eitaa logo
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
3.6هزار دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
6 فایل
سلام به کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند خوش آمدید. مطالب کانال صرفا جهت اطلاع واستفاده شما عزیزان می باشد. تبلیغ کسب و کار کانال و گروه ----------------------------------------------------- آیدی مدیر @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂 🍃🍁🍂🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁 🍃🍁 🍁 ༻﷽༺ 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 تسبیح رو از دستم جدا کردم میخواستم روی میز بزارم که نظرم عوض شد - میندازم دور گردنم اینطوری دیگه دیده نمیشه شالم رو مرتب کردم به طوری که موهام بیرون نباشه ، آرایشم که دیگه لازم نیست نگاه آخر رو به خودم انداختم -خوب شدم اووممم مشکی بهم میاد اصلانم ارایش نیاز ندارم خودم قشنگم مگه خودم چشه پشت چشمی برای اعتماد به نفس بالای خودم نازک کردم و با برداشتن چادرم از اتاق خارج شدم با دیدن شلوغی کوچه و نبود جای پارک برای ماشین حسابی کلافه شدم: -اوف حالا چکار کنم ؟ کاش با آژانس اومده بودم نگاهم رو دوباره چرخوندم نخیر هیچ جای خالی نبود کلافه تر از قبل ماشین رو جای که اصلا مناسب نبود پارک کردم و راهی خونه بی بی شدم جلوی در خونه پر بود از پسرهای جونی که معلوم بود برای رفتن به مسجد آماده می شدند: -حالا چطور از بین این همه مرد رد بشم ؟ بیخیال رفتن شدم میخواستم بگردم که با صدای امیرعلی از حرکت ایستادم : -سلام خانم مجد سرم رو زیر انداختم و جواب دادم: -سلام قبول باشه - ممنون بفرماید داخل چرا اینجا موندید ؟ -خوب راستش تصمیم داشتم برگردم انگار خیلی شلوغه ...یعنی جلوی در... -نه لازم نیست برگردید الان درستش میکنم 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 اجازه صحبت نداد و سمت در حرکت کرد نمیدونم چی گفت که همه پسرهای جونی که جلوی در بودن کنار رفتن خودشم با عجله سمت من اومد: -بفرمایید الان مشکلی نیست -ممنون ولی.... -چیزی شده؟ -آخه جای پارک ماشین هم مناسب نیست دستی به موهاش کشید و گفت : -شما لطف کن سویچ رو بدید من خودتونم برید داخل خودم جابه جاش میکنم -ولی باعث زحمت میشه -نه اصلا زحمتی نیست شما بفرماید سویچ رو دستش دادم و خودم داخل حیاط شدم قلبم داشت توی دهنم میزد ، احساس می کردم از هیجان گونه هام گل انداخته بعد از این مدت اولین بار بود که کمی صمیمی تر از قبل با هم حرف میزدیم . - نخیر این دل من درست شدنی نیست بازم رسوام میکنه بی بی با دیدنم خودش به استقبالم اومد: -به به سلام دختر بی معرفتم خوش اومدی بیا تو مادر چرا اینجا موندی -سلام بی بی قبول باشه شما چرا زحمت کشیدید خودم میومدم -بیا دخترم بیا که از دیروز منتظرت بود م چرا دیروز نیومدی ؟ -راستش وقت نشد ببخشید -فدای تو گل دخترم بیا بریم داخل چادرت رو بردار نبینم غریبگی کنی فکر کن خونه خودته راحت باش -چشم بی بی فقط اگه میخواید مثل خونه خودم باشه پس باید بزارید منم کمک کنم -باشه دخترم اینجا سفره امام حسینه تو هم کمک برسون -چشم نویسنده : آذر_دالوند 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 بعد از برداشتن چادرم برای کمک به آشپزخونه رفتم ، چند خانم دیگه هم اونجا بودن و کمک می کردن آروم سلام کردم و پرسیدم : -من چه کمکی میتونم بکنم؟ -خانمی که تقریبا پنجاه و خورده ای سن داشت با هیکل ی نسبتا چاق کنار خودش جا برام باز کرد و گفت: -بیا اینجا دخترم که خدا رسوندت بیا این سبزی هارو کمک من تو پاکت فریزر بزار چشم ارومی گفتم و کنار اون خانم نشستم : -دخترم تا حالا ندیدمت مال این محلی ؟ -نه مهمان بی بی هستم - فامیلشونی ؟ لبخندی به کنجکاویش زدم و گفتم: -نه همکار پسرشونم -اه همکار آقا امیری؟ -بله -خیلی خوش اومدی -ممنون خانم... -اسمم شهیه دخترم -ممنون خاله شهین انگار از خاله گفتم ذوق کرد چون گفت: -چه ناز میگی خاله همیشه دوس داشتم یکی خاله صدام کنه ، نکه اصلا خواهر ندارم برا عقده شده وبه حرف خودش خندید بعد از بسته بندی سبزی ها برای خواندن نماز به اتاق بی بی رفتم قرار بود بعد از نماز هیئت برای شام بیان و مراسم عزاداری شروع بشه ** از زبان امیر علی نزدیک اذان با بچه ها جلوی در جم شده بودیم تا برای نماز جماعت به مسجد محل بریم،چند دقیقه ای نگذشته بود که متوجه مجد شدم ،کمی دورتر از ما کلافه چشم به در خونه دوخته بود خودم رو بهش رسوندم گویا پشیمون از اومدن قصد برگشت داشت که نزاشتم و سریع بچه ها رو از جلوی در کنار بردم تا راحت رد بشه خودمم برای جا به جا کردن ماشینش سر کوچه رفتم حق با مجد بود ماشین اصلا جای مناسبی پارک نشده بود،و از اونجای که جای پارک هم پیدا نشد تصمیم گرفتم به پارکینگ خونه محمدشون ببرم وقتی داخل ماشین نشستم عطر ملایمی مشامم رو پر کرد . نفس عمیقی کشیدم: -چه خوشبو نویسنده : آذر_دالوند 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 خودم از حرفی که زدم ش و که شدم چی گفتم؟!! از کی تا حالا به بوی عطر نامحرم واکنش نشون میدم ؟!خدا من رو ببخشه سریع شیشه های ماشین رو پایین کشیدم و ماشین رو توی پارکینگ بردم دیگه وقت نشد که سویج رو برگردونم بعد از نماز با
ا بی تفاوت نشان بدهم تا معذب نباشد. برای همین گفتم: – شعر قشنگیه...من خیلی این شعر رو دوست دارم. باسر تایید کرد و من ادامه دادم: –واقعاگاهی آدم به جز عشق نمی خواد حرف دیگه ایی بشنوه. اینبار چیزی نگفت، سعی کردم موضوع را عوض کنم، سر جایم نشستم و گفتم: –راستی نظرتون در مورد مهریه چیه؟ نگاهش را از دستهایش گرفت و به یقه ی لباسم دوخت و گفت: –حالا زوده در مورد مهریه حرف زدن. ــ با اصرار گفتم: – می خوام نظرتون رو بدونم... آخه مادرتون گفتن ما خودمون باید تایینش کنیم. حتما چیزی تو ذهنتون هست، یا مادرتون تو جریانن که گفتن دیگه، درسته؟ ــ بله، ولی آخه هنوز که چیزی معلوم نیست. ــ نفوس بد نزنید. انشاالله که حله. من دلم روشنه. لبخند محوی زد و گفت: – نظرخودتون چیه؟ شانه ایی بالا انداختم و گفتم: –هر چی شما بگید و من در توانم باشه قبول می‌کنم. راستش من فقط همین ماشین زیر پام رو دارم که مال خودمه با پس اندازی که تو بانکه. پس اندازم رو که گذاشتم برای خرج عروسیم واجاره یه خونه. ماشین رو می تونم برای مهریه به اسمتون کنم. البته یه سرمایه خیلی کوچیک هم تو شرکتی که کارمی کنم دارم که... با تعجب نگاهم کرد و نگذاشت ادامه بدهم و گفت: –واقعا همه ی دارییتون همینیه که گفتید؟ یک لحظه رنگم پرید، احساس کردم فکر می کرده من خیلی پولدار هستم و حالا توی ذوقش خورده است. –بله. ولی سرمایه ایی که تو شرکت دارم سودش خوبه، اگه افزایشش بدم تا سال دیگه می تونم یه شرکت بزنم و وضعم بهتر میشه. شما نگران نباشید، من می تونم در حدهمین زندگی که تو خونه مادرتون دارید رو براتون مهیا کنم. مظلومانه نگاهم کرد و گفت: – اینم یه دلیل دیگه برای خوب بودن شما. با تعجب گفتم: – چی؟ ــ صداقت. به آرامی گفتم: – خب الانم نگم بعدا که می فهمید. اینجوری حداقل متوجه میشید که در چه حدی باید ازم توقع داشته باشید. با سر حرفم را تایید کرد و گفت: – حرفتون درسته. ولی هستن آدم هایی که موقع خواستگاری یا آشنایی جوری حرف می زنند که فقط اون موقع کارشون راه بیفته دیگه به فکر بعدش نیستن. ــ درسته، به نظر من کسایی این کارو می کنن که اختلاف طبقاتی خیلی فاحشی با خانواده دختر دارن و میخوان با دروغ و ظاهر سازی نشون بدن که سطح مالی بالایی دارن، تا نظر دختر رو جلب کنن. که البته کارشون اشتباهه. بعد لبخندی زدم و گفتم: – با این حرفها و رد گم کردن نمی تونید از زیر سوالم فرار کنید. نگاهش را به دیوار پشت سرم داد و گفت: – نمی خواستم الان بگم ولی حالا که دارم فکر می کنم می بینم الان بگم بهتره، که شما هم در موردش فکر کنید و ببینید می تونید قبول کنید. البته منظورم مهریه نیست. شروط ضمن عقد رو می‌خوام بگم. کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند❤ ... البته اینایی که میخوام بگم حرفهای مامانمه. در حقیقت شرط های ایشونه. اول این که حق طلاق با من باشه. دوم این که اگه خدایی نکرده طلاقی اتفاق افتاد. هر چی اموال توی مدتی که ازدواج کردیم به دست آوردید. به طور مساوی بینمون تقسیم بشه. و اگه بچه ایی وسط بود حضانتش با من باشه. سوم این که: اگه اختلافی بینمون پیش امد که نتونستیم خودمون حلش کنیم، به خانواده هامون نگیم، به کسی بگیم که هر دومون قبولش داشته باشیم. با تعجب نگاهش می کردم یک لحظه ته دلم خالی شد، دهانم خشک شد. مانده بودم چه بگویم، اصلا توقع همچین حرفها یی را نداشتم. حرف هایش تیز بودند. شنیده بودم زن زیادی عاقل داشتن به ضرر مردها ست. ولی تا حالا از نزدیک لمسش نکرده بودم. شاید هم محض امتحان من این حرفها را می زند. حالا این حق طلاق را کجای دلم بگذارم. اینجوری که فردا تا بگویم بالای چشمت ابروست می گوید طلاق می خواهم که... صدایش مرا از غرق شدن در حرفهای تلخش نجات داد. – فکراتون رو بکنید اگه می تونید قبول کنید قرار خواستگاری می ذاریم اگه نه که... – مورد اول رو نمیشه یه تجدید نظری توش بکنید؟ انگار فهمیده بود چه فکری کردم وگفت: –نگران نباشید، طلاق در اسلام منفورترین حلال هست. کسی که اهل زندگی باشه دنبال طلاق نیست. طلاق مال وقتیه که دیگه هیچ راهی وجود نداره. خدا به انسان عقل داده وقتی خوب فکر کنه می تونه مشکلاتش رو حل کنه یا از کسی کمک بگیره. مگر این که طرف مقابل نخواد. از حرفش نفس راحتی کشیدم و در دلم از این که اسلام موافق طلاق نیست خدارو شکرکردم و گفتم: – نگرانی من همون مورد اول بود، وگرنه من هر چی دارم متعلق به شماست بانو. خجالت زده گفت: – البته من خودم شخصا اولش موافق این شرط و شروط نبودم ولی وقتی مامانم امدن شما رو قبول نمی کرد، دیگه مجبور شدم شرایطش رو قبول کنم. ــ شاید ایشونم حق داشته باشن، بالاخره هر مادری برای آینده ی بچش نگرانه. افکار و نگرش مادرتون برام جالبه. خیلی دور اندیش هستن در عین حال که آدم فکر می کنه همه چیز رو ساده می گیرن. لبخندی زد و گفت: –زود شناختینش، چون واقعا همین طوره. حالا تا ببینیم خدا