eitaa logo
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
3.6هزار دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
6 فایل
سلام به کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند خوش آمدید. مطالب کانال صرفا جهت اطلاع واستفاده شما عزیزان می باشد. تبلیغ کسب و کار کانال و گروه ----------------------------------------------------- آیدی مدیر @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂 🍂مـــا زنده بہ آنیــمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ... 🍂موجیــــمـ ڪہ آسودگــے ما عدم ماســٺ... 🍂🍂🍂🍂🍃🍃🍃🍃 🍃 🍃 🍃 قسمت 💭💭 💭صدای جیر جیر قلمش تو گوشم زنگ میزد _بیدارت کردم باباجون👴🏻😊 -نه...دیگه خیلی خوابم نمیومد...آخه شب زود خوابیده بودم....الان هم الکی داشتم تو جا وول میخوردم...😅... باباجون... همه این تابلوها رو خودت خطاطی کردی؟...😟خوب حوصله ای داری ها... _نه پسر گلم همشون که نه... اما خوب .... بعضی وقت ها دست به قلم میشم...😊... خطاطی روح آدم رو جلا میده👴🏻😇.. اون تابلو قدیمیه کار 🌷عمو حسینه🌷 اونم خطاطی میکرد _انگار خیلی مهمه براتون... خیلی تزیینش کردی... روش چی نوشته؟ 😊 _آره عزیزم هم آیه قرآنه هم یادگاریه 🍀أَلَم‌ْ یَأْن‌ِ لِلَّذِین‌َ ءَامَنُوَّاْ أَن تَخْشَع‌َ قُلُوبُهُم‌ْ لِذِکْرِ اللَّه‌ِ🍀👴🏻 _ یعنی چی؟😟 _یعنی آیا وقت آن نرسیده که دل های مومنین در مقابل ذکر خدا متواضع و خاشع بشه!👴🏻👌 _چه کلمات سنگینی.... .... ...! 😟چرا این آیه رو براتون نوشت؟... یعنی چی اونوقت؟😯 _حقیقتش بار آخر که میخواست بره یک مقدار دلم میکرد.😒 بهش گفتم یه چیزی بنویسه که قلبم بشه.👴🏻💖...اون هم این آیه رو نوشت.... بعد از اینکه آیه رو خوندم گفتم ... ای دل غافل... چرا باباجان! وقتش رسیده. باید در مقابل خدا خاشع باشم...یعنی...یعنی تسلیم قدرت خدا🌟 💭💭💭 با تکون شدید آمبولانس💨🚑 رشته افکارم پاره شد... -آقای راننده میشه کمی دست انداز ها رو یواش تر بری...باباجونم داره اذیت میشه...😒 _آخ....اوهْهْهو...اوهْهْهو... باباجون...آب دم دستته...😣 -باباجون.....به هوش اومدی؟....خدایا شکرت...😍🙏 یه جوریم شد... ...نمیدونستم گریه هم صورت زشتم😞 رو اذیت میکنه.... شوری رو با پوست بی احساس صورتم احساس میکردم... 💚چفیه 💚رو از رو صورتش برداشتم... -چشم باباجون....😊 +چقدر چشمات قشنگ شده...😊ما کجا میریم باباجون...اوهْهْهو😣 -داریم میریم درمانگاه... 🕊مشهد...🕊 _مشهد... یا امام رضا!... اوهْهْهو. بالاخره ما رو طلبیدی؟...🕊👴🏻😢✋.... سلام برحسین🍶... اوهْهْهو... اوهْهْهو ... دستت درد نکنه... -آره باباجون بریم شیمی درمانی کنی و برگردیم😒😊 خجالت کشیدم که بگم از شیمیایی شدنش😞 چیزی نمیدونستم😓 -فقط باید سر موقع میومدی... نباید میزاشتی دیر بشه😒 _سر موقعه باباجون!...اوهْهْهو... تو غصه نخور.... هرموقع که سر موقعش باشه خودش میطلبه!...👴🏻😍😣 -من که سر در نمیارم... اما ... اما ... بزار ماسک اکسیژن رو بزنم اینقدر سرفه نکنی...😒😕 _باباجون... مشهد من بودی... اوهْهْهو...تو رو از تهرون آورده پیش من که باهم بریم پابوسش..اوهْهْهو..👴🏻☺️😣 ماسک رو براش گذاشتم...😒😷 مشهد....🕊 امام رضا....🕌همیشه دوست داشتم یه سری برم ببینم چه طوریه ... اما ... تا حالا که نرفتم... حالا با این شرایط باید برم؟...😔😕 با بهوش اومدن باباجون حالم بهتر شده بود...😊 ادامه دارد... نویسنده:سجاد مهدوی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂 🍂مـــا زنده بہ آنیــمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ... 🍂موجیــــمـ ڪہ آسودگــے ما عدم ماســٺ... 🍂🍂🍂🍂🍃🍃🍃🍃 🍃 🍃 🍃 قسمت حال و هوام✨ یه طور دیگه ای شده بود... خیلی خوشحال شدم که بهوش اومد... تنهایی خیلی سخته😔🌟 وقتی نگاش میکردم، تمام غصه هام برطرف میشد.... ..آخه بابابزرگم تنها کسی بود که بعد از اتفاقی که برای صورتم افتاد... اصلا بخاطر همراهی من پیش مردم خجالت نمیکشید.... و دائم کنارش بودم... تازه هر موقع کسی رو میدید من رو با شوق خاصی معرفی میکرد: 👈«این همون نوه ای هست که تعریفش رو میکردم،... این همون قهرمانیه که میگفتم»... 👉 هنوزم حرفاش رو نفهمیدم... فقط موقع نماز باهاش نبودم... نمیدونم چرا ولی یک حسی تو وجودم بود که من رو از مسجد میترسوند.🙁 واقعا نمیدونم این چه حسی بود،... به هر حال همین حس باعث شده بود موقع نماز نتونم پیش بابابزرگم باشم... 💖 شاید قابل فهم نباشه.... ولی تو این مدت کوتاه که پیش بودم،.... عاشقش شدم!... 💖 فکر میکردم بابام چطور حاضر شده از پیش باباجون بره؟..😕 من که اصلا به رفتن فکر هم نمیکردم... واقعا یه چنین بابابزرگی رو با هیچی نمیشد عوض کرد.... 😍👌 گاهی وقت ها اونقدر بهم احترام میذاشت... که خجالت میکشیدم...😅☺️ نتونستم خودم رو کنترل کنم... آروم بوسش کردم اما... از تمام وجود...😘 _باباجون...نرسیدیم هنوز اوهْههو...😊 از خجالت سرخ شدم☺️ ولی از همون خنده های قشنگش😊 زد به سختی نشست... و من رو بغل کرد... نمیدونم چرا،... ولی به پهنای صورتم گریه کردم😭 ماسکش رو برداشت و م