eitaa logo
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
3.6هزار دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
6 فایل
سلام به کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند خوش آمدید. مطالب کانال صرفا جهت اطلاع واستفاده شما عزیزان می باشد. تبلیغ کسب و کار کانال و گروه ----------------------------------------------------- آیدی مدیر @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
به آشپزخانه برگشت،زهره تند تند دستور می داد و دخترها انجام می دادند ،آخر صغری که گیج شده بود،لب به اعتراض باز کرد: ــ اِ زندایی گیج شدم،خدا به دایی صبر ایوب بده زهره با خنده مشتی بر بازویش زد؛ ــ جمع کن خودتو دختر،برا پسرم نمیگیرمتا به قَلَــــم فاطمه امیری زاده ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ صغری با حالت گریه کنان لبه ی چادر زهره را گرفت و با التماس گفت: ــ زهره جونم توروخدا نگو،من به امید پسرت دارم نفس میکشم سمانه و فریبا با صدای بلند میخندیدند،که کمیل یا الله گویان به آشپزخونه آمد. با تعجب یه صغری و سمانه نگاهی انداخت: ــ چی شده؟به چی میخندید شما دو نفر سمانه از اینکه کمیل توجهی به نیلوفر نکرد خوشحال شد و با خنده گفت: ــ از خواهرتون بپرسید کمیل سوالی به صغری نگاهی انداخت،که صغری با گریه گفت: ــ داداش ببین زندایی میخواد اکسیژنمو ازم بگیره زهره که دیگر نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد ظرف خورشت را به کمیل داد وگفت: ــ خدا نکشتت دختر کمیل سرس به علامت تاسف تکان داد: ــ ما که ندونستیم چی شد ولی خدا شفاتون بده و تا سمانه و صغری می خواستند لب به اعتراض باز کنند کمیل از آشپزخانه بیرون رفت. کمیل با کمک محسن و یاسین مشغول چیدن سفره بودند ،با شنیدن خنده های سمانه خوشحال شده بود،دوست داشت هر چه زودتر سمانه این روزها را فراموش کند و زندگیش را شروع کند. خانما بقیه غذاها را آوردند و در سفره چیدند با صدای محمود آقا که همه را برای صرف غذا دعوت می کود کم کم همه بر روی سفره نشستند... *** همه دور سفره نشسته بودند و مشغول غذا خوردن و تعریف از دستپخت زهره بودند. صغری دست از غذا خوردن کشید و با صدای بلندی که نگاه همه را به سمت سمانه کشاند گفت: ــ سمانه سمانه لیوان دوغ را برداشت و قبل از اینکه بنوشد گفت: ــ جانم ــ اینی که ازت بازجویی کرد،چطوری شکنجه ات کرد ،حتما آدم بی رحمی بود. دوغ در گلوی سمانه پرید و شروع کرد به سرفه کردن،سمیه محکم بر کمر سمانه می زد ،محمد که خنده اش گرفته بودبه داد سمانه رسید. ــ سمیه خواهر جان ول کن دخترو کمرش داغون شد. سمانه که بهتر شده بود ،نفس عمیقی کشید و نگاهی به کمیلی که سعی می کرد خنده اش را جمع کند،انداخت. ــ چی میگی صغری،مگه ساواک گرفته بودم؟ صغری بیخیال شانه ای بالا انداخت و گفت: ــ از کجا میدونم،یه چیزایی شنیده بودم ــ از تو دیگه بعیده،هر چیزی که میشنوی باید باور کنی اینبار سمیه خانم لب به اعتراض گشود؛ ــ بگم خدا چیکارشون کنه،خاله جان یه نگاه به خودت بنداز رنگ و رو نمونده برات،معلومه چه آدمایی بودن خدا به خاک سیاه بنشونتشون سمانه که خنده اش گرفته بود"خدا نکنه ای "آرام گفت. ــ خاله باور کن اینجوری که شما فکر میکنید نیست محمد به داد سمانه و کمیل رسید و با صدای بلندی گفت: ــ میزارید غذا بخوریم یانه؟؟خانمم این همه زحمت کشیده ها قدر نمیدونید چرا؟ زهره با اعتراض محمدی زیر لب گفت وخجالت زده سرش را پایین انداخت دیگر کسی حرفی نزد،سمانه نگاهی به قیافه ی سرخ از عصبانیت کمیل انداخت و ریز خندید ،کمیل سر را بلند کرد و با سمانه چشم در چشم شد ،خودش هم خنده اش گرفت،بیچاره مادرش نمی دانست دارد پسرش را نفرین می کند. سمانه که خنده ی کمیل را دید هر دو خندیدند ،همه با تعجب به آن ها نگاه می کردند،اما آن ها سر به زیر میخندیدند. ــ به چی می خندید مادر؟ کمیل با اخمی روبه مادرش گفت: ــ هیچی مادر ،شما به نفرین کردنتون برسید سمانه اینبار نتونست نخندد برای همین اینبار برنج در گلویش پرید،که یاسین لب به اعتراض باز کرد: ــ ای بابا،بزارید این دختر غذاشو بخوره سمانه با دست اشاره کرد که چیزی نیست ،کمیل لیوان آبی را جلویش گرفت که با تشکر از او گرفت. دیگر کسی حرف نزد به قَلَــــم فاطمه امیری زاده
💖به روایت امیرحسین💖 _ حاج آقا ببخشید. لیست آمادس؟ حاج آقا_اره پسرم بیا. اینم لیست. یه لحظه فقط بیا.😊☝️ دنبال حاج اقا رفتم. رفت پیش یه پسر 24.5 ساله و منم همراهش رفتم کنارش وایسادم. حاج آقا_امیرعلی جان اون آقا پسر که الان فهمیدم اسمش امیرعلیه_جانم حاج اقا. _ سلام امیرعلی_ سلام حاج آقاخطاب به من با اشاره به امیرعلی گفت _امیرحسین جان این اقا امیر مسئول مسجد و هیئت ثارالله هستن اگه مشکلی پیش اومد از ایشون بپرس.😊 بعد خطاب به امیرعلی گفت _امیرحسین جانم مسئول اتوبوسا هستن، لیستارو با ایشون هماهنگ کنید.😊 آقای منتظری _حاج آقا ببخشید میشه یه لحظه تشریف بیارید؟ حاج آقا_ببخشید بچه ها یه لحظه. امیرعلی چهره مهربونی داشت که تو همون دید اول هم به دل مینشست با رفتن حاج آقا یکم باهم احوال پرسی کردیم و بعد هم لیستارو بهم داد و رفت. منم رفتم دنبال برداشتن وسایل و بنرا. . . بلاخره بعد یه ساعت راه افتادیم.پیش به سوی منزلگه عشق 💨🚌 بعد از اینکه همه اتوبوسا رو چک کردم و گفتم که کجا باید وایسن رفتم تو اتوبوس خودمون و پیش محمد جواد نشستم. این سری مسئولیتی نداشت و باخیال راحت کتاب رو گرفته بود جلوی صورتشو داشت میخوند. _محمد جواد اون کتابه رو جمع کن کارت دارم محمد جواد _.... _ با توام😕 محمد جواد _.... یه دفعه زدم به پهلوش که کتاب از دستش افتاد و فهمیدم آقا خوابه.منم که منتظر فرصت برای جبران آفات😏 سریع هنذفری گذاشتم تو گوشیم و بعد آروم گذاشتم تو گوش محمد جواد، بعد هم کلیپی که مربوط به شهدا بود و اولش با صدای بمب و شلیک گلوله بود رو پلی کردم. پلی کردن من همانا و پریدن محمد جواد و فریاد یا فاطمه الزهرا همانا. به محض اینکه ویدیو پلی شد محمدجواد گفت _یا فاطمه الزهرا جنگ شده😰😱 و بعد از جاش پرید، به محض بلند شدنش سرش محکم خورد به پنجره اتوبوس که نیمه باز بود. منم که اون جا ترکیده بودم😂 از خنده در حدی که اشکم در اومده بود. بقیه بچه ها هم اولش با گنگی نگاش کردن ولی بعدش یه دفعه کل اتوبوس از خنده منفجر شد😂😂 و محمد جواد هم با یه دستش سرشو میمالید و گیج و گنگ به ماها نگاه میکرد، بعد از چند دقیقه که بچه ها ساکت شدن دوباره گفت _چرا میخندید پس داعش کو ؟ با جمله "داعش کو " دوباره اتوبوس رفت رو هوا. 😂😂😂😂 _ داداش بشین بشین ادامه کتابتو بخون تا بچه ها از خنده نترکیدن .😂 محمد جوادم که اصلا خبر نداشت چی به چیه نشست و کتابو گرفت دستش. _ حالا در مورد چی هست؟😉 محمد جواد_ چی؟😧 _ کتابتون.توهم ؟ محمد جواد _ مسخره.نخیر کتاب اسلام شناسیه . بعد هم دوباره برای اینکه من فکر کنم داره میخونه کتابو گرفت جلو صورتش و زیر چشمی داشت به من نگاه میکرد. منم اول بیخیالش شدم بعد یه دفعه یادم افتاد که حاج آقا گفت بهش بگم اتوبوس وایساد بره پیشش. که برگشتن من همزمان با ترکیدنم از خنده بود . 😂 یه دفعه محمد جواد کتابو اورد پایینو و گفت چته؟ _ داداش...... هههههه........کتابو.....😂 هههه....برعکس گرفتی که😂😂 دیگه بچه کلا ترور شخصیتی شد ، کتابو بست گذاشت تو کولش و بدون اینکه جواب منو بده روشو کرد سمت پنجره و مثلا خودشو به خواب زد . 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 به سوی منزلگه عشق 🌸🌸🌸 ادامه دارد....
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿 موسسه یک حساب بانکی دارد که موجودی‌اش چندان غیرعادی نیست؛ حتی تراکنش‌هایش هم مثل همه موسسه‌هاست: کمک‌های مردمی و خیرین، پرداخت‌های جاری قبوض و... اما چیزی که بیشتر از همه خودش را به رخ می‌کشد، حجم بالای تبادلاتی ست که با بیت‌کوین و چند ارز دیجیتالی دیگر صورت گرفته است؛ از مبداء‌هایی در آلمان و امریکا و کانادا و چند کشور دیگر. لبم را به دندان می‌گیرم و قلبم تیر می‌کشد. معلوم نیست مادر، من و خودش را وارد چه جریانی کرده است. این دیگر یک تبلیغ ساده برای یک فرقه نیست... بلند می‌شوم و قد راست می‌کنم. چندبار در اتاق قدم می‌زنم و مقابل ویترین می‌ایستم. یک طبقه ویترین پر است از اسباب‌بازی‌هایی که خیلی دوستشان داشتم. مهم‌ترینش هم یک سِت اف. بی. آی است که پدر از یکی از ماموریت‌هایش به دبی برایم خرید. یک مجموعه مینیاتوری از ماشین‌های پلیس امریکا و انواع هواپیماها و حتی چند فضاپیما، موتور سیکلت و آدمک‌های پلیس در حالت‌های مختلف که همه با نهایت هنر و ظرافت ساخته شده بودند. من عاشقشان بودم و ساعت‌ها به تنهایی یا با ارمیا با آنها بازی می‌کردیم. حتی پدربزرگ هم وقتی آن‌ها را دید خوشش آمد. همان روز با پدربزرگ و ارمیا، روی آرم اف. بی. آی امریکا پرچم ایران چسباندیم؛ روی تمام ماشین‌ها و هواپیماها. و از آن روز به بعد علاقه‌ام به آن مجموعه چندین برابر شد. پدربزرگ می گفت پلیس امریکا بیشتر از این که امنیت مردمش را تامین کند، هرکسی که دلش بخواهد را می‌کشد؛ و راست می‌گفت. این را ارمیا وقتی چند سالی برای درس خواندن به امریکا رفت فهمید. دومین اسباب بازی مورد علاقه‌ام، یک سلاح کمری اسباب بازی ست. یک کلت ام-1911 برونینگ. از دور کاملا واقعی جلوه می‌کند؛ حتی خشابش جدا می‌شود و تیراندازی هم می‌کند. گرچه تیرهایش اسباب بازی‌ست. بچه که بودیم، با ارمیا سر برداشتن کلت یا سلاح یوزی اسباب بازی‌ام دعوایمان می‌شد. کلت را برمی‌دارم و در دستم می‌گیرم. یک دور خشابش را درمی‌آورم و جا می‌زنم، گلنگدن می‌کشم و هدف می‌گیرم. عمو صادق تا حدودی کار با سلاح را یادم داده است. هربار اصرار می‌کردم چیزی یادم بدهد، می‌گفت دختر را چه به سلاح؟ اما خودش هم بدش نمی‌آمد که من به سلاح علاقه دارم. یاد سلاح همکار لیلا می‌افتم. راستی مدلش چه بود؟ در همین فکر‌ها هستم که لیلا پیام می‌دهد: -شیری یا روباه؟ کلت را سرجایش می‌گذارم. یادم می‌افتد نباید در خانه تلفنی با لیلا حرف بزنم. می‌نویسم: تونستم بشکنمش. الان چیزی که خواستین آماده‌ست. -خوبه. فردا میام می‌گیرم ازت. بقیه رو هم همین‌طوری پیش برو، باشه؟ -کارم درسته؟ خیانت نیست؟ -خیانت رو کسایی کردن که دارن عقل بچه‌های این مملکتو تعطیل میکنن. این کارت به نفع مادرته. هارد را پنهان می‌کنم و روی تخت بیهوش می‌شوم از خستگی. راستی فردا عزیز و آقاجون از مشهد برمی‌گردند... ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 در خروجی رو که دیدم نفسی کشیدم ... من اصلا نمیدونستم کی منو آورده اینجا؟ شاید کار مژده باشه !... ولی من که اصلا روم نمیشه حتی نگاهشون کنم ... اون سیلی که به پسره زدم و اون آبرو ریزی بزرگی که درست کردم واقعا بعید میدونم اونها حتی منو تا اینجا آورده باشن ... اگر کار مژده هست پس خودش کجاست ؟ دیگه خواستم از در خارج بشم که صدایی باعث شد متوقف بشم +مروااا مروااا وایساااا وایساااا به طرف صدا برگشتم ... آره مژده بود خود مژده ... چادرش خاکی بود و چشماش هم قرمز ... به سمتم اومد و دستاشو دو طرف بدنم گزاشت چند دقیقه ای بهم خیره شد و بعد هم محکم بغلم کرد و با گریه گفت +فدات بشم ...مروای...عزیزم ... نگفتی...نگفتی...اگه...بری...من ... و زد زیر گریه ... دوباره ادامه داد ... +چرا خواستی خودکشی کنی هااا؟ مروا اون لحظه که غرق خون بودی رو هیچ وقت یادم نمیره ... خدا بهت رحم کرده بود واقعا ... دکترا میگفتن با اون تصادف حتما باید تمام میکردی ولی انگار معجزه شده ... نگفتی چرا خواستی خودتو بکشی؟ با بهت گفتم _خودکشی؟!! من اصلا نمیخواستم خودکشی کنم ... من ... حس کردم کسی پشت سرم ایستاده بخاطر همین حرفمو قطع کردم و پشت سرمو نگاه کردم با دیدن همون پسری که بهش سیلی زدم سرخ شدم و با خجالت سرمو انداختم پایین... _س...سلام... ×سلام خانم فرهمند ، ان شاءالله که حالتون خوب بشه . خانم محمدی لطفا شما و خانم فرهمند برید و سوار ماشین بشید تا قبل از تاریک شدن هوا حرکت کنیم ... من هم کارهای ترخیص رو انجام میدم ... +بله ...چشم در حالی که داشت به سمت پذیرش میرفت گفتم _آ... آقای... به سمتم برگشت و سرشو انداخت پایین ×حجتی هستم . _آقای حجتی من ...من...هزینه ها رو پرداخت میکنم ... ×شما بفرمایید بنده حساب میکنم . و بعدش هم رفت . وقتی دیدم داره اصرار میکنه حرفی نزدم و با کمک مژده به سمت ماشین پرایدی رفتیم _ماشین خودشه ؟ +آره _مژده من واقعا شرمندم ، اصلا نمیخواستم این اتفاق ها بیفته ، اون لحظه هم ... +نیاز نیست توضیح بدی عزیزم... _مژده شلمچه چی شد ؟ دیگه نمیریم؟ وای به خاطر من دیگه شلمچه هم نمیتونی بری ، مژده نمیدونم چی بگم واقعا... +نگران نباش مروا ، آقای حجتی مسئول این سفر هست ... وقتی دید تصادف کردی و نمیتونی با اتوبوس ها بری به اتوبوس ها گفت که برن ... من هم چون میشناخت گفت همراهت بیام بیمارستان ،الان هم با ماشین خودش میریم شلمچه نگران هیچی نباش مروا ، باشه ؟ _خیلی خوبی مژده خیلی ... &ادامـــه دارد ......
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
گذاشت تو جیبمو گفت: اما داداش بامعرفتم میسپرم بیارنت پیش خودم ایـݧ پلاک هم باشہ دستت بہ عنواݧ یادگار
جاݧ إ زنداداش شمایے❓داداش خوبہ‌❓ آره عزیرم واسه شام نمیاید❓ بہ مامانینا بگو بیرو بودیم.علے هم شب میاد خونہ ما نگراݧ نباشـݧ نمیخواستم نگرانشو کنم و چیزے بهشو نگفتم سرم علے تموم شد _بادرآوردݧ سوزݧ چشماشو باز کرد میخواست بلند شہ کہ مانعش شدم لباش خشک شده بود و آب میخواست براش یکمے آب ریختم و دادم بهش تبش اومده پاییـݧ لبخندے بهش زدم و گفتم خوبے❓بازور از جاش بلند شدو گفت:خوبم مـݧ اینجا چیکار میکنم اسماء ساعت چنده❓ هیچے سرما خوردے آوردمت بیمارستاݧ خوب چرا بیمارستاݧ میبردیم درمانگاه ترسیده بودم علے _خوب باشہ مـݧ خوبم بریم کجا❓ خونہ دیگہ ساعت ۳نصف شبہ استراحت کـݧ صب میریم خوبم بریم هر چقدر اصرار کردم قبول نکرد کہ بمونہ و رفتیم خونہ ما.... ✍ ادامه دارد ... ┄┅❣••══••🌵┅┄ 💞 📚 هرچقدر اصرار کردم قبول نکرد که بمونہ و رفتیم خونہ ما.. جاشو تو اتاق انداختم.هنوز حالش بد بود و زود خوابش برد بالا سرش نشستہ بودم وبہ حرفایے کہ زده بود راجب مصطفے فکر میکردم بیچاره زنش چے میکشہ هییییی خیلے سختہ خدایا خودت بهش صبر بده... دستمو گذاشتم رو سرش، باز هم تب کرده بود دستمال و خیس کردم و گذاشتم رو سرش دیگہ داشت گریم میگرفت تبش نمیومد پاییـݧ بالاخره گریم گرفت و همونطور کہ داشتم اشک میریختم پاشویش کردم بهتر شد و تبش اومد پاییـن. اذاݧ صبح و دادݧ. یہ بغضے داشتم چادر نمازمو برداشتم و رفتم اتاق اردلاݧ بغضم بیشتر شد یہ ماهے بود رفتہ بود سجادمو پهـݧ کردم و نماز صبح و خوندم . بعد از نماز تسبیح و برداشتم و شروع کردم بہ ذکر گفتـݧ دلم آشوب بود، یہ غمے تو دلم بود کہ نمیدونستم چیہ بغضم ترکید،چشمام پر از اشک شدو صورتمو خیس کرد با چادرم صورتم و پاک کردم و رفتم سمت پنجره پرده رو زدم کنار تو کوچہ رو نگاه کردم حجلہ ے یہ جوونے رو گذاشتہ بودݧ و کلے پلاکارد ترحیم عجیب بود اومدنے ندیده بودم یاد حرفے کہ اردلاݧ قبل رفتـݧ زد افتادم "شهید نشیم میمیریم" قلبم بہ تپش افتاد اصلا آروم و قرار نداشتم رفتم اتاق خودم علے با اوݧ حالش بلند شده بودو داشت نماز میخوند بہ چهارچوب در تکیہ دادم و تماشاش میکردم نمازش کہ تموم شد برگشت کہ بره بخوابہ چشمش افتاد بہ مـݧ باصدایے گرفتہ گفت :إ اونجایے اسماء آره تو چرا بلند شدے ازجات ؟ خوب معلومہ دیگہ واسہ نماز خیلہ خوب برو بخواب ،حالت بهتره❓ لبخند کمرنگے زدو گفت مگہ میشہ پرستارے مثل توداشتہ باشم و خوب نباشم❓عالیم خیلہ خوب صبر کـݧ داروهاتو بدم بهت بعد بخواب داروهاشو دادم، پتو رو کشیدم روشو با اخم گفتم بخواب وگرنہ آمپول و میارماا خندیدو گفت چشم تو هم بخواب چشمات قرمز شده خانم سرمو بہ نشونہ تایید تکوݧ دادم . خیلے خستہ بودم تا سرمو گذاشتم رو بالش خوابم برد ساعت نزدیک ۱۲ظهر بود کہ با تکوݧ هاے ماماݧ بیدار شدم ماماݧ اسماء بیدار شو ظهر شد.. بہ سختے چشمامو باز کردم و ب جاے خالے علے نگاه کردم بلند شدم و نگراݧ از ماماݧ پرسیدم. علے کو❓❓ علیک سلام. دو ساعت پیش رفت بیروݧ کجا❓ نمیدونم مادر، نذاشت بیدارت کنم گفت خستہ اے بیدارت نکنم گوشے و برداشتم و شمارشو گرفتم مشترک مورد نظر در دسترس نمیباشد چند بار پشت سر هم شمارشو گرفتم اما در دسترس نبود اعصابم خورد شد گوشے و پرت کردم رو تخت و زیر لب غر میزدم معلوم نیست با اوݧ حالش کجا رفتہ اه ماماݧ همینطور با تعجب داشت نگاهم میکرد سریع لباسامو پوشیدم ،چادرمو سر کردم و رفتم سمت در ماماݧ دنبالم اومد و صدام کرد کجا میرے دختر ❓دست و صورتت و بشور صبحونہ بخور بعد ݧ ماماݧ عجلہ دارم امروز میخوام برم خونہ اردلاݧ پیش زهرا تو نمیاے❓ ݧ ماماݧ شما برو اگہ وقت کردم منم میام درو بستم و تند تند پلہ هارو رفتم پاییـݧ وارد کوچہ شدم اما اصلا نمیدونستم کجا باید برم گوشیمو از کیفم برداشتمو دوباره شماره ے علے و گرفتم ایندفعہ دیگہ بوق خورد اما جواب نمیداد تا سر خیابوݧ رفتم و همینطور شمارشو میگرفتم دیگہ نا امید شده بودم ،بہ دیوار تکیہ دادم و آهے کشیدم هنوز خستگے دیشب تو تنم بود چند دیقہ بعد گوشیم زنگ خورد صفحہ ے گوشے و نگاه کردم علے بود سریع جواب دادم الو علے معلوم هست کجایے❓ علیک سلام اسماء خانم .مـݧ تو راهم دارم میام پیش شما کجا رفتہ بودے با اوݧ حالت❓ خونہ ے مصطفے اینا .بعدشم حالم خوبہ خانوم جاݧ خیلہ خب کجایےدقیقا❓ دارم میرسم سر خیابونتوݧ مـݧ سر خیابونمونم اهاݧ دیدمت دستم و بردم بالا و تکوݧ دادم تا منو ببینہ سوار ماشیـݧ شدم و یہ نفس راحت کشیدم نگاهم کردو گفت :کجا داشتے میرفتے❓ اخم کردم و گفتم دنبال جنابعالے مگہ میدونستے مــݧ کجام❓ ݧ ولے نمیتونستم خونہ بمونم نگراݧ بودم ببخشید عزیزم کہ نگرانت کردم ،خواب بودے دلم نیومد بیدارت کنم رفتم خونہ لباسامو عوض کردم و رفتم خونہ مصطفے اینا ببینم چیزے نمیخواݧ مشکلے ندارݧ❓ خب چیشد؟ خدارو شکر حالشوݧ بهتر ب