eitaa logo
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
3.6هزار دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
1.5هزار ویدیو
6 فایل
سلام به کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند خوش آمدید. مطالب کانال صرفا جهت اطلاع واستفاده شما عزیزان می باشد. تبلیغ کسب و کار کانال و گروه ----------------------------------------------------- آیدی مدیر @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💫یا رفیــــق‌ مݩ‌ لا رفیــــق‌ له💫 🌿رمان جذاب و آموزنده 🌿قسمت نگرانی توی صورتش معلوم بود.زهره خانوم از آشپزخونه اومد و گفت: -معلوم هست کجایی تو؟چرا اینقدر دیر کردی؟ فاطمه با حالت معصومانه ای گفت: _ببخشید خب..دیگه تکرار نمیشه. امیررضا از اتاق بیرون اومد و گفت: -نخیر آبجی کوچیکه..الان این لوس بازیا جواب نمیده.باید تنبیه بشی. رو به مادرش گفت: _مامان یه هفته ظرفهارو بشوره،خوبه؟ فاطمه مثلا با التماس گفت: -نه مامان،خواهش میکنم.ظرف چیدن تو ماشین ظرف شویی کار خیلی سختیه. زهره خانوم و حاج محمود و امیررضا خندیدن. بعد از شام به اتاقش رفت. تمام شب بیدار بود و کمکش کنه.نمیخواست خانواده شو نگران کنه.ناراحتی هاشو میریخت تو خودش. روز بعد طبق معمول به دانشگاه رفت. هنوز هم امیدوار بود پویان اشتباه کرده باشه.میخواست یکبار دیگه ازش بپرسه تا مطمئن بشه.ولی پویان دانشگاه نرفته بود و فاطمه تو نگرانی موند. پویان خیلی دوست داشت بره دانشگاه تا روزهای آخر بیشتر مریم رو ببینه ولی حالا که فاطمه از علاقه ش به مریم خبر داشت،نگران بود که مریم هم متوجه این موضوع بشه. تصمیم گرفت دیگه دانشگاه نره. پدر و مادرش هم مهمانی خداحافظی گرفته بودن.بیشتر وقتش رو با افشین بود و بقیه مواقع مشغول جمع کردن وسایلش و با خانواده ش بود. چند روز گذشت. دو روز به رفتنش مونده بود.برای اینکه آخرین بار مریم رو ببینه به دانشگاه رفت.دوستان نزدیک ترش میدونستن که برای همیشه داره از ایران میره،وقتی دیدنش خوشحال شدن و دورش جمع شدن.ولی چشمان پویان مدام دنبال مریم و فاطمه میگشت. بالاخره بعد از دو ساعت فاطمه رو دید، ولی مریم همراهش نبود. بهانه ای آورد،از دوستانش جدا شد و سمت فاطمه رفت. اما یاد ناراحتی فاطمه افتاد و منصرف شد.برگشت که بره ولی فاطمه متوجه ش شد. -جناب سلطانی پویان شرمنده برگشت سمت فاطمه. فاطمه گفت:_سلام -سلام -برای خداحافظی با بچه ها اومدید دانشگاه؟ -بله. فاطمه متوجه شد که برای دیدن مریم اومده ولی نمیدونه چجوری بگه.گفت: _من و دوستم کلاس جداگانه داشتیم. چند دقیقه دیگه کلاسش تموم میشه، اینجا باهم قرار گذاشتیم. مدتی ساکت بودن.هیچ کدوم به اون یکی نگاه نمیکردن.فاطمه گفت: _آقای سلطانی،حرفهای اون روزتون درمورد دوست تون،شوخی بود دیگه؟.. آره؟ فاطمه بغض داشت.پویان خیلی ناراحت شد.برگشت بره که فاطمه گفت: _آقای سلطانی. پویان ایستاد. -من کار اشتباهی نکردم و عذرخواهی نمیکنم.اون به و من توهین کرد.تا آخرش پای ایمانم میمونم، هرچی که بشه..فقط اینکه خانواده مو ناراحت کنن برام سخته. پویان ساکت بود. نمیدونست چی بگه.شرمنده بود.فاطمه از حالت های پویان مطمئن شد که اون حرفها حقیقت بوده، و افشین واقعا همچین آدمی هست.دیگه چیزی نگفت. مریم رو دید که نزدیک میشد.گفت: -خانم مروت دارن میان. پویان سرشو بلند کرد.وقتی مریم رو دید هول شد... ادامه دارد... ✍دومیـن اثــر از؛ ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» ◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
✨بنــامـ خـــــ✨ــــداے 💞 و ✨💞 🕋داســـٺان جذاب و واقعی نام دیگر رمـــان؛ ✝قســـــــمٺ ... مسلمانان کشور من زیاد نیستند ... یعنی در واقع اونقدر کم هستند که میشه حتی اونها رو حساب نکرد … جمعیت اونها به ۳۰ هزار نفر هم نمیرسه ... و بیشترشون در شمال لهستان🇵🇱 زندگی می کنن … همون طور که به بالشت های پشت سرش تکیه داده بود … داشت دونه های تسبیحش🌟 رو میچرخوند … که متوجه من شد … بهم نگاه کرد و یه لبخند زد …😊 دوباره سرش چرخوند و مشغول ذکر گفتن شد … ⁉️نمی دونم چرا اینقدر برام جلب توجه کرده بود … آنیتا– دعا می کنی؟ … دختر محجبه– نذر کرده بودم … دارم نذرم رو ادا می کنم … – چرا؟ …😟 – توی آشپزخونه سر خوردم … ضربان قلبش قطع شده بود…😢 چشم های پر از اشکش لرزید … لبخند شیرینی صورتش رو پر کرد … – اما گفتن حالش خوبه …☺️🤲 – لهجه نداری … – لهستانیم ولی چند سالی هست آلمان زندگی می کنم… – یهودی هستی؟ … – نه … تقریبا ۳ ساله که مسلمان شدم … شوهرم یه مسلمان ترک، ساکن آلمانه … اومده بودیم دیدن خانواده ام… و این آغاز دوستی ما بود …☺️ قرار بود هر دومون شب توی بیمارستان بمونیم … هیچ کدوم خواب مون نمی برد … اون از زندگیش و مسلمان شدنش برام می گفت … منم از بلایی که سرم اومده بود براش گفتم … از شنیدن حرف ها و درد دل های من خیلی ناراحت شد … – من برات دعا می کنم … از صمیم قلب دعا می کنم که خوب بشی …😊 خیلی دل مرده و دلگیر بودم … – خدای من، جواب دعاهای من رو نداد … شاید کلیسا دروغ میگه و خدا واقعا مرده باشه …😞 چرخیدم و به پشت دراز کشیدم … و زل زدم به سقف … – خدای تو جوابت رو داد … اگر خدای تو، جواب من رو هم بده؛ بهش میارم … خیلی ناامید بودم … فقط می خواستم زنده بمونم … به بهشت و جهنم داشتم اما بهشت من، همین زندگی بود … بهشتی که برای نگهداشتنش حاضر بودم هر کاری بکنم … هر کاری …!!!! ادامه دارد.... 🕋❤️✝✝🕋❤️🕋 ✍نویسنده: شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
✨بنــــامـ خـــــ✨ــــداے 💞 و ✨💞 🕋داســـٺان جذاب و واقعی نام دیگر رمـــان؛ ✝قســـــــمٺ ✨من و چمران وسایلم رو جمع کردم … آرتا👦🏻 رو بغل کردم … موقع خروج از اتاق، چشمم به کارت روی میز افتاد … برای چند لحظه بهش نگاه کردم … رفتم سمتش و برش داشتم …. . . – خدایا! اون پیشنهاد برای من، بزرگ بود … و در برابر و تو، ناچیز😢 … کارت رو مچاله کردم و انداختم توی سطل زباله …😎🗑 . . پول هتل رو که حساب کردم … تقریبا دیگه پولی برام نمونده بود … هیچ جایی برای رفتن نداشتم …😔 شب های سرد لهستان …❄️ با بچه ای که هنوز دو سالش نشده بود … همین طور که روی صندلی پارک نشده بودم و به آرتا نگاه می کردم … 💭یاد شهیدچمران افتادم … این حس که هر دوی ما، به دنیا پشت کرده بودیم بهم قدرت داد …☺️😍 . . به خدا کردم و از جا بلند شدم … وارد زمین بازی شدم… آرتا رو بغل کردم و راهی کاتوویچ شدیم … جز خونه پدرم جایی برای رفتن نداشتم … اگر از اونجا هم بیرونم می کردن …😢😟 . . تمام مسیر به شدت نگران بودم و استرس داشتم … . . – خدایا! کمکم کن … .😥🤲یا مریم مقدس؛ به فریادم برس … پدر من از کاتلویک های متعصبه … اون با تمام وجود به شما داره … کمکم کنید … خواهش می کنم …🤲🤲 . . رسیدم در خونه و زنگ در رو زدم … مادرم در رو باز کرد … چشمش که بهم افتاد خورد … قلبم اومده بود توی دهنم …😥 شقیقه هام می سوخت … . . چند دقیقه بهم خیره شد … پرید بغلم کرد … گریه اش گرفته بود …🤗😢 . . – اوه؛ خدایای من، متشکرم … متشکرم که دخترم رو زنده بهم برگردوندی … . ادامه دارد.... 🕋❤️✝✝🕋❤️🕋 ✍نویسنده: شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞قسمت زنجیر از دور دستانش افتاده بود.. اما دستان عباس.. همچنان از پشت به هم چفت شده بود..😞😓همه ی حرف های سید.. مثل او را .. خیلی بد کرده بود.. خیلی خطا رفته بود..😓😣 بدون اینکه سر بالا کند.. آرام ✨یاعلی✨ گفت.. و بلند شد.. همه پسرها ترسیدند.. و قدمی به عقب برداشتند👥😨😨👥😨😰😨👥 آرام بدون هیچ حرفی.. و بدون نگاه به احدی.. مسیر خانه را رفت.. و حسین اقا پشت سرش می آمد.. به خانه رسیدند.. از شیر آب حوض.. صورتش را شست.. بدون هیچ حرفی با مادر و خواهرش.. مستقیم به اتاقش پناه برد.. و در را به روی خودش.. قفل کرد زهراخانم و عاطفه.. به سمت حسین آقا رفتند.. تا هرچه میخواستند بپرسند.. از آن اتفاق.. یک هفته گذشت.. عباس شرور و تخس.. ساکت شده بود.. عباس.. باز شدنی نبود.. خیلی شده بود... و دوست نداشت.. همدمی برای حرفش داشته باشد.. خلوت داشت.. ✨ .. ..و و ..✨ کل حرف هایی.. که در خانه میزد.. در یک کلمه خلاصه میشد.. (سلام. نه. آره. یاعلی.)همین بود. چند روزی به مغازه نرفت.. هر جا بود.. ساکت بود.. و داشت.. قدم میزد.. و میکرد.. _خدایا من چ کردم..!؟چیشد که به اینجا رسیدم.!!😰 وای اگر سید این کار رو نمی‌کرد.. متوجه نمیشدم...!؟😞😓خدایا.. آبروی چند نفر رو بردم.!؟😭چند نفر رو له کردم با حرف هام..! ای وای من... ای واای😞 رو به روی آینه می ایستاد.. با خشم و غضب.. به می‌نگریست..😡 _هاااا.....؟!؟!؟!😡 چیه...؟؟ بزنم فکتو بیارم پاین..!!؟!!😡😭👊حتما باس بریزی که بفهمن مردی؟! مردی به نعره زدن هس؟؟؟ به فحش دادن هس؟؟تو اصلا میدونی چیه..!؟!؟😡 نشست.. به دیوار تکیه داد.. هی میگفت.. و هی به سرش میزد.. _ای خاک دوعالم بسرت عباس..!😭دل ارباب رو شکستی.. ای بمیری عباس..!😭ای دستت بشکنه عباس...!😭پدر و مادرت رو شرمنده کردی..ای لعنت به تو عباس..😭 باس بهت بگن عباس روسیاه..😭ای بیچاره عباس..😭ای واای😭ای وای از تو عباس😭باس نابود بشی.. ای لعنت بهت عباس.!😭 اشک میریخت.. زمزمه میکرد.. و سجده میکرد.. تمام .. یک لحظه از ذهنش بیرون .. کارش شده بود حساب کشیدن.. بازجویی.. استنتاق کردن از خودش.. کسی کاری به او نداشت.. حسین اقا میدانست..😊که کار سید بی حکمت نیست... به او و کارهایش.. داشت.. زهراخانم اما..😥 نگران حال پسرش بود.. دوست نداشت.. او را ساکت ببیند.. هرچه میکرد.. عباس و خود دار تر میشد.. عاطفه هم..☹️ با مهر و عطوفت خواهرانه.. هرچه میکرد.. قفل زبان عباس را.. نمیتوانست باز کند.. ده روز دیگر هم گذشت.. کم کم حال روحی عباس.. بهتر میشد.. حالا دیگر ساکت.. خود دار.. و آرام.. شده بود.. به مغازه برگشت.. اما دیگر.. خبری از عباس سابق نبود.. خبر بازگشت..رفیق قدیمی حسین اقا در خانه.. شادی را.. به اهل خانه.. برگردانده بود حسین اقا و زهراخانم.. در تدارک مهمانی بودند.. همه به نوعی.. خوشحال بودند.. و بیشتر از همه عاطفه🙈 اقارضا و حسین اقا.. از زمان سربازی باهم رفیق🤝بودند.. اقارضا 🍃کارمند سپاه🍃 بود.. با اینکه چند مدتی.. از هم بودند.. اما دلشان بهم بود.. چند سالی به تهران منتقل شده بودند.. و حالا.. دوباره برگشتند.. و در همین محله.. خانه ای را.. اجاره کرده بودند.. و امشب.. ادامه دارد... 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨ رمان جالب ، و ✨👤✨ ✨ ✨ قسمت ✨ظهور ... برگشتم سمت مرتضي ... که حالا دقيق تر از هميشه داشت به حرف هام گوش مي کرد ... ـ دقيقا زماني که داشتم مي کردم که آيا اين مرد، آخرين امام هست یا نه؟ ... اين سوال رو از من پرسيد ...😢 درست وسط بحث ... جايي که هنوز صحبت ما کامل به آخر نرسيده بود ... جز اين بود که توي همون لحظه متوجه شده بود دارم به چي فکر مي کنم؟ ... توي همون نقطه دوباره ازم سوال کرد چرا مي خواي آخرين امام رو پيدا کني؟ ... و اين سوال رو با ضمير غائب سوال کرد ... نگفت چرا دنبال من مي گردي ... در حالي که اون رو به خوبي ... و مي دونست محاله با چنين جمله اي فکرم نسبت به هويت احتمالي عوض بشه ... مي دوني چرا اين سوال رو ازم پرسيد؟ ...😊 با همون اندوه و حسرت قبل، سرش رو در جواب نه، تکان داد ...😭😒 ـ من براي پيدا کردن دنبالش مي گشتم ... و بهترين نحو، توسط خودش يا يکي از پيروان نزديکش ... همه چيز براي من روشن شده بود ... اگر اون جوان، حقيقتا خود امام بود ... اون سوال با اون شرايط، دو مفهوم ديگه هم به همراه داشت ... ✨ اينکه به من گفت ... زماني که انسان ها براي شکستن آماده بشن، ظهور اتفاق مي افته ... و يعني ... اگر چه اين ديدار، اجازه اش براي تو داده شده ... اما تو هنوز براي اينکه با اسم خودم ... و نسب و جايگاهم نسبت به رسول خدا من رو بشناسي نيستي ... از دنيل🌸 قبلا شنيده بودم افرادي هستند که ايشون شامل حالشون شده ... 👈اما زماني که رسما براشون آشکار ميشه ديگه اذن ديدار بهشون داده ...😢 پس هر سوالی می تونست نقطه صد در صد اتمام این ارتباط بشه ... چون آماده ... ✨و دومين مفهوم، که شايد از قبلي مهمتر بود اين بود که ... من رو پيدا کرده بودم ... به چيزي که لازمه حرکت من بود ... و در اون لحظات مي خواستم مطمئن بشم چهره مقابلم به آخرين امام تعلق داره یا نه ... و دقيقا اون سوال نقطه هشدار بود ... مطرح شدنش درست زماني که داشتم به چهره اش فکرش مي کردم ... يعني چرا مي خواي مطمئن بشي اين چهره منه؟ ... يعني اين فهميدن و اطمينان براي تو چه سودي داره توماس؟ ... اين سوال نبود ... ايجاد نقطه فکري بود ... چه اهميتي داره ... وقتي من هنوز اجازه اين رو نداشته باشم که رسما با اسم امام، نسب امام و به عنوان پيرو امام باهاش صحبت کنم؟ ... پس چيزي که اهميت داره و من بايد دنبالش باشم امام نيست ... امام هست ... چيزي که بهش اشاره کرده بود ... تبعيت ... و اين چيزي بود که تمام مسير برگشت رو پياده بهش مي کردم ... دقيقا علت اينکه بعد از هزار سال هنوز ظهور اتفاق نيوفتاده ... انسان ها به صورت شرطي دنبال مي گردن ... و اين شرط فقط در خلاصه شده ... کاري که داشت در اون لحظه با من هم مي کرد ... ذهنم رو از ... داشت به سمتي سوق مي داد که اهميت نداشت ... چهره اون جوان حاشيه وجود و حرکت ... و علت غيبت هزارساله اش بود ... اون، ظهور چهره اش نيست ... ظهور در ميان انسان هاست ... نه اينکه براساس يک که منشا نامشخصي داره ... به دنبالش باشن ... يعني اين باور و فکر در من ايجاد بشه که بتونم به هر قيمتي اعتماد خدا رو به دست بيارم ... يعني بدونم ، هزار سال براي کشتن اون مرد برنامه ريخته تا روزي سربازانش اين هدف رو عملي کنن ... پس منم داشته باشم از جان من مهمتره ... از خواست من مهمتره ... تا خدا به من کنه و حفظ جان جانشينش رو در دستان من قرار بده ... آيا من اين قدرت رو دارم که بر خواست و امر خداي پسر پيامبر باشم؟ ... 👈اون سوال، تمام اين افکار بود ... و من، در اون لحظه هيچ جوابي نداشتم ... سوالی که هر سه این مباحث رو در مقابل من قرار داد ... و غیر مستقیم به من گفت ... تا زمانی که این در وجودم ایجاد نشه و از اینها عبور نکنم ... حق ندارم بیشتر از حیطه و اجازه ام وارد بشم ... و من هنوز حتی قدرت پاسخ دادن بهش رو هم ندارم ...😞😥 چند قدم رفتم سمتش ... حالا ديگه فاصله اي بين ما نبود ... _و مرتضي ... از اينجا به بعد، گوش من به تو تعلق داره ... 😞شايد زمان چنداني از آشنايي ما نمي گذره اما شک ندارم انسان هستي ... مي خوام بهت کنم ... و قلب و باورم رو براي پذيرش اسلام بذارم ...☝️ ✨✍
💖بنــامـ خــ✨ــــدایـــے ڪہ مـــــرا و ڪـــرد💖 🌟 🌟قســـــــمٺ 🌟من و خدای امیرحسین 🌟من شدم و به خدای امیرحسین آوردم ...🌟 آدرس امیرحسین رو هم پیدا کرده بودم ...😍 راهی ایران شدم ... 🇮🇷🛫 مشهد ... ولی آدرس قدیمی بود ... چند ماهی بود که رفته بودن ... و خبری هم از آدرس جدید نبود ... یا بود ولی نمی خواستن به یه خارجی بدن ... به هر حال این تنها چیزی بود که از انگلیسی حرف زدن های دست و پا شکسته شون می فهمیدم ... .😞💔 دوباره سوار تاکسی🚕 شدم و بهش گفتم منو ببره حرم ... دلم می خواست برای اولین بار حرم رو ببینم ... ساکم رو توی ماشین گذاشتم و رفتم داخل حرم ... .😢🕌 زیارت کردن برام مفهوم غریبی بود ... شاید تازه مسلمان شده بودم اما فقط با خواندن قرآن ... و خدای محمد، خدای امیرحسین بود ... اسلام برای من فقط مساوی با امیرحسین بود ... . داخل حرم، حال و هوای خاصی داشت ... دیدن آدم هایی که زیارت می کردند و من اصلا هیچ چیز از حرف هاشون نمی فهمیدم ... .😕 بیشتر از همه، کفشدار پزشکی که اونجا بود توجهم رو جلب کرد ... از اینکه می تونستم با یکی انگلیسی صحبت کنم خیلی ذوق کرده بودم ... اون کمی در مورد امام رضا و سرنوشت و شهادت ایشون صحبت کرد ... فوق العاده جالب بود ... .😊 برگشتم و سوار تاکسی شدم ... دم در هتل که رسیدیم دست کردم توی کیفم اما کیف مدارکم نبود ...👜😨 پاسپورت و پولم داخل کیف مدارک بود ... و حالا همه با هم گم شده بود ... .😱😰 بدتر از این نمی شد ... توی یک کشور غریب، بدون بلد بودن زبان، بدون پول و جایی برای رفتن ... پاسپورت هم دیگه نداشتم ... .😥 هتل پذیرشم نکرد ... نمی دونم پذیرش هتل با راننده تاکسی بهم چی گفتن ... سوار ماشین شدم ... فکر می کردم قراره منو اداره پلیس یا سفارت ببره اما به اون کوچه ها و خیابان ها اصلا چنین چیزی نمی اومد ... کوچه پس کوچه ها قدیمی بود ... گریه ام گرفته بود ... خدایا! این چه غلطی بود که کردم ... یاد امام رضا و حرف های اون پزشک کفشدار افتادم ... یا امام رضا، به دادم برس ...😭🙏 ادامه دارد.. ✍نویسنده: شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے
☔️ رمان زیبای 🔥☔️  قسمت انتخاب بچه ها حواسشون به ما بود ... با دیدن این صحنه دویدن جلو ...🏃🏃🏃 صورتش رو چرخوند طرف شون ... _ برید بیرون، قاطی نشید ... یه کم به هم نگاه کردن ... _مگه نمیگم از مسجد برید بیرون؟... دل دل کنان و با تردید رفتن بیرون ... . زل زد توی چشم هام ... _تو می فهمی، شعور داری، فکر می کنی ... درست یا غلط تصمیم می گیری ... اختیار داری الان این وسط من رو خفه کنی یا لباسم رو ول کنی .... ولی اون گاو ؛ نه ... هر چقدر هم مفید باشه با غریزه زندگی می کنه ... بدون عقل ... بدون اختیار ... اگر شعور و اختیار رو ازت بگیرن، فکر می کنی کی بهتر و مفیدتره ... تو یا گاو؟ ... هم می فهمیدم چی میگه ... هم نمی فهمیدم ... . _من نمی دونم چی بهت گذشته و چه سرنوشتی داشتی... اما می دونم؛ ما این دنیا رو با انتخاب های غلط به گند کشیدیم ... ما تصمیم گرفتیم که غلط باشیم پس جواب ها و رفتارهامون غلط میشه ... و گند می زنیم به دنیایی که سهم دیگران هم هست ... مکث عمیقی کرد ... _حالا انتخاب تو چیه؟ ... یقه اش رو ول کردم ... خم شد، کت کتانم رو از روی زمین براشت، داد دستم و گفت ... _به سلامت ... من از در رفتم بیرون... و بچه ها با حالت نگران و مضطرب دویدن داخل ...🏃🏃🏃 برگشتم خونه ... خیلی به هم ریخته و کلافه بودم ... ولا شدم روی تخت ... تمام روز همون طور داشتم به حرف هاش فکر می کردم ... به اینکه اگر مادرم، انتخاب دیگه ای داشت ... اگر من، از پرورشگاه فرار نکرده بودم ... اگر وارد گروه قاچاق نشده بودم ... اگر ... اگر ... تمام روز به انتخاب هام فکر کردم ... و اینکه اون وقت، می تونستم سرنوشت دیگه ای داشته باشم؟ ... چه سرنوشتی؟ ... . همون طور که دراز کشیده بودم از پنجره به آسمان🌃 نگاه کردم ... . تو واقعا زنده ای؟ ... پس چرا هیچ وقت کاری برای من نکردی؟ ... چرا هیچ وقت کمکم نکردی؟ ... جایی قرار دارم که هیچ حرفی رو باور نمی کنم ... اگر واقعا زنده ای؛ خودت رو به من نشون بده ... اگر با چشم هام ... قسم می خورم بهت میارم ... ☔️پ.ن سعی کنین در مورد حاج آقا قضاوت نکنین... کارشو بلده☺️☝️ ادامه دارد... 📚