✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
💞قسمت #هفدهم
با اخم.. مستقیم به چشم ایمان.. نگاه کرد و گفت
_از لحظه ای که محرمت میشه.. تا وقت مرگت..😠نبینم اشکش دربیاری..😠نبینم دست روش بلند کنی..😠 تهشو میگم نبینم اذیتش کنی..😠 حله یا واست حلش کنم..؟؟
با جملات عباس..
استرس ایمان کمتر شد..😇 حالا میفهمید ک فقط #نگران اوست.. نگرانی از جنس #برادرانه..☺️
نهایت عشقش را.. با نگاه.. به صورت عباس پاشید.. با لبخندی عمیق گفت
_میدونی چندسال صبر کردم که به امشب برسم؟😇
ایمان.. از سکوت عباس استفاده کرد.. و ادامه داد
_خودمو به اب و اتیش میزنم تا خوشبختش کنم..اینایی که گفتی.. امکان نداره.. برام اتفاق بیافته!😊
عباس با همان اخم گفت
_و اگه اتفاق بیافته...؟!؟!😠
ایمان آرام.. روی شانه عباس زد.. و گفت
_عاشق نشدی داداش.. که بفهمی چی میگم☺️
عباس کم کم اخم صورتش.. باز شده بود.. و آرامتر گفت
_اگه اتفاق بیافته.. که خودم گردنتو خورد میکنم...!!
ایمان نگاه بامحبتی کرد..
میدانست جنس... نگرانی های برادرانه عباس را.. گرچه خودش خواهر نداشت..
_عباس داداش.. همه چیمو گذاشتم کنار که بهش برسم..اقا اصلا گردن من.. از مو باریکتر.. بزن خلاص کن😉
عباس لبخند دلنشینی زد..😊و چیزی نگفت.. ایمان خواست حرفی بزند..
جرات نمیکرد..
نام عاطفه را.. روی زبانش جاری کند.. ان هم در مقابل عباااس..😑عباس آخر غیرت بود...ناموس پرست بود..
عباس فهمید.. ایمان میخواهد حرفی بزند..
_چی میخوای بگی.. بگو!
ایمان دستپاچه گفت..
_نه.. نه.. چیزی نیست.!🤦♂
_پس.. مبارکه داداش😊
ایمان، عباس را سخت در اغوش فشرد..
_دمت گرم عباس.. دمت گرم😍🤗
امشب بخیر و خوشی گذشت..
و قرار شد هفته بعد که میلاد🎊 بود، در محضر #عقدی_ساده داشته باشند.. و بعدا مراسم عروسی بگیرند..
بسرعت برق و باد یک هفته گذشت..
همه در تکاپوی خرید..
ایمان شاد و سرحال😍😃..عاطفه هم شاد هم پر استرس☺️😥..همه به نوعی کمک میکردند.. نظر میدادند.. 😊😁
همه شاد بودند..
و طبق معمول.. مادرها.. نگران بودند.. که همه چیز.. به خوبی برگذار شود.. 😊😇
پنجشنبه ساعت ۵عصر🕔 بود..
عاطفه و ایمان کنار هم نشسته بودند..
ادامه دارد...
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار