eitaa logo
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
3.6هزار دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
1.4هزار ویدیو
6 فایل
سلام به کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند خوش آمدید. مطالب کانال صرفا جهت اطلاع واستفاده شما عزیزان می باشد. تبلیغ کسب و کار کانال و گروه ----------------------------------------------------- آیدی مدیر @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
ه مهمون ویژه داریم صدام لرزید... _مهمون کیه؟ مائده سادات :عمه نترسید... فعلا ما لایق نشدیم... یه شهید مدافع حرم بعداز سه ماه پیکرش برگشته عقب... چندروزه اومده شهرما... اما اصالتا شیرازیه... حالا پس فردا خانواده اش دارن میان قزوین.... ما داریم میریم معراج الشهدا آماده کنیم حالا میخاستم ببینم شما و زهرا خانم میاید کمک ؟ - آره عزیزمـ ماهم میایم به زهرا زنگ زدم... قرارشد برم دنبالش... آقا مجتبی هم قرارشد باما بیاد به مادرجون گفتیم که این دوروز اصلا نمیایم خونه همه معراج ابتدا سیاه پوش کردیم بعد چون نزدیک محرم بود،یه صحنه از عاشورا درست کردیم دوروز مثل برق و باد گذشت... خانواده شهید ساعت ۹ صبح رسیدن معراج الشهدا یه بچه سه -چهارماهه همراهشون بود گویا زمان اعزام شهید همسرش ماههای آخر بارداری طی میکرده بعداز گفتگوی مادر..... همسرش نزدیکش شد _محمدجانم... ببین آقا... علی آوردم... بی وفا چه زود ازپیشم رفتم رجعت مبارک آقا... باباشدنت مبارک بی وفا... محمد یادت نرها گفتی... اینجا فقط یه سال کنارت بودم... اون دنیا همیشه کنارت میمونم... میدونم حرفت همیشه حرفه محمد من پسرت یه شیرمرد بزرگ میکنم... تا اونم فدای حضرت زینب بشه... کارای انتقال اون شهید بزرگوار به زادگاهش انجام شد... یازده روز از اعزام مرتضی میگذشت.. و من فقط یه بار صداشو شنیده بودم خونه مادرجون بودم... زهرا تو اتاقش بود... داشت رو تحقیقش کار میکرد مادرجون هم تو آشپزخونه مشغول آشپزی بود تلفن زنگ خورد، مادرجون : نرگس سادات دخترم لطفا تلفن جواب بده 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗علمدار عشق💗 قسمت24 ...راوی مرتضی ... امروز روز آخر حضورما تو معقر حضرت ابوالفضل هستیم قرارساعت ۹ شب فرمانده بیاد برای توجیه عملیات فردا صبح تاظهر... اعضا با خانوادهاشون تماس بگیرن ظهر بریم حرم بی بی خداحافظی و به سمت حمص حرکت کنیم به سمت سیدحسن و سیدحسین رفتم این برادرا دوقلو بودن سیدحسن ۶ دقیقه از سید حسین بزرگتر بود + سیدحسن میگم چطورشد.. حاج خانم اجازه داد شما هردوتون باهم بیاید سوریه ؟ سیدحسن: از اول قرارمون همین بود... آخه یه قراری بین ما و عمه جانمون هست.. + چه قراری؟ سیدحسن: قراره هردومون غریب بمونیم داداش مرتضی.. + جانم سیدحسن سیدحسن: یادت نره اسم من و داداشم زنده نگهداری + یعنی چی؟ سیدحسن : پدرشدی پسراتو به اسم ما بذار رفقا حاضر باشید... فرمانده داره میاد فرمانده_ بسم الله الرحمن الرحیم سلام بر شهــدا آن مهــدے باوران و یاوران ڪہ"لبیڪ"گفتند بہ نائب المهدے و مهدے نیز"ادرڪنـے"شان را خریدار شد اے ڪاش"ادرڪنـےِ"ما جاماندگان با"لبیڪِ"شهدا اجابت گردد و شهید شویم! رفقا امشب شب وداع باهم است شاید فرداشب خیلی هامون دیگه تو این جهان نباشیم وصیت نامه هاتون ببنویسید از هم حلالیت بگیرید درهای بهشت باز شده... آقا حضرت عباس ماه منیر بنی هاشم... و آقا سیدالشهدا... منتظر شمان آغوش باز کردند تا شمارو در آغوش بگیرن هرکسی پرید سلام سایرین به حضرت زهرا برساند و بگویید تا شیر بچه های حیدرکراراست حرم دخترش بی بی حضرت زینب امن میماند رفقا یادمان باشد اسارت و جانبازی بطور حتم کمتر از شهادت نیست بقول شهید باقری فرمانده دلها... آنان که رفتن کارحسینی کردن آنها که میمانند کارزینبی بکند رفقا ما قراراست این خط از دشمن پس بگیریم... در دو خط آتش جدا فردا با خانواده ها تماس بگیرید بگید شاید تا ۱۵ روز باهشون تماس نگیرید بگید قراره منتقل بشید یه معقر دیگر در اولین فرصت صددرصد تماس میگرید شماره خونمون گرفتم... باز خداشکر سادات برداشت + الو سلام - الو مرتضی خودتی؟ + آره خانم گل - مرتضی کی میای ؟ + سادات وقت نیست...زنگ زدم بگم داریم میریم یه جایی دیگه شاید دیگه زنگ نزنم...حلال کن اگه تو این ۶-۷ ماه بدی دیدی.. خیلی دوست دارم خداحافظ به سمت حرم بی بی حضرت زینب به را افتادیم.. ۵۰-۶۰ متری به حرم خانم مونده بود من و سید هادی داشتیم حرف میزدیم که صدای خمپاره اومد همه سریع خودشون به نقطه انفجار رسوندن چیزی که میدیدیم اصلا قابل باور نبود انفجار تو نقطه ای بود که... سید حسن و سیدحسین بودند یکیشون که اصلا محو شده بود... انگار نبود... دیگری هم سرش نبود... هیچ پلاک و کد شناسایی هم نبود ثانیه ثانیه های سختی بود.. باید میرفتیم حمص ... در حالی که نمیدونستیم این شهید سید حسن یا حسین فرمانده بیسیم زد عقب _حسین حسین عباس... عباس جان بگوشی +عباسم... حسین جان بگو _دوتا پرستو بدون بال پریدن...یکیشون تو لانه ماندگارشد... یکیشون بال نداره... پرستو باید برگرده کلا آشیونه یه چندساعتی طول کشید تا اومدن شهید ببرن... بعنوان شهیدگمنام ما مجبوریم محکم باشیم از خانم شهادت خاستم اما چرا بقیه مخصوصا سیدهادی بوی خدایی میده... نوربالا میزد بالاخره سوار اتوبوس شدیم.. همه سرشون به شیشه بود.. شاید بعضی گریه
میکردند که یک دفعه سیدهادی،وسط اتوبوس ایستاد _کیستم...رهبرمن پور ابیطالب است پیرو هر بی پدری نیستم.. علویم پسر کرارم.. رگ ناموس پرستی ز ابوالفضل دارم.. من به جنت نروم.. خرده حسابی باشد تا عمر نزنم پا به جنان نگذارم.. ای داعش.. بی سبب که از شام.. به عراق آمده اید شما کمتر از آنید... که حسین تیغ بکشد و علمدار علم بردارد... ما جوانان بنی فاطمه اربابیم.. بی حیا عمه ما... مالک اشتر دارد... ایل ما ایل عجمهاست.. یک کودک ما.. جگری با جگر شیر برابر دارد.. اینکه مادست به شمشیر و زهره ایستادیم.. سبب این است که این طایفه رهبر دارد.. کشور ضامن آهوست.. بزرگتر دارد.. وای اگر گرد و حرم عمه ما بنشیند.. تیغ ما آن زمان شوق سر افکندن دارد باید شام به آرامش بگردد... چونکه شب جعمه حرم روضه مادر دارد.. دوران معاویه صفتها به سرآید.. این پرچم شیعه است که برقله دنیاست هرکس زعلی دم بزند... هموطن ماست یاحیدر کرار زند به زودی.. نقش بر پرچم عربستان سعودی ما منتظر حمله ی از سوی حجازیم تا مابین بقیع حرمی ناب بسازیم مکه بشود مرکز شیعه چه قشنگ است کلنا عباسک یا زینب مداحی سید که تموم شد.. رفتم سمت عباس... تنها مدافع ترک تو کاروان ما اصالتا ترک بود.. اما قزوین زمین گیر شده بود عاشق یه دختر قزوینی شده بود و ماندگار شهرما بود خودش میگفت شب اعزام فهمیده پدر شده اما اومده... فارسی میفهمید اما نمیتونست جواب بده.. رفتم سمش زدم رو شانه اش + عباس _ جانا قارداش(جانم داداش) + برامون مداحی ترکی بخون _ اخی من مداحیه ترکی او خوسام سسیز که بولمییجاخسوز ( آخه من مداحی ترکی بخونم شما نمیفهمیدکه ) + اشکال نداره یه تکیه خیلی کوتاه بخون _من غم عشقه گرفتار اولموشام اهل عشقه یار و غمخوار اولموشام دلبریم باب الحوائج دور منیم عاشق دست علمدار اولموشام یا ابوالفضل یا ابوالفضل یا حسین ( من دچارغم وگرفتارعشق شدم اهل عشق یاروغم خواریارشدم کسی که دلبرمنه ودلم برده باب الحوائج.. عاشق دست علمدارشدم یاابولفضل......) رو به سیدهادی کرد و گفت _حضرت ابوالفضلیدن ایستریم که اوزی تک شهید اولام .قوللاریم بدنیمنن ایریلا و بدنم تکه تکه اولا ( از حضرت عباس خاستم مثل آقا شهید بشم بدنم شرحه شرحه) عباس به سیدهادی میگفت سیدهادی هم برای ما ترجمه میکرد رسیدیم حمص...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗علمــدارعشــق💗 قسمت25 منتظر دستور فرمانده بودیم... فرمانده به جمع ما پیوست فرمانده_ بسم الله الرحمن الرحیم برادرا خط آتش قبلی خیلی شهید داده... و اکثرا گمنامهستن به چهره ها نگاه کنید اگه کسی شناختید اعلام کنید اخوی ها ببینید.... خانمی که شما مدافع حرمش شدید زینب کبری.س.است تو کربلا شهادت ۱۸عزیزش دیده.. سر ۷۲ نفر روی نیزه دید.. اما رسالتش انجام داد.. ما آمدیم تا حرامی پا به حرم نذاره پس محکم باشید خیلی دقیق به چهره شهدا نگاه میکردیم یهو گفتم _یاحسین... ... علی.... این استاد مرعشی نیست علی: چرا خودشه... حاج حسین... این شهید... استاد ما تو دانشگاه بودن اسم فامیلشون هم علی مرعشی هست حاج حسین : عباس.. عباس.. اخوی بیا اینجا این شهید هویتش معلوم شد ما به خط آتش تزریق شدیم.... اوضاع به نفع ما بود داعش عقب رفت... وارد منطقه مسکونی حمص شد - حاجی چیکار کنیم حاج حسین : دست نگه دارید.. بعداز نیم ساعت... سیدهادی و عباس... آماده باشید باید برید تو خط دشمن... برای شناسایی هادی اومد سمتم... _مرتضی جان ما بریم اون سمت صددرصد شهید برمیگردیم.. این انگشتر بده ب مائده سادات بگو وقتی زینبم بزرگ شد... بگه بابا خیلی دوست داشت... بهش بگو زینب من حتما چادرمادر سرش کنه + هادی تو سالم برمیگردی ثانیه ها به ما سال میگذشت... چندساعت بعد داشتم دیدبانی میدادم _حاجی... حاجی... بچه ها اسیر داعش شدن . فرمانده داعش_ حاج حسین علمدار ببین چه میکنم با نیروهات میکنم عباس بستن به درخت.. و نارنجک سراسر بدنش کار گذاشتن و در چشم بهم زدنی... عباس شهید شد.. موهای هادی گرفت..رو پلاکش نوشته سید هادی _حاجی ببین این عجم عرب نما چیکارش میکنم سر هادی برید و پرت کرد سمت ما بدن بی جانش گلوله باران کردن بعد دستور حمله شدید به خط آتش ما داد یه گلوله توپ بین منو علی خورد ...راوے نرگس سادات ... امروز پنجشنبه است ازصبح که ازخواب پاشیدیم هممون یه حالی هستیم... خیلی بی تابم.. دیشب با مائده سادات تماس گرفتم اونمـ گفت ڪہ سیدهادی زنگ زده حلالیت از این حرفا دیگه مطمئن شدم یه خبری هست خدا خودش ختم بخیر کنه.. دم اذان بود... _زهرا آجی میای بریم مزارشهدا من خیلی بی تابم.. زهرا :آره آجی بریم خودمم خیلی دلم شور میزنه رفتم مزارشهدا.... دعای کمیل بازم آروم نشدیم... وارد خونه شدیم.. باهمون چادرمشکی لب حوض نشستم دستم کردم تو آب چقدر دلم برای سیدهادی و مرتضی تنگ شده در کوچه بازشد.. آقامجتبی داخل خونه شد،چشماش قرمز بود.. با صدای آروم ،بغض آلودی گفت _سلام زنداداش.. رفت تو خونه.. کیهو صدای یاحسین مادر بلندشد زهراهم مثل ابربهار گریه میکرد با سرعت وارد اتاق شدم.. ک _چی شده... سر سیدهادی و مرتضی بلای اومده _زنداداش آروم باشید... یه مجروحیت کوتاهه ..باید بریم تهران.. دستم زدم به دیوار گفتم... _یامادر سادات.. _مامان نرگس دخترم بریم تهران... ببینیم چه بلای سرمون اومده 💗علمــدارعشــق💗 قسمت26 وارد بیمارستان شدیم.. چون آقا مجتبی انترم اون بیمارستان بود خوب میشناختنش... تو ایستگاه پرستاری... یکی از پرستارا صداش کرد _آقای کرمی مجتبی:بله _استاد شعبانی گفتن تا اومدیم برید پیششون مجتبی: حتما به سمت اتاق دکتر حرکت کردیم... در زدیم وارد شدیم... همگی سلام کردیم دکتر:سلام کدوم همسر مرتضی و کدوم همسر علی هستید... من-آقای دکتر من همسر مرتضی م حالش چطوره دکتر: ببینید علی آقا ما یه شیمیایی سطحی شده.. البته فعلا تحت نظر ما هستن زهرا: آقای دکتر برادرم چی.. دکتر :نظر نهایی درمورد مرتضی را باید استادمون خانم ارغوانی بدن... اما چیزی که من دیدم... مرتضی شیمیایی بالا وارد بدنش شده.. صددرصد پیوندریه میخاد... باتوجه به مهماتی که نزدیکش منفجرشده... اعصاب دستشم آسیب دیده.. امکان قطع بالاست ولی همه این موارد و زمان انجامش وابسته به آرامش_اعصاب مرتضی است خانم شما پیشش تو اتاقش باشید اما حرفی از این مجروحیتش نزنید وارداتاق مرتضی شدم... ماسک اکسیژن رو دهانش بود چشماش بسته بود... نزدیکش شدم و صورتش نوازش کردم..پیشانیش بوسیدم.. چشماشو باز کرد -سلام عزیزم خوبی آقا.. دلم برات تنگ شده بود ماسک برداشت... بریده بریده گفت _من.. م... دل.. م.. بر.. ات.. تن.. گ شده بود _ماسک بزن.. حرف نزن من اینجام.. برات زیارت عاشوا بخونم؟ تو ماسک گفت _آره بخون تایم ناهارشد... پرستاری اومد _خانمی بیا تو راهرو غذات بخور داشتم باغذام بازی میکردم که دوتا از این پرستار سوسولا رد شدن _این نامزد همین پسره مدافع است... ببین برا پول چه میکنن... وارد اتاق مرتضی شدن.. با خودم گفتم یه چیزی یه وقت نگن حالش بد بشه. بالا سر مرتضی گفتن _ارزش داشت برا پول _رسیدم چی دارید میگید... برید بیرون وای خاک عالم مرتضی داشت خون بالامیاورد دویدم سمت ایستگاه پرستاری... _خانم احمدی تور
وخدا کمک کنید حال همسرم بده.. دکترا و پرستار اومدن.. دکتر:خانم احمدی... دکتر ارغوانی پیچ کن... اتاق عملم آماده کن... زنگ بزن پایین ببین... خانواده اون مرگ مغزی رضایت دادن برای پیوند. 💗علمــدارعشــق💗 قسمت27 مرتضی بردن اتاق عمل.. بعداز ۵-۶ساعت دکتر ارغوانی هم به تیم پزشکی پیوست به خاطر شوکی بهش واردشده بود.. مجبور شدن دستشم قطع کنن ساعتها ساعتهای سختی برای همون بود گوشیم زنگ زد. به اسم روش نگاه کردم داداشم محمد بود -الو سلام داداش ••سلام خواهر -داداش صدات چرا گرفته ••‌نرگس بیا قزوین.. بیا تا برای آخرین بار سیدهادی ببینی گوشی تلفن ازدست افتاد... ازمن چه توقعی داشتید... برادرزاده ام....شوهرم چندساعتی با ترزیق چندتا آرامش بخش به دنیا خوش بی خبری رفتم... فقط چشمام باز کردم.. مادرشوهرم کنارم بود با چشمای اشک آلود _عزیزمادر صبور باش.. به مجتبی گفتم تو رو برسونه برگرده... تا الان عمل مرتضی خوب بوده.. برو خداحافظی،... برگرد.. عزیزم سوار ماشین شدیم.. سرم به شیشه چسبونده بودم گریه میکردم مجتبی یه جای نگه داشت بعداز چند دقیقه زد به شیشه.. -بله آقا مجتبی +زنداداش روسری مشکی خریدم براتون... تا من یه چیزی بخرم که فشارتون دوباره نیفته... شما سرتون کنید بالاخره به خونه خودمون رسیدیم... مجتبی گفت: _زنداداش من واقعا شرمندم.. باید برگردم.. شما بیزحمت با سیدمحسن برگردید.. یا زنگ بزنید آژانس.. وارد خونه شدم گویا به شرایط سخت شهادت هادی. اجازه بازگشایی تابوت نمیدادن مائده تا چشماش به من خورد گفت: _عمه دیدی سیاه بخت شدم.. عمه سیدهادیت پرپر شد.. عمه نمیذارن ببینمش.. عمه زینبم بی پدرشد خودم هق هق میزدم اما دویدم سمت بغلش کردم _عمه فدای مظلومیت بشه.. آروم باش عزیزم _عمه دخترم حتی روی پدرش ندید مراسم به سختی تموم شد... مائده سادات جیغ نمیزد اما بارها بارها بیحال شد... زینب یه ماهه هم که چیزی متوجه نمیشد... فقط گریه میکرد ساعت ۹شب بود به سمت بیمارستان راه افتادم... با آژانس رفتم تا وارد حیاط بیمارستان شدم.. زهرا دیدم... نزدیکش شدم _زهرا چی شده.. چرا اینطوری هستی صداش به زور دراومد _داداشم ترسیدم _داداشت چی؟؟؟ خودش انداخت تو بغلم _نیم ساعت پیش نبضش ایستاد -یعنی چی دستش تکان دادم _زهرا بگو مرتضی زنده است... تو رو حضرت زهرا بگو زنده است زهرا_نرگس سادات عزیزم... آروم باش.. بیا بریم ببین داداشم وارد راهرو سردخانه شدم... یاد خوابم افتاد.. حرکاتم دست خودم نبود... تو راهرو داد زدم _امام رضا... مگه نگفتی آقا بسپرش به من... پس چرا رفت .. چرا شهیدشد... چرا برادرزاده جوانم پرپر شد....آقا شوهر جوانم بهم بده.. واردسردخونه شدم انقدر سرد بود.. من با لباس داشتم منجمد میشدم زیرلب گفتم.. _مادرجان.. تاحالا ازتون چیزی نخاستم شمارا ب حسینتون قسم میدم... شوهرم بهم برگردونید یخچال بازشد.. زیب کاور پایین اومد.. یهو اون دکتر سردخونه گفت _کاور دوم بخار کرده.. یا امام رضا.. مرتضی خیلی سریع منتقل شد بخش مراقب ویژه... سه چهار روز طول کشید تا حالتش صداش طبیعی بشه امروز ده روز مرتضی من برگشته قراره منتقل بشه بخش -مرتضی جان اجازه میدی من برم خونه برگردم.. چشماش باز بسته کرد گفت _برو اما زود بیا -چشم وارد خونه شدم.. نرجس سادات رو تاب تو حیاط نشسته بود.... تمام سعیم کردم نشون ندم خستم -سلام آبجی خانم.. چه عجب از اینورا +سلام عجب به جمالت -چیه آبجی خانم قرمزشدی +من مامان شدم -ای جااانم ..عزیزم..امروز چه روز خوبیه.. +مرتضی هم قراره بره بخش... من برم لباسهام جمع کنم برگردم تهران... بهش قول دادم زود برگردم _نرگس لباسات جمع کردی... قبل از رفتن بیا میخام باهات حرف بزنم.. -چشم لباسام جمع کردم... گذاشتم تو ماشینم -آبجی خانم بفرمایید... بنده در خدمتم +نرگس تصمیمت برای آینده چیه؟ -یعنی چی حرفت ؟ +تو که میخای مرتضی تنها بذاری -نرجس میفهمی چی میگی پاشدم وایستادم... اشکام جاری شد.. _اون مردی که تو بیمارستان هست عشق منه.. نفسم به نفسش وصله.. شیمیایی ،پیوند و قطع دست چیزی نیست که.. اگه حتی یه تیکه گوشت برمیگشت، همسرم بود... فهمیدی نرجس خانم.. خواهرت انقدر نامرد فرض کردی.. _نرگس.. من منظورم این نبود، - بسه... به همه بگو نفس نرگس به نفس مرتضی وصله... پس فکر بیخود نکنن.. راهی تهران شدم تمام راه اشک میرختم.. سرراهم یه شاخه گل رز قرمز براش خریدم.. وارد بخش شدم پرستار :خانم کرمی دکتر ارغوانی گفتن اومدیم حتما برید پیششون -چشم وارد اتاق مرتضی شدم... چشمام قرمز بود... لب زد طوری که مادر نبینه _چیزی شده سرم به چپ و راست تکان دادم یعنی نه با صدای بغض آلودی گفتم _این گل مال تو خریدم عزیزم رو کردم به مادر : _مامان چند دقیقه دیگه میشه باشید من برم پیش دکتر برگردم مادر: آره عزیزم درزدم صدای خانم دکتر بود که گفت بفرمایید -خانم دکتر گفتید
بودید بیام پیشتون خانم دکتر:آره دخترم بشین.. ببین دخترگلم... معجزه است شوهرت برگشته... شاید همکاری دیگه بگن من خرافاتیم... اما من باوردارم.. خانمی ببین شوهرت از اینجا که رفت... تا شش ماه باید غذاش میکس بشه چون پیوند ریه زده.. -چشم ممنونم خاستم خارج بشم... صدام کرد _دخترم =بله... _میشه از امام رضا بخای گمشده ی منم برگرده با تعجب نگاش کردم گفت _میشه بشینی چندلحظه =بله _۳۰سال پیش که بعث به ایران حمله کرد.. مرد منم رفت جبهه... الان ۲۷ساله تو مجنون گم شده... دعا کن برگرده سرم انداختم پایین گفتم =چشم وارد اتاق مرتضی شدم... مادر داشت میرفت... از ما خداحافظی کرد رفت +ساداتم چی شده خانم -مرتضی من عاشقتم قبول کن +‌میدونم عزیزم -‌پس چرا ازم میخان نری +کی گفته گریه ام گرفت تو چشماش نگاه کردم گفتم _دوستت دارم سرم گذاشت رو سینه اش گفت _میدونم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗علمــدارعشــق💗 قسمت28 یک ماهی میشد مرتضی تو بیمارستانه... رفتم نماز خونه نمازمو خوندم و برگشتم... وارد اتاق شدم که خانم دکتر ارغوانی دیدم -سلام خانم دکتر ~سلام عزیزم... داشتم به آقامرتضی میگفتم که دیگه مرخصه.. -إااااه... چه عالیه... ممنونم بابت زحماتون ~وظیفه ام بوده به مرتضی کمک کردم لباساشو پوشید سوار ماشین شدیم... داشتم ماشینو روشن میکردم... که مرتضی گفت _سادات لطفا زنگ بزن مائده سادات و زینب سادات بیان خونه ماتا هم امانتی هادی بهش بدم... هم سفارشو فقط بگو دم غروب بیاد... قبل از خونه هم برو مزار هادی -چشم قربان به سمت قزوین حرکت کردیم ورودی شهر رد کردیم.... ماشینو به سمت مزارشهدا کج کردم میدونستم مرتضی میخاد... الان تنها با هادی سایر همرزماش باشه تو اون عملیات ۱۳۰نفر از سراسر کشور شهیدشدن که ۱۰تاشون قزوینی بودن یادمه تو اون هاله زمانی ما هرروز شهید داشتیم البته من به خاطر مرتضی فقط تو مراسم برادرزاده جوانم حاضر شدم نزدیک مزارشهدا که شدیم... به مرتضی گفتم _من میرم پیش شهیدم... تا تو راحت باشی +ممنونم یهو باد وزید.. همزمان که چادرم به بازی گرفت ومن فکرمیکردم قشنگترین صحنه دنیاست آستین خالی مرتضی تکون خود،.. دلم خالی شدچه ابوالفضلی شده.. آستین خالی بوسیدم... گفتم _بوی حضرت عباس میدی آقا.. ازش دورشدم.. یه نیم ساعت بعد.. رفتم پیشش.. چون ممکن بود هیجانی بشه... و این براش خیلی ضرر داشت.. -آقا بریم خونه ؟ +بله بی زحمت برو خونه.. الانا دیگه مهمون کوچولومون میرسه.. وارد خونه مرتضی اینا شدیم... صدای زهرا و علی آقا بلندشد _خوش اومدی فرمانده مرتضی خندید گفت _شرمنده اخوی من حاج حسین علمدار نیستم.. خطات قاطی کرده برادر.. بعد رو به زهرا گفت _مجتبی کجاست؟.. به مادر زنگ زدی کربلا رسیدن؟.. یا نجف اشرف هستن؟ زهرا:_مادراینا که هنوز نجف اشراف هستن مجتبی هم رفته سپاه ببینه با اعزامش به سوریه موافقت میشه.. +صبح زنگ زدم به یکی از بچه ها گفت به احتمال ۹۹درصد یه هفته دیگه بعنوان معاون تیم پزشکی اعزام بشه.. -خب خداشکر.. آقامجتبی هم داره به عشقش میرسه.. من_مرتضی جان یه ذره استراحت کن تا سادات اینا بیان +چشم فرمانده یه نیم ساعتی میگذشت... صدای زنگ در بلندشد _سلام عزیزعمه.. زینب ماشاالله بزرگ شدی (مائده سادات ): سلام عمه... آره دیگه دخترم الان ۲ماهه ۷روزشه -بیا تو عزیزم @عمه آقا مرتضی کجاست؟ - تو اتاق الان صداش میکنم در زدم وارد اتاق شد - إه بیداری... بیا سادات اینا اومدن همسری +الان میام مرتضی زینب سادات به سختی بغل گرفت... بعداز احوال پرسی نشست +مائده خانم.. من لایق شهادت نبودم.. موندم تا عکسای رفقام و جای خالیشون دلم آتیش بزنه.. هادی وقتی میخاست بره شناسایی منقطه مسکونی حمص... این انگشتر داد تا بدم به شما و گفت.. هروقت ساداتش بزرگ شد اینو بدید بهش و بگید بابا خیلی دوست داشت ازم خاست بهتون بگم مراقب چادرتون باشید.. و زینبشو واقعا زینبی تربیت کنید مائده خانم هادی حتی لحظه آخرم به یاد شما بود... اینم انگشتر امانتی سیدهادی.. با اجازتون @‌آقا مرتضی هادی من چطوری شهید شد؟چرا نذاشتن در تابوت باز کنم +مثل سیدالشهداچون تو اون تابوت فقط یه سر بود.. برای همین اجازه ندادن اومدم پشت مرتضی بره اتاق.. که گفت _لطفا تنهام بذار سادات 💗علمدار عشق💗 قسمت29 با زهرا به سمت مائده دویدیم مائده انگشتر به سینه اش چسبونده بود _هادی خیلی بی انصافی...من انقدر بد بودم... که حتی بهم اجازه ندادی لحظه آخر ببینمت... بی انصاف منو با یه بچه ۷ ماهه... تنها گذاشتی رفتی پیش عممون هادی دلم برات تنگ شده... من میترسم نتونم زینب خوب بزرگ کنم... هادی دوماهه ندیدمت.. نمیخای بیای خوابم بی معرفت... پاشد زینب سادات بغل کرد -مائده کجا داری میری عزیز عمه @ میخام برم پیش هادی _باشه صبرکن خودم میبرمت تو حالت خوب نیست.... زهراجان مراقب مرتضی باش سر کوچه یه ماشین شبیه ماشین پسرعموم دیدم -مائده اون ماشین پسرعمو بود؟؟ @ نمیدونم عمه... من حواسم نشد مائده بردم مزارشهدا وای که حرفای این دختر... دل آتیش میزدااا دست میکشید رو مزار هادی میگفت _درد نداشت لحظه ای سرتو بریدن... مادرمون اومده بود پیشت؟ .. سرتو به دامن گرفته بود؟ -مائده پاشو بسه دختر... خودتو اذیت میکنی.. ببین زینب ترسیده بیا بریم خونه داداش اینا تو بذارم اونجا خیالم راحته.. مائده گذاشتم خونه برادرم... خودم برگشتم خونه مرتضی اینا زهرا با قیافه بهم ریخته در باز کرد -زهرا چی شده.. =زن عموت اینجا بود... به داداشم زخم زبون زد.. داداش هم تا مجتبی اومد گفت منو برسون تهران الان که به مجتبی زنگ زدم گفت خودش داره برمیگرده... داداش برای اهواز بلیط گرفته _میدونم کجا رفته الان میرم به سید محسن میگم منو برسونه تهران.. ....راوے مرتضے.... تو هواپیما بودم به دوران دانشجو
یی نرگس سادات... و دوران عقدمون فڪر میکردم از روزای اول دانشگاه یه حسی نسبت به این دختر داشتم اما نه حس ... این دختر انقدر عفیف و پاکدامن بود... که هیچ پسری به خودش اجازه نمیداد فکر گناه بکنه جریان محجبه شدن که توفیق شهدایی بود این دختر عطر و بوی زهرایی میداد... وقتی تو سردخونه چشمام بازکردم... و بعداز چندروز با ماجرای جانبازیم کنار اومدم... نمیدونستم از بودن در کنار نرگس سادات ناراحت باشم یا شاد.. نرگس یه عشق دنیویی پاک هستش.. عطر سیب قرمز من عاشق این دخترم.. الانم دارم میرم طلائیه ... میدونم به ساعتی نکشیده نرگس کنارمه هواپیما تو فرودگاه اهواز به زمین نشست... اول رفتم یه هتل.. یه دوش گرفتم با ماشین خودم هتل راهی طلائیه شدم اینجا مقر قمربنی هاشمه... اینجا بوی حضرت عباس میده... نرگس به من میگه منم بوی حضرت عباس میدم اینجا حاج حسین خزاری عباسی شد.. اینجا جای قدمای حاج ابراهیم همت هستش... یه دور تو طلائیه زدم شروع کردم با شهدا حرف زدن.. چرا منو باخودتون نبردید.. رسم این نبود... بمونم هی زخم زبان بشنوم.. نرگس من عاشقه... عاشق... چرا باید مردم بخاطر عشقش بهش خرده بگیرن... چندساعتی گذشت صدای داد نرگس به گوشم رسید... _مــــــــــــــر تــــــــــــضـــــــــی آقــــــــــــــــــــــا... همســــــــــــــــر کجای ؟؟؟ رفتم پیشش... _تو از کجا میدونستی من اینجام.. -فکر کن من ندونم تو کجایی نشست کنارم... سرم گذشتم رو پاش _نرگس خیلی دوستت دارم 💗علمــدارعشــق💗 قسمت30 ....راوی مرتضی... ۲سال بعد حتما میگید تو این دوسال چی شد... وقتی از طلائیه برگشتیم رفتیم مشهد بعدش رفتیم سر خونه و زندگی خودمون نرگس بخاطر من با اونکه جز نخبه های علمی بود انصراف داد چندماه بعد ازدواج خدا یه سه قلو به ما داد اسم دوتاشون من به یاد همرزای غریبم که تو دمشق جا موندن... اسمشون گذاشتم حسن و حسین گذاشتم... و نرگس بخاطر شفای من اسم آخری گذاشت رضا تو اتاق بودم که نرگس گفت _بذار کمکت کنم عزیزم +نرگس صدای پسرا میاد... - اول_همسربعدفرزند .... تا من این سه تا پسر شیطون تو ماشین جا بدم توهم بیا عزیزم بالاخره روز ششم سفر شد... و ما الان تو حرم حضرت عباس هستیم... صدای جق جق کفش پسرا تمام صحن برداشته.. نرگس دستم فشار داد گفت _مرتضی... تو علمدار عشقی 📚✨⇦یک جا خوانده بودم همه ی پایان ها خوش است و اگر پایانی تلخ بود بدانید هنوز به آخر نرسیده است امیدوارم زندگی همه مانند یک رمان آخرش خوش باشد یک رمان دیگر رو هم در کنار هم به پایان رسوندیم☺️ منتظر رمان زیبای بعدی باشید کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند🌷
💛رمان جدید💛 🖤نام رمان:تنها میان داعش🖤 💙نام نویسنده:فاطمه ولی نژاد💙 ♥*مقــدمہ رمــــــاݩ..♥ این داستان برگرفته از؛ حوادث حقیقی خرداد تا شهریور سال ١٣٩٣ در شهر «آمِرلی» عراق بود ڪه با خوشه چینی از خاطرات مردم مقاوم و رزمندگان دلاور این شهر، به ویژه فرماندهی بی نظیر در قالب داستانی عاشقانه روایت شد. 💕با ما همراه باشید↻ کانال مشتاقان شهادت🌷 https://chat.whatsapp.com/DFWIe34NJfzIaWbLRC9LTU ___________________ https://chat.whatsapp.com/BxLCAnwDDzD39rbBczP1fV ___________________ https://chat.whatsapp.com/IrYJgVk28a6AVkxZMa4LoV 💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞 🇮🇷رمــــــــان شهدایی و 🇮🇶 💣قسمت وسعت سرسبز باغ، در گرمای دلچسب غروب، تماشاخانه‌ای بود ڪه هر چشمی را نوازش میداد. خورشید پس از یڪ روز آتش‌بازی در این روزهای گرم آخر بهار، رخساره در بستر آسمان ڪشیده و خستگی یڪ روز بلند بهاری را خمیازه میڪشید. دست خودم نبود، ڪه این روزها در قاب این صحنه سِحرانگیز، تنھا صورت زیبای او را میدیدم! حتی بادی ڪه از میان برگ سبز درختان و شاخه‌های نخل‌ها رد میشد، عطر عشق او را در هوا رها میڪرد و همین عطر، هر غروب دلتنگم میڪرد! دلتنگ لحن گرمش، نگاه عاشقش، صدای مهربان و خنده‌های شیرینش! چقدر این لحظات تنگ غروب، سخت میگذشت تا شب شود و او برگردد. و انگار همین باد، نغمه دلتنگی‌ام را به گوشش رسانده بود ڪه زنگ موبایلم به صدا در آمد. همانطور ڪه روی حصیر ڪف ایوان نشسته بودم، دست دراز ڪردم و گوشی را از گوشه حصیر برداشتم. بعد از یڪ دنیا عاشقی، دیگر میدانستم اوست ڪه خانه قلبم را دق الباب میڪند و بی آنڪه شماره را ببینم، دلبرانه پاسخ دادم _بله؟ با نگاهم همچنان در پهنه سبز و زیبای باغ میچرخیدم و در برابر چشمانم، چشمانش را تجسم میڪردم تا پاسخم را بدهد ڪه صدایی خشن، خماری عشق را از سرم پراند -الو... هر آنچه در خانه خیالم ساخته بودم، شڪست. نگاهم به نقطه ای خیره ماند، خودم را جمع ڪردم و این بار با صدایی محڪم پرسیدم _بله؟ تا فرصتی ڪه بخواهد پاسخ بدهد، به سرعت گوشی را از ڪنار صورتم پایین آورده و شماره را چڪ ڪردم، ناشناس بود. دوباره گوشی را ڪنار گوشم بردم و شنیدم با همان صدای زمخت و لحن خشن تڪرار میڪند -الو... الو... از حالت تهاجمی صدایش، ڪمی ترسیدم و خواستم پاسخی بدهم ڪه خودش با عصبانیت پرسید -منو میشناسی؟؟؟ ذهنم را متمرڪز ڪردم،اما واقعاًصدایش برایم آشنا نبود که مردد پاسخ دادم -نه! و او بلافاصله و با صدایی بلندتر پرسید -مگه تو نرجس نیستی؟؟؟ از اینکه اسمم را میدانست، حدس زدم از آشنایان است،اما چرا انقدر عصبانی بود ڪه دوباره با حالتی معصومانه پاسخ دادم -بله، من نرجسم، اما شما رو نمیشناسم! ڪه صدایش از آسمان خراش خشونت به زیر آمد و با خنده‌ای نمکین نجوا کرد -ولی من که تو رو خیلی خوب میشناسم عزیزم! و دوباره همان خنده های شیرینش گوشم را پُر کرد. دوباره مثل روزهای اول .... 💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞 🇮🇷رمــــــــان شهدایی و 🇮🇶 💣قسمت دوباره مثل روزهای اول دلم لرزید، ڪه او در لرزاندن دل من به شدت مهارت داشت. چشمانم را نمیدید، اما از همین پشت تلفن برایش پشت چشم نازڪ ڪردم و با لحنی غرق ناز پاسخ دادم _از همون اول ڪه گوشی زنگ خورد، فهمیدم تویی! با شیطنت به میان حرفم آمد و گفت -اما بعد گول خوردی! و فرصت نداد از رڪب عاشقانه ای که خورده بودم دفاع ڪنم و دوباره با خنده سر به سرم گذاشت _من همیشه تو رو گول میزنم! همون روز اولم گولت زدم ڪه عاشقم شدی! و همین حال و هوای عاشقیمان در گرمای عراق، مثل شربت بود؛ شیرین و خنڪ! خبر داد سر کوچه رسیده، و تا لحظاتی دیگر به خانه می‌آید، ڪه با دستپاچگی گوشی را قطع ڪردم تا برای دیدارش مهیا شوم. از همان روی ایوان وارد اتاق شدم، و او دست بردار نبود ڪه دوباره پیامگیر گوشی به صدا در آمد. در لحظات نزدیک مغرب، نور چندانی به داخل نمی‌تابید و در همان تاریڪی، قفل گوشی را باز ڪردم ڪه دیدم باز هم شماره غریبه است. دیگر فریب شیطنتش را نمیخوردم، ڪه با خنده‌ای ڪه صورتم را پُر ڪرده بود پیامش را باز ڪردم و دیدم نوشته است _من هنوز دوستت دارم، فقط ڪافیه بهم بگی تو هم دوستم داری! اونوقت اگه عمو و پسرعموت تو آسمونا هم قایمت ڪنن، میام و با خودم می برمت! -عَدنان- برای لحظاتی احساس ڪردم، در خلائی در حال خفگی هستم ڪه حالا °من شوهر داشتم° و نمیدانستم عدنان از جانم چه میخواهد؟ در تاریڪی و تنھایی اتاق، خشڪم زده و خیره به نام عدنان، هر آنچه از او در خاطرم مانده بود، روی سرم خراب شد. حدود یڪ ماه پیش، در همین باغ، در همین خانه برای‌ نخستین
بار بود ڪه او را میدیدم. وقتی از همین اتاق، قدم به ایوان گذاشتم تا برای میهمان عمو چای ببرم ڪه نگاه و چشمانم را پُر کرد، طوری ڪه نگاهم از خجالت پشت پلڪ‌هایم پنهان شد. کنار عمو ایستاده، و پول پیش خرید بار توت را حساب میڪرد. عمو همیشه از روستاهای اطراف "آمِرلی" مشتری داشت و مرتب در باغ رفت و آمد میڪردند، اما این جوان را، تا آن روز ندیده بودم.مردی لاغر وقدبلند، با صورتی به شدت سبزه ڪه زیر خط باریڪی از ریش و سبیل، تیره تر به نظر میرسید. چشمان گود رفته اش مثل دو تیله کوچک سیاه برق میزد و احساس میڪردم، با همین نگاه شَرّش برایم چشمڪ میزند. از ڪه همه وجودم را پوشانده بود، چند قدمی عقب تر ایستادم و سینی را جلو بردم تا عمو از دستم بگیرد. سرم همچنان پایین بود، اما سنگینی حضورش آزارم میداد ڪه هنوز عمو سینی را از دستم نگرفته، از تله نگاه تیزش گریختم. از چهارسالگی ڪه پدر و مادرم به‌ جرم و به اتهام شرکت در علیه صدام اعدام شدند، من و برادرم عباس.... 💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞 🇮🇷رمــــــــان شهدایی و 🇮🇶 💣قسمت من و برادرم عباس، در این خانه بزرگ شده و عمو و زن عمو برایمان عین پدر و مادر بودند. روی همین حساب بود ڪه تا به اتاق برگشتم، زن عمو مادرانه نگاهم ڪرد و حرف دلم را خواند _چیه نور چشمم؟ چرا رنگت پریده؟ رنگ صورتم را نمیدیدم، اما از پنجه چشمانی ڪه لحظاتی پیش پرده صورتم را پاره ڪرده بود، خوب میفهمیدم حالم به هم ریخته است. زن عمو همچنان منتظر پاسخی، نگاهم میڪرد ڪه چند قدمی جلوتر رفتم. ڪنارش نشستم و با صدایی گرفته اعتراض ڪردم _این ڪیه امروز اومده؟ زن عمو همانطور ڪه به پشتی تکیه زده بود، گردن ڪشید تا از پنجره های قدی اتاق، داخل حیاط را ببیند و همزمان پاسخ داد _پسر ابوسیفِ، مث اینکه باباش مریض شده این میاد واسه حساب ڪتاب. و فهمید علت حال خرابم، در همین پاسخ پنهان شده ڪه با هوشمندی پیشنهاد داد _نهار رو خودم براشون میبرم عزیزم! خجالت میڪشیدم اعتراف ڪنم، ڪه در سڪوتم فرو رفتم اما خوب میدانستم زیبایی این دختر ترکمن ، افسار چشمانش را آن هم مقابل عمویم، این چنین پاره ڪرده است. تلخی نگاه تندش تا شب با من بود، تا چند روز بعد، ڪه دوباره به سراغم آمد. صبح زود برای جمع ڪردن لباس ها، به حیاط پشتی رفتم، در وزش شدید باد و گرد و خاڪی ڪه تقریباً چشمم را بسته بود، لباس ها را در بغلم گرفتم و به سرعت به سمت ساختمان برگشتم ڪه مقابم ظاهر شد. لب پله ایوان، به ظاهر به انتظار عمو نشسته بود و تا مرا دید با نگاهی ڪه نمیتوانست کنترلش کند، بلند شد. شال ڪوچڪم سر و صورتم را به‌درستی نمی پوشاند ڪه من اصلا انتظار دیدن را در این صبح زود در حیاطمان نداشتم. دستانی ڪه پر از لباس بود، بادی ڪه شالم را بیشتر به هم میزد، و چشمان هیزی ڪه فرصت تماشایم را لحظه ای از دست نمیداد. با لبخندی زشت سلام ڪرد، و من فقط به دنبال حفظ و بودم ڪه با یڪ دست تلاش میڪردم خودم را پشت لباس های در آغوشم پنهان ڪنم و با دست دیگر، شالم را از هر طرف میڪشیدم تا سر و صورتم را بیشتر بپوشاند. آشکارا مقابل پله ایوان ایستاده بود، تا راهم را سد ڪرده و معطلم ڪند و بی پروا براندازم میڪرد. در خانه خودمان، اسیر هرزگی این مرد اجنبی شده بودم، نه میتوانستم ڪنارش بزنم نه رویش را داشتم ڪه صدایم را بلند ڪنم. دیگر چاره ای نداشتم، به سرعت چرخیدم و با قدم هایی ڪه از هم پیشی میگرفتند تا حیاط پشتی تقریباً دویدم و باورم نمیشد دنبالم بیاید! دسته لباس ها را روی طناب ریختم، و همان طور ڪه پشتم به صورت نحسش بود، خودم را با بند رخت و لباس ها مشغول ڪردم بلڪه دست از سرم بردارد، اما دست بردار نبود، ڪه صدای چندش آورش را شنیدم _من عدنان هستم، پسر ابوسیف. تو دختر ابوعلی هستی؟ دلم میخواست با همین دستانم، ڪه از عصبانیت گُر گرفته بود، آتشش بزنم و نمیتوانستم ڪه همه خشمم را با مچاله کردن لباس های روی طناب خالی میڪردم. و او همچنان زبان میریخت.... 💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞 🇮🇷رمــــــــان شهدایی و 🇮🇶 💣قسمت و او همچنان زبان میریخت _امروز ڪه داشتم میومدم اینجا، همش تو فڪرت بودم! آخه دیشب خوابت رو میدیدم! شدت تپش قلبم را، دیگر نه در قفسه سینه ڪه در همه بدنم احساس میڪردم و این ڪابوس تمامی نداشت که با نجاستی ڪه از چاه دهانش بیرون میریخت، حالم را به هم زد _دیشب تو خوابم خیلی قشنگ بودی، اما امروز ڪه دوباره دیدمت، از تو خوابم قشنگتری! نزدیک شدنش را، از پشت سر به وضوح حس میڪردم‌ڪه نفسم در سینه بند آمد و فقط زیر لب {یاعلی} میگفتم تا نجاتم دهد. با هر نفسی ڪه با وحشت از سینه ام بیرون می آمد امیرالمؤمنین علیه السلام را صدا میزدم و د یگر
میخواستم جیغ بزنم، ڪه با دستان حیدری اش نجاتم داد! به خدا امداد بود که از حنجره "حیدر" سربرآورد! آوای مردانه و محڪم حیدر بود ڪه در این لحظات سخت تنھایی، پناهم داد _چیکار داری اینجا؟ از طنین غیرتمندانه صدایش، چرخیدم و دیدم عدنان زودتر از من، رو به حیدر چرخیده و میخڪوب حضورش تنها نگاهش میڪند. حیدر با چشمانی ڪه از عصبانیت سرخ و درشت تر از همیشه شده بود، دوباره بازخواستش ڪرد _بهت میگم اینجا چیکار داری؟؟؟ تنها حضور پسرعموی مهربانم، ڪه از ڪودڪی همچون برادر بزرگترم همیشه حمایتم میڪرد، میتوانست دلم را این‌طور قرص ڪند ڪه دیگر نفسم بالا آمد و حالا نوبت عدنان بود ڪه به لڪنت بیفتد _اومده بودم حاجی رو ببینم! حیدر قدمی به سمتش آمد، از بلندی قد، هر دو مثل هم بودند، اما قامت چھارشانه حیدر طوری مقابلش را گرفته بود ڪه این بار راه گریز او بسته شد و خوبی بابت بستن راه من بود! از کنار عدنان با نگرانی نگاهم ڪرد، و دیدن چشمان معصوم و وحشت زده ام کافی بود تا حُڪمش را اجرا ڪند ڪه با کف دست به سینه عدنان ڪوبید و فریاد ڪشید _همین جا مثِ سگ میڪُشمت!!! ضرب دستش به حدی بود، ڪه عدنان قدمی عقب پرت شد. صورت سبزه اش از ترس و عصبانیت ڪبود شد و راه فراری نداشت ڪه ذلیلانه دست به دامان غیرت حیدر شد _ما با شما یه عمر معامله ڪردیم! حالا چرا مهمون ڪُشی میڪنی؟؟؟ حیدر با هر دو دستش، یقه پیراهن عربی عدنان را گرفت و طوری ڪشید ڪه من خط فشار یقه لباس را از پشت میدیدم ڪه انگار گردنش را میبُرید و همزمان بر سرش فریاد زد _بی‌غیرت! تو مھمونی یا دزد ناموس؟؟؟ از آتش غیرت و غضبی ڪه، به جان پسر عمویم افتاده و نزدیڪ بود ڪاری دستش بدهد، ترسیده بودم ڪه با دلواپسی صدایش زدم _حیدر تو رو خدا! و نمیدانستم همین نگرانی خواهرانه، بهانه به دست آن حرامی میدهد ڪه با دستان لاغر و استخوانی اش به دستان حیدر چنگ زد و پای مرا وسط ڪشید _ما فقط داشتیم با هم حرف میزدیم! نگاه حیدر به سمت چشمانم چرخید و من صادقانه شهادت دادم _دروغ میگه پسرعمو! اون دست از سرم برنمیداشت... و اجازه نداد حرفم تمام شود ڪه..... 💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞 🇮🇷رمــــــــان شهدایی و 🇮🇶 💣قسمت اجازه نداد حرفم تمام شود ڪه فریاد بعدی را سر من ڪشید _برو تو خونه! اگر بگویم حیدر تا آن روز، این طور سرم فریاد نڪشیده بود، دروغ نگفته ام ڪه همه ترس و وحشتم شبیه بغضی مظلومانه در گلویم ته نشین شد و ساڪت شدم. مبهوت پسرعموی مهربانم، ڪه بی‌رحمانه تنبیھم ڪرده بود،لحظاتی نگاهش ڪردم تا لحظه ای ڪه روی چشمانم را پرده ای از اشڪ گرفت. دیگر تصویر صورت زیبایش پیش چشمانم محو شد ڪه سرم را پایین انداختم، با قدمهایی ڪُند و ڪوتاه از ڪنارشان رد شدم و به سمت ساختمان رفتم. احساس میڪردم، دلم زیر و رو شده است؛ وحشت رفتار زشت و زننده عدنان ڪه هنوز به جانم مانده بود و از آن سخت تر، شُڪی ڪه در چشمان حیدر پیدا شد و فرصت نداد از خودم دفاع ڪنم. حیدر بزرگترین فرزند عمو بود، و تڪیه گاهی محڪم برای همه خانواده، اما حالا احساس میڪردم، این تکیه گاه زیر پایم لرزیده و دیگر به این خواهر ڪوچڪترش اعتماد ندارد. چند روزی حال دل من همین بود، وحشت زده از نامردی ڪه میخواست آزارم دهد و دلشڪسته از مردی ڪه، باورم نکرد! انگار حال دل حیدر هم بهتر از من نبود ڪه همچون من از روبرو شدنمان فراری بود و هر بار سر سفره، ڪه همه دور هم جمع میشدیم، نگاهش را از چشمانم میگرفت و دل من بیشتر میشڪست. انگار فراموشش هم نمیشد ڪه هر بار با هم روبرو میشدیم، گونه هایش بیشتر گل انداخته و نگاهش را بیشتر پنھان میڪرد. من به ڪسی چیزی نگفتم، و میدانستم او هم حرفی نزده ڪه عمو هر از گاهی سراغ عدنان و حساب ابوسیف را میگرفت و حیدر به روی خودش نمی آورد از او چه دیده و با چه وضعی از خانه بیرونش ڪرده است. شب چهارمی بود، ڪه با این وضعیت دور یک سفره روی ایوان می نشستیم، من دیگر حتی در قلبم با او قهر ڪرده بودم ڪه اصلا نگاهش نمیڪردم، و دست خودم نبود ڪه دلم از بیگناهی‌ام همچنان می‌سوخت. شام تقریباً تمام شده بود، ڪه حیدر از پشت پرده سڪوت همه این شب ها بیرون آمد و رو به عمو ڪرد _بابا! عدنان دیگه اینجا نمیاد. شنیدن نام عدنان، قلبم را به دیوار سینه ام ڪوبید و بی‌اختیار سرم را بالا آورد. حیدر مستقیم به عمو نگاه میڪرد، و طوری مصمم حرف زد، ڪه فاتحه آبرویم را خواندم. ظاهراً دیگر به نتیجه رسیده و میخواست قصه را فاش ڪند. باور نمیڪردم، حیدر این همه بیرحم شده باشد ڪه بخواهد در جمع آبرویم را ببرد. اگر لحظه ای سرش را می چرخاند، میدید چطور با نگاه مظلومم التماسش میڪنم تا حرفی نزند. و او بی‌خبر از دل بی تابم، حرفش را زد _عدنان با ارتباط داره، دیگه صلاح نیس با ها
شون ڪار کنیم. لحظاتی از هیچڪس صدایی درنیامد و از همه متحیرتر من بودم. ؟! به ذهنم هم نمیرسید برای نیامدن عدنان، این طور بھانه بتراشد. بی اختیار..... ادامه دارد....
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞 🇮🇷رمــــــــان شهدایی و 🇮🇶 💣قسمت بی اختیار محو صورتش شده، و پلڪی هم نمیزدم ڪه او هم سرش را چرخاند.و نگاهم ڪرد و چه نگاه سنگینی ڪه این بار من نگاهم را از چشمانش پس گرفتم و سر به زیر انداختم. نمیفهمیدم چرا این حرف‌ها را میزند، و چرا پس از چند روز، دوباره با چشمانم آشتی ڪرده است؟ اما نگاهش ڪه مثل همیشه نبود؛ اصلا مهربان و برادرانه نبود، طوری نگاهم ڪرد ڪه برای اولین بار دست و پای دلم را گم کردم. وصله بودن، تھمت ڪمی نبود ڪه به این سادگی ها به ڪسی بچسبد،یعنی میخواست با این دروغ،آبروی مرا بخرد؟ اما پسرعمویی ڪه من میشناختم، اهل تھمت نبود ڪه صدای عصبی عمو، مرا از عالم خیال بیرون ڪشید _من بی غیرت نیستم ڪه با قاتل برادرم معامله ڪنم! خاطره پدر و مادر جوانم، ڪه به دست بعثی‌ها شهید شده بودند، دل همه را لرزاند و از همه بیشتر قلب مرا تڪان داد، آن هم قلبی ڪه هنوز مات رفتار حیدر مانده بود. عباس مدام از حیدر سوال میڪرد، چطور فهمیده و حیدر مثل این ڪه دلش جای دیگری باشد، پاسخ پرسش های عباس را با بی‌تمرڪزی میداد. یڪ چشمش به عمو بود،ڪه خاطره شهادت پدرم بی تابش ڪرده بود، یک چشمش به عباس،ڪه مدام سوال پیچش میڪرد و احساس میڪردم، قلب نگاهش پیش من است ڪه دیگر در برابر بارش شدید احساسش ڪم آوردم. به بھانه جمع ڪردن سفره بلند شدم و با دست هایی ڪه هنوز میلرزید، تُنگ شربت را برداشتم. فقط دلم میخواست، هرچه زودتر از معرڪه نگاه حیدر ڪنار بڪشم و نمیدانم چه شد، ڪه درست بالای سرش، پیراهن بلندم به پایم پیچید و تعادلم را از دست دادم. یڪ لحظه سڪوت و بعد صدای خنده جمع! تُنگ شربت در دستم سرنگون شده، و همه شربت را روی سر و پیراهن سپید حیدر ریخته بودم. احساس میڪردم خنڪای شربت مقاومت حیدر را شڪسته ڪه با دستش موهایش را خشڪ ڪرد و بعد از چند روز دوباره خندید. صورتش از خنده و خجالت، سرخ شده و به گمانم گونه های من هم از خجالت گل انداخته بود ڪه حرارت صورتم را به خوبی حس میڪردم. زیر لب عذرخواهی ڪردم، اما انگار شیرینی شربتی ڪه به سرش ریخته بودم، بی‌نھایت به ڪامش چسبیده بود ڪه چشمانش این همه میدرخشید و همچنان سر به زیر میخندید. انگار همه تلخی‌های این چند روز، فراموشش شده و با تھمتی ڪه به عدنان زده بود، ماجرا را خاتمه داده و حالا با خیال راحت میخندید. چین و چروڪ صورت عمو هم، از خنده پُر شده بود ڪه با دست اشاره ڪرد تا برگردم و بنشینم. پاورچین برگشتم و سر جایم ڪنار حلیه، همسر عباس نشستم. زن عمو به دخترانش زینب و زهرا، اشاره ڪرد تا سفره را جمع ڪنند و بلافاصله عباس و حلیه هم بلند شدند و به بھانه خواباندن یوسف به اتاق رفتند. حیدر صورتش مثل گل سرخ شده، و همچنان نه با لب هایش ڪه با چشمانش میخندید. واقعاً نمیفهمیدم چه خبر است، در سڪوتی ساختگی سرم را پایین انداخته... 💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞 🇮🇷رمــــــــان شهدایی و 🇮🇶 💣قسمت در سڪوتی ساختگی، سرم را پایین انداخته و در دلم غوغایی بود ڪه عمو با مهربانی شروع ڪرد _نرجس جان! ما چند روزی میشه‌ میخوایم باهات صحبت ڪنیم، ولی حیدر قبول نمیڪنه. میگه الان وقتش نیس. اما حالا من این شربت رو به فال نیڪ میگیرم و این روزهای خوب ماه رجب و تولد امیرالمؤمنین علیه‌السلام رو از دست نمیدم! حرف های عمو سرم را بالا آورد، نگاهم را به میهمانی چشمان حیدر برد و دیدم نگاه او هم در ایوان چشمانش به انتظارم نشسته است. پیوند نگاهمان، چند لحظه بیشتر طول نڪشید و هر دو با شرمی شیرین سر به زیر انداختیم. هنوز عمو چیزی نگفته بود، اما من از همین نگاه، راز فریاد آن روز حیدر، قهر این چند روز و نگاه و خنده های امشبش را یڪجا فهمیدم ڪه دلم لرزید. دیگر صحبت های عمو، و شیرین زبانی های زن عمو را در هاله ای از هیجان میشنیدم ڪه تصویر نگاه عاشقانه حیدر لحظه ای از برابر چشمانم کنار نمیرفت. حالا میفهمیدم، آن نگاهی ڪه نه برادرانه بود و نه‌ مهربان، عاشقانه ای بود ڪه برای اولین بار حیدر به پایم ریخت. خواستگاری عمو، چند دقیقه بیشتر طول نڪشید و سپس ما را تنها گذاشتند تا با هم صحبت ڪنیم. در خلوتی ڪه پیش آمده بود، سرم را بالا آوردم و دیدم حیدرخجالتی‌تر از همیشه همچنان سرش پایین است. انگار با برملا شدن احساسش، بیشتر از نگاهم خجالت میڪشید و دستان مردانه اش به نرمی میلرزید. موهای مشڪی و ڪوتاهش، هنوز از خیسی شربت میدرخشید و پیراهن خیس وسپیدش به شانه اش چسبیده بود ڪه بی‌اختیار خنده ام گرفت. خنده ام را هرچند زیرلب بود، اما شنید ڪه سرش را بلند ڪرد و با مهربانی به رویم لبخند زد. دیگر از راز دلش خبر داشتم ڪه تا نگاهم ڪرد از خجالت سر به زیر انداختم. تا لحظاتی پیش، او برایم همان برادر بزرگتر بود و حالا میدیدم،