رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿
#قسمت_نود_و_دو
-چرا منو تعقیب میکرده؟
-فعلا نمیدونم. اما... یه کاری کن اریحا.
-چکار؟
-به ستاره بگو. بگو یکی تعقیبت کرده و ترسیدی.
-چرا؟
-اینجوری مطمئن میشه تو هنوز بهش اعتماد داری و مشکوک نشدی.
تماس را که قطع میکنم، یک دور تمام اطرافم را از نظر میگذرانم. خبری از آن مرد نیست. دیگر بعید است بتواند پیدایم کند. دربهترین حالت، ایستگاه بعدی از اتوبوس پیاده شده و یک ایستگاه عقب آمده که در این صورت هم محال است پیدایم کند.
به خانه که میرسم، ستاره که در حیاط منتظر آرسینه است با دیدن چهره رنگ پریده ام میپرسد:
-چی شده؟
با اضطرابی که واقعیست میگویم:
-یکی دنبالم بود مامان!
اخمهایش درهم میروند و میپرسد:
-خب چکار کردی؟
-توی ایستگاه اتوبوس پیچوندمش. نتونست بیاد دنبالم. ولی خیلی ترسیدم.
به فکر فرو میرود و لبش را به دندان میگیرد:
-چه شکلی بود؟
-درست یادم نیست... یه مرد تقریبا قدبلند بود با کاپشن خاکستری و پوست روشن. همینو یادم مونده.
سرش را تکان میدهد:
-نمیدونم، شاید زورگیری چیزی بوده. آخه چرا باید تو رو تعقیب کنن؟!
سعی میکند پریشانی اش را پنهان کند اما من میفهمم کمی نگران شده.
فکرهای اضافه را از ذهنم بیرون میکنم. چقدر از ستاره مرموز میترسم! آرسینه بالاخره بیرون میآید و نگاه سنگین ستاره نجاتم میدهند.
عزیز را سوار میکنیم و میرویم خانه زینب برای مراسم ظهر عاشورا. کاش قبول نمیکردم. دیدن مریم خانم من را به یاد مادری میاندازد که هیچوقت نداشتمش. از یک سو دلتنگ دیدنش هستم و از سویی میترسم راز درونم فاش شود. این بار تمام خانه را با چشمانم میبلعم.
این همان خانهایست که مادر من در آن بزرگ شده است. در حیاطش بازی کرده، در اتاقهایش درس خوانده، در ایوانش چای خورده...
ستاره مثل همیشه نگاه سنگینی به زینب میاندازد. از اول هم از زینب و خانواده آقای شهریاری خوشش نمیآمد؛ چیزی که الان تقریبا علتش را میفهمم.
از همان اول، پیداست که عزیز و مریم خانم هماهنگ کرده اند پای من و خانمی که از نگاههایش پیداست برای پسرش دنبال همسر میگردد را به روضه باز کنند تا باب آشنایی باز بشود و بعد هم همه چیز همانطوری پیش برود که میخواهند. از خوشخیالی شان خنده ام میگیرد.
من افتاده ام وسط یک ماجرای امنیتی و از هرلحاظ آشفته ام، اما عزیز و مریم خانم میخواهند بفرستندم خانه بخت!
از نگاههای خانمی که تمام وقت نگاهش به من و زینب است پیداست پسندیده و اگر مُحرَّم نبود حتما همین الان اقدام میکرد! یکی نیست بگوید روز عاشورا هم وقت امر خیر است؟ مردم دلشان خوش است...
ادامه دارد ...
#شاخه_زیتون
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا