کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
#هوالعشق #ازجهنم_تابهشت #قسمت_پنجاهم با مرور اون روز تنها چیز عجیب اصرار عمو به این رابطه بود شای
#هوالعشق
#ازجهنم_تابهشت
#قسمت_پنجاه_ویکم
💖به روایت حانیه💖
با دستام سرم رو گرفتم و هق هق گریم اوج گرفت، 😣😭
کاش.....کاش.....اصلا یاداوری نمیکردم اون روزهای زجراور رو.
اصلا چه ربطی به این ماجرا داشت ؟ تنها ربطش میتونست این باشه که..... که..... نکنه 🔥عمو🔥 همه اینکارارو به خاطر منافع خودش میکرده؟
نکنه آرمان برگشته باشه؟ نه نه امکان نداره. عمو منو مثله دختر خودش دوست داشت. اره واقعا دوستم داشت. آرمانم که الان نه نه عمرا عمرا نیمده.
با صدای در به خودم اومدم.
_ کیه؟😢
امیرعلی_میتونم بیام تو؟
_اره.
با اومدن امیرعلی سریع پریدم بغلش کردم 😭و به اشکام اجازه باریدن دادم.
امیرعلی_به خاطر حرفای عمو انقدر به هم ریختی؟😒
اون از دل من خبر نداشت و منم قصد نداشتم که خبردار بشه. پس سکوت کردم و جوابی ندادم.
.
.
دوباره صبح شد و غرغرای مامان برای بیدارکردن من شروع شد.
یه چشممو باز کردم و به مامان که داشت کمدمو وارسی میکرد نگاه کردم.
_دنبال چیزی میگردی؟
مامان_ چه عجب. لباساتو کجا گذاشتی؟
_لباسایی که برای عید گرفتم؟
مامان_ اره. پاشو پاشو دیر میشه هااااااااا. 😐
_ کجا؟؟؟؟😟
مامان _خونه خاله اینا. شبم خونه خاله مرضیه.
_ ایوووول.😍
سریع پاشدم . لباسامو پوشیدم و حاضرشدم.
مامان_حانیه بدو دیرشد.
_ اومدم
همزمان با دیدن امیرعلی دم در اتاق سووووت بلندی کشیدم.😯😍
_ اوففففف. کی میره این همه راهو؟ خوشتیپ کردی خان داداش. خبریه؟
امیرعلی _ شاید....☺️
_ جون مو؟😉
امیرعلی_ ها جون تو.😇
_ راه افتادی داداش.
مامان_داریم میریم خاستگاری😊
_چییییییییییییییییییییی؟😳
مامان_چته تو؟
_خیلی نامردید. بی خبر؟ اصلا من نمیام.
بابا _اخه دخترم با خبر بودی که الان همه جا پر شده بود.😄
_ نمیخوااااااام. اصلا من نمیام.☹️
امیرعلی _پس منم نمیرم.😐
با تعجب برگشتم سمت امیرعلی.
بی خیال و خونسرد شونشو بالا انداخت.
_مسخره.بریم خب😕
امیرعلی_ فدای ابجیم😍
_حالا چه ذوقیم میکنه. من این فاطمه رو میکشم که به من نگفت
مامان _حالا از کجا میدونی فاطمس؟
_از رفتارای ضایع گل پسرتون.😉
برگشتم سمت امیرعلی دیدم کلا رفته تو زمین. داشتم میترکیدم از خنده.😂 یعنی این حیای این دوتا منو کشته .
.
.
خاله مرضیه_فاطمه جان چایی رو بیار مادر.😊
_من برم کمک؟
خاله مرضیه_برو خاله جون.
با خنده به امیرعلی نگاه کردم.
طبق معمول سرش پایین بود. رفتم تو آشپرخونه.قبل از هرچیزی یه دونه محکم زدم تو سر فاطمه که صداش در اومد بعد سریع دهنشو گرفتم که حیثیتم نره😅
_ پرووووو. دیگه من غریبه شدم. ها؟
فاطمه_ به خدا خودم امروز صبح فهمیدم.☺️🙈
_اخ الهی بگردم.خودتم که غریبه ای.
بابای فاطمه_بچه ها رفتید چایی بسازید😊
_الان میایم عمو.☺️
_ بدو بدو بریز. من رفتم بیرون
فاطمه_مرسی که اومدی کمک.☺️
_خواهش😇
فاطمه_روتو برم😄
_ برو😉
از آشپزخونه که اومدم بیرون با نگاه های متعجب جمع به خاطر تاخیرمون مواجه شدم که خودم پیش دستی کردم و گفتم_الان میاد.
چند دقیقه بعد فاطمه با سینی چای اومد
❤️❤️❤️❤️❤️
شروع عاشقی هایم،
سرآغاز غمی جانکاه از آن غم تا به امروزم پر از تشویش و گریانم
❤️❤️❤️❤️
ادامه دارد...
#نویسنده_ح_سادات_کاظمی