بزرگیتون رو میرسونم ببخشید مزاحمتون شدم
-خواهش میکنم خدا نگهدارتون
-خدا نگهدار
بعد از قطع تماس نفس راحتی کشیدم ، خدا رو شکر این کار بی بی هم انجام شد و گرنه پوستم رو می کند
کاش می تونستم این ده روز رو کلا مرخصی بگیرم ولی نمیشه خدا رو شکر مردم محله حسابی کمک میرسونن وگرنه امیدی به کمک نصفه نیمه من نبود
بی بی:امیر پسرم کجا موندی رفتی یه زنگ بزنی
-اومدم بی بی
-چی شد بهش گفتی؟
-آره سلام رسوند گفت اگه وقت داشته باشه حتما میاد
-خوبه دستت درد نکنه خودت چکار میکنی مادر میتونی بیای ؟
-خودمم مطب رو که تعطیل کردم میمونه بیمارستان که اونم فقط یه روزش شیفتم بقیش از بعد ظهر آزادم
-خیلی هم خوب
-راستی بی بی گفتم محمد بیاد امشب با هم پارچه سیاهه رو میزنیم
-خیر ببینید
شب محمد پسر حاج محمود که دوست دوران کودکیم بود به همراه چند نفر دیگه از بچه های محل برای کمک اومدن تمام حیاط و سیاه پوش کردیم بقیه پارچه ها رو هم بیرو حیاط زدیم همه جای بوی محرم گرفته بود
نویسنده : آذر_دالوند
#پارت94
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
همه جا غرق ماتم شده ، همیشه اختیار دلم توی این ماه دست خودم نیست سخت عاشق امام حسینم حتی این چند سال هم که برای تخصصم ایران نبودم برای محرم خودم رو میرسوندم
خداروشکر که امسال هم توفیق خدمت به مجلس امام حسین رو دارم
********
از زبان دریا
امروز روز دوم محرمه نمیدونم برم خونه بی بی یا نه از دیروز دارم با خودم فکر می کنم که کار درستیه برم یا نه ؟ نکنه امیر علی فکر کنه دارم به خاطر اون میرم ؟
نمیدونم چکار کنم دیگه کلافه شدم از یه طرفم اگه نرم بی احترامی شده باید با گیتی مشورت کنم اینطور نمیشه
شماره گیتی رو گرفتم :
گیتی: به به ببین کی زنگ زده چه عجب ، شماره گم کردی اینطرفا زنگ زدی ؟
-اول سلام بعد کلام بعدشم مگه بده نمیخوام مزاحم زندگی عاشقانه متاهلیت بشم ؟
-برو بچه پرو چه سلامی چه علیکی اصلا میگی یه خاله دارم سری بزنم
-بخدا گیرم خودت که میدونی
-باشه بابا فهمیدیم دکتری
به حرفش خندیدم و گفتم:
-خوب خدارو شکر لازم نیست بیشتر توضیح بدم
بعد مکث کوتاهی گفتم:
-میگم گیتی؟
-اوه پس کارت گیر بوده زنگ زدی ، گفتم این همینطوری به من زنگ نمیزنه جانم بگو؟
-اه بد نشو گیتی
-باشه حالا بگو بینم چی شده؟
- امممم ....امیر علی بهم زنگ زد
با تعجب گفت:
- چی؟به تو زنگ زد چکارت داشت؟
-برای مراسم نذری پزون بی بیش دعوتم کرد
- توروو !!!!!چرا باید تو رو دعوت کنه؟
-خوب بی بیش ازش خواسته
-وا بی بیش از کجا تو رو می شناسه
- یه مدت به درخواست امیر علی ویزیتش کردم حسابی با هم جور شدیم واسه اینه
- آها پس اینطور ، حالا چی شده ؟
نویسنده : آذر_دالوند
#پارت95
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
میگم زشت نیست من برم اونجا؟
-نه چرا زشت باشه نذری ها همه میرن
-آخه امیر علی فکر نکنه که به خاطر اون رفتم
-مگه خودش دعوت نکرده تو که بدون دعوت نمیری که آقا فکر بد کنه بعدشم کلک حالا یعنی تو به خاطر اون نمیری
-اه گیتی چی میگی معلومه که نه
-آره توکه راس میگی خدا از دلت بشنوه
-اذیت نکن دیگه حالا برم به نظرت
-آره برو اون سری هم بهت گفتم بزار با روزگار جلو بری حتما خ یری توشه به خدا توکل کن اینقد مضطرب نباش و به چیزای بیخود فکر نکن
-خوب میدونی اگه قبلا راز دلم رو بهش نمی گفتم الان اینقدر نگران طرز فکرش نبودم
-بی خیال دریا تو کار اشتباهی نکردی تو فقط برای عشقت تلاش کردی نگران طرز فکر دیگران نباش
-یعنی ...برم؟
-آره برو دختر خوب ولی مواظب خودت باش
-باشه ممنون از راهنماییت
-خواهش میکنم عزیزم ببین دریا نیای سر بزنی کشتمت گفته باشم
-باشه میام وقتم آزاد شد حتما میام
-باشه عزیزم
-خوب فعلا کار نداری ؟
-نه عزیزم به مامانت سلام برسون خدانگهدارت
-تو هم سلام برسون خدانگهدار
انگار فقط منتظر تایید شخص دیگه ای بودم تا با دلی آروم برم، توی انتخاب لباس حساسیت به خرج ندادم چون محرمه و کارم خیلی آسون ، یه مانتوی مشکی توپکی تا روی زانوم با شال مشکی و شلوار مشکی راسته جدا کردم
بعد از پوشیدن جلوی آینه موندم تا شالم رو مرتب کنم با دیدن تسبیج دور دستم لبم رو به دندون گرفتم، بهتره نبرم اگه یه وقت امیر علی ببینه چه فکری میکنه؟
نویسنده : آذر_دالوند
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂
🍃🍁🍂🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁
🍃🍁
🍁
༻﷽༺
#پارت96
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
تسبیح رو از دستم جدا کردم میخواستم روی میز بزارم که نظرم عوض شد
- میندازم دور گردنم اینطوری دیگه دیده نمیشه
شالم رو مرتب کردم به طوری که موهام بیرون نباشه ، آرایشم که دیگه لازم نیست نگاه آخر رو به خودم انداختم
-خوب شدم اووممم مشکی بهم میاد اصلانم ارایش نیاز ندارم خودم قشنگم مگه خودم چشه
پشت چشمی برای اعتماد به نفس بالای خودم نازک کردم و با برداشتن چادرم از اتاق خارج شدم
با دیدن شلوغی کوچه و نبود جای پارک برای ماشین حسابی کلافه شدم:
-اوف حالا چکار کنم ؟ کاش با آژانس اومده بودم
نگاهم رو دوباره چرخوندم نخیر هیچ جای خالی نبود کلافه تر از قبل ماشین رو جای که اصلا مناسب نبود پارک کردم و راهی خونه بی بی شدم
جلوی در خونه پر بود از پسرهای جونی که معلوم بود برای رفتن به مسجد آماده می شدند:
-حالا چطور از بین این همه مرد رد بشم ؟
بیخیال رفتن شدم میخواستم بگردم که با صدای امیرعلی از حرکت ایستادم :
-سلام خانم مجد
سرم رو زیر انداختم و جواب دادم:
-سلام قبول باشه
- ممنون بفرماید داخل چرا اینجا موندید ؟
-خوب راستش تصمیم داشتم برگردم انگار خیلی شلوغه ...یعنی جلوی در...
-نه لازم نیست برگردید الان درستش میکنم
#پارت97
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
اجازه صحبت نداد و سمت در حرکت کرد نمیدونم چی گفت که همه پسرهای جونی که جلوی در بودن کنار رفتن خودشم با عجله سمت من اومد:
-بفرمایید الان مشکلی نیست
-ممنون ولی....
-چیزی شده؟
-آخه جای پارک ماشین هم مناسب نیست
دستی به موهاش کشید و گفت :
-شما لطف کن سویچ رو بدید من خودتونم برید داخل خودم جابه جاش میکنم
-ولی باعث زحمت میشه
-نه اصلا زحمتی نیست شما بفرماید
سویچ رو دستش دادم و خودم داخل حیاط شدم
قلبم داشت توی دهنم میزد ، احساس می کردم از هیجان گونه هام گل انداخته بعد از این مدت اولین بار بود که کمی صمیمی تر از قبل با هم حرف میزدیم .
- نخیر این دل من درست شدنی نیست بازم رسوام میکنه
بی بی با دیدنم خودش به استقبالم اومد:
-به به سلام دختر بی معرفتم خوش اومدی بیا تو مادر چرا اینجا موندی
-سلام بی بی قبول باشه شما چرا زحمت کشیدید خودم میومدم
-بیا دخترم بیا که از دیروز منتظرت بود م چرا دیروز نیومدی ؟
-راستش وقت نشد ببخشید
-فدای تو گل دخترم بیا بریم داخل چادرت رو بردار نبینم غریبگی کنی فکر کن خونه خودته راحت باش
-چشم بی بی فقط اگه میخواید مثل خونه خودم باشه پس باید بزارید منم کمک کنم
-باشه دخترم اینجا سفره امام حسینه تو هم کمک برسون
-چشم
نویسنده : آذر_دالوند
#پارت98
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
بعد از برداشتن چادرم برای کمک به آشپزخونه رفتم ، چند خانم دیگه هم اونجا بودن و کمک می کردن آروم سلام کردم و پرسیدم :
-من چه کمکی میتونم بکنم؟
-خانمی که تقریبا پنجاه و خورده ای سن داشت با هیکل ی نسبتا چاق کنار خودش جا برام باز کرد و گفت:
-بیا اینجا دخترم که خدا رسوندت بیا این سبزی هارو کمک من تو پاکت فریزر بزار
چشم ارومی گفتم و کنار اون خانم نشستم :
-دخترم تا حالا ندیدمت مال این محلی ؟
-نه مهمان بی بی هستم
- فامیلشونی ؟
لبخندی به کنجکاویش زدم و گفتم:
-نه همکار پسرشونم
-اه همکار آقا امیری؟
-بله
-خیلی خوش اومدی
-ممنون خانم...
-اسمم شهیه دخترم
-ممنون خاله شهین
انگار از خاله گفتم ذوق کرد چون گفت:
-چه ناز میگی خاله همیشه دوس داشتم یکی خاله صدام کنه ، نکه اصلا خواهر ندارم برا عقده شده
وبه حرف خودش خندید
بعد از بسته بندی سبزی ها برای خواندن نماز به اتاق بی بی رفتم قرار بود بعد از نماز هیئت برای شام بیان و مراسم عزاداری شروع بشه
**
از زبان امیر علی
نزدیک اذان با بچه ها جلوی در جم شده بودیم تا برای نماز جماعت به مسجد محل بریم،چند دقیقه ای نگذشته بود که متوجه مجد شدم ،کمی دورتر از ما کلافه چشم به در خونه دوخته بود خودم رو بهش رسوندم گویا پشیمون از اومدن قصد برگشت داشت که نزاشتم و سریع بچه ها رو از جلوی در کنار بردم تا راحت رد بشه خودمم برای جا به جا کردن ماشینش سر کوچه رفتم
حق با مجد بود ماشین اصلا جای مناسبی پارک نشده بود،و از اونجای که جای پارک هم پیدا نشد تصمیم گرفتم به پارکینگ خونه محمدشون ببرم
وقتی داخل ماشین نشستم عطر ملایمی مشامم رو پر کرد . نفس عمیقی کشیدم:
-چه خوشبو
نویسنده : آذر_دالوند
#پارت99
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
خودم از حرفی که زدم ش و که شدم چی گفتم؟!! از کی تا حالا به بوی عطر نامحرم واکنش نشون میدم ؟!خدا من رو ببخشه سریع شیشه های ماشین رو پایین کشیدم و ماشین رو توی پارکینگ بردم
دیگه وقت نشد که سویج رو برگردونم
بعد از نماز با
حاج آقا صحبت کردم تا از فردا نماز جماعت همونجا توی حیاط برگزار بشه نمی شد هرشب این جمعیت رو بیاریم مسجد دوباره برگرد و نیم خدارو شکر حاج آقا هم با نظر من موافق بود
منو محمد زودی خودمون رو به خونه ر سوندیم تا قبل از اومدن جمعیت کشیدن غذا رو شروع کنیم
غذارو برای راحتی کار حیاط پشتی بار گذاشته بودیم و همونجا هم می کشیدیم .
برای رفتن به حیاط پشتی باید از آشپزخونه رد میشدیم
چند بار یالله گفتیم و وارد آشپزخونه شدیم جز شهین خانم مادر محمد و بی بی کسی اونجا نبود:
بی بی :اومدی پسرم همه چیز توی حیاطه
شهین خانم:خودم کمکتون میکنم
-ممنون
با هم به حیاط پشتی رفتیم ولی تعدادمون کم بود :
-محمد زنگ بزن علی بیاد کمک
بی بی :لازم نیست الان میگم دخترا بیان علی آقا بهتره بمونه توی جمعیت برای پخش غذا
-باشه پس بگید زود بیان
چند دقیقه بعد با تعجب شاهد اومدن نامزد محمد و مجد بودم توی دلم گفتم:
-بی بی چرا مجد رو گفته بیاد ؟
با سلام دخترا به خودم اومدم زیر لبی سلامی گفتم و شروع کردم به کشیدن برنج
محمد:سحر خانم من و امیر برنج و قیمه رو می کشیم شما هم لطف کنید نون و سیب زمینی رو بزارید . مامان شما هم ظرفا رو مرتب بزارید تا علی بیاد
#پارت100
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
باشه گفتن بقیه شروع به کار کردیم .تقریبا دیگه آخرای قابلمه بود که یکی از ظرفای ی ک بار مصرف توی دستم پاره شد و برنجای داخلش روی زمین ریخت با خم شدن مجد برای جم کردن غذا و تکون خوردن نگین انگشتری پدرم که همراه تسبیح من از گردنش آویزون بود قلبم لرزید احساس کردم با هر بار تکون خوردن نگین قلب من هم همراهش تکون میخوره استغفرالله زیر لبی گفتم و چشم از تسبیح گرفتم :
-اجازه بدید خودم جم میکنم
-چه فرقی میکنه شما بقیه ظرفا رو بکشید الان سرد میشه
دیگه ا جازه جواب دادن بهم نداد و مشغول شد . دوباره نگاهم رو به تسبیح دوختم و برای چندمین بار از ذهنم گذشت:
-یعنی هنوزم دوسم داره ؟
با این فکر احساس گرمای لذت بخشی توی قلبم پیچید دوباره کلافه شدم :
- اسغفرالله امشب یه چیزیم میشه امیر علی بهتره سرت به کار خودت باشه به این چیزا فکر نکن
مشغول کار م شدم سعی کردم دیگه به سمت مجد نگاه نکنم
آخر مراسم دم در مونده بودم و از همه خداحافظی می کردم که مجد جلوم قرار گرفت:
-ببخشید آقای فراهانی من باید برم دیرم شده میشه بگید ماشینم کجاست
احساس کردم دوباره ضربان قلبم بالا رفت :
-بله...راستش گذاشتم پارکینگ خونه دوستم اگه اشکال نداره چند دقیقه دیگه صبر کنید آقایون که رفتن میارم براتون
کلافه نگاهی به ساعتش انداخت و گفت باشه
ادامه دارد
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂
🍃🍁🍂🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁
🍃🍁
🍁
༻﷽༺
#پارت101
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
چشمم به علی برادر محمد افتاد که داشت زیر چشمی مجد رو می پاید یک لحظه توی دلم احساس خشم کردم ، دوباره به خودم اومدم :
-چته پسر به توچه ؟
بعد از رفتن جمعیت همراه خانواده محمد که قصد رفتن داشتن رفتم تا ماشین مجد رو بیارم
وقتی سویچ ماشین رو دستش دادم با یه تشکر بدون نگاه کردن خدا حافظی کرد و رفت
کلافه با خودم گفتم:
-این چشه به من نگاه نمیکنه انگار میخوام بخورمش
کلافه تر دستی به موهام کشیدم:
-تو چه مرگته پسر چرا دختر مردم باید به تو نگاه کنه
نمیدونم والا داره یه چیزیم میشه این دختر آخرشم م نو دیونه میکنه نه به چند سال پیش که همش دنبال من بود نه به الانش که آدمم حسابم نمیکنه
-خوب حالا تو از چی ناراحتی
نخیر اصلانم ناراحت نیستم فقط کنجکاو شدم ببینم چی شده همین
- توکه راس میگی
با خودم خودرگیری پیدا کردم منکه گفتم دارم دیونه میشم،بهترین چیز برای من اینه که الان برم بخوابم که هلاکم شاید هم از خستگیه که قاطی کردم
خودم رو به اتاق رسوندم و روی تخت افتادم از فرط خستگی بدون هیچ فکر اضافه ای به خواب رفتم
از زبان دریا
امشب شب پنجم محرمه و من تصمیم دارم امشب هم برای نذری بی بی برم میدونم که خیلی پرو تشریف دارم ولی باید اعتراف کنم دلم برای امیر علی تنگ شده کاریشم نمیشه کرد با این فکر که من قرار نیست چیزی از عشقم رو به روی خودم بیارم و فقط میخوام کنارش باشم خودم رو آروم کردم و راهی خونه بی بی شدم
اینبار زودتر اومدم و البته با آژانس تا دوباره مشکل جای پارک نداشته باشم
نویسنده : آذر_دالوند
#پارت102
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
فقط چند نفر از همسایه ها اونجا بودن و خبری از امیر علی نبود بعد از سلام احوال پرسی با خانمای که چند شب پیش باهاشون آشنا شده بودم داخل خونه رفتم تا چادرم رو تو اتاق بی بی بزارم
توی آینه قدی اتاق بی بی نگاهی به خودم انداختم، مثل چند شب قبل بازم همه لباسم هام مشکی بود البته اینبار یه بلوز مشکی که یقه سه سانتی داشت به همراه دامن کلوش مشکی و شال مشکی پوشیده بودم شالم رو مرتب کردم همین که از اتاق خارج شدم مح کم به کسی خوردم برای اینکه نیوفتم به بازوش چنگ انداختم
-اوف این دیگه کی بود ؟
یا خدا اینکه امیر علی یه تندی دستم رو کشیدم و ازش فاصل ه گرفتم ، نگاهم رو به دکمه اول بلوزش دوختم و هول گفتم:
-ببخشید...متوجه نشدم که پشت در هستید
ضربان قلبم رو هزار بود احساس گرما می کردم نکنه فکر کنه بازم عمدی دستش رو گرفتم؟عصبی نشه با این فکر اشک توی چشمام جمع شد ولی با صدای آرومش جلوی چ کیدنش رو گرفتم معلوم بود اونم کلافه است چون مدام دستش رو توی موهاش می کشید:
-نه...نه خواهش می کنم شما ببخشید نمیدونستم اینجا هستید معذرت میخوام یهوی وارد شدم
کمی آروم شدم از اینکه عص بی نیست خو اهش میکنی زیر لبی گفتم و از جلوی چشمش فرار کردم
وقتی پشت در رسیدم مکثی کردم تا به خودم بیام بعد از خونه خارج شدم
#پارت103
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
مشغول بسته بندی سبزی ها شدم ولی حواسم اصلا اونجا نبود فکرم پی آغوشی بود که کمتر از چند ثانیه طعمش رو چشیده بودم کاش می شد برای من باشه
- خجالتم خوب چیزیه خودت رو جمع کن افتادی تو بغل نامحرم به جای اینکه احساس گناه کنی داری به داشتنش فکر میکنی
-خوب عمدی که نبود
-ولی با لذت بهش فکر کردن که عمدیه
-اه باشه بابا باز تو بیدار شدی اصلا دیگه بهش فکر نمی کنم خوب شد ببخشید
-از خودت چرا طلب بخشش میکنی از خدا طلب بخشش کن خیره سر
لبم رو به دندون گرفتم و از خدا طلب بخشش کردم
از زبان امیر علی
کلافه توی اتاقم قدم میزدم و به اتفاق چند لحظه پیش فکر می کردم وقتی به بازوم چنگ انداخت انگار جریان برق از بدنم رد شد چی داره به سرم میاد خدایا به جای اینکه احساس گناه کنم همش نشستم به فشار دستش روی بازوم فکر میکنم خدایا منو ببخش خودمم نمیدونم چه مرگم شده
برای گرفتن هوای تازه پنجره اتاق رو باز کردم که حالم بدتر شد مجد توی حیاط کنار بی بی مشغول کمک کردن بود ولی مشخص بود که اصلا حواسش کارش نیست
هنوز نگاه ازش نگرفته بودم که لبش رو به دندون گرفت ، دوباره هری دلم ریخت از این کارش کنار پنجره نشستم وبه موهام چنگ زدم
- گندت بزنن امیر علی چرا دختر مردم رو دید میزنی از کی تا حالا کنترل چشمت دست خودت نیست
اصلا من برا چی اومدم خونه؟
- چقدر حواس پرتم اومدم لباس عوض کنم برم ظرف بخرم کم اومده بعد نشستم اینجا چه فکرای می کنم
عجله ای لباسم رو عوض کردم و از خونه بیرون زدم اینطور بهتر هم هست هرچی دور باشم بهتره
****
از زبان دریا
ایندفعه برعکس سری قبل قرار شد توی حیاط نماز برگذار بشه ما خانم ه
ا هم به نماز جماعت پیوستیم
نویسنده : آذر_دالوند
#پارت104
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
مثل شب قبل بی بی ازم خواست برای گرفتن غذا کمک کنم
منم از خدا خواسته همراه سحر سمت حیاط پشتی رفتم بعد از دادن سلام بازم محمد نامزد سحر گفت که ما چه کاری انجام بدیم اینبار قرار شد من قورمه سبزی رو بکشم امیر علی برنج
همینطور که مشغول کشیدن غذا بودم متوجه نگاه پسری که کنار محمد ایستاده بود شدم از شباهتش به محمد احتمال دادم برادرش باشه اونم مثل امیر علی و محمد چهره مذهبی داشت ولی کم سن تر از اونا به نظر می رسید سعی کردم به نگاه کردن های زیر زیرکیش توجه نکنم ولی مگه می شد طوری نگاه می کرد که دیگه کلافه شده بودم
یه لحظه حواسم پرت شد و مقداری خورشت روی دستم ریخت آخ بلندی گفتم که توجه همه رو جلب کرد.امیرعلی نگران کنارم زانو زد و گفت:
-چی شد ؟
از درد چشمام رو بستم و دستم رو فشردم:
-چیزی نیست کمی خورشت ریخت
امیر علی: بزارید ببینم زیاد نسوخته باشه
از نزدیکیش به خودم شرمم شد:
-نه... نه..چیزی نیست الان آب می گیرم خوب میشه فقط کمی میسوزه
-از شما بعیده خانم دکتر دست سوخته رو آب میگیرن تا تاول بزنه؟
#پارت105
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
چی زی نگفتم که بلند شد و از حیاط خارج شد چند دقیقه بعد با پماد سوختگی برگشت :
-اینو بزنید خوب میشه
سحر:دریا جون اول پاکش کن ببینیم زیاد نسوخته باشه
محمد و همون پسره هم تایید کردن آروم گفتم:
-نه چیزی نیست شما غذارو بکشید دیر شد من خودم یه کاریش می کنم
همون پسره که هنوز نمیدونم اسمش چیه گفت:
- میخواید ببرمتون پیش دکتر
می خواستم جواب بدم که امیر علی با اخم گفت:
-نه لازم نیست آقا علی شما برو داخل جمعیت ما هم کم کم غذارو میاریم
علی:ولی شاید لازم باشه که....
امیر علی :گفتم که لازم نیست اگه لازم هم باشه خودم اینجا دارو دارم شما کمک برسون بچه های حیاط رو
از اخم امیر علی به علی ابروهام بالا پریده بود و باتعجب مشغول گوش دادن به مکالمشون بودم وقتی رفت احساس کردم امیر علی نفس راحتی کشید و دوباره مشغول کار شد بعد از اینکه به دستم پماد مالیدم و دوباره برای کمک نزدیک رفتم امیرعلی گفت:
-خانم مجد چیز زیادی نمونده لازم نیست شما با این حالتون زحمت بکشید
-خداروشکر زیاد داغ نبود خیلی نسوخته میتونم کمک کنم
-اذیت نمیشید ؟
-نه خوبم
سری به نشونه تایید تکون داد و مشغول شد
آخر شب خانواده محمد آخرین نفرات بودن که مراسم رو ترک کردن، رو به امیر علی که تازه از بدرقه مهمانها برگشته بود گفتم:
نویسنده : آذر_دالوند
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂
🍃🍁🍂🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁
🍃🍁
🍁
༻﷽༺
#پارت106
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
ببخشید آقای فراهانی میشه لطف کنید به آژانس زنگ بزنید منم زحمت رو کم کنم
قبل از اینکه امیر علی جواب بده بی بی گفت: :
-کجا مادر این موقعه شب همینجا بمون درست نیست این وقت شب بری
-نه ممنون به مامان گفتم میام نگران میشه
-مگه من میزارم این وقت شب بری زنگش بزن بگو نمیری
-نمیشه بی بی جون فردا باید سر کار هم برم
-خوب از همینجا برو چه فرقی داره
- وسایلم همراهم نیست بی بی باید حتما برم تعارف نمیکنم که
-حالا که اصرار میکنی برو ولی فردا باید حتما بیای ها
-ولی آخه..
-ولی وآخه نداریم منتظرتم هیچ عذری هم پذیرفته نیست
-ولی باور کنید فردا مهمان دارم ، مادر بزرگم میخواد بیاد و نمیتونم تنهاش بزارم
-خوب اونم بیار از طرف من دعوتش کن حتما بیاید
-قول نمیدم ولی اگه عزیز جون اومد چشم حتما میایم
-چشمت بی بلا
دوباره رو کردم به امیر علی اما نگاهم رو به کنارش دوختم:
-اگه میشه لطفا با آژانس تماس بگیرد
-خودم میرسونمتون
-نه...نه اصلا مزاحم شما نمیشم
-خواهش میکنم خانم درست نیست این وقت شب تنها برید بفرمایید من می رسونمتون
بدون ای نکه منتظر جواب من بمونه از حیاط خارج شد منم با یه خداحافظی از بی بی و رقیه خانم پشتش بیرون رفتم
کنار ماشینش منتظر مونده بود با یه تشکر دوباره درب عقب رو باز کردم و نشستم ، با نشستنش توی ماشین عطرش مشامم رو پر کرد از ترس هوای شدن دوباره نفس عمیق نکشیدم و خودم رو با گوشیم سر گرم کردم چند لحظه که از حرکت گذشته بود گفت:
#پارت107
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
ببخشید آدرس رو میگید لطفا
وای چه گیجیم من انگار بیچاره علم غیب داره که خونه من کجاست همینطوری نشستم تا برسونتم با شرم از گیجیم آدرس رو گفتم ، دوباره مشغول گوشی شدم و به تمنای تمام وجودم که نگاه کردن به امیر علی رو می طلبید توجه ای نکردم
نزدیک خونه بودیم که دوباره صداش من رو از افکارم جدا کرد :
- دستتون بهتره
-آره خدارو شکر خیلی بهتره
- خداروشکر
دیگه تا رسیدن به خونه نه اون چیزی گفت نه من بعد از تعارف زدن و تشکر کردن آروم خداحافظی کردم و از ماشین پیاده شدم
منتظر بود تا داخل حیاط برم بعد حرکت کنه دلم از غیرتش لرزید ولی ای کاش این غیرت از روی عشق بود
بعد از اینکه درب حیاط رو بستم و به اون تکیه دادم صدای ماشین رو شنیدم که حرکت کرد بازم دلم لرزید و غم به دلم چنگ انداخت چشمام رو به آسمون دوختم و زمزمه کرد م :
-خدایا راضیم به رضای تو ولی ای کاش رضایت تو در داشتن امیر علی بود چی میشد مگه توی این دنیای بزرگت سهم من رسیدن به عشقم میشد بازم شکرت
اینبار برخلاف همیشه که از شیفت بودن مامان ناراحت می شدم خوشحال شدم که نیست تا بفهمه با امیر علی برگشتم، نکه مامان چیزی بگه خودم خجالت می کشیدم
نویسنده : آذر_دالوند
#پارت108
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
یک روز کاری دیگه شروع شد بعضی موقعه ها اصلا حوصله سر کار رفتن رو ندارم ولی چه باید کرد مجبورم که برم خوبیش اینه که وقتی برگردم تنها نیستم و عزیز جون اومده
بعد ظهر خسته از یک روز پرکار به خونه برگشتم ، جدیدا روزای که امیر علی بیمارستان نیست خسته کننده تر میشه و دیرتر میگذره امروزم که آقا نبود
عزیز اومده بود و من خوشحال از اومدنش کلی براش از بیمارای بخش و پرستارای تازه کار و زهرای ور پریده گفتم و خندیدم
بعد کلی حرف زدن دعوت بی بی رو بهش گفتم که در کمال ناباوری گفت:
-باشه بریم خودمم این مراسمات رو دوست دارم
- واقعا عزیز یعنی میای ؟
-آره چرا که نه راستش بدم نمیاد این جناب امیر علی رو ببینم ،ببینم این شازده چی داره که اینطور دل دختر من و برده
-بی خیال عزیز چه فرقی داره وقتی سرنوشت دخترت و شازده یکی نیست
-حالا هرچی دیدنش ضرری که نداره ، داره ؟
شانه ای بالا انداختم و گفتم:
-نه نداره بریم منم بدم نمیاد برم به خاطر شما میخواستم نرم
-پس یه کم استراحت کنیم بعد بریم
با این حرف عزیز تازه فهمیدم چقدر خسته ام و به استراحت نیاز دارم
بعد از یه خواب یک ساعته با عزیز راهی خونه بی بی شدیم از همیشه زودتر اومده بودیم البته به خواست عزیز که می خواست بیشتر با بی بی آشنا بشه
با دید امیر علی و محمد جلوی در آروم به عزیز گفتم :
-عزیز این امیر علیه
عینکش رو کمی بالا داد گفت:
- کدومشون ؟
-سمت راستیه
#پارت109
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
اوه چه پسری ، به به ظاهرش که خوبه پسر با ایمانی به نظر میاد باید دید باتنش چطوره
-اونم خوبه اگه شکستن دل من رو ازش فاکتور بگیریم
-خوب حالا نمیخواد تو فاز غم برداری بیا بریم
نزدیکتر که شدیم امیر علی برای استقبال جلو اومد ، مثل همیشه سر به زیر سلام داد :
-سلام خوش اومدید
-سلام
عزیز:سلام پسرم
بیخیال بی تابی دلم مشغول معرفی شدم:
-عزیز ایشون آقای فراهانی هستند همکارم
رو به امیر علی گفتم:
- ایشونم مادر بزرگم هستن
امیر علی خیلی گرم و صمیمی عزیز رو تحویل گرفت و با ابراز خوشبختی مارو به داخل دعوت کرد دهنم باز مونده بود ،
- اه..اه .. پسره سه نقطه فقط با من خشک برخورد می کنه
کنار در به محمد هم سلام کوتاهی دادیم و وارد شدیم ، بی بی و رقیه خانم وشهین خانم حسابی عزیز رو تحویل گرفتن به طوری که چند لحظه بعد انگار سالها ست که با هم دوست هستن منم خوشحال از اینکه عزیز همدمی داره برای کمک پیش سحر رفتم
این چند جلسه تا حدودی با سحر دوست شده بودم برای همین گرم تر از همیشه احوال پرسی کردم :
-سلام سحر جون خسته نباشی اجرت با امام حسین
-سلام عزیزم ممنون همچنین
-کمک نمیخوای
نویسنده : آذر_دالوند
#پارت110
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
اگه پیاز ریختن اذیتت نمیکنه چرا به شدت کمک میخوام
-نه بابا چه اذیتی ؟
-پس بدو بیا که کلی دیر شده
مشغول ریختن پیاز شدم و هر از گاهی آب دماغم رو که حاصل اشک ریختن از دود پیاز بود بالا می کشیدم که باعث خنده سحر شد:
-که نه بابا چه اذیتی؟ها ؟
-ای بابا خوبه خودت از من بدتری حالا دیگه کاری نبود ورداری اومدی پیاز خورد کردن؟
با خنده گفت:
-چه کنم مامان شهین گفت
-ای مادر شوهر ذلیل تو هم سریع قبول کردی ها؟
با خنده دندوناشو نشون داد و گفت:
-آره دیگه میخوای عروسی نکرده پسم بدن
-والا این آقا محمدی که من دیدم همش چشمش به تواه هیچ وقت تورو پس نمیده معلومه حسابی دل ازش بردی
بعد تموم شدن حرفم چشمکی بهش زدم که با شرم خندید
-خوبه خوبه دختره شوهر ذلیل چه ذوقم میکنه
- ذوقم داره دیگه
پشت چشمی براش نازک کردم و پرسیدم :
- چیش ذوق داره اونوقت ؟
-خوب اینکه کسی رو دوس داشته باشی اونم دوست داشته باشه
خودم رو جلو کشیدم و گفتم:
-ای شیطون یعنی از قبل عاشقش بودی
با شرم لبی گزید و با تکون دادن سرش تایید کرد
نویسنده : آذر_دالوند
ادامه دارد
🍀♥️
💫
#خانواده_شوهر
💕اصلا هیچ زنی نمیتونه توی جنگ با خانواده شوهر از راه پشت سرشون حرف زدن یا توقع از شوهر که اونو به خانوادش ترجیح بده راه به جایی ببره
❌پس چیکار کنیم ؟
در زمان مناسب یعنی زمانی که توش تنش نیست( توی رختخواب نه لطفا ) بهش تاکید میکنم من خواهرتو (مثال ) دوس دارم مث خواهر خودمه میبخشمش اما اگه خواهر خودم هم بود جوری رفتار میکردم که دیگه احتراممو نگه داره
💕عزیزم من نمیخوام بهش بی احترامی کنم اما .. به نظرت جوابشو یه جوری بدم که حرفی نمونه؟؟؟؟؟
💕 با همین مقدمه جدی با شوهرت صحبت کن و بگو با همه احترامی که برای خانوادش قایلی حتی اگه مامان خودت هم باشه حاظر نیستی با خانواده ات یا خانواده اون یه جا زندگی کنی
💕خانم ها آروم آروم
یهو نمیتونین انتظار داشته باشید وابستگی همسرتون به خانواده اش کم بشه😉
─═इई🍃❤️ ⃟ 🍃ईइ═─
https://chat.whatsapp.com/KMKFXJroSblJjp9sdnlUlT
💑 خانمها حتما بخونن!
📜 احادیثی پیرامون ارزش خانه داری زنان:
🌺 هرگاه زنی برای مرتب کردن خانه، چیزی را از جایی به جای دیگر ببرد، خداوند به او نظر رحمت میکند. (پیامبر اکرم صلےالله علیه وآله)
🌼 در هربار شیر خوردن نوزاد خداوند ثواب آزاد کردن یک بنده را به زن میدهد. (پیامبر اکرم صلےالله علیه وآله)
🌺 جهاد زن خوب شوهرداری کردن است.(امام علی علیه السلام)
🌼 بهترین زنان زنی است که برای شوهرش خوشبو باشد. (امام صادق علیه السلام)
🌺 چند گروه از زنان با حضرت زهرا در قیامت محشور میشوند. یکی از انان زنانی هستند که بر بداخلاقی شوهر خود صبر میکنند. (امام صادق علیه السلام)
🌼 هیچ چیز برای زن در شب اول قبر بهتر از رضایت شوهرش نیست. (امام محمد باقر علیه السلام)
🌺 یک لیوان آب دست شوهر دادن بهتر از یک سال نماز شب خواندن و روزه گرفتن است. (پیامبر اکرم صلےالله علیه وآله)
🌼 چون زنی به شوهر خود آب گوارایی دهد، خداوند 60 گناه او را میبخشد. (پیامر اکرم صلےالله علیه وآله)
🌺 هیچ زنی نیست که دیگ غذایش را بشوید ، مگر آنکه خدواند او را از گناهان وخطاها میشوید. (فاطمه سلام الله علیها)
🌼 هیچ زنی نیست که هنگام نان پختن عرق کند، مگر آنکه خداوند بین او و جهنم هفت خندق قرار دهد. (فاطمه سلام الله علیها)
🌺 هیچ زنی نیست که لباس ببافد (بدوزد) مگر آنکه خداوند برای هر نخی صد حسنه مینویسد وصد گناه محو میکند. (فاطمه سلام الله علیها)
🌼 هیچ زنی نیست موی فرزندان خود شانه بزند و لباس آنان را بشوی ، مگر آنکه خداوند برای هر مویی حسنهای بنویسد و برای هر موی گناهی را پاک کند واو را در چشم مردم زینت دهد.(فاطمه سلام الله علیها)
🌺 بهتر و برتر از همه اینها رضای خدا و رضای مرد از همسرش است. رضای همسر رضای خدا و غضب همسر غضب خدا است. (فاطمه سلام الله علیها)
🌼 هیچ زنی نیست که با اطاعت همسرش بمیرد مگر آنکه بهشت بر او واجب میشود. (فاطمه سلام الله علیها)
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند🌷
https://chat.whatsapp.com/L5WCZXJtMnTCbFSgqNkO9X
♥️🍀
🔹زنان باید بدانند که هر وقت مردی کم حرف و به لاک خود فرو می رود زیر فشار روحی است. و مساله ای دارد بادر خود فرو رفتن دنبال راه حل است
🔹هرگز در این حالت به درون لاک ذهنی مرد سرک نکشد و سکوت او را بر هم نزند.
زن نباید با آن روشی که خودش آرام می شود در صدد آرامش مرد برآید
مرد هم همینطور
این اشتباه بزرگی است
🔹مرد سکوت می خواهد
پس سکوت را به او هدیه دهید
🔹زن دلجویی،توجه و صحبت کردن می خواهد .پس کنارش باشید و توجه را به او هدیه دهید
زن و مرد باید بدانند با روش های متفاوتی از یکدیگر دلجویی کرده و از هم حمایت و پشتیبانی کنند.
تغییرات مــــردها همیشه از درونشون شروع می شه
اما تغییرات زن ها همیشه از بیرونشونه
🔹اولین کاری که یک زن در زمان غصّه خوردن انجام ميده،عوض کردن ظاهرشه.
─═इई🍃❤️ ⃟ 🍃ईइ═─
https://chat.whatsapp.com/BLZ1b5vaFRbASz1Vd2VKII
🍀♥️
#زوجین_بدانند
💕ھﻤﺴﺮاﻧﯽﮐﻪ ﯾﮑﯽ از آﻧﮫﺎ ﺑﺮوﻧﮕﺮا و دﯾﮕری دروﻧﮕراست چهار مشکل ارتباطی ﺧﻮاھﻨﺪ داﺷﺖ :
1 - ﺗﻔﺎوت در ﺗﻔﺮﯾﺢھﺎ :
ﯾﮑﯽ از طﺮﻓﯿﻦ ﺑﻪ ﻣﮫﻤﺎﻧﯽھﺎی ﺷﻠﻮغ ﻋﻼﻗﻪ دارد وﻟﯽ دﯾﮕﺮی ﻋﻼﻗﻪ ﻣﻨﺪ است در یک محیط آرام و با یک دوست صمیمی خوش گذرانی کند.
ﻣﮑﺎنھﺎی ﺗﻔﺮﯾﺤﯽ ﻣﻮرد ﻋﻼﻗﻪ اﯾﻦ دو ﮐﺎﻣﻼً ﻣﺘﻔﺎوت اﺳﺖ.
2- ﺷﯿﻮه ﺑﯿﺎن اﺣﺴﺎﺳﺎت :
دروﻧﮕﺮا ﻣﻤﮑﻦ اﺳﺖ ﮐﻤﯽ در ﺑﯿﺎن اﺣﺴﺎﺳﺎﺗﺶ ﻣﺸﮑﻞ داﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ در ﺣﺎﻟﯽﮐﻪ ﯾﮏ ﻓﺮد ﺑﺮوﻧﮕﺮا درﺑﺎره ھﻤﻪ ﭼﯿﺰ راﺣﺖ ﺻﺤﺒﺖ ﻣﯽﮐﻨﺪ.
3- ﺷﯿﻮه ارﺗﺒﺎطﯽ :
فرد برونگرا ﺗﻤﺎم اﺗﻔﺎقھﺎﯾﯽ ﮐﻪ در طﻮل روز اﻓﺘﺎده را ﺑﺮای همسرش تعریف میﮐﻨﺪ، ﻣﻮﺳﯿﻘﯽ ﮔﻮش میدھﺪ ﯾﺎ ﺻﺪای ﺗﻠﻮﯾﺰﯾﻮن را ﺑﺎﻻ میبرد ولی یک دروﻧﮕﺮا ﺗﺮﺟﯿﺢ ﻣﯽدھﺪ ﺑﺎ ورود ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﻪ اﺳﺘﺮاﺣﺖ ﺑﭙﺮدازد، ﮐﻤﺘﺮ ﺻﺤﺒﺖ ﮐﻨﺪ و ھﺮ وﻗﺖ ﻣﯿﻠﺶ ﮐﺸﯿﺪ ﺣﺮف ﺑﺰﻧﺪ.
4- ﺷﯿﻮه ﺣﻞ ﻣﺴﺎﺋﻞ :
ﯾﮏ ﻓﺮد ﺑﺮوﻧﮕﺮا دوﺳﺖ دارد وﻗﺘﯽ ﻣﺸﮑﻠﯽ ﺑﺮوز ﻣﯽﮐﻨﺪ ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ وارد ﻋﻤﻞ ﺷﻮد و ﻣﻮﺿﻮع را ﻓﯿﺼﻠﻪ دھﺪ در ﺻﻮرﺗﯽ ﮐﻪ ﻓﺮد دروﻧﮕﺮا ﺑﻪ آراﻣﺶ ﻧﯿﺎز دارد و از درﮔﯿﺮی اﺟﺘﻨﺎب ﻣﯽﮐﻨﺪ.
─═इई🍃❤️ ⃟ 🍃ईइ═─
https://chat.whatsapp.com/BLZ1b5vaFRbASz1Vd2VKII
♥️🍃🍃♥️💫
🍀
♥️
امروز هرگاه خواستید کلمه ای ناخوشایند به زبان آورید، به کسانی فکر کنید که قادر به تکلّم نیستند.
#قبل از اینکه بخواهید از مزّه ی غذای تان شکایت کنید، به کسی فکر کنید که اصلاً چیزی برای خوردن ندارد.
امروز پیش از آنکه از زندگی تان شکایت کنید،
به کسی فکر کنید که خیلی زود هنگام، از دنیا رفته.
قبل از آنکه از فرزندان تان شکایت کنید ، به کسی فکر کنید که آرزوی بچّه دار شدن دارد
پیش از نالیدن از مسافتی که مجبورید رانندگی کنید ، به کسی فکر کنید که مجبور است همان #مسیر را پیاده طی کند.
و پیش از آنکه از شغل تان خسته شوید
و از آن شکایت کنید ، به افراد بیکار و ناتوان
و کسانی که در آرزوی داشتن شغل شما هستند
فکر کنید.
زندگی،یک نعمت است با غر زدن و نالیدن به کام خودتان و اطرافیان تلخش نکنید
عشق بورزید
لبخند بزنید
محبت کنید
دنیا جای بهتری برای زندگی خواهد شد ..
♥️
🍀
♥️🍃🍃♥️💫
.
https://chat.whatsapp.com/BLZ1b5vaFRbASz1Vd2VKII
♥️🍃🍃♥️💫
🍀
♥️
تا بحال فکر کرده اید
سال ها بعد دیگران ما را چگونه به یاد می آورند فکر کرده اید در ذهن دیگران چه چیزی را از خودمان به یادگار خواهیم گذاشت؟گاهی پیش می آید تا اسم
یک نفر را می شنویم یک کلمه، یک جمله ،یک حس به سراغمان می آید یک نفر که حتی شاید او را ندیده ایم از مهربانی و معرفت گرفته تا خشم و نفرت از موفقیت و تلاش گرفته تا تاسف و دلسوزیحس هایی که گاهی از زمین تا آسمان با هم فرق دارنداما عده ی زیادی هستند
که از خودشان هیچ چیزی به یادگار نمی گذارندبه دنیا می آیند زندگی می کنند.
می میرند و خیلی زود فراموش می شوند سال هاست فکر می کنم هر انسانی برای یک هدف به دنیا آمده است ،هدفی که اگر به آن برسد و بی نقص آن را انجام دهد برای همیشه در ذهن انسان ها زنده می ماند چه لذتی بالاتر از این که در #زندگی حتی برای یک نفر کاری را انجام دهید که حتی بعد از مرگ در ذهن او زنده بمانند خیلی ها سال هاست از دنیا رفته اند ولی درذهن انسان ها هنوز زنده اند.
همانطور که خیلی ها زنده اند ولی
باور کنید هیچکس بی دلیل به این دنیا نیامده است
♥️
🍀
♥️🍃🍃♥️💫
https://chat.whatsapp.com/BLZ1b5vaFRbASz1Vd2VKII
#پارت111
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
زود تند سریع بگو جریان چی بود که من کشته موضعات عشقیم
از حرفم خندید و شروع کرد به تعریف:
-محمد همسایه رو به روی ماست ، از وقتی دبیرستانی بودم عاشقش شدم ولی می ترسیدم بهش بگم ، کلا کارم فقط دعا کردن بود تا خدا دعا هام رو شنید و بعد مدت ی اومدن خواستگاری بعد از عقد برام تعریف کرد که اونم از همون سالها عاشق من بوده ولی چون سنم کم بوده پا جلو نذاشته
-ای بابا همین ؟ اینقد ر کوتاه یه کمی لاو می ترکوندید یه نامه ای ، پیامی ، زنگی چیزی
-وا خدا مرگم بده محمد اهل این کارا نبود
- آها یعنی تو می خواستی اون اهلش نبود
دوباره بلند خندید:
-خدا نکشتت نه بابا من اصلا...
-آره جون خودت تو گفتی منم باور کردم حالا بگو بینم الان این آقا محمد این همه مذهبیه تریپ لاو هم بلده ؟
دستی به صورتش زد:
- هییییی ، وای چی میگی تو ؟
از شرم قرمز شده بود به صورت گل انداختش خندیدم گفتم:
-خوب حالا نمیخواد قرمز بشی خودم فهمیدم بلده
پیازی سمتم پرت کردو گفت:
-دخترم اینقدر منحرف ؟
-ما اینیم دیگه
-حالا خانم این شما چی نامزدی چیزی نداری؟
-بی ادب چرا به همسر آینده من میگی چیز؟
-وای یعنی توهم نامزد داری؟
-نه بابا شوهر کجا بود مگه گیر میاد؟
خنده ای کرد و گفت:
-والا به این همه زیبای نمیاد که کشته مرده نداشته باشه تو همین چند شب دل بعضیا رو بردی
-اوه جریان جنای شد دل از کی بردم که خودم خبر ندارم ؟
-حالا به وقتش میفهمی
-وا پس دردت چی بود گفتی من رو کنجکاو کنی زود بگو بینم؟
-حالا بعدا بهت میگم بی خیال
خیلی ناشیانه سعی کرد بحث رو عوض کنه:
-راستی میدونستی از امشب هییت تو خیابون سینه زنی دارن
-اه واقعا ؟
-آره تازه علم هم می گردونن
-وای چه خوب خیلی علم گردونی رو دوس دارم حالا کی می گردونه
نویسنده : آذر_دالوند
#پارت112
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
محمد گفت امشب آقا امیر میخوان بگردونن
هری قلبم ریخت :
-یعنی همین آقا امیر علی خودمون
-آره دیگه مگه چندتا آقا امیر داریم؟
-سنگین نیست اذیت نشه ؟
اوه سوتی دادم این چه حرفی بود گفتم ،سحر مشکوک نگاهی بهم کرد و گفت:
-نه هرسال این کار رو میکنن
- آها خوبه
-تو هم میای بریم ؟
-اگه عزیز حرفی نداشته باشه میام
-خدا کنه راضی باشه دوس دارم تو هم بیای
لبخندی به روش زدم و دوباره مشغول کار شدم ذهنم مشغول علم گردونی امیر علی بود خودمم دوس دارم ببینم ، باید حتما عزیز رو راضی کنم
اینبار بی بی برای کشیدن غذا من رو صدا نزد و این حسابی ذهنم رو مشغول کرده بود ، اصلا از مزه غذا چیزی نفهمیدم همش به اینکه کی جای من به امیر علی کمک میکنه فکر می کردم
- پووووف خدا کنه حداقل دختر نباشه
از زبان امیر علی
وقتی به همراه محمد برای کشیدن غذا وارد حیاط پشتی شدم با دیدن علی یاد دیشب و نگاهای خیره ای که به مجد داشت ا فتادم ابروهام خود به خود توی هم کشیده شد ،دیشب هم حسابی عصبی شدم و با هزار بدبختی تونستم خودم رو کنترل کنم اما امشب دیگه هیچ تضمینی نیست اگه بازم اون نگاهای عاشقانه به مجد رو ببینم نزنم فکش رو بیارم پایین
با این فکر چنگنی به موهام زدم از کی تا حالا من به خاطر کسی فک میارم پایین و خودم خبر ندارم نمیدونم چه مرگم شده
نگاهی دوباره به علی کردم که چیزی رو آروم در گوش مادرش می گفت دوباره همون حس که بی شباهت به غیرت و حسادت نبود توی دلم زنده شد
با خودم زمزمه کردم:
نویسنده : آذر_دالوند
#پارت113
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
با خودم زمزمه کردم:
-اه لعنتی چیزی نیست من از اولم غیرتی بودم چیزه تازه ای نیست آره همینه
ندای از درونم شنیدم:
ولی قبلا که غیرتی میشدی تذکر میدادی دوس نداشتی فک بیاری پایین
-خوب الانم که نیاوردم فقط حسش رو داشتم
بله پس این حس حسادت چی میگه این وسط؟
-اصلا هرچی آره تو راس میگی الان حسادت میکنم و دلم میخواد بزنم دندونای این پسر رو خورد کنم حالا تو میگی چکار کنم
برو بگو بی بی امشب صداش نکنه برای کمک اینطور چشم علی هم بهش نمی افته
لبخندی به بحث کردن با خودم زدم و سراغ بی بی رفتم با تته پته گفتم:
-بی بی میشه امشب خانم مجد رو برای کمک صدا نزنی؟
با تعجب پرسید :
-چرا مادر چیزی شده؟
-نه چیزی نیست گفتم مادر بزرگش همراهشه یه وقت تنها نباشه
خدایا منو به خاطر این دروغ ببخش
-ولی خودش خواست کمک کنه
-حالا امشب رو بچه ها هستن تا شبای دیگه
-باشه مادر نمیگم
نفس آسوده ای کشیدم و سمت بچه ها رفتم البته بماند چقد از چشمهای منتظر علی که به در دوخته شده بود عصبی شدم
**
از زبان دریا
بعد از خوردن شام سراغ عزیز رفتم و ازش اجازه خواستم تا همراه سحر برای دیدن علم گردونی بیرون برم :
-عزیز من با سحر برم بیرون ؟
-بیرون چرا
- قراره علم بگردونن
باشه بریم منم میام
همراه عزیز و سحر گوشه ای مونده بودم و با نگاهم دنبال امیر علی می گشتم که بین جمعیت پیداش کردم ، کنار علم بزرگی که چ
هلتا چراغ داشت مونده بود و در گوش محمد چیزی می گفت علی هم داشت کمربندی رو به کمرش می بست
نویسنده : آذر_دالوند
#پارت114
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
عزیز آروم طوری که سحر متوجه نشه تو گوشم گفت:
-انگار آقا امیر علی میخواد علم بگردونه
همینطور که میخکوب نگاهش می کردم سرم رو به علامت تایید تکون دادم
نگاهم رو از روی امیرعلی به سمت جمعیت چرخید همه جا دود اسفند بود ،دسته دو طرفه منظمی از مردهای پیر و جون تشکیل شده بود جلوی دسته چند پسر نوجون و کودک به طبلها و سنج ها ظربه های محکم میزدند ،
مداح جوان نوحه پر سوز و گدازی رو میخوند ، نا خواگاه اشک به چشمام راه پیدا کرد جگرم از غم امام سوخت این که حال من بود باید گفت واقعا امان از دل زینب
با صدای صلوات بلندی نگاهم دوباره سمت جای که امیر علی بود چرخید
امیر علی مونده بود و چند نفر علم رو بلند کرده بودن تا روی همون کمربندی که علی به کمرش بسته بود تنظیم کنن
همه با یا حسین علم رو روی کمر بند گذاشتن امیر علی شروع کرد به چرخیدن با هر یا حسینی بلندی که می گفت لرزه ای به دل من می نشست
اشکهام پشت سر هم و بدونه وقفه از چشمام جاری بود توی دلم هم نوا با امیر علی یا حسین می گفتم یک لحظه کنترل علم از دست امیر علی خارج شد شکه شده داد زدم :
- امیر علی
سحر بدون اینکه چیزی بگه نگاه مشکوکی بهم انداخت
ولی الان اصلا اینکه سحر از دل من با خبر بشه برام مهم نبود برای من مهم فقط سلامتی امیر علی بود عزیز دست سردم رو بین دستاش گرفت:
#پارت115
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
آروم باش دخترم اونای که کنارش وایسادن وقتی علم بخواد بیوفته کمک می کنن
دست دیگم رو بین دندونام فشردم و دوباره نگاهم رو به امیر علی دوختم عزیز درست می گفت علم رو گرفته بودن ،نفس راحتی کشیدم و شکری گفتم
دوباره صدای عزیز توی گوشم نشست:
-دوباره از خدا بخواه که بهت ببخشدش
مبهوت چشمام رو بهش دوختم:
-ولی عزیز شما خودت گفتی از خدا بخواه فراموشش کنی
-ولی الان میگم این پسر ارزشش رو داره بارها بار از خدا بخوایش
- به نظرت میشه عزیز؟
-چرا نشه هیچ وقت از رحمت خدا نا امید نشو تو بخواه اگه نداد هم بدون به صلاحت نبوده
سرم رو به نشونه تایید تکون دادم و نگاهم رو به آسمان دوختم با غم و درمانگی گفتم:
-خدایا....خدایا....تورو خدا
بغضم شکست و هق هقم بلند شد به حدی درمانده شده بودم که خدا رو به خودش قسم میدادم:
-خدایا ترو عظمتت مهرم رو به دلش بنداز از این غم نجاتم بده
نگاهم رو بین جمعیت گردوندم خبری از امیر علی نبود حالا شخص دیگه ای علم رو می چرخوند خوب که نگاه کردم محمد بود با دیدن محمد یاد سحر افتادم لبم رو به دندون گرفتم وای متوجه نشده باشه سرم رو به سمت جای که بود چرخوندم ولی خبری ازش نبود:
عزیز:نگران نباش زود رفت چیزی نشنید
لبخندی به عزیز زدم و دستش رو بوسیدم
همرا با کشیدن خمیازه ای گفت :
-بهتره بریم منکه حسابی خوابم میاد
-چشم عزیز بریم
نویسنده : آذر_دالوند
#پارت116
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
اول بریم از بی بی خانم خداحافظی کنیم
بی بی نتونسته بود بیاد و توی خونه مونده بود:
-بریم
از زبان امیر علی
مشغول گردوندن علم بودم که تعادلش از دستم خارج شد ، بچه ها کمک کردن تا دوباره علم رو بلند کنم همینکه دستم رو کمی جابه جا کردم شی تیزی توی دستم فرو رفت و دادم رو در آورد محمد که متوجه شد سریع سمتم اومد و کمک کرد تا علم رو زمین بزارم خون به شدت از دستم خارج میشد علم رو به محمد سپردم و بی توجه به اینکه می گفت بزار ببرمت درمانگاه شاید بخیه بخواد راهی خونه شدم
توی آشپزخونه دنبال جعبه کمک های اولیه بودم که مجد وارد شد با دیدن دستم هین بلندی کشید و گفت:
-وای خدای من چی شده ؟ چرا دستتون داره خون میاد ؟
با د یدن نگرانیش برای خودم دوباره دلم لرزید:
-چیزی نیست ... یه کم زخم شده
نزیکتر اومد و با نگاه به دستم گفت:
-ولی خونریزیش خیلی شدیده شاید بخیه بخواد
-نه فکر نکنم خودم یه نگاه بهش انداختم زیاد عمیق نیست
چند دونه دستمال کاغذی از روی میز دستم داد و گفت :
-اینا رو بگیرید کمی خونریزی رو کنترل کنید
همه حرکاتش شتاب زده بود ، با هر حرکتش نسیم خنکی از قلبم عبور می کرد :
-آقای فراهانی
با صداش از فکر بیرون اومدم :
-بله چیزی گفتید؟
نویسنده : آذر_دالوند
#پارت117
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
آره گفتم جعبه کمک های اولیه هست؟
با احساس کمی ضعف رو صندلی کنارم نشستم و گفتم:
-آره باید توی اون کابینت باشه میشه شما زحمتش رو بکشید؟
دوباره نگران شد :
-چیزی شد؟
-نه فقط یه کم ضعف دارم فکر کنم چون شام نخوردم فشارم پایین باشه چیزی نیست
لبش رو به دندون گرفت و با عجله سمت کابینتی که گفتم رفت بازم همون سوال که خوره مغزم بود رو از خودم پرسیدم :
-یعنی هنوزم دوس تم داره ؟
با گرم شدن دستم به خودم اومدم دستم توی دستش بود تند دستم رو کشیدم و کلافه گفتم:
- چ..چکار می کنید...خانم
برای خودم جالب بود که نه تنها عصبی نشدم بلکه دلم هم از این گرما می لرزید :
- لطفا اجازه بدید دستتون رو ببندم خونریزیش زیاده
-ولی این درست نیست ،... خودم می بندم ممنون
- خودتونم می دونید که نمی تونید ببندید لطفا اجازه بدید ، من الان فقط یه پزشکم نه یه نامحرم
همه اینها رو در حالی گفت که بازم مثل این چند وقت نگاهش به جای غیر از چشمهام دوخته شده بود ، چرا دوست داشتم نگاهش رو ببینم ؟یعنی این نگرانیش این هول شدنش فقط حس مسعولیت کاریه ؟ ، دلخور از این فکر دستم رو سمتش گرفتم با اینکه سخت بود ولی تمام مدت تلاش کردم که به صورتش زل نزنم و منم فقط به چشم یک پزشک بهش نگاه کنم خدا من رو ببخشه که خودم هم میدونستم حسم تنها این نیست
بعد از بستن دستم گفت:
-حق با شما بود بخیه لازم نداره
#پارت118
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
بعد با شرم گفت:
-بیشتر مواظب باشید
دوباره همون حس شیرین:
- چ..شم
با گفتن شب بخیر آرومی خونه رو ترک کرد با رفتنش انگار قلبم از سینه جدا شد به اتاقم پناه بردم باید تکلیف این حس رو روشن م ی کردم باید می فهمیدم چه مرگمه تا صبح کلافه توی اتاقم راه می رفتم و با خودم حرف میزدم به شدت تلاش می کردم تا اون چیزی که توی ذهنم میگذره رو ردش کنم ولی موفق نبودم
با صدای اذان به خودم اومدم اذان صبح بود و من همچنان آشفته بودم
برای گرفتن وضوع به حیاط رفتم همین که میخواستم دستم رو توی آب حوض بزنم با دیدن باند دور دستم یادم اومد که نمیتونم وضو بگیرم پوفی کشیدم و به باند دستم خیره شدم دوباره ذهنم پرکشید سمت مجدو حس تازه ای که داشتم دستم رو نزدیک لبم بردم وبوسه ای روی باند نشوندم
با خودم گفتم:
-اصلا چرا باید این حس شیرین رو رد کنم چرا نباید به خودم اعتراف کنم که دلم رو باختم ؟
با این فکر انگار آرامشی تمام وجودم رو پر کرد:
- باید به خودم اعتراف کنم که عاشق شدم
د وباره آشفتگی جای آرامشم رو گرفت تمام صحنه های اعتراف دریا به علاقش یادم اومد
- گندت بزنن پسر با این کاری که چند سال پش کردی الان با چه روی دل باختی
از زبان دریا
بعد از شب ششم محرم و نذری خونه بی بی چند شب بعد رو هم رفتم ولی دیگه از صدا زدنای بی بی برای کشیدن شام خبری نشد و من فقط تونستم از دور اونم توی هیئت امیرعلی رو ببینم حالا دهه محرم تموم شده و همه چی به روال قبل برگشته دیگه تنها جای که میتونم امیر علی رو ببینم فقط بیمارستانه و این حسابی من رو کلافه کرده
-دلم بد عادت شده به بیشتر دیدنش کاش می شد همیشه و هر لحظه کنارش بود
#پارت119
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
با صدای رحیمی سر پراستار بخش به خودم اومدم:
-خانم دکتر
-جانم
-آقای دکتر فراهانی برای ترخیص بیمار اتاق سیصد و سیزده اومدن گفتن شما هم تشریف ببرید
-باشه الان میام
اوه چه حلال زاده است ،دو روزی می شد که ندیده بودمش
خودم رو سریع به اتاق بیمار رسوندم با دیدنش کنار تخت بیمار ضربان قلبم اوج گرفت
حواسش به من نبود. از فرصت
استفاده کردم برای دید زدنش ولی با سلام دادن پرستار کنار دستش نگاهم رو ازش گرفتم:
-سلام خانم دکتر
خروس بی محل نذاشت یه کم ببینمش
سلامی دادم و داخل اتاق رفتم متوجه مکث نگاه امیر علی به روی خودم شدم ، بعد از چند ثانیه صداش رو شنیدم:
-س...سلام
احساس کردم صداش می لرزه نگاه کوتاهی به صورت کلافش انداختم:
-وا چرا اینقدر کلافه است ؟ انگار حالش خوب نیست
و واقعا هم انگار چیزیش بود تمام مدت کلافه به نظر می رسید ،این رو از چند بار اشتباه کردن توی نوشتن و خط کشیدنای زیاد روی برگه ی ترخیص بیمار بیچاره فهمیدم صدای پرستار بازم روی افکارم خط کشید:
-آقای دکتر برگه زیاد خط خوردگی داره فکر نکنم پذیرش قبول کنه
پوف کلافه ای کشید گفت:
-بله حواسم نبود اگه میشه یه برگه جدید برام بیارید لطفا
نویسنده : آذر_دالوند
#پارت120
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
بعد از رفتن پرستارم فاصلم رو باهاش کمتر کردم و پرسیدم:
-چیزی شده دکتر کلافه به نظر می رسید ؟
نگاه بیقرارش رو خیلی کوتاه به صورتم دوخت و جواب داد :
- نه..چیزی نیست یه کم ذهنم مشغوله
- میخواید من برگه رو می نویسم شما برید میارم تا امضا کنید
-نه ...نه خودم می نویسم
-باشه هر طور راحت هستید
بعد از اینکه برگه ترخیص رو نوشت و هردو امضا کردیم با گفتن یه خسته نباشید اتاق رو ترک کرد . با رفتنش شونه ای بالا انداختم
-ولی یه چیزیش بود
****
-از زبان امیر علی
کلافه اتاقم رو بالاپایین می کردم و با خودم حرف میزدم:
-چقدر تابلو بودی پسر یعنی نمی تونستی یه کم خودار باشی اینقدر ضایع بازی در آوردی که اونم کلافه بودنت رو فهمید اگه اینطور پیش بری که رسوای عالم شدی
تو میگی چکار کنم ؟ دیگه کنترل دل و نگاهم دست خودم نیست
دوباره اتفاقات چند دقیقه پیشش توی ذهنم جون گرفت
چقدر دلم برای دیدنش پر می کشید ، باید اعتراف کنم اصلا حضورش تو اتاق بیمار لازم نبود و من فقط برای دیدنش خواستم که بیاد
خدا من رو ببخشه بار این گناها داره روی دوشم سنگین تر میشه اون از دروغای شبهای محرمی که به بی بی گفتم برای پنهان کردن دریا از چشم علی اینم از نگاه کردنای بی پروام به یه نامحرم ولی چکار کنم خدایا توکه میدونی دست خودم نیست پس خواهش میکنم من من رو ببخش
کاش می تونستم همین امروز برم ازش خواستگاری کنم ولی وقتی یاد چند سال پیش می افتم که چطور از خودم روندمش شرمم میشه حتی به داشتنش فکر کنم چه رسد به خواستگاری
-آخه این چه گندی بود من زدم خیر سرم همیشه هم تلاش می کنم کسی ازم نرنجه خوب با دلیل و منطق ردش می کردی اون داد و بیداد مزخرفت چی بود دیگه که الان ندونی چه خاکی به سرت بریزی
نویسنده : آذر_دالوند
#پارت121
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
آشفته تر از قبل جلوی پنجره ایستادم و چشم به آسمون دوختم:
-خدایا نوکرتم یه راهی جلوی پام بزار دلم برای داشتنش به فغان اومده احساس میکنم مدت زیادیه دوسش داشتم و خود داغونم نفهمیدم یه کاری کن نزار بار گناهام بیشتر بشه یه راهی بزار جلوی پام تا بتونم دوباره دلش رو به دست بیارم میدونم این آشفتگی و بیقراری مجازات شکستن دلشه میدونم اشتباه کردم ولی تو ببخش و کمکم کن
روزها پشت سر هم می گذشت و من عاشق تر می شدم ولی این دختر دیگه قصد نگاه کردن به من رو نداشت . همیشه مثل یه همکار با من رفتار می کرد انگار که نه انگار روزی عاشقم بوده داشتم جون میداد م تا بازم دوستم داشته باشه هر بار به بهانه های مختلف سر راهش قرار می گرفتم تا شاید با همیشه دیدنم آتش عشق گذشته تو ی دلش روشن بشه ولی با هر قدم نزدیک شدن من دریا چند قدم خودش رو دور تر می کرد
حالا با بیچارگی دارم حال اون روزای دریا رو درک میکنم ، یعنی اون همه قرار گرفتانی دریا در گذشته سر راهم مثل الان من برای دیده شدن بود همون قرار گرفتنای که من نادیده می گرفتم
-نکنه به حسم پی برده و داره تلافی اون روزا رو سرم در میاره
- خدایا به والله اگه یک قدم به سمتم برداره حاضرم هزاران قدم به سمتش بردارم حاضرم همه اون تلخی ها رو با ریختن عشقم به پاش از دلش پاک کنم خدایا خودت کمک کن
امروز وقتی خسته از یه روز کاری بدون دیدن دریا به خونه رسیدم بی بی گفت که مادر بزرگ دریا برای شام دعوتمون کرده مثل همیشه با شنیدن اسم دریا ریختن دلم رو حس کردم و شوق دیدنش دلم رو به وجد آورد انگار خستگی کار از سرم پرید ولی با این فکر که نکنه دریا نیاد دوباره دلم گرفت
نویسنده : آذر_دالوند
#پارت122
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
خدایا نوکرتم خودت جورش کن دلم برای دیدنش بی تابه
دستی به موهام کشیدم چقدر وقیح شدم دارم از خدا می خوام زمینه گناه کردنم رو فراهم کنه تا برم بشینم دختر مردم رو دید بزنم
-چقدر بی عرضه ام من که نمی تونم دل یه دختر رو به دست بیارم و باید مدام گناه کنم
گرفته تر از همیشه بدون خوردن چای که عزیز ریخته بود به اتاقم رفتم . عقل و دلم بین رفتن و نرفتن درگیر بود عقلم به شدت از گناه کرد نهیم می کرد ولی دلم آخ که دلم پدرم رو درآورده
آخرم دلم کار خودش رو کرد و غروب اولین نفر برای رفتن از خونه خارج شدم
خونه مادر بزرگ دریا لواسون بود به همین خاطر زودتر از حد معمول از خونه خار ج شدیم وقتی به آدرس رسیدم با دیدن عمارت رو به روم با خودم گفتم :
-ای بابا چقد این عمارت به اون عزیز خانم با لباسای ساده نمیاد !!!!
بعد از گذ شتن از راه شنی که دوطرفش رو دختهای قدیمی پوشونده بود به ورودی عمارت رسیدیم
عمارت دو طبقه ی نسبتا بزرگ با نمای سفید که توی دل باغ بزرگی قرار داشت و می شد گفت نمای بسیار زیبای داره بیشتر از همه هوای پاکش بود که آدم رو به وجد می آورد
جلوی ورودی خونه عزیز خانم به همراه دریا و دو خانم دیگه منتظر مونده بودن
با دیدن دریا دلم دوب اره که چه عرض کنم چند باره لرزید بیقرار نگاهم رو به صورت زیباش دوختم آرایش ملایمی روی صورتش بود که کلی صورت همیشه ساده سر کارش رو تغییر داده بود:
-خدای من این دختر من رو می کشه
با صدای عزیز به خودم اومدم ونگاهم رو از دریا گرفتم:
نویسنده : آذر_دالوند
#پارت123
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
سلام خیلی خیلی خوش اومدید قدم به چشم من گذاشتید
بعد از استقبال گرم خانواده دریا و آشنا شدن با خاله و مادر دریا وارد خونه شدیم ،داخل خونه به زیبای بیرونش بود سالن بزرگی که با مبلهای سلطنتی به رنگ زرشکی طلای و فرشهای دستباف زیبای دکور شده بود ،قسمتی زیادی از سالن پنجره های بزرگی بود که با پرده های به رنگ مبلها پوشیده شده بود و در قسمت وسطی سالن پله های پیچ در پیچی که تا طبقه دوم ادامه داشت ، سمت راست پله ها چند تا در به چشم میخورد ودر قسمت دیگه آشپزخونه لوکسی قرار داشت
جو صمیمی بود ولی نبود هیچ مردی توی جم کمی معذبم کرده بود دریا هم که دور ترین نقطه از من رو برای نشستن انتخاب کرده بود
-دختر بی رحم انگار عمدا میخواد من رو بکشه
دوباره صدای عزیز بود که من رو از افکارم جدا کرد:
-ببخشید آقا امیر علی که تنها هستید چند دقیقه دیگه دامادم آوش خان میان
خواهش میکنمی گفت م و دباره نگاهم رو به زمین دوختم اما باید بگم کار بسیار سخیه نگاه به زمین دوختن وقتی کسی که عاشقشی توی همون اتاقی که تو نفس می کشی نفس می کشه
چند دقیقه ای نگذشته بود که صدای زنگ در بلند شد
گیتی خانم: فکر کنم آوش جان باشه
با این حرف خودش برا ی استقبال جلوی در رفت
آوش مردی چهل و خوده ای ساله به نظر می رسید که بسیار هم خونگرم و مهمان نواز بود توی همون برخورد اول حسابی گرم گرفتیم و صحبتمون گل انداخت .خوبیش این بود که آوشم پزشک بود و حرف مشترک زیاد داشتیم
-خدا رو شکر که اومد دیگه از خجالت داشتم بین جمع