eitaa logo
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
3.6هزار دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
6 فایل
سلام به کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند خوش آمدید. مطالب کانال صرفا جهت اطلاع واستفاده شما عزیزان می باشد. تبلیغ کسب و کار کانال و گروه ----------------------------------------------------- آیدی مدیر @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ شاید خدا میخواست.. نشان دهد به یاشار.. به سمیرا.. به همه.. که همه چیز پول نیست.. که همه چیز منفعت مالی نیست... سمیرا برنگشت.. طلاق گرفت.. زندگیش را به باد داد.. فقط بخاطر پول.. یاشار.... ١٣٠٠ سکه را باید جور میکرد. اما نکرد.. ماشین و پس انداز، و زمینی که داشت، فروخت.. اما فقط ٢٠٠ سکه داد.. وسایلش را جمع کرد و برای همیشه از ایران رفت..🛫 سمیرا ماند و حسرت ها.. حقارت ها..کم نبود سکه هایی که مهرش بود..اما به چه قیمتی... دوسال به سرعت برق و باد گذشت... با تمام شیرینی ها و مشکلاتش.. درد قلب یوسف، بیشتر او را اذیت میکرد. هرچه بانویش میگفت که درمان کند. که تحت نظر باشد.😒🙁فقط یک جواب یوسف به او میداد. «درمان دردم تویی، دکتر قلبم مولا علی».😊 گاهی سیاست های زنانه ریحانه، جوابگوی خوش قلبی، و مهربانی های یوسف را نداشت... کم کم باید اثاث کشی میکردند که به شهر خودشان، اهواز برگردد.😍💨🚛 علی و مرضیه بدنبال خانه بودند تا رهن کنند برای عروس و دامادی که برگشتنشان با نوزادی دختر، همراه بود. دختری زیبا بنام زهرا😍👶🏻😍 آپارتمانی که علی و مرضیه پیدا کرده بودند.٨٠ متری، و دوخوابه بود.خیلی عالی بود. و یوسف برایش بجا آورد. یوسف، چقدر از حاج حسن تشکر کرده بود.... که پدرانه مراقبش بود.. برایش کار جور کرد.مثل یک بزرگتر. چقدر خوانده بود.... چقدر بجا آورده بود... ریحانه هدیه ای برای حاجی و خانواده اش می خرید.حاجی را با خانواده اش میهمان میکرد. تا کمی جبران کند زحماتشان را. پول رهن را گرفتند... اثاث کشی کردند. 💨🚛 یوسف بود و دلدارش و نوزادی👶🏻 که تازه به جمعشان اضافه شده بود، با ماشین خودش.. و وسایل خانه را با ماشین بار..به سمت اهواز حرکت کردند...💨🚛💨🚙 در این دوسال... یوسف هم کار کرد.. و هم درس میخواند... باید تلافی محبتهای همسرش را میکرد... باید ثابت میکرد به پدرش که زندگیش به روال افتاده.. باید ثابت میکرد که توانسته یکه و تنها همه کار کند... عروسی بگیرد.. به شهری غریب رود.. خانه رهن کند ها و حمایتهایی که خانواده اش نکرده بودند.. باید میکرد به دلش..؛ 💫حقیقت قرآن را... که خدا او را بی نیاز کرده است. بود، که از فضلش میبخشد. پس بخشید.. 🌟نه فقط بعد مالی و ، که بعد معنوی و ، 🌟نه فقط یکدانه که تک بود، که سالم و صالح.. همه چیز را داد. وچقدر خدایش بود.. چقدر بانوی قلبش را .. چقدر نوزادش بود برایش، همچون عسل چقدر زندگیش را میگذراند.. « .. .. .» به محض رسیدن به اهواز... یوسف به دلبرش، مستقیم بسمت خانه پدر و مادرش رفت... تا اول سلام کند به بزرگتری که بود. و این دو سال آنها را ندیده بود. چند باری پدر مادر ریحانه به شیراز رفته بودند اما کوروش خان و فخری خانم نرفتند. و چقدر خوب شد که رفتند. که دلخوریها برطرف شده بود.☺️👌 ریحانه با آینه و قرآن✨ و یوسف، نوزادش را در آغوش داشت، وارد خانه شدند... پدر مادر ریحانه، علی و مرضیه کمی بعد رسیدند. کارگرها وسایل را می آوردند،.. که کوروش خان و فخری خانم رسیدند. لبخند جذابی روی لبهای یوسف و ریحانه نقش بسته بود... ✨حال، یوسف و ریحانه باهم ذکر را تکرار میکردند.😍😍 «.. .. .»✨ یوسف کارشناسی ارشدش را گرفته بود... ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد...
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
✨ رمان جالب ، #بصیرتی و #مفهومی ✨👤✨ #مردی_در_آینه✨ ✨ قسمت #صد_وده ✨بینش یا بصیرت همه چيز داشت
✨ رمان جالب ، و ✨👤✨ ✨ ✨ قسمت ✨چشم های بینا نمي دونستم چي بايد بگم ... علي رغم اينکه حالا مي تونستم همه چيز رو با چشم و ديد ديگه اي ببينم اما زبانم بند اومده بود ...😥 هر چه جلوتر مي رفتيم قدرت کلام، بيشتر از قبل از من گرفته مي شد ... و ذهنم درگيرتر ...😧 حالا ديگه نمي دونستم چي مي خوام ... در اين شرايط، امام يعني و ... و يعني ايستادن در صف انسان هايي که کنارشون بودم ... پدرم ... و تمام اونهايي که در شکل دادن افکار شرطي شده من نقش داشتن ... تمام افرادي که من رو تا مرز کشتن يه بچه پيش بردن ... اما اين بار برگشت توي اون صف، مفهوم ديگه اي هم داشت ... من به خيانت مي کردم ... پيامبري که من رو تا اون مسجد کشيده بود ... پيامبري که خيانت آگاهانه بهش، يعني خالي کردن تير خلاص در فطرت و اساس وجود خودم ... بدون اينکه قدرت پاسخ داشته باشم ... فقط بهش نگاه مي کردم ... واقعا تا کجا قدرت حرکت داشتم؟ ...😟😧 🌤به من نگاه مي کرد ...🌤 نگاهش در عين صلابت، آرام و با وقار بود ... و من با خودم آرزو مي کردم اي کاش خودش همه چيز رو از بين افکار و روح آشفته ام مي ديد ... 🌤_و آخرين سوال اين بود ... که اونها دنبال کشتن آخرين امام هستن؟ ... آيا اون فرد خطرناکي هست؟ ... و اينکه چرا همه چيز رو مي کنن؟ ... بله، اون فرد خطرناکي هست اما براي ... ظهور اون مرد، يعني حرکت بعد سوم ... و اين نامعادله ... نامعادله اي که سال ها انسان ها رو با تغييرش به سمت شرطي شدن به دام انداخته ... يعني تغيير معادله قدرت به سمت ظرفيت دروني و روح انسان ... و که خدا به انسان هديه داده ... و خداوند فرمودند من از روح خودم در انسان دميدم ... اين بعد ... ✨قدرت تسخير در عالم روح و ماده رو به انسان ميده ... و مغز و فکر رو از حالت شرطي خارج مي کنه ... البته اين به معناي کنار گذاشتن بعد مادي زندگي نيست ... همون طور که در باب زندگي ما، احکام فردي و اجتماعي بسياري داره ... و موظف به اداره امور زندگي مادي مردم هست ... ✨ولي براي ظهور مردم به اين برسن ... که قدرت ايستادن در برابر شرطي شدن رو پيدا کنن ... و از درون به اين فرياد برسن ... که خدايا، من حاضرم به خاطر اطاعت از امر تو در برابر خودم بايستم ... و به جاي سجده بر خودم و تبعيت از خواست درون و فرمان هاي شرطي ... بر تو سجده کنم ... اون لحظه اي که انسان ها به اين برسن ... داده ميشه ... و اولين معجزه پس از ظهور، شکست افکار و معادلات شرطي در وجود پيروان آخرين امام هست ... و اينطور بهش اشاره شده ... که امام بر سر مردم دستي مي کشن و چشم هاي اونها ميشه ... ✨بعد سوم، دقيقا نقطه اي هست که انسان بر شيطان پيدا مي کنه ... و دقيقا اون نقطه اي که کل عالم وجود و حتي ملائک به خاطر اون بر آدم سجده کردند ... برتري بعد سوم و ورود انسان به اين حيطه يعني مجدد ... و دقيقا شيطان به خاطر همين قسم خورده ... قسم خورده ثابت کنه انسان، ضعيف تر و نالايق تر از اين هست که بتونه به اون نقطه برسه ... شما ديدي که جوامع مسلمان دور خودشون مي چرخن ... در حالي که در سمت ديگه، همه چيز در يک روند قرار داره ... و اين برات سوال شده بود ... حالا من ازت سوال ديگه اي مي پرسم ... اگر متوسط سن انسان ها رو در جهان 60 سال در نظر بگیریم ... با توجه به تفاوت نسل ها ... و تفاوت والدین و فرزندان ... پس چطور ، هميشه جريان ثابت و بي تغييري داشته و از نسلی به نسل دیگه همچنان به راهش ادامه داده؟ ... اگر به سوال شفاف تر بخوایم نگاه کنیم ... چرا با وجود اینکه هر چند سال، حکومت ها تغيير مي کنن اما يه همه شون باقي مي مونه ... اينکه بايد آخرين امام گرفته بشه؟ ...🌤 ✨✍
✨ رمان جالب ، و ✨👤✨ ✨ ✨ قسمت ✨ دانه های تسبیح 🌤_اين سوال، جواب واضحي داشت ... انسان هايي که دارن در مسير شرطي بشن ... هر چند نسل ها تغيير مي کنن ... و جاشون رو به نسل هاي بعد ميدن ... اما کسي که اونها رو شرطي مي کنه در تمام قرن ها بوده ... خودش، هدف و شيوه اش ... کسي که چون بعد مادي و حيواني نداره ... پس در دايره شرطي شدن قرار نمي گيره ... که ظهور آخرين امام براش حکم و پايان رو داره ...🌤 فکر مي کردم از شروع صحبت زمان زيادي گذشته باشه ... اما زماني که اون براي نماز✨ از من خداحافظي کرد و جدا شد ...🌤⛅️🌥 درک تازه اي نسبت به مفهوم زمان هم در من شکل گرفت ... گاهي زمان، در عین سرعت، قدرت ثابت شدن داشت ... اون مي رفت و من فقط بهش نگاه مي کردم ... مي خواستم آخرين ملاقات مون رو با همه وجود توي ذهن و حافظه ثبت کنم ... بين جمعيت که از مقابل چشمانم ناپديد شد ...🌤🌥 سرم رو پايين انداختم ...😔 به روي زمين نشستن عادت نداشتم ... پاهام خشک شده بود ... اما دلم نمی خواست حرکت کنم ... 😞 تک تک اون حرف ها و جملات رو چند بار ديگه توي سرم تکرار کردم ... و در انتهاي هر کدوم، دوباره سوال بي جوابش توي ذهنم نقش مي بست ... 💭🌤ـ دوباره ازت سوال مي کنم ... چرا مي خواي آخرين امام رو پيدا کني؟ ... و بارها اون سوال رو از خودم پرسيدم ... حالا مي تونستم وسط تاريکي شب، به روشني روز رو ببينم ... اما بار سنگين سوالش روي شونه هاي من قرار گرفته بود ... اون زماني اين سوال رو ازم کرد که جواب سوال هاي من رو داده بود ... و اين سوال، مفهومي عميق تر از کلمات به ظاهر ساده اش داشت ... بلند شدم و راه افتادم ...🚶 آرام، تمام مسير رو برگشتم ... غرق در فکر ...😔💭 به محل قرار که رسيدم، ماشين مرتضي ديگه اونجا نبود ... چند لحظه به اطراف نگاه کردم و دوباره راه افتادم ... شايد اينطوري بهتر بود ... در خلوت و سکوت زمان بيشتري براي فکر کردن داشتم ... هوا گرگ و ميش بود🏙 و شعاع نورخورشيد☀️ کم کم داشت اطراف رو روشن مي کرد ... عده اي مثل من پياده ... گاهي براي ماشين هاي در حال برگشت دست تکان مي دادن ... به زحمت و فشرده سوار مي شدن ... چند لحظه نگاه مي کردم و به راهم ادامه مي دادم ... نمي دونستم کسي بين اونها هست که بتونم باهاش صحبت کنم يا نه ... تقريبا انتهاي اون مسير مستقيم بود ... براي چند لحظه ايستادم و به خیابون خیره شدم ... موقع اومدن اونقدر سرم به احوال آشفته خودم مشغول بود که حالا ديگه يادم نمي اومد از کدوم سمت اومده بوديم ... فايده نداشت حافظه ام کلا تعطيل شده بود ...😥😔 دست کردم توي جيبم و آدرس رو در آوردم ... و گرفتم جلوي اولين نفري که داشت از کنارم رد مي شد ... يه مرد جوان با همسر و دو تا بچه کوچيک ... يه دختر کوچیک با موهاي خرگوشي، توي بغلش خواب بود ... با يه پسربچه گندم گون که نهايتا 3 سال بزرگ تر از خواهرش به نظر مي رسيد ... دست توي دست مادري که به زحمت، دو تا چشمش ديده مي شد ... ـ ببخشيد چطور مي تونم برم به اين آدرس؟ ...👈🗒 چند لحظه به من و آدرس خيره شد ... از توي چشم هاش مشخص بود فهميده ازش چي مي پرسم اما انگليسي بلد نيست يا نمي دونه چطور راهنماييم کنه ... به اطراف نگاه کرد و چند جمله فارسي رو بلند گفت ... اونهاي ديگه بهش نگاهي کردن و سري تکان دادن ... معلوم شد بین اون جمع هم کسی نیست بتونه کمکم کنه ...😕😒 کاغذ رو از دستش گرفتم و با سر تشکر کردم ... اومدم برم که مچم رو گرفت و اشاره کرد بايست ... 😊✋ بچه رو داد بغل همسرش و سريع رفت کنار جاده ... هر چند لحظه يه ماشين رد مي شد و اون براش دست بلند مي کرد ... تا اينکه يکي شون ايستاد ... 🚙 يه زن و شوهر جلو، يه پسر نوجوان عقب ... رفت سمت شيشه و با راننده صحبت کرد ... و بعد کاغذ رو داد دستش ... نگاهي به من کرد و در ماشين رو برام باز کرد ... اشاره کرد که سوار بشم ...😊