eitaa logo
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
3.6هزار دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
6 فایل
سلام به کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند خوش آمدید. مطالب کانال صرفا جهت اطلاع واستفاده شما عزیزان می باشد. تبلیغ کسب و کار کانال و گروه ----------------------------------------------------- آیدی مدیر @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿 -ریحانه...! ریحان! مگه نمی‌خواستی بری حرم؟ پاشو بریم حرم دیگه! چشمانم را باز می‌کنم. کسی در اتاق را می‌زند. به آرسینه نگاه می‌کنم که خواب است و جز من و او کسی در اتاق نیست... اما من مطمئنم صدای یک دختر را شنیدم که داشت به نام ریحانه مرا صدا می‌زد! وقتی دوباره صدای در زدن را می‌شنوم، چادرم را روی سرم می‌اندازم و در اتاق هتل را باز می‌کنم. نور چشمانم را می‌زند اما دقت که می‌کنم، مادرم طیبه را می‌بینم که با چادر سپید پشت در ایستاده و با لبخند می‌گوید: -مگه نمی‌خواستی بری حرم دخترم؟ آماده شو بریم! حرم آقا توی سحر یه چیز دیگه ست! خشکم زده و زبانم بند آمده. مادر من اینجا چکار می‌کند؟ کاملا زنده و واضح است؛ خیلی زنده‌تر از من. تابحال انقدر با دقت نگاهش نکرده بودم. چقدر زیباست! دوست دارم در آغوشش بگیرم. دوباره می‌گوید: -چرا وایسادی؟ الان دیر می‌شه ها! ناگهان از جا می‌پرم و سرجایم می‌نشینم. آرسینه همچنان خوابیده است. عمو منصور به همراهم تک زنگ می‌زند که آماده شوم برویم حرم. ساعت راه نگاه می‌کنم، کمی بیشتر از دو ساعت به اذان صبح مانده است. صبح که رسیدیم نشد حرم برویم تا عصر. عصر هم به یک زیارت کوتاه بسنده کردیم. با این که هتل فاصله زیادی با حرم ندارد، عمو ترجیح می‌دهد تنها حرم نرویم. نمی‌داند حالا که حقیقت را درباره اش فهمیده ام، اگر نیمه شب تک و تنها بیرون بروم و از میان ده نفر داعشی رد شوم، بیشتر احساس امنیت می‌کنم تا زمانی که با او هستم. او از خانواده ما بود... چطور توانست؟ صدای مادر در گوشم می‌پیچد و تندتند آماده می‌شوم. در را که باز می‌کنم، عمو در راهرو منتظرم ایستاده است. از هتل خارج می‌شویم و نسیم صبحگاهی به صورتم می‌خورد. حرم خلوت است و روزهای شلوغ اربعین را انتظار می‌کشد. این زیارت با زیارت‌های قبلی‌ام فرق دارد؛ به زیارت امام رضا علیه السلام که می‌رفتم، فقط دلم می‌خواست غرق مهربانی امام بشوم و خودم را رها کنم در دریای بیکرانش. احساس راحتی و رهایی می‎کردم. اما در حرم امیرالمومنین علیه السلام، احساس می‌کنم مقابل یک کوه ایستاده ام. کوهی که از یک سو جلال و جبروتش باعث می‌شود سر به زیر بیندازم و ترس شیرینی در دلم بیفتد و از سوی دیگر، دلم می‌خواهد خودم را در آغوش حمایتش رها کنم و به استواری‌اش تکیه بزنم. پدر یعنی همین؛ ترکیب هیبت و محبت؛ جلال و جمال. انقدر دوست داشتنی‎ست که هیبت و جلالش هم دل می‌برد. حتی ترسیدن از او هم لذت دارد؛ وقتی به این فکر می‌کنی که با وجود قدرت بازوانش، دلش نرم است و طاقت دیدن ترس‌ات را ندارد و اگر ببیند وحشت‌زده‌ای، نوازشت می‌کند. وقتی به این فکر می‌کنی که ظاهرش هول در دل می‌اندازد و لبخند می‌زند که دلت آرام شود. و چه تکیه‌گاه خوبی‌ست این امام برای یتیمی مثل من! برای همین است که وقتی وارد شدم، تنها جمله‌ای که به ذهنم رسید همین بود: -سلام بابا! ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا