🇮🇷رمان امنیتی و عاشقانه #نامزدشهادت🇮🇷
🌸قسمت #نه
تا حدود یک ساعت بعد که همه چیز تمام شد. اما نه، شعار "مرگ بر دیکتاتور" همچنان از محوطه بیرون از دانشکده به گوش میرسید.
از پشت پنجره پیدا بود ،
جمعیت معترض از دانشکده خارج شده و به سمت در خروجی دانشگاه میروند که
دیگر جرأت کرده و از کلاس بیرون آمدم. از آنچه میدیدم زبانم بنده آمده بود که کف راهرو با خردههای شیشه و نشریههای پاره، پُر شده و یک
شیشه سالم به در و دیوار دانشکده نمانده بود. صندلیهایی که تا دقایقی پیش، آلت قتاله معترضین بود، همه کف راهرو رها شده و انگار زلزله آمده بود!
از چند قدمی متوجه شدم شیشههای دفتر بسیج شکسته شده که دلواپس مَهدی قدمهایم را تندتر کردم تا مقابل در رسیدم. از نیمرخ مَهدی را دیدم که دستش را روی میز عصا کرده و با شانههایی خمیده ایستاده است. حواسش به من نبود، چشمانش را در هم کشیده و به نظرم دردی بیتابش کرده بود که مرتب پای چپش را تکان میداد.
تمام دفتر بههمریخته، صندلیها هر یک به گوشهای پرتاب شده و قفسه کتب و نشریهها
سرنگون شده بود.
نمیدانستم چه بلایی سرش آمده تا داخل دفتر شدم و رد خون را روی زمین دیدم. وقتی مقابلش رسیدم تازه گوشه سمت راست پیشانی و چشمش را دیدم که از خون پر شده و باریکهای از خون تا روی
پیراهن سپیدش جاری بود که وحشتزده صدایش زدم.
تا آن لحظه حضورم را حس نکرده بود،
که تازه چشمانش را باز کرد و نگاهم کرد، دلخوری نگاهش از پشت پرده خون هم به خوبی پیدا بود! انگار میخواست با همین نگاه خونین به رخم بکشد که جراحتهایی که بر جانش زدم از زخمی که پیشانیاش را شکسته، بیشتر آتشش زده است که اینطور دلشکسته نگاهم میکرد.
هنوز از تب و تاب درگیری با بچهها،
نفس نفس میزد و دیگر حرفی با من نداشت که حتی نگاهش را از چشمانم پس گرفت، دستش را از روی میز برداشت و با قامتی شکسته از دفتر بیرون رفت...
****
آن نفس نفس زدنها،
آخرین حرارتی بود که از احساسش در آن سالها به خاطرم مانده بود تا امشب که باز کنار پیکر غرق خونش، نجوای نفسهایش را شنیدم. تمام آن لحظات سخت ده سال پیش، به فاصله یک نفس سختی که با خِس خِس از میان حنجره خونینش بالا میآمد، از دلم گذشت و دوباره جگرم را خون کرد.
انگار من هم جانی به تنم نمانده بود ،
که با چشمانی خیس و خمار از عشقش تنها نگاهش میکردم. چهرهاش همیشه زیبا و دیدنی بود، اما در تاریکی این شب و در آخرین لحظههای حضورش در این عالَم، آیینه صورتش زیر حریری از خون طوری میدرخشید که دلم نمیآمد لحظهای از تماشایش دست بردارم.
ده سال پیش بر سر #بازی_کثیفی که عده از سیاسیون کشورم با #عروسک_گردانی ما دانشجوها به راه انداختند، عشقم را از دست دادم و امشب با نقشه شوم دیگری، عشقم را
کشتند.
در میان همهمه مردمی که مدام با اورژانس تماس میگرفتند و کسی جرأت نداشت او را به بیمارستان برساند،
من سرم را کنار سرش به دیوار نهاده و همچنان حسرت احساس پاکش را میخوردم که از دستم رفت.
مثل دیگران تقلایی نمیکردم چون...
🌸🍃ادامه دارد....
🇮🇷نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405