نو بوسید😘
_چرا گریه میکنی باباجون؟ از این بهتر هم مگه میشه اوهْههو...😊
منظورش مشهد بود...
_ببخشید بابامرتضی...بیدارت کردم.... نمیدونم چرا اشکم اومد...😔😢... از وقتی صورتم اینطوری شده، تاحالا با کسی اینقدر #نزدیک نبودم... گریه ازسر ناراحتی نیست.😭😞
_صورتت؟ مگه چی شده باباجون👴🏻😊
_ الکی نگید باباجون... میدونم خیلی زشت شدم... اصلا دیگه حالم از قیافم بهم میخوره... 😕😣
_پسرم صورت که مهم نیست... اوهْههو.....مگه آدم بودن به قیاقست؟...
داری شوخی میکنی که ناراحتی یا واقعا اینهمه به خاطر صورتت ناراحتی! ... اوهْههو.... اوهْههو😊😣
نمیدونستم چی بگم...
تا اون موقع همه بهم حق میدادند که به خاطرش ناراحت باشم و باعث میشد که بهم ترحم کنن
💫اما چیزی که باباجون گفت با بقیه حرفها فرق داشت...💫
_مگه آدم بودن به قیافست؟؟؟...👴🏻👌
سوالی که جوابش صددرصد منفی بود... ولی چرا اینقدر برام عجیب بود؟؟؟🤔😟
طبیعتا به خاطر این قیافه به من نمیگفتند آدم که حالا عوض بشه،
پس چرا انقدر ناراحت بودم؟ 🤔
🍂به نظرم این حرف های انسانیت و آدم بودن خیلی کلیشه ای میومد
علاوه بر کلیشه ای بودن، چیز بااهمیتی هم تو زندگیم نبودند...
اینقدر حرف زدن از #انسانیت و #آدم_بودن برام لوس و بی مزه بود، که هر موقع حتی اگه تو فکرم هم میومد مسخرش میکردم...
چرا مطلب به این مهمی به خاطر کلیشه ای بودن از ذهنم رفته بود؟؟؟
نمیدونم...🤔🙁
_ ولی آخه باباجون، تو این جامعه دیگه کسی به انسان بودن و این حرف ها فکر نمیکنه...😕 همه شده ظاهر و پول...😐
من بعد از این ماجرا فهمیدم هیچ دوستی نداشتم و ندارم.😒
_پس من چیم باباجون؟؟ من که دوستت دارم.😍... اوهْههو... مگه تا حالا باهم دوست نبودیم ؟؟👴🏻💝
_ قربونت برم باباجون... شما اصلا مثل پیرمردها حرف نمیزنیدا😘😅
_اوهْههو.... اوهْههو... اولا پیرمرد خودتی!... 😁ثانیا نگفتی، بالاخره ما رو لایق دوستی با خودت میدونی یا نه باباجون؟👴🏻😍
_ شرمنده نکنید باباجون... من نوکر شمام هستم...☺️
_حالا مشکلت با صورتت چیه؟👴🏻
_ خیلی زشته باباجون... 😕اگه اون عوضی رو پیدا کنم، اسید میریزم روی او قیافه کثیفش.😠😕
+اوهْههو...اوهْههو😣
_ چی شد باباجون؟😧
_من وقتی از بابات ماجرا رو شنیدم خیلی بِهِت #افتخار کردم.. 👌اوهْههو حالا مشکلی که با صورت داری هیچی... اوهْههو... چرا انقدر خودت را با #کینه کدر میکنی؟👴🏻🌫
دیگه داشتم کلافه میشدم...
_ولی این حق منه باباجون... 😐من حق دارم از اون🔥 کامبیزِ🔥 لجن متنفر باشم... بعدشم من هنوز نفهمیدم که چرا اینقدر از من پیش بقیه تعریف کردی!!!؟... واقعا گیج شدم!... تو باغ هم همینطور!... قضیه چیه...؟؟😳😟
ادامه👇
👇ادامه قسمت #بیست_و_دوم 👇
_بله باباجون! به روش تو همه حق دارند هرکاری بکنند...اوهْههو به نظر من تو حق نداری بخاطر یه آدم گناهکار اینقدر خودت رو عذاب بدی...😊👌 اوهْههو... همین که تو از« #ناموست» دفاع کردی... اوهْههو. ... همینکه در راه👈 دفاع از «حیثیت و ناموس»👉 به این روز افتادی 🏅«بزرگترین مدال افتخار» 🏅رو گرفتی...
اِی عمو حسین کجایی که .... اوهْههو..... کمک کن دراز بکشم... اوهْههو ...اوهْههو...😣 ببخشید خیلی سرفه میکنم...😊😣
-بزار بهتون آب بدم... 🍶... اصلا میخواین صحبت نکنین .... بیا این ماسک رو بزار که حالتون بد نشه😷😒
ادامه دارد....
نویسنده:سجاد مهدوی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂
🍂مـــا زنده بہ آنیــمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ...
🍂موجیــــمـ ڪہ آسودگــے ما عدم ماســٺ... 🍂🍂🍂🍂🍃🍃🍃🍃
🍃 #رمـان_زیبا_ومفــہومــے
🍃 #خنده_هاے_ݐـــدربزرگ
🍃 قسمت #بیست_و_سوم
بین دوگانگی یا بهتر بگم چندگانگی عجیبی گیر افتاده بودم...
تمام #سرمایه ام که #صورتم بود از بین رفته بود
در عین حالی که #نزدیکترین افراد منو بخاطر این مساله #طرد کردن،
یه عده #غریبه براحتی منو #پذیرفتن و اصلا براشون این مساله #مهم نبود
حتی اونا من رو #قهرمان میدونستن!
آخه مگه میشه؟؟
#اینقدر_یه_مساله_برای_افرادمتفاوت_باشه؟؟
🍃برای عده اول من #تموم شده بودم مخصوصا دوستام
🍃اما برای عده دیگه من یه #شروع دوست داشتنی بودم..!!
از همه مهم تر و بهتر، برخورد بابابزرگم بود... که دوباره من رو به زندگی برگردوند.... با اون خنده های بادوام و
انرژی دهنده اش👴🏻😊
اما.... اما همین بابابزرگ در آستانه یک بیماری بود...
خدایا!... 🙏خدایا!... خیلی تنها هستم...😞🙏
نکنه باباجونم تو این وضعیت....
تو وضعیتی که من تازه دارم سرمایه جدیدی پیدا میکنم ...اونم توی این شهر غریب....
🕊🕊🕊🕊
_سلام یا امام رضا یا غریب الغربا...✋
با ترمز ماشین باباجون بیدار شده بود
+به نظر میاد رسیدیم باباجون... پرده رو بده کنار بیزحمت...👴🏻... اینم مشهد امام رضا... قربونش برم که غریب هست و غریب نواز....
اشکهام😭 رو سریع ب
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #هفتاد_وشش
ریحانه وارد اتاق شد..
یوسف لباسهایش را عوض نکرده بود. پر فکر روی تخت نشسته بود. مات بود.. متحیر بود..😧 متعجب بود.. 😳هزار سوال در ذهنش رژه میرفت..😟
ریحانه_ یوسفم..! چیه باز که رفتی تو فکر.. 😊
_چیشده اومده اینجا..😟
_چیز خاصی نیس دعوای زن و شوهریه.! 😉 غذا گرم کنم برات.؟ چی میل داری! شربت بیارم یا چای! 😊
یوسف_ میخام برم چاپخونه. فقط یه لیوان آب میخام. اونم خودم میرم برمیدارم.. تو به مهمونت برس😊
ریحانه_ ممنون بابت گل خوشگلی که خریدی.. شما خودت گلی☺️🌹
یوسف....
نگاهی عاشقانه😍 به بانویش کرد. وسایلش را برداشت. یاالله گفت، و سربه زیر وارد آشپزخانه شد. آبی خورد و بسمت درب ورودی رفت..
سمیرا_ یوسف منو ببخش..😭
ریحانه_ آقایوسف..! سمیرا جون😍
یوسف نگاهش به زمین #میخ شده بود.
_ اختیاردارین.. این چه حرفیه.. گذشته ها گذشته.. من به داداش زنگ میزنم.. میگم شما اینجا هسین.. #وظیفش هست که بیاد دنبال شما..
سمیرا_ نه نگو بهش آقایوسف😭
یوسف_ صلاح نیس زن داداش.. فعلا بااجازتون..
ریحانه، گل رز را بویید، در گلدان گذاشت.😍🌹و به استقبال یوسفش رفت. با لبخندی پر مهر همسرش را راهی کرد..
سمیرا،...
وقتی دید یوسف رفته، مانتو اش را درآورد، ناراحت و دلخور روی صندلی نشست.
سمیرا_ ریحانه چجوری شما اینقدر همدیگه رو دوست دارید.. مگه عشق با عشق فرق داره..!؟😞 خب ما هم عاشق بودیم.. ماهم خیلی همو دوست میداشتیم.. ولی نمیدونم چی شد..😭
ریحانه وارد آشپزخانه شد..
سمیرا_ بیا بشین، تو که همش تو آشپزخونه هسی
ریحانه_ میوه بیارم.. الان میام😊
سمیرا_ خوش بحالت چقدر یوسف دوستت داره😞
ریحانه ظرف میوه با کارد و بشقاب در دستش بود روی میز گذاشت و روی صندلی نشست.
_منم خیلی دوسش دارم... حاضرم #همه_دنیا رو بهم بریزم.. هرچی دارم #پیشکش کنم.. ولی یوسفم #یه_لحظه دلگیر نباشه..☺️ هیچ وقت تو فکر نباشه..با آرامش پیشرفت کنه..حاضر نیستم خم به ابروش بیاد.. همه فکر و ذکرش بشه #کارش.. #تمرکز داشته باشه..😊
_آره میدونم مث لیلی و مجنون.. چقدر خوب.. پس چرا من و یاشار کارمون رسید به طلاق😞😭
_تو چرا همش میگی طلاق.! دختر خوب🙁
_اصلا منو نمیبینه. انگاری براش تکراری شدم.😭فقط یه ماه اول عروسیمون برام گل می آورد.. شما الان چندین ماهه عروسی کردین هرکی خبر نداشته باشه بیاد خونتون.. فکر میکنه دیشب به هم رسیدید😞😭دلم از این میسوزه که همه ایرادها رو از من میبینه.!
چقدر یوسف باشعوره.. میگه یاشار وظیفش هس.. ولی میدونم اون نمیاد.. میدونم.. اون اصلا منو دوست نداره.. همه چی اجباره.. زندگی اجباری😭
یوسف به چاپخانه رسید..
تمام کارهای عقب مانده اش را انجام داد. مدتی بود مقاله های دوستانش را ترجمه میکرد.. پول خوبی نصیبش شده بود..
پس انداز کرده بود..😊👌
حالا #وقت_جبران بود..💞😍
بانویی که همه #سرمایه اش را به او پیشکش کرده بود..
باید که قافلگیرش میکرد..😍☝️
تماسی به یاشار گرفت..
به او گفت که سمیرا به شیراز آمده...
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...