eitaa logo
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
3.6هزار دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
6 فایل
سلام به کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند خوش آمدید. مطالب کانال صرفا جهت اطلاع واستفاده شما عزیزان می باشد. تبلیغ کسب و کار کانال و گروه ----------------------------------------------------- آیدی مدیر @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿 زیرلب می‌غرم: -نامرد! هنوز چند قدم دور نشده که می‌پرسم: -با ارمیا چکار کردین؟ -ایمیل جدیدت رو که ببینی می‌فهمی! نگاهی به کوچه می‌اندازم و سعی می‌کنم بفهمم از کجا ما را دید زده اند. میان ماشین‌های کنار هم پارک شده یا از تو رفتگی دیوار خانه‌ها؟ ایمیلم را همانجا باز می‌کنم. فقط یک عکس برایم فرستاده اند با یک جمله: -الان دیگه کسی نمی‌دونه شرایطت رو! عکس را که می‎بینم، چشمانم سیاهی می‌روند. یک مرد است که به پشت افتاده دست‌هایش بسته‌اند. صورتش پیدا نیست و کلاهی که روی سرش کشیده، اجازه نمی‌دهد رنگ موهایش را ببینم. هیکلش مثل ارمیاست... نه! محال است این ارمیای من باشد! قلبم فشرده می‌شود و چشمانم تار. الان ارمیا من زنده است یا مرده؟ پاهایم سست می‌شوند و به دیوار تکیه می‌زنم. نشانه دیگری ندارد که بفهمم خود ارمیاست یا نه. هرچه نفرین بلدم نثار آریل می‎کنم و تکیه از دیوار می‌گیرم. با صدای مداح که از دور به سختی می‌شنوم، بهتم می‌شکند و اشکم می‌جوشد: -هرچه می‌کرد بگوید سخنی‌هیچ نگفت/ مرگ خود را به سر جسم علی باور کرد... اما من باور نکرده ام. با قدم‌هایی نامتعادل از کوچه خارج می‌شوم و آرسینه را از دور می‌بینم که به سمتم می‌آید. من را که می‌بیند، تندتر می‌آید: -اریحا چی شده بود؟ خیلی نگرانت شده بودم. رفته بودی چکار کنی؟ چرا انقدر خاکی شدی؟ اشک‌هایم را پاک می‎کنم: -چیزی نبود. ولش کن. بریم. به میدان تعزیه که می‌رسیم، از دیدن حضرت زینب و جوانان بنی‌هاشم بالای پیکر علی‌اکبر علیه السلام بغضم می‌ترکد. همین روضه را کم داشتم برای زار زدن به حال خودم. وقتی کمی به عمق روضه فکر می‌کنم، به این نتیجه می‌رسم که حال من که گریه ندارد! گریه اگر هست باید برای حسین علیه السلام باشد... نماز ظهر عاشورا را همانجا خوانده‌ایم و حالا باید برگردیم خانه زینب. دوست دارم باز هم تعزیه را تماشا کنم اما چاره ای نیست. از ته دل آرزو می‌کنم کاش خانمی که برای پسندیدن من آمده، تا الان رفته باشد. شاید هم با دیدن چشم‌های سرخ و پف کرده من و حال خرابم خجالت بکشد و برود. عزیز با دیدنم نگران می‌شود. هیچ عاشورایی انقدر گریه نمی‌کردم که آثارش در چهره‌ام پیدا شود. شاید چون این بار، من هم مضطر بودم. می‌فهمیدم معنای محاصره شدن و از دست دادن را. در آغوشش رها می‌شوم؛ شاید چون نمی‌توانم بایستم. آریل درباره عزیز تهدید کرد؟ وای خدای من! عزیز را محکم‌تر می‌فشارم. -اریحا مادر حالت خوبه؟ چرا رنگت پریده؟ جواب نمی‌دهم عزیز وقتی می‌بیند حال حرف زدن ندارم، می‌نشاندم یک گوشه و می‌رود برایم نذری بیاورد. حس می‌کنم دیگر نمی‌توانم بلند شوم و رمقی در پاهایم نیست. همه چیز مثل کابوس است و تصویر آن مرد که نمی‌دانم زنده بود یا مرده، از پیش چشمم کنار نمی‎رود. سرم را تکیه می‌دهم به دیوار و هنوز چشم نبسته ام که همان خانم را می‌بینم که با ترکیبی از مهربانی و دلواپسی نگاهم می‎کند. بیشتر مهمان‌ها رفته اند و فقط او مانده و چندنفر دیگر. ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا