eitaa logo
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
3.6هزار دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
6 فایل
سلام به کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند خوش آمدید. مطالب کانال صرفا جهت اطلاع واستفاده شما عزیزان می باشد. تبلیغ کسب و کار کانال و گروه ----------------------------------------------------- آیدی مدیر @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
به گونه‌اش چسبانده و زیر گوشش آهسته نجوا میڪرد ڪه عمو به سمت ما چرخید و ناباورانه خبر داد : _جنگنده‌ها شمال شهر رو بمبارون میڪنن! داعش ڪه هواپیما نداشت و نمیدانستیم چه ڪسی به ڪمڪ مردم در محاصره آمرلی آمده است. هر چه بود پس از ۱۶ساعت بساط آتش‌بازی داعش جمع شد و نتوانست وارد شهر شود ڪه نفس ما بالا آمد و از ڪمد بیرون آمدیم. تحمل اینھمه ترس و وحشت، جانمان را گرفته و باز از همه سخت‌تر گریه‌های یوسف بود. حلیه دیگر با شیره جانش سیرش میڪرد و من میدیدم برادرزاده‌ام چطور دست و پا میزند ڪه دوباره دلشوره عباس به جانم افتاد. با ناامیدی به موبایلم نگاه ڪردم و دیگر نمیدانستم از چه راهی خبری از عباس بگیرم. حلیه هم مثل من نگران عباس بود ڪه یوسف را تڪان میداد و مظلومانه گریه میڪرد و خدا به اشک عاشقانه او رحم ڪرد ڪه عباس از در وارد شد. مثل رؤیا بود؛ حلیه حیرت‌زده نگاهش میڪرد و من با زبان روزه جام شادی را سر ڪشیدم ڪه جان گرفتم و از جا پریدم. ما مثل پروانه دور عباس میچرخیدیم ڪه از معرڪه آتش و خون، خسته و خاڪی برگشته و چشم او از داغ حال و روز ما مثل شمع میسوخت. یوسف را به سینه‌اش چسباند و میدید... 💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞 🇮🇷رمــــــــان شهدایی و 🇮🇶 💣قسمت میدید رنگ حلیه چطور پریده ڪه با صدایی گرفته خبر داد : _قراره دولت با هلیڪوپتر غذا بفرسته! و عمو با تعجب پرسید : _حمله هوایی هم ڪار دولت بود؟ عباس همانطور ڪه یوسف را میبویید، با لحنی مردد پاسخ داد : _نمیدونم، از دیشب ڪه حمله رو شروع ڪردن ما تا صبح مقاومت ڪردیم، دیگه تانڪ‌هاشون پیدا بود ڪه نزدیک شهر میشدن. از تصور حمله‌ای ڪه عباس به چشم دیده بود، دلم لرزید و او با خستگی از این نبرد طولانی ادامه داد : _نزدیڪ ظهر دیدیم هواپیماها اومدن و تانڪ‌ها و نفربرهاشون رو بمبارون ڪردن! فکر ڪنم خیلی تلفات دادن! بعضی بچه‌ها میگفتن بودن، بعضی‌هام میگفتن ڪار دولته. و از نگاه دلتنگم فهمیده بود چه دردی در دل دارم ڪه با لبخندی کمرنگ رو به من کرد : _بچه‌ها دارن موتور برق میارن، تاسوخت این موتور برق‌ها تموم نشده میتونیم گوشیهامون رو شارژ ڪنیم! اتصال برق یعنی خنڪای هوا در این گرمای تابستان و شنیدن صدای حیدر ڪه لب‌های خشڪم به خنده باز شد. به همت جوانان شهر، در همه خانه‌ها موتور برق مستقر شد تا هم حرارت هوا را کم ڪند و هم خط ارتباطمان دوباره برقرار شود و همینڪه موبایلم را روشن ڪردم، ۱۷ تماس بی‌پاسخ حیدر و آخرین پیامش رسید : _نرجس دارم دیوونه میشم! توروخدا جواب بده! از اینکه حیدرم اینهمه عذاب کشیده بود، کاسه چشمم لرزید و اشڪم چکید. بلافاصله تماس گرفتم و صدایش را ڪه شنیدم، دلم برای بودنش بیشتر تنگ شد. نمیدانست از اینکه صدایم را میشنود خوشحال باشد یا بابت اینهمه ساعت بی‌خبری توبیخم ڪند ڪه سرم فریاد ڪشید : _تو ڪه منو ڪشتی دختر! در این قحط آب، چشمانم بی‌دریغ می‌بارید و در هوای بهاری حضور حیدرم، لب‌هایم میخندید و با همین حال به‌هم ریخته جواب دادم : _گوشی شارژ نداشت. الان موتور برق اوردن گوشی رو شارژ ڪردم. توجیهم تمام شد و او چیزی نگفت ڪه با دلخوری دلیل آوردم : _تقصیر من نبود! و او دلش در هوای دیگری میپرید و با بغضی ڪه گلوگیرش شده بود نجوا ڪرد : _دلم برا صدات تنگ شده، دلم میخواد فقط برام حرف بزنی! و با ضرب سرانگشت احساس طوری تار دلم را لرزاند ڪه آهنگ آرامشم به هم ریخت. با هر نفسم تنها هق هق گریه به گوشش میرسید و او همچنان ساڪت پای دلم نشسته بود تا آرامم ڪند. نمیدانستم چقدر فرصت شڪایت دارم ڪه جام ترس و تلخی دیشب را یڪجا در جانش پیمانه ڪردم و تا ساڪت نشدم نفهمیدم شبنم اشڪ روی نفس‌هایش نم زده است. قصه غم‌هایم ڪه تمام شد، نفس بلندی ڪشید تا راه گلویش از بغض باز شود و عاشقانه نازم را ڪشید : _نرجس جان! میتونی چند روز دیگه تحمل ڪنی؟ از سکوت سنگین و غمگینم فهمید این صبر تا چه اندازه سخت است ڪه دست دلم را گرفت : _والله یه لحظه از جلو چشمام ڪنار نمیرید! فڪر اینڪه یه وقت خدای نڪرده زبونم لال... و من از حرارت لحنش فهمیدم ڪابوس اسارت ما آتشش میزند ڪه دیگرصدایش بالا نیامد، خاڪستر نفسش گوشم را پُر ڪرد و حرف را به جایی دیگر ڪشید : _دیشب دست به دامن امیرالمؤمنین﴿؏﴾ شدم، گفتم من بمیرم ڪه جلو چشمت به فاطمه﴿س﴾ جسارت ڪردن! من نرجس و خواهرام رو دست شما می‌سپرم! از توسل و توڪل عاشقانه‌اش تمام ذرات بدنم به لرزه افتاد و دل او در آسمان عشق امیرالمؤمنین ﴿؏﴾پرواز میکرد : _نرجس! شماها امانت من دست امیرالمؤمنین ﴿؏﴾ هستید، پس از هیچی نترسید! تا من بیام و رو ازش بگیرم! همین عهد حیدری آخرین حرفش بود، خبر داد با شروع عملیات شاید ڪمتر بتواند تماس بگیرد و با چه حسرتی از هم خداحافظی ڪردیم. از اتاق
🕌رمـــــان 🕌 قسمت ۶۳ _دیشب تو حرم بهم گفت همین امشب شوهرت رو و میکنه! و نه به هوای سعد که از وحشت ابوجعده دندانهایم از ترس به هم میخورد.. و مصطفی مضطرب پرسید _کی بهتون اینو گفت؟ سرشانه پیراهن آبی مادرش از اشکهایم خیس شده و میان گریه معصومانه شهادت دادم _دیشب من نمیخواستم بیام حرم، بسمه کرد اگه نرم ابوجعده سعد رو میکشه و میاد سراغم! هنوز کلامم به آخر نرسیده،.. خون غیرت در صورتش پاشید و از این از چشمانم کرد که نگاهش افتاد.. و میدیدم با داغیِ نگاهش زمین را آتش میزند... مادرش سر و صورتم را نوازش میکرد تا کمتر بلرزم.. و مصطفی آیه را خوانده بود که خیره ماند و خبر داد _بچه ها دیشب ساعت ۱۱ پیداش کردن، همون ساعتی که شما هنوز تو حرم بودید! یعنی اون کار خودش رو کرده بود، چه شما حرم میرفتید چه نمیرفتید دستور کشتن همسرتون رو داده بود و ... و دیگر نتوانست حرفش را ادامه دهد که سفیدی چشمانش از عصبانیت سرخ شد و گونه هایش از خجالت گل انداخت. ازتصور بلایی که دیشب میشد به سرم بیاید.. و حضرت سکینه(س) خدا نجاتم داده بود،.. قلبم به قفسه سینه میکوبید.. و دل مصطفی هم برای از این به لرزه افتاده بود.. که با لحن گرمش التماسم میکرد _خواهرم! قسمتون میدم از این خونه بیرون نرید! الان اون حرومزاده زخمیه، آروم نمیگیره! شدت گریه نفسم را بریده بود.. و مادرش میخواست کمکم کند تا دراز بکشم.. که پهلویم در هم رفت... ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🕌رمـــــان 🕌قسمٺ در همان پاشنه در، نگاهمان به هم گره خورد و بی آنکه حرفی بزند از نقش نگاهش دلم لرزید... از چوبلباسی کنار در کاپشنش را پایین کشید.. و در همین چند لحظه حساب همه چیز را کرده بود که شمرده پاسخ داد _عصر آماده باشید، میام دنبالتون بریم فرودگاه دمشق. برا شب بلیط میگیرم. منتظر پاسخم حتی لحظهای صبر نکرد، در را پشت سرش آهسته بست.. و همه در و دیوار دلم در هم کوبیده شد که شیشه بغضم شکست...😞😭 به او گفته بودم در ایران جایی را ندارم و نمیفهمیدم چطور دلش آمد به همین سادگی راهی ایرانم کند.. که کاسه چشمانم از گریه پُر شد و دلم از خالی! امشب که به تهران میرسیدم با چه رویی به خانه میرفتم.. 😢😓 و با دلتنگی مصطفی چه میکردم که این مدت به عطر شیرین محبتش دل بسته بودم... دور خانه میچرخیدم و پیش مادرش صبوری میکردم تا اشکم را نبیند.. 😞و تنها با لبخندی ساده از اینهمه مهربانیاش تشکر میکردم.. 😊 تا لحظه ای که مصطفی🌸 آمد... ماشین را داخل حیاط آورد تا در آخرین لحظات هم از این محافظت کند و کسی خروجم از خانه نشود... درِ عقب را باز کردم... و ساکت سوار شدم، از آینه به صورتم خیره ماند و زیر لب سلام کرد... دلخوری از لحنم میبارید و نمیشد پنهانش کنم که پاسخش را به سردی دادم و دیدم شیشه چشمانش از سردی سلامم مِه گرفت... در سکوتِ مسیر داریا تا فرودگاه دمشق،✈️ حس میکردم نگاهش روی آینه ماشین از چشمانم دل نمیکَند.. که صورتم از داغی احساسش گُر گرفت و او با لحنی ساده شروع کرد... ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق 🕌قسمٺ #هفتادوپنج از برخورد مصطفی زبانم بند آمده بود که خودم را به سمت
🕌رمـــــان 🕌قسمٺ بلیط را به طرف 🕊ابوالفضل🕊 گرفته بود،.. دیگر نگاهم نمیکرد و از لرزش صدایش پیدا بود پای رفتنم تمام تنش را لرزانده است... ابوالفضل گمان کرد میخواهد طلاقم دهد.. 😐😑 که سینه در سینه اش قد علم کرد و را به صلّابه کشید _به همین راحتی زنت رو ول میکنی میری؟ از اینکه همسرش خطاب شدم خجالت کشید،.. 😑نگاهش پیش چشمان برادرم افتاد.. و صدای من میان گریه گم شد _سه ماهه سعد مُرده!😢 ابوالفضل🕊 نفهمید چه میگویم و مصطفی🌸 بی غیرتی سعد را به چشم دیده بود... که دوباره سرش را بالا گرفت و در برابر بهت ابوالفضل😟😳 سینه سپر کرد _این سه ماه خواهرتون پیش ما بودن، اینم بلیط امشبشون واسه تهران! دست ابوالفضل برای گرفتن بلیط بالا نمی آمد و مصطفی طاقتش تمام شده بود.. که بلیط را در جیبش جا زد،.. چشمانش را به سمت زمین کشید تا دیگر به روی من نیفتد و صدایش در سینه فرو رفت _خداحافظتون باشه! و بلافاصله چرخید و مقابل چشمانم از حرم بیرون رفت... دلم بی اختیار دنبالش کشیده شد... و ابوالفضل هنوز در حیرت مرگ سعد🔥 مانده بود که صدایم زد _زینب...😟 ذهنش پُر از سوال و قلب من از رفتن مصطفی خالی شده بود.. و دلم میخواست فقط از او بگویم که با پشت دستم اشکم را پاک کردم وحسرت حضورش را خوردم _سعد گفت بیایم اینجا تو مبارزه مردم سوریه باشیم، اما کشتنش و دنبال من بودن که این آقا داد! نگاه ابوالفضل گیج حرف هایم در کاسه چشمانش میچرخید.. و انگار تکفیریها را میشناخت که غیرتش آتش گرفت و خاکستر نفسش گوشم را پُر کرد _اذیتت کردن؟؟😡 ششماه در خانه سعد.. ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد @zojkosdakt ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405
🕌رمـــــان 🕌قسمٺ دل کوچک من بال بال میزد.. _اگه رسیدن اینجا ما چیکار کنیم؟😥😢 از صدایم میبارید و خبر زینبیه را بریده بود که از من هم دل برید _من ، اما یه عمر همسایه سیده زینب💚 بودم، اینجا بشینم تا حرم بیفته دست اون کافرا!😠 در را گشود.. و دلش پیش اشکهایم جا مانده بود که دوباره به سمتم چرخید و نشد حرف دلش را بزند... نگاهش از کنار صورتم تا چشمان صبور مادرش رفت.. 😥 و با همان نگاه نگران سفارش این دختر شیعه را کرد _مامان هر اتفاقی افتاد نذارید کسی بفهمه یا !😥 و میترسید این اشکها پای رفتنش را بلرزاند..که دیگر نگاهم نکرد و از خانه خارج شد... او رفت..🌸 و دل مادرش متلاشی شده بود که پشت سرش به گریه افتاد.. 😭 و من میترسیدم دیگر نه ابوالفضل🕊 نه او🌸 را ببینم.. که از همین فاصله دخیل ضریح حضرت زینب (س) شدم... 😭🤲 تلوزیون سوریه فقط از نبرد حمص و حلب میگفت، ولی از دمشق و زینبیه حرفی نمیزد.. و از همین سکوت مطلق حس میکردم پایتخت سوریه از آتش ارتش آزاد گُر گرفته.. که از ترس سقوط داریا تب کردم... اگر پای تروریستها به داریا میرسید،..😱 من با این زن سالخورده در این چه میکردم.. و انگار قسمت نبود این ترس تمام شود.. که صدای تیراندازی هم به تنهاییمان اضافه شد..باورمان نمیشد به این سرعت به داریا رسیده باشند... و مادرش🌺 میدانست.. این خانه با تمام خانه های شهر تفاوت دارد که در و پنجرهها را از داخل قفل کرد... 🔐 در این خانه پنهان شده و پسرش بودم.. که مرتب دور سرم آیت الکرسی✨ میخواند و یک نفس... ادامه دارد.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🕌رمـــــان 🕌قسمٺ تمام تنم از ترس سِر شده بود،..😨😭 مادر مصطفی دستم را محکم گرفته و به خدا التماس میکرد این را حفظ کند...🤲😥 سیدحسن به سرعت دنده عقب گرفت.. و آنها نمیخواستند این به همین راحتی از دستشان برود که هر چهار چرخ را به گلوله بستند...😱😰😭 ماشین به ضرب کف آسفالت خیابان خورد و قلب من از جا کنده شد که دیگر پای فرارمان بسته شده بود... 😰😰😭😭😭 چشمم به مردان مسلّحی که به سمتمان میآمدند، مانده و فقط ناله مادر مصطفی را میشنیدم که خدا را صدا میزد.. و سیدحسن وحشتزده سفارش میکرد _خواهرم! فقط صحبت نکنید، از لهجهتون میفهمن سوری نیستید!😥 و دیگر فرصت نشد را تمام کند که یکی با اسلحه به شیشه سمت سیدحسن کوبید..😰 و دیگری وحشیانه در را باز کرد.😰😰😰😰 نگاه مهربانش از آینه التماسم میکرد حرفی نزنم.. و آنها طوری پیراهنش را کشیدند که تا روی شانه پاره شده و با صورت زمین خورد...😰😰😭😭😭😭 دیگر او را نمیدیدم و فقط لگد وحشیانه تکفیری ها را میدیدم که به پیکرش می کوبیدند. و او حتی به اندازه یک نفس، ناله نمیزد... من در آغوش مادر مصطفی نفسم بند آمده😰😰😰😰 و رحمی به دل این نبود که با عربده درِ عقب را باز کردند،.. بازویش را با تمام قدرت کشیدند و نمیدیدند زانوانش حریف سرعت آنها نمیشود.. که روی زمین بدن سنگینش را میکشیدند و او از درد و وحشت ضجه میزد....😰😰😭😭😭 کار دلم از وحشت گذشته بود.. که مرگم را به چشم میدیدم و حس میکردم قلبم از شدت تپش در حال متالشی شدن است... وحشت زده خودم را به سمت دیگر ماشین میکشیدم و باورم نمیشد این تروریست ها شده باشم...😱😱😰😰😰😰 که تمام تنم... ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌