シ︎. 🌕 ماه تیسا🌙
╭══✾✾✾══╮
#گناه_ناکرده♡
╰══✾✾✾══╯
قسمت429
لقب فاحشه ای که عطابک به من نسبت داد مثل نمک روی زخم پر از دردم بود، انگار دوباره وسط همان روستا میان همان مردم به صلیبم کشیدند. واین بار هیچ کس سنگ دردست نداشت اما بانگاه شان، سخت تر سنگسارم میکردند.
عطابک باانگشت اشاره ای که سمتم گرفت باهرجه صدادرگلو داشت فریاد کشید:
_تو یه زن فاحشه ای که ازشوهرش فرارکرده ومعلوم نیس بچه توشکمش مال شوهرش یایکی دیگه، باید همون روز اول مثل سگ بیرونتون میکردم.
عطابک هم خیلی غیر قابل تصور به گریه افتاد.طوری که دلم برایش سوخت.
_منه خر دلم و بهت دادم عاشقت شدم. می خواستمت می فهمی می خواستمت. آنقدر که چشم بسته حرفاتو باور کردم
ودادی که کشید مثل صاعقه ازتمام تنم ردشد.
_بیرون. برید گم شید آشغالا برو گمشو نازگل از ملک من برو بیرون آشغال.
دیگرخودم هم تمایلی برای ماندن نداشتم، اصلا ای کاش قبل ازاین که وضع ازاین بدتر شود میرفتم. ازبرق چشم های پوپک خوشحالی اش را می فهمیدم، دلم میخواست زوتر قدم از قدم بردارم. همین که زبان بازکردم
_هیجی اونطوری که فکر میکنی نیست عطابک خان، بخدا من ازدست زجرهای شوهرم وبی ابرویی تواون محل فرارکردم.... آره من ودوستم وبرادرم فرارکردیم ولی کاش قبل ازاین که قضاوتمون کنید یا هرچیز بد دیگه ای به ذهنتون برسه درک میکردید که هرکس یه سر گذشتی داشته قسم میخورم هرکس دیگه ای هم جای من بود خیلی زودتر ازاین حرفا فرارکرده بود.
عطابک با داد سمتم آمد.
_خفه شو، خسته شدم ازاین مظلوم نمایی هات.تو. اونی که نشون می دی ،نیستی تو به پست فطرتی
گوشه روسری ام را گرفت، طوری که گره اش بازشد. دست هایم را روی سرم گذاشتم تا مبادا روسری ام بیفتد
عطابک _برو بیرون.
کشاندم سمت در، گوشه پیراهنم رابا همه زوری که داشت کشید طوری که پاره شد. واز سفره خانه بیرونم برد و در پیاده رو نزدیک به آسفالت خیابان پرتم کرد روی زمین .
#ادامہدارد..
✍نویسنده:#زهرابانشی
#برگرفته_از_یک_داستان_کاملا_واقعی
☾︎★㋛︎𖦹🌾🍁🍂
シ︎. 🌕 ماه تیسا🌙
╭══✾✾✾══╮
#گناه_ناکرده♡
╰══✾✾✾══╯
قسمت430
درد در قسمت باسن وپاها، دل پیچه و وول خوردن های مکرر نوزاد درون شکمم، همه به یکطرف هجوم اوردو سرگیجه ای که موجب شد سرم راارام روی سنگفرش های کنار خیابان بگذارم.
وآخرین صحنه هایی که دیدم جیغ وهوار وارش وگریه های مهرزاد که دوان دوان سمتم می آمدند.
تهاجم عده ای از مردم خیابان دراطرافم و تعجب ونگرانی چندی از کارکنان سفره خانه وعطابکی که با هراس نگاهم میکردو ماتش برده بود.
درد درتمام تنم پیچیدو از حال رفتم.
چشم های خسته ام رابستم.
ووقتی بازکردم که در بیمارستان بودم، دست های سردوارش وصدای ضعیفش که گفت :
_به هوش اومدی قربونت برم دارن میبرنت بچه رو به دنیا بیاری، بعدازاون زمین خوردگی دکترا گفتن بچه زودتر از موعد بدنیا میاد نگران نباش
صدای گریه مهرزاد درگوشم پیچید.
وبعد ازان صدای زنی که گویا پرستار بود:
_همراه بیمار برو کنارباید ببریمش اتاق عمل خانم.
بدترین چیری که آن لحظه درخاطرم ماندنی میشد، درد بودو درد. ، دردی زجر اور که تا استخوان هایم نفوذ کرده بود. وازهمه بدتر حس مادرشدن توخالی که پرستارها هرلحظه بیشتر به من تحمیل میکردند.
نگران بودم، نگران فرزندی که دیگر تکان نمیخورد.
پرستار_بچه اصلا توشرایط مساعدی نیست
پرستار _نمیتونه طبیعی به دنیاش بیاره. باید اتاق عمل آماده کنیم
اشکی که مثل سرب داغ ازگوشه چشمم سرازیرشد، راهرو طولانی بیمارستان که تمامی نداشت و پرستارانی که مثل فرشته مرگ میماندند. لوسترهای سقف راهرو که باسوزش عمیق چشم هایم همراه بود.
دکتری که ازراه رسیدو خیلی آرام گفت :
_بچه رو ازدست میده.فورا ببریدش اتاق عمل وامادش کنید، لااقل جون مادرومی تونیم نجات بدیم.
جان سفت تراین حرف ها بودم اما نایی نبود تالب بازکنم وبه التماس ازان ها بخواهم که جان نوزادم را قبل از خودم نجات بدهند. بااشک هایم التماسشان میکردم که با سوزن بیهوشی ازحال رفتم.
غرق در آرزویی دست نیافتنی شدم.
وسط یک. رویا گیر کردم.
چشم هایم راکه بازکردم. آرزوی همیشگی ام رادیدم درپشت پنجره. باهمان قدرعنا وهیبت چهارشانه صدایش که زدم به یکباره سر سمتم چرخاند.
_آهیل.
لبخندش به تمام جانم معنا بخشید.
_سلام. حالت خوبه؟
_بچم.
_بچه.... الان که نه ولی من بهت اطمینان میدم حالش خوبه.
علی_اون بچه منه
همین که سرسمت علی چرخاندم،با ترس بیدارشدم.
پریشان و مضطرب چشم به سقف دوختم.
وهمین چند لحظه خواب کوتاه که رویایی بیش نبودومثل تلنگری بیدارم کرد.
چشم هایم را بی اعتنا به سوزشی که داشتند باز نگاه داشتم، نفس عمیق وباحسرت وارش، وقتی نگاهش کردم چند قدمی ازمن فاصله داشت، پشتش به من بودو به آسمان شب وتارِ شهر نگاه میکرد.
_وارش.
وارش سراسیمه سمتم آمدو شروع کرد بادست راستش بالای پیشانی ام را نوازش دادن.
وارش_به هوش اومدی؟! حالت خوبه قربونت برم.؟ خداروشکر سالمی.
بی اعتنا به درد کمر وجای بخیه ای که روی شکم احساس میکردم پرسیدم:
_بچم کو وارش.
گونه های وارش ازاشک خیس شدو سر چرخاند.
نگاهم را به مسیر نگاه وارش سوق دادم.
دوپرستار که یک. نوزاد درون شیشه را حمل کردندو بردند.
به گمانم جنازه بچه ای که مادرش قبل ازداشتنش ازدست داده بود را بردند.
ومن بی اختیارکمری راست کردم، دستم راسمت ش دراز کردم وبا گریه فریاد کشیدم
:
_بچم.... اون. بچمه کجا میبریدش... نامروتا
پرستارهابی اعتنا به من بچه ام را بردندو دکترویک پرستارسمتم آمدند.
دکتر _خانم محترم ساکت. دراز بکش روی تخت.
_دکتر میخوام بچمو ببینم. اونا بردنش خدااااا یا یکی به دادم برسه.
دکتر _حال بچتون خوبه خانم فقط باید تحت مراقبت باشه وخوش بختانه خطررفع شده. باید خونسردی تون رو حفظ کنید.
باحرف دکتر دلم آرام گرفت
#ادامہدارد..
✍نویسنده:#زهرابانشی
#برگرفته_از_یک_داستان_کاملا_واقعی
☾︎★㋛︎𖦹🌾🍁🍂