#هوالعشق
#ازجهنم_تابهشت
#قسمت_سی_و_نهم
💖به روایت حانیه💖
ساعت 9 با صدای آلارم گوشی از خواب بیدار شدم.دوباره به زمین و زمان فحش دادم و اومدم بخوابم که جمله فاطمه یادم اومد:
«خب تو که این همه سوال داری چرا کلاسارو نمیای؟ میدونم داداشتو مامان بابات هم هستن برای جواب دادن ولی شاید صحبت کردن با فاطمه سادات (معلم کلاس) هم کمکت کنه.»
با یاداوری سوال هایی که یکی بعد از اون یکی به جونم میوفتاد و امیرعلی هم که به خاطر دانشگاه و مغازه بابا سرش این روزا حسابی شلوغ بود
و دلم نمیومد که اذیتش کنم سریع از جام بلند شدم.
.
.
_ الو سلام فاطمه، من سر خیابونتونم با امیرعلی اومدم دم در وایمیستیم بیا میرسونتمون.
فاطمه_ سلام. اممم نه نمیخواد میریم دیگه همین یه کوچه فاصله داره.☺️
_ پاشو بیا بینم دهع خدافظ😉
از لفظ خدافظ ناخداگاهم خودمم تعجب کردم چه برسه به امیرعلی و فاطمه.
منو چه به خدافظ گفتن؟ منی که بای از دهنم نمیوفتاد.😟
برگشتم سمت امیرعلی که ببینم عکس العملش چیه که دیدم با لبخند داره نگاهم میکنه😊 یه لبخند به روش زدم وگفتم😊
_برو دم خونشون.
همزمان با رسیدن ما؛ در خونشون باز شد و فاطمه اومد بیرون.
در عقب رو بازکرد و نشست. بعد اروم و با لحنی که خجالت توش موج میزد گفت _سلام. 😊🙈
امیرعلی هم محجوبانه لبخند زد و جوابش رو داد😊 اما کوچیک ترین نگاهی به فاطمه نکرد.
.
.
دم موسسه پیاده شدیم.
از امیرعلی خداحافظی کردیم و رفتیم داخل.موسسه تشنه دیدار که برای کلاسای معارف بود و وابسته به مسجد کنارش.همون مسجدی که باهاش رفتیم امامزاده داوود.
#رفتارخوب فاطمه سادات ( معلم فاطمه اینا) و بقیه دوستاش فوق العاده برای من جذاب بود
و باعث شد منی که از بسیج متنفر بودم پا بزارم تو موسسه ای که وابسته به مسجد و بسیج بود و فقط هم برای اموزش های مذهبی.
همه میگفتن خیلی تغییر کردی ولی خودم نمیخواستم قبول کنم.من فقط حس میکردم دارم روز به روز تکمیل میشم فقط همین.😌
کلاسای معارف طبقه دوم بود.بیخیال آسانسور از پله ها رفتیم بالا. سمت راست یه در چوبی بود فاطمه کفشاسو دراورد و در زد و داخل شدم منم به تبعیت از فاطمه دنبالش راه افتادم..
با اینکه صندلی بود ولی بچه ها و فاطمه سادات خیلی صمیمانه دور هم نشسته بودن رو زمین.☺️ با دیدن ما برای سلام و احوال پرسی و ادای احترام بلند شد و موقع نشستن هم جوری نشستن که من و فاطمه هم جا داشته باشیم و من عاشق این صمیمیتشون بودم.😍
فاطمه سادات شروع کرد به حرف زدن در مورد امام زمان،
خیلی چیزی در موردش نمیدونستم و حرفاشون برام گنگ بود ولی از همون اول با اوردن اسمش حالم عوض شد......
💚💚💚💚💚💚💚💚💚
من را نمی شناخت کسی اینجا،
گم نامم و به نام تو می نازم!
💚💚💚💚💚💚
ادامه دارد....
#نویسنده_ح_سادات_کاظمی