eitaa logo
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
3.6هزار دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
1.5هزار ویدیو
6 فایل
سلام به کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند خوش آمدید. مطالب کانال صرفا جهت اطلاع واستفاده شما عزیزان می باشد. تبلیغ کسب و کار کانال و گروه ----------------------------------------------------- آیدی مدیر @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💫یا رفیــــق‌ مݩ‌ لا رفیــــق‌ له💫 رمان جذاب و آموزنده قسمت پویان حتی به افشین نگاه هم نکرد.جدی گفت: -کجا بریم؟ -هرجا دوست داری برو. -من میخوام برم باشگاه. -مطمئن شدم عاشق شدی. پویان چیزی نگفت. افشین هم ساکت شد.میدونست وقتی نخواد چیزی بگه،هیچکس حتی افشین هم نمیتونه از زیر زبانش حرف بکشه. پویان و افشین با دوتا دختر، توی سالن دانشگاه بودن.. باز هم پویان به دخترها توجهی نمیکرد و فقط بخاطر افشین مونده بود.به اطراف نگاه میکرد. دخترهای محجبه نزدیک میشدن. یکی از دخترها با حالت خاصی به دخترهای اطراف پویان و افشین نگاه میکرد. بدون هیچ حرفی رد شدن و رفتن.پویان متوجه دلیل نگاه اون دختر نمیشد.هنوز چند قدمی دور نشده بودن که افشین باتمسخر گفت: _چیه...دوست داری جای اینا باشی. ولی اون دختر بی تفاوت به حرف افشین رفت. یکی از دخترها گفت: -اه،حالم گرفته شد..آخه بگو به تو چه ربطی داره.. پویان گفت:چرا اونجوری نگاهتون کرد؟ -هیچی بابا،به قول خودشون نهی از منکر کرد.. برای چاپلوسی به افشین گفت: -خوب جوابشو دادی. پویان به افشین که تو فکر بود،نگاهی کرد. تا حالا هیچ دختری بی تفاوت با افشین برخورد نکرده بود.خوب میدونست که افشین تو فکر هست. چند روز گذشت. افشین و پویان تو محوطه دانشگاه ایستاده بودن و باهم صحبت میکردن ولی نگاه افشین جایی ثابت ماند و ساکت شد. پویان رد نگاهش رو گرفت؛همون دختر محجبه بود اما تنها.... سرشو جلوی نگاه افشین آورد و جدی نگاهش کرد.افشین اخمی کرد و سرشو کمی خم کرد و از کنار پویان به اون دختر نگاه کرد.دوباره پویان جلوی نگاه افشین آمد و با اخم بهش گفت: _بیخیالش شو. -چرا؟!! -اون با بقیه فرق داره..فراموشش کن. دختر نزدیک شده بود.افشین گفت: _تو که منو میشناسی..نمیتونم. مهلت نداد پویان چیزی بگه.با تمسخر به اون دختر گفت: _نخوری زمین.اینقدر روسری تو پایین آوردی،جلو پا تو میبینی؟ اما اون دختر بی تفاوت به راهش ادامه داد.افشین گفت: _چشم های قشنگی داری... پویان اجازه نداد ادامه بده. -افشین تمومش کن. افشین که انگار اصلا صدای پویان رو هم نشنید جلوی دختر ایستاد،طوری که دختر نمیتونست به راهش ادامه بده.صورتش رو نزدیک صورت اون دختر برد و با دقت نگاهش میکرد.اون دختر که حالش از نگاه افشین بهم میخورد گفت: +من مثل دخترهای دور و برت نیستم،حد و اندازه خودت رو بفهم. افشین با پوزخند گفت: ادامه دارد... ✍دومیـن اثــر از؛ ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» ◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
📔رمان جدید📔 📕نام رمان :ابو حلما📕 📗نام نویسنده: خانم سین کاف غین📗 📘تعداد قسمت:42📘 📓با ما همراه باشید📓 کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae مـــا زنده بہ آنیـمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ.. 🌷موجیـم ڪہ آسودگی ما عدم ماسٺ.. ° °قسمت °°غریبه   به یک پلک تـــو مـی‌بخشم تمـــام روز و شب‌ها را که تسکین می‌دهد چشمت غم جانسوز تب‌ها را بخوان! با لهجه‌ات حسّی عجیب و مشترک دارم فضا را یک‌ نفس پُر کن بـــه هــــم نگذار لب‌ها را به دست آور دل من را چه کارت با دلِ مردم! تو واجب را به جا آور رها کن مستحب‌ها را دلیلِ دل‌خوشـــی‌هایم! چه بُغرنج است دنیایم! چرا باید چنین باشد؟... نمی‌فهمم سبب‌ها را بیا این‌بار شعرم را به آداب تو می‌گویم که دارم یاد مــی‌گیرم زبان با ادب‌ها را غروب سرد بعد از تو چه دلگیر است ای عابر برای هــر قدم یک دم نگاهــی کن عقب‌ها را  . . . کیفش را باز کرد و موبایلش را بیرون آورد، داشت از  سنگ قبر عکس می انداخت، که با شنیدن صدای بمی موبایل از دستش افتاد: _چیکارمیکنی خانم؟ +ببخشید من فقط داشتم... -دیدم داری عکس میگیری واسه چی؟ + شعرِ...قشنگیه خواستم داشته باشمش.. اگه ناراحت شدین عکسی که گرفتم پاک میکنم مرد جوان چند قدم جلو آمد و کنار دختر قرار گرفت و گفت: -نه مسئله ای نیست...اون شعر... از کتابی بود که خودش بهم داد... روز اول! +ببخشید -نه شما ببخشید من این روزا حال خوشی ندارم +هیچکس اینجا حال خوشی نداره _آره درسته فقط عادت ندارم وسط هفته کسی رو اینجا ببینم. شما او... +اومده بودم کنار شیر آب این بطریا رو  پر کنم بعد شعرِ روی این قبر توجهمو جلب کرد...نمی خواستم... _میشه یکی از این بطریا رو قرض بگیرم؟...برای شستن قبر همسرم +بله...خدا رحمتشون کنه _مگه شما میدونی؟...میشناختیش؟ +نه، چی رو؟ -اینکه همسرم باردار بود، آخه گفتی خدا رحمتشون کنه! +وای...نه...متاسفم...من صرفا از جهت احترام اینطوری گفتم دختر چادرش را جمع کرد و یک بطری را از زیر شیر آب برداشت و دومی را زیر شیر آب گذاشت بعد رو به مرد جوان گفت: +پر که شد برش دارید _ممنون، ببخشید اگه ترسوندمت +خداحافظ -یه دقیقه صبر کنید خانم...گوشیت، زمین افتاده بود +بله یادم رفت ممنون _شماهم کسی رو اینجا داری؟ +بله پدرم همین قطعه جلوییه _اون قطعه که...قطعه شهداست! +بله...بازم تسلیت میگم ان شاالله غم آخرتون باشه، با اجازه _تشکر، خداحافظ ناگاه صدای گرفته ای از پشت سرشان بلند شد: _آقای کوروش مغربی؟ دختر و مرد جوان هر دو به طرف عقب برگشتند. یک سرباز کم سن و سال همراه پلیس میانسالی در ده قدمی شان ایستاده بودند... کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند مـــا زنده بہ آنیـمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ.. 🌷موجیـم ڪہ آسودگی ما عدم ماسٺ.. ° °قسمت °°ردپای عشق مرد جوان کت مارکدارش را از جلو مرتب کرد و گفت: _بله من کوروش مغربیم...مشکلی پیش اومده؟ سرباز پرونده ای که دستش بود، را زیر بغلش گذاشت، و درحالی که جلو می آمد گفت: _باید با ما بیای کوروش عینک آفتابی اش را از چشمش برداشت و رو به پلیس پرسید: _کجا؟ چرا؟ مرد پلیس آمد و سینه به سینه اش ایستاد و پاسخ داد: _اداره پلیس چون شاکی خصوصی دارید. دختر همانطور که گوشه چادرش را در دستش فشرده بود، چند قدم عقب رفت و بعد با احتیاط از آنها دور شد. وقتی به خودش آمد، روبه روی مزار پدرش🌷 بود. نگاهش که به لبخند پدرش از پشت آن شیشه ی غبار گرفته گره خورد، پرده اشک روی مردمک سیاه چشمانش افتاد. کنار مزار نشست. اول شیشه کمد بالای مزار را تمیز کرد بعد سنگ مزار را شست. خودش را آماده کرده بود اینجا که بیاید خیلی چیزها به پدر بگوید. اما بغضی عجیب صدایش را زندانی کرده بود. قاب عکس پدرش را از کمد بیرون آورد. انگشت اشاره اش را روی عکس حرکت داد، اول روی ریش سفید و لب های پدرش دست کشید. بعد قاب را بغل گرفت و آهسته گفت: _امشب بیا تو جلسه خواستگاریم باشه؟ اگه نظرتو راجع بهش ندونم چطور... و هق هق گریه اش نگذاشت جمله اش را تمام کند. نسیم خنکی می وزید و چادرش را کنار صورتش جابه جا میکرد. عکس پدرش را سرجایش گذاشت و بلند شد. موبایلش که خاموش شده بود را روشن کرد و خواست داخل کیفش بگذارد که زنگ خورد. تلفن را جواب داد: +سلام مامان -سلام گلم کجایی؟ +هنوز گلزارم -هنوز اونجایی؟ پاشو بیا دختر دو ساعت دیگه خواستگارت میاد +مامان... -جونم +اگه من به آقای رسولی جواب مثبت بدم تو ناراحت... -چه حرفیه میزنی! حلما من فقط یه آرزو دارم اونم خوشبختیته -آخه با حرفایی که زدیم این مدت...به نظر می اومد مخالف باشی +من فقط گفتم بیشتر تامل کن -مامان تو همیشه گفتی بابا یکی از  بهترین آدمای دنیا بوده -هست +از ازدواج با بابا...پشیمون نیستی؟ -نه ...معلومه که نه
✨بنـــــامـ خــــ✨ــــداے 💞 و ✨💞 🕋داســـٺان جذاب و واقعی نام دیگر رمـــان؛ ✝قســـــــمٺ ✨مسیحی یا یهودی یه هفته دیگه هم به همین منوال گذشت … به خودم گفتم… تو یه احمقی «آنیتا» …😐😠 مگه چقدر از عمرت باقی مونده که اون رو هم داری با ناله و گریه هدر میدی؟ … به جای اینکه دائم به مرگ فکر می کنی، این روزهای باقی مونده رو خوش باش … همین کار رو هم کردم … درس و دانشگاه رو کنار گذاشتم … یه لیست درست کردم از تمام کارهایی که دوست داشتم انجام شون بدم … و شروع کردم به انجام دادن شون … دائم توی پارتی و مهمونی بودم … بدون توجه به حرف دکترها، هر چیزی رو که ازش منع شده بودم؛ می خوردم … انگار می خواستم ... از و انتقام بگیرم … از دنیا و همه چیز متنفر بودم … دیگه به هیچی ایمان نداشتم … اون شب توی پارتی حالم خیلی بد شد … سرگیجه و سردردم وحشتناک شده بود … دیگه حتی نمی تونستم روی یه خط راست راه برم … سر و صدا و موسیقی مثل یه همهمه گنگ و مبهم توی سرم می پیچید … دیگه نفهمیدم چی شد … چشم باز کردم دیدم توی اورژانس بیمارستانم … سرم درد می کرد و هنوز گیج بودم … دکتر اومد بالای سرم و شروع به سوال پرسیدن کرد … حوصله هیچ کس رو نداشتم … بالاخره تموم شد و پرستار پرده رو کنار زد … تخت کنار من، یه زن جوان بود … ‼️اول فکر کردم یه راهبه است... اما حامله بود … تعجب کردم … ‼️با خودم گفتم شاید یهودیه … اما روبند نداشت و لباس و مقنعه اش هم مشکی نبود … من هرگز، قبل از این، یه 💜مسلمان💜 رو از نزدیک ندیده بودم … ادامه دارد.... 🕋❤️✝✝🕋❤️🕋 ✍نویسنده: شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae