لخی خندید و پاسخ داد :
_دل من ڪه دیگه سر به کوه و بیابون گذاشته!
اشڪی ڪه تا زیر چانهام رسیده بود پاڪ ڪردم و با همین چانهای ڪه هنوز از ترس میلرزید، پرسیدم :
_حیدر ڪِی میای؟
آهی ڪشید ڪه از حرارتش سوختم و ڪلماتی ڪه آتشم زد :
_اگه به من باشه، همین الان! از دیروز ڪه #حڪم_جهاد اومده مردم دارن ثبت نام میکنن، نمیدونم #عملیات ڪِی شروع میشه.
و من میترسیدم تا آغاز عملیات ڪابوسم تعبیر شود ڪه صحنه سربریده حیدر از مقابل چشمانم ڪنار نمیرفت.
در انتظار آغاز عملیات ۱۵ روز گذشت
و خبری جز خمپارههای داعش نبود ڪه هر از گاهی اطراف شهر را میڪوبیدند. خانه و باغ عمو نزدیڪ به خطوط درگیری شمال شهر بود و رگبار گلوله های داعش را....
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞
🇮🇷رمــــــــان شهدایی و #امنیتی
🇮🇶 #تنــها_میان_داعش
💣قسمت #بیست_وسوم
رگبار گلولههای داعش را
به وضوح میشنیدیم. دیگر حیدر هم ڪمتر تماس میگرفت ڪه درگیر آموزشھای نظامی برای مبارزه بود و من تنھا با رؤیای شڪستن محاصره و دیدار دوبارهاش دلخوش بودم.
تا اولین افطار ماه رمضان
چند دقیقه بیشتر نمانده بود و وقتی خواستم چای دم ڪنم دیدم دیگر آب زیادی در دبه ڪنار آشپزخانه نماندهاست.
تأسیسات آب آمرلی در سلیمانبیڪ بود
و از روزی ڪه داعش این منطقه را اشغال ڪرد، درلولهها نفت و روغن ریخت تا آب را به روی مردم آمرلی ببندد. در این چند روز همه ذخیره آب خانه همین چند دبه بود و حالا به اندازه یڪ لیوان آب باقی مانده بود ڪه دلم نیامد برای چای استفاده ڪنم.
شرایط سخت محاصره
و جیرهبندی آب و غذا، شیر حلیه را ڪم ڪرده و برای سیر ڪردن یوسف مجبور بود شیرخشڪ درست ڪند. باید برای افطار به نان و شیره توت #قناعت میڪردیم و #آب را برای طفل شیرخواره خانه نگه میداشتم ڪه ڪتری را سر جایش گذاشتم و ساڪت از آشپزخانه بیرون آمدم. اما با این آب هم نهایتاً میتوانستیم امشب گریههای یوسف را ساڪت ڪنیم و از فردا ڪه دیگر شیر حلیه خشڪ میشد، باید چه میڪردیم؟
زن عمو هم از ذخیره آب خانه
خبر داشت و از نگاه غمگینم حرف دلم را خواند ڪه ساڪت سر به زیر انداخت. عمو قرآن میخواند
و زیرچشمی حواسش به ما بود ڪه امشب برای چیدن سفره افطار معطل ماندهایم و دیدم اشڪ از چشمانش روی صفحه قرآن چڪید.
در گرمای۴۰ درجه تابستان،
زینب از ضعف روزهداری و تشنگی دراز ڪشیده بود و زهرا با سینی بادش میزد ڪه چند روزی میشد با انفجار دڪلھای
برق، از ڪولر و پنڪه هم خبری نبود. شارژ موبایلم هم رو به اتمام بود
و اگر خاموش میشد دیگر از حال حیدرم هم بیخبر میماندم.
یوسف از شدت گرما بیتاب شده
و حلیه نمیتوانست آرامَش ڪند ڪه خودش هم به گریه افتاد.خوب میفهمیدم گریه حلیه فقط از بیقراری یوسف نیست؛ چهار روز بود عباس به خانه نیامده و در سنگرهای شمالی شهر در برابر داعشیها
میجنگید و احتمالا دلشوره عباس طاقتش را تمام ڪرده بود.
زن عمو اشاره ڪرد
یوسف را به او بدهد تا آرمَش ڪند و هنوز حلیه از جا بلنده نشده، خانه طوری لرزید ڪه حلیه سر جایش ڪوبیده شد. زن عمو نیمخیز شد
و زهرا تا پشت پنجره دوید ڪه فریاد عمو میخڪوبش ڪرد :
_نرو پشت پنجره! دارن با خمپاره میزنن!
ڪلام عمو تمام نشده،
مثل اینکه آسمان به زمین ڪوبیده شده باشد، همه جا سیاه شد و شیشههای در و پنجره در هم شڪست.
من همانجا در پاشنه در آشپزخانه زمین خوردم و عمو به سمت دخترها دوید ڪه خردههایشیشه روی سر و صورتشان پاشیده بود.
زن عمو سر جایش خشڪش زده بود
و حلیه را دیدم ڪه روی یوسف خیمه زده تا آسیبی نبیند.
زینب و زهرا از ترس
به فرش چسبیده و عمو هر چه میڪرد نمیتوانست از پنجره دورشان ڪند.
حلیه از ترس میلرزید،
یوسف یڪ نفس جیغ میڪشید و تا خواستم به ڪمڪشان بروم....
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞
🇮🇷رمــــــــان شهدایی و #امنیتی
🇮🇶 #تنــها_میان_داعش
💣قسمت #بیست_وچهارم
و تا خواستم به ڪمڪشان بروم
غرش انفجاربعدی، پرده گوشم را پاره ڪرد. خمپاره سوم درست در حیاط فرود آمد و از پنجرههای بدون شیشه، طوفانی از خاک خانه را پُر ڪرد.
در تاریڪی لحظات نزدیڪ اذان مغرب، چشمانم جز خاڪ و خاڪستر چیزی نمیدید وتنها گریههای وحشتزده یوسف را میشنیدم.
هر دو دستم را کف زمین عصا ڪردم
و به سختی از جا بلند شدم، به چشمانم دست میڪشیدم اما حتی با نشستن گرد و خاڪ در تاریڪی اتاقی ڪه چراغی روشن نبود، چیزی نمیدیدم ڪه نجوای
نگران عمو را شنیدم :
_حالتون خوبه؟
به گمانم چشمان او هم
چیزی نمیدید و با دلواپسی دنبال ما میگشت. روی ڪابینت دست کشیدم تا
گوشی را پیدا ڪردم و همین ڪه نور انداختم، دیدم زینب و زهرا همانجا پای
پنجره در آغوش هم پنهان شده و هنوز از ترس میلرزند.
پیش از آنکه نور را سمت زن عمو بگیرم، با لحنی لرزان زمزمه ڪرد :
_من خوبم، ببین حلیه چطوره!
ضجههای یوسف
و سڪوت محض حلیه در این تاریڪی همه ر
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
💫یا رفیــــق مݩ لا رفیــــق له💫
🌿رمان جذاب و آموزنده #ســـرباز
🌿قسمت #بیست_وچهارم
فاطمه برعکس اینکه اصلا به امیرعلی نگاه نمیکرد،تمام مدت با مهربانی و محبت به امیررضا نگاه میکرد.افشین با خودش گفت کاش فاطمه به منم اینطوری نگاه میکرد... افشین تو محتاج محبت هیچکس نیستی.
امیررضا و فاطمه رفتن ولی افشین هنوز نشسته بود و فکر میکرد.مطمئن بود که فاطمه به ازدواج با امیرعلی راضی میشه.
دو روز گذشت.
حاج محمود گفت:
_دخترم،درمورد امیرعلی هنوز به نتیجه نرسیدی؟
-آقای رسولی آدم خوبیه ولی..میترسم.
-از چی؟
-مزاحمت های اون پسره.
امیررضا گفت:
-امیرعلی پلیسه.اون پسره جرأت نمیکنه دیگه بهت نزدیک بشه.
فاطمه نفس عمیقی کشید و گفت: _من...جوابم مثبته ولی خیلی نگرانم.
همه لبخند زدن.زهره خانوم گفت:
_طبیعیه دخترم،مبارک باشه.
فاطمه رو به پدرش گفت:
-لازم نیست به آقای رسولی بگیم که کسی مزاحم میشه؟
-حالا که جوابت مثبته،بدونه بهتره.. خودم فرداشب بهش میگم.
امیررضا با خنده گفت:
_نه..این فاطمه اصلا خجالت کشیدن بلد نیست ها.دختر پاشو برو تو اتاقت..تو الان مثلا باید خجالت بکشی.
همه خندیدن.
صبح فاطمه با امیررضا به دانشگاه رفت. بعد کلاس براش پیامک اومد.شماره ناشناس بود.نوشته بود:
-نمیتونی ازدواج کنی.
نگران شد.
نکنه بلایی سر امیرعلی آورده باشه.با امیررضا تماس گرفت.تو محوطه بود. پیش امیررضا میرفت که افشین رو تو سالن دید.
با پوزخند و خیره نگاهش میکرد.
مطمئن شد اتفاقی افتاده ولی سعی کرد بی تفاوت باشه.پیش امیررضا رفت ولی چون مطمئن بود افشین داره نگاهش میکنه،خیلی معمولی به امیررضا گفت: _بریم.
-کلاس نداری مگه؟!!
-بریم میگم برات.
وقتی سوار ماشین شدن،فاطمه گفت:
-شماره امیرعلی رو داری؟
امیررضا مثلا غیرتی شد و با لبخندی گفت:
_چه زود خودمونی میشی،فعلا باید بگی آقای رسولی،فهمیدی؟
فاطمه با ناراحتی گفت:
-شماره شو داری؟
امیررضا نگران شد.
-آره،چیشده مگه؟
-نمیدونم.یه جوری که هم زشت نباشه هم نگران نشن،زنگ بزن بهش،ببین حالش چطوره.
-فاطمه،چیشده؟!
-نمیدونم..باز این پسره پیام داده....
ادامه دارد...
✍دومیـن اثــر از؛
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
🇮🇷برای #خمینی شدن باید #حسینی شد..🇮🇷
🌟رمان #سرزمین_زیبای_من
🌍قسمت #بیست_وچهارم
🌟نماینده عدالت
- من اهانت می کنم؟ ...
و صدام رو بالا بردم ...
_من که هر بار دهنم رو باز کردم، اجازه صحبت بهم داده نشد؟ ... همه شما خیلی خوب می دونید که تمام مدارک این پرونده به نفع موکل منه ... من قبلا همه شون رو به دادگاه تقدیم کرده بودم ... و امروز ما باید فقط برای تعیین جریمه و حق موکل من اینجا باشیم ... اما چرا به من ... حتی اجازه اعتراض به وکیل مقابلم، داده نمیشه؟ ...
رو کردم به وکیل خوانده ...
_در حالی که شما، آقای وکیل ... هیچ گونه مدرکی جز بازی با کلمات به دادگاه ارائه نکردید ... آیا واقعا گوشی برای شنیدن صدای مظلوم هست؟ ... .
این بار با خشم بیشتری فریاد زد ...
_من اعتراض دارم آقای قاضی ...
پریدم وسط حرفش و فریاد زدم ...
_به چی اعتراض دارید آقای وکیل؟ ... به حرف های من؟ ... یا اینکه یه بومی سیاه جلوی شما ایستاده؟ ...
کپ کرد ... سرجاش میخکوب شد ...
- آقای ویزل ... به عنوان قاضی دادگاه به شما هشدار میدم... اگر به این حرف ها ادامه بدید ناچار میشم شما رو از دادگاه اخراج کنم ...
- اون کسی که توی دادگاه داره اهانت می کنه، من نیستم ...
دوباره چرخیدم سمت وکیل خوانده ...
_شما هستید ... شما هستید که به شعور انسان هایی اهانت می کنید که قوانین رو نصب کردن ... قوانینی که میگه هر انسانی حق داره از خودش دفاع کنه ... انسان ها با هم برابرن و به من اجازه میده که اینجا بایستم ...
چرخیدم سمت قاضی ...
_فراموش نکنید که شما نماینده عدالت هستید ... نماینده ای که باید حرف مظلوم رو بشنوه ... و حق اون رو بگیره ... .
ادامه دارد..
نویسنده؛ شهید مدافع حرم #طاهاایمانی
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀
✿❀رمان #واقعی
✿❀ #زندگینامہ_شہیدایوب_بلندے
✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵
✿❀قسمت #بیست_وچهارم
بستری شدن ایوب آنقدر زیاد بود که بیمارستان و اتاق ریکاوری مثل خانه خودم شده بود.
از اتاق عمل که بیرون می آوردنش نیمه هوشیار شروع می کرد به حرف زدن:
_"شهلا من فهمیدم توی کدام دانشگاه معتبر خارجی، پزشکی تدریس می شود. بگذار خوب بشوم، می رویم آنجا و من بالاخره پزشکی می خوانم."
عاشق #پزشکی بود. شاید از بس که زیر #تیغ_جراحی رفته بود...
🌷و نصف عمرش را توی بیمارستان گذرانده
بود.🌷
چند بار پیش آمد که وقتی پیوند گوشت به دستش نگرفت خودش فهمید عمل خوب نبوده.
یک بار بهش گفتم:
+ ایوب نگو، چیزی از عملت نگذشته صبر کن شاید گرفت.
سرش را بالا انداخت.
مطمئن بود.
دکتر که آمد بالای سرش از اتاق آمدم بیرون تا نماز بخوانم.
وقتی برگشتم تمام روپوش دکتر قرمز شده بود.😳😨
بدون اینکه ایوب را #بیهوش کند با چاقوی جراحی گوشت های فاسد را #بریده بود.
وگرنه کمی بعد به جایی رسید که دیگر گوشت دست خود ایوب بود و خون...
ملافه ی زیر ایوب و لباس دکتر را قرمز کرده بود.
ایوب از حال رفته بود...
که پرستارها برای #تزریق مسکن قوی آمدند. 😢
دوست نداشت کسی #جزمن کنارش باشد.
#مادرش هم خیلی #اصرار کرد اما ایوب قبول #نکرد.
ایوب وقتی خانه بود کنار رختخواب و بساط چایش☕️ همیشه #کتاب📚 بود.
از هر موضوعی،کتاب می خواند.
یک کتاب دو هزار صفحه ای به دستش رسیده بود که از سر شب یک لحظه ام آن را زمین نگذاشته بود.
گفتم:
+ دیر وقت است نمیخوابی؟
سرش را بالا انداخت
+ مگر دنبالت کرده اند؟
سرش توی،کتاب بود.
_ باید این را تا صبح تمام کنم.
صبح که بیدار شدم، تمامش کرده بود.
با #چوب_کبریت پلک هایش را از هم باز نگه داشته بود.
تا دوساعت بعد هنوز جای دوتا فرورفتگی کوچک، بالا و پایین چشم هایش باقی مانده بود
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️