.
یک روز مشغول مرتب کردن کتابخانه ی📚📚 اتاقم بودم که مادرم وارد اتاق شد و گفت :
_ بیا دو دقیقه بشین باهات کار دارم.
کتابها📚 را روی میز گذاشتم و نشستم.
_ رضا من با پدرت درباره ی زن گرفتنت صحبت کردم. بهش گفتم اون خونه ی 80 متری که تو کوچه ی مامان بزرگ اینا دادیم اجاره رو خالی کنه. تو شرکت «مهندس قرایی» هم یه کار نیمه وقت دست و پا کنه تا یه درآمدی برات بشه. ولی #به_شرطی که به حرف من گوش بدی.😐☝️
+ یعنی چیکار کنم؟😊
از لای مجله ای📰 که در دستش بود یک عکس بیرون آورد و نشانم داد و گفت :
_ اینو ببین. اسمش مهسا ست. تک دخترم هست. خانواده ی با اصل و نسبی هستن. تو جشن تولد شهلا باهاشون آشنا شدم. همکلاسی شهلاست. تازه دیپلمشو گرفته. باباشم مهندسه. به زنداییت گفتم غیر مستقیم بپرسه ببینه دخترشون اصلا قصد ازدواج داره یا نه. حالا قراره بهم خبر بده. بیا ببین از قیافش خوشت میاد؟
عکس را گرفتم و نگاه کردم. دختری بور با چشم های عسلی.
❤️چهره ی فاطمه❤️ جلوی چشمانم آمد. با خودم گفتم با اینکه همیشه خودش را می پوشاند👑 اما چقدر از این دختر زیباتر است.
❤️نگاه فاطمه❤️ آنقدر دلنشین بود که دیگر #هیچ_دختری برایم جذابیت نداشت. چیزی نگفتم و عکس را به مادرم دادم. پرسید :
_ چی شد؟ نظرت چیه؟
+ از قیافش خوشم نیومد.😊
_ وااا! چرا؟؟؟😐
+ خوشم نیومد دیگه. نمیدونم.
_ خب از چه جور قیافه ای خوشت میاد؟ بگو تو همون مایه ها بگردم برات پیدا کنم؟
هنوز جواب مشخصی از فاطمه نگرفته بودم. بلاتکلیف بودم. می دانستم اگر هم بگویم #هیچکس_بجزفاطمه را نمیخواهم دوباره جنجال به پا می شود. به ناچار بهانه تراشیدم و گفتم :
+ قدش بلند تر باشه. چشم و ابروشم مشکی باشه.😕
مادر که دید حرفی از فاطمه در میان نیست خیالش راحت شد. با خوشحالی بغلم کرد و گفت :
_ باشه عزیزدلم. میگردم خشکل ترین دختر قد بلند و چشم و ابرو مشکی شهرو برات پیدا می کنم.
از اتاقم رفت و من دوباره مشغول مرتب کردن کتابخانه شدم...
چشمم به گوی موزیکالی🔮 افتاد که سال قبل از ترکیه خریده بودم. با دستمال گرد و خاکش را پاک کردم و کوکش را چرخاندم. می چرخید و برگ های پاییزی🍂 بالا و پایین می رفتند.
دلم گرفته بود...
از انتظار کشیدن خسته شده بودم. چشمم را بستم، قطره اشکی از گوشه ی چشمم ریخت...😔😢
ادامه دارد
🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور
🍁رمان هیجانی و فانتزی
🌷 #مثل_هیچکس
🍁قسمت #سی
«مهندس قرایی» یکی از دوستان قدیمی پدرم بود...
یک دفتر بزرگ فنی مهندسی داشت و بیشتر پروژه های مهم عمرانی شهر را انجام می داد. البته تنها نبود، شریک هم داشت. برای #کسب_تجربه و #درآمدی مختصر به وساطت پدر در دفترش مشغول شدم...
آن روزها بلاتکلیفی بدجور آزارم می داد. سعی کردم در این مدت خودم را به چیزی سرگرم کنم تا انتظار کشیدن کمتر اذیتم کند. درنتیجه حسابی خودم را مشغول کار کردم. تمام انرژیم را متمرکز می کردم و در مدت کمی پروژه ها را تحویل می دادم.
مهندس قرایی تحت تاثر سرعت عمل و دقت کارهایم قرار گرفته بود و از خلاقیتی که در پروژه ها به خرج میدادم خوشش می آمد.☺️😊
هربار که حضوری یا تلفنی با پدرم حرف می زد از من تعریف و تمجید می کرد. حضور من بعنوان یک دانشجوی تازه کاری که هنوز درسش هم تمام نشده در شرکت معتبر آنها فقط به واسطه ی آشنایی پدرم با مهندس قرایی بود.
به همین دلیل پدرم برای تشکر و قدردانی یک شب او و خانواده اش را به منزلمان دعوت کرد.
پسر مهندس قرایی خارج از ایران درس میخواند و برای تعطیلات آمده بود. بعد از شام همسر مهندس همراه مادرم در آشپزخانه مشغول شدند و ما هم سرگرم بحث کار و درس شدیم. مهندس قرایی به «نیما» گفت :
_ این آقا رضا واقعا کارش حرف نداره. بچه هایی که برای کارآموزی و پروژه های عملی میان شرکت ما خیلی طول میدن تا یه کار رو به ثمر برسونن. کاری که اونا در عرض یک هفته انجام میدن این آقا رضای ما سه چهار روزه تحویل میده. واقعا کیف میکنم از دقت و سرعتی که داره.😊
پدرم نگاه غرور آمیزی😌 به من کرد و گفت :
+ این پسر ما خیلی استعداد داره ولی حیف که قدر خودشو نمیدونه.
نیما چند سالی از من بزرگتر بود...
یک پسر عینکی و مودب که در حوزه ی تخصصش اطلاعات و مطالعات جامعی داشت. بعد از گرفتن دیپلم در آزمون ورودی یکی از دانشگاهای خوب انگلستان شرکت کرده بود و چند سالی می شد که برای ادامه تحصیل آنجا زندگی می کرد. نیما رو به من کرد و گفت :
_ من میدونم پدر مشکل پسندم از کسی تعریف بیهوده نمی کنه. اگه واقعا به رشته ت علاقه مندی و آینده ی کاریت برات مهمه شاید بتونم کمکت کنم برای #ادامه_تحصیل بیای اونجا.
پدرم که هیجان زده شده بود فورا گفت :
+ واقعا این امکان وجود داره؟ اگه بشه فرصت خیلی خوبیه.
_ بله امکانش وجود داره، فقط دوتا مساله ی مهم هست. یکی اینکه حتما باید #مدرک_تافل داشته باشه و دیگری اینکه باید توی #آزمون_ورودی شرکت کنه و در