♥️🍃🍃♥️💫
🍀
♥️
قوی بودن را یاد بگیر
که وقتی لغزش های پر تلاطم این زندگی لعنتی،
تورا،
روانت را،
آرامشت را به یغمای بی پایان میبرد
مثل کوه بزرگ و سنگین پشت خودت بایستی؛
که وقتی از جبر زمانه؛
بی هنگام، قلبت بهم پیچ رفت،
دست خودت را بگیری و بلند کنی!
قوی بودن را یاد بگیر؛
هیچکسی در این دنیای خاکی دلش برای تو و لحظه های به هدر رفته ات نمیسوزد!
که وقتی سراغی ازشان نگیری کَکشان هم نمیگزد که روزی کسی بود؛
که خوب بود...!
#قوی زندگی کردن را یاد بگیر
که وقتی متلاطم از تمام روزهای از دست رفته هستی،
خودت را بلند کنی قهوای درست کنی و تمام ناملایمات را از تارو پودت پاک کنی.
♥️
🍀
♥️🍃🍃♥️💫
https://chat.whatsapp.com/CfPXbRsApkCA7QqNAMzcf0
🇮🇷برای #خمینی شدن باید #حسینی شد..🇮🇷
🌟رمان #سرزمین_زیبای_من
🌍قسمت #نهم
🌟برگرد کوین
توی اداره پلیس به شدت با من برخورد می شد ...
اما کسی برای شکایت نیومد ... و چون شاکی خصوصی نداشتم چند روز بعد ولم کردن ... .
پدرم جلوی در منتظرم بود ...
بدون اینکه چیزی ازم بپرسه با هم برگشتیم ... مادرم با دیدن من، گریه اش گرفت... من رو در آغوش گرفته بود ... هر چند لحظات و زمان سختی رو پشت سر گذاشته بودم اما سعی می کردم #قوی و #محکم باشم ...
شب، بالاخره مهر سکوت هم شکست ... مادرم خیلی محکم توی چشم هام نگاه کرد ... .
- کوین، دیگه حق نداری برگردی مدرسه ... آخر این همه زجر کشیدن و درس خوندن چیه؟ ... محاله بتونی بری دانشگاه... محاله جایی بتونی یه شغل درست و حسابی پیدا کنی... برگرد کوین ... الان بچه های هم سن تو دارن دنبال کار می گردن ... حتی اگر نخوای توی مزرعه کار کنی ... با این استعدادت حتما می تونی توی یه کارخونه، کار پیدا کنی ... .
مادرم بی وقفه نصیحتم می کرد ...
و پدرم ساکت بود ... هیچی نمی گفت ... چشم ازش برنداشتم ...
اونقدر بهش نگاه کردم تا بالاخره حرف زد ...
_تو دیگه شانزده سالت شده ... من می خواستم زندگی خوبی داشته باشی اما انتخاب با توئه... اینکه ادامه بدی یا ولش کنی ...
اون شب تا صبح خوابم نبرد ...
غم، ترس، زجر و اندوهی رو که توی تمام این سال ها تحمل کرده بودم ... جلوی چشم هام رژه می رفت ... بی عدالتی و یاسی رو که بارها تا مغز استخوانم حس کرده بودم ...
فردا صبح، با بقیه رفتم سر زمین ... مادرم خیلی خوشحال شده بود ... چند روز به همین منوال گذشت ...
تا روز یکشنبه از راه رسید ...
توی زمین، حسابی مشغول کار بودم که ... یهو سارا از پشت سر، صدام کرد ... .
ادامه دارد..
نویسنده؛ شهید مدافع حرم #طاهاایمانی
کانال زوجخوشبخت وتربیت فرزند
🌹هوالمحبـــــــوب
🌹رمان زیبا و واقعے #اینڪ_شوڪران
🌹قسمت #چهل_ویک
اما سرطان یعنی مرگ...
چیزی که دوست نداشتم منوچهر بهش فکر کند...
دیده بودم حسرت خوردنش را از شهید نشدن و حالا اگر می دانست سرطان دارد.....😞
نمی خواستم غصه بخورد...
منوچهر چقدر برایم از زیبایی مرگ می گفت...
می گفت
_خدا دوستم دارد که مرگ را نشانم داده و فرصت داده تا آن روز بیشتر تسبیحش کنم و نماز بخوانم.
محو حرفهای او شده بودم. منوچهر زد روی پایم و گفت:
_مرثیه خوانی بس است. حالا بقیه ی راه را با هم می رویم ببینیم تو پُر روتری یا من ...!
و من دعا می کردم.
به گمونم اصرار من بود که از جنگ برگشت.
گمون می کردم فنا ناپذیره.
تا دم مرگ میره و برمی گرده..
هر روز صبح نفس راحت می کشیدم که یه شب دیگه گذشت.
ولی از شب بعدش وحشت داشتم...
به خصوص از وقتی خونریزی معدش باعث شد گاه به گاه فشارش پایین بیاد و اورژانسی بستری شه و چند واحد خون بهش بزنن...
خونریزی ها به خاطر تومور بزرگی بود که روی شریان اثنی عشر در اومده بود و نمیتونستن برش دارن...😣
اینا رو دکتر شفاییان می گفت...
دلم می خواست آنقدر گریه کنم😭 تا خفه شم...
دکتر می گفت:
_"هر چی دلت می خواد گریه کن،ولی جلوی منوچهر #باید بخندی... مثل سابق...باید آنقدر #قوی باشه که بتونه #مبارزه کنه... ما هم با شیمی درمانی و رادیو تراپی #شاید بتونیم کاری بکنیم "
این شاید ها برای من باید بود..
میدیدم منوچهر چطور آب میشود..😣
ادامه دارد..
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
✍نویسنده؛ مریم برادران