ریم تو این حال و روز ببینیمت. خودت بهتر از هر کسی میدونی من و مادرت هرکاری توی این زندگی میکنیم برای رفاه توئه. پس سعی نکن انقدر تو روی ما وایسی و با رفتارات پیش غریبه و آشنا سرشکسته مون کنی. من هیچوقت نخواستم توی کارها و تصمیماتت دخالت کنم یا مجبورت کنم طوری رفتار کنی که باب میل منه. با اینکه گاهی گستاخی ها و سرکشی هات از حد گذشت. مثل شب آخر سفر ترکیه. اون کاری که توی رستوران کردی🏤🍾 من و مادرت رو پیش جمع کوچیک کرد. همه تصور کردن تو یه بچه ی ترسو و بی دست و پایی. الانم مثلا برای ما نمازخون شدی.نمیخوام اجبارت کنم نخونی، ولی میدونم دو روز دیگه میخوای توی جمع بگی وقت نمازه من نمیام، وقت نمازه من نمیرم، وقت نمازه فلان کارو نمی کنم.
مادرم بغض کرده بود و سردرد گرفته بود. با صدای لرزان گفت :
+ مگه من بجز تو که یه دونه بچهمی کی رو دارم توی این دنیا؟ مگه ما برات چی کم گذاشتیم که باهامون اینجوری میکنی؟
نتوانست ادامه دهد و اشکهایش سرازیر شد...
پدر جعبه ی دستمال کاغذی را برایش نگه داشت. از #دیدن_اشک_های_مادرم تحت تاثیر قرار گرفته بودم.
از اینکه دیدم پدر و مادرم بخاطر من این همه #غصه خوردند قلبم به درد آمده بود. #روی_پای_مادرم_افتادم و #پایش را #بوسیدم و گفتم :
_" غلط کردم. باور کنین من هیچوقت نخواستم شمارو اذیت کنم..." 😭
گریه ی مادر شدید تر شد...😭
مرا در آغوش گرفت و باهم اشک ریختیم. بعد از آنکه کمی قربان صدقه ام رفت و آرام شد قول دادم #بیشتر #مراعات حالشان را بکنم.
اواخر تابستان بود...
طبق هرسال برای زیارت به مشهد🕌 رفتیم. این سفر برایم #فرق می کرد. با دلی اندوهگین و لبریز از #نیاز رفته بودم.😔🙏
همیشه سفر ما زیارتی و سیاحتی بود. اما این بار دلم میخواست #فقط_درحرم بمانم و دعا کنم.😢
میدانستم اگر بازهم در گردش و تفریح همراه پدرو مادر نروم باعث ناراحتیشان می شود. 😒
به ناچار همراهشان می رفتم. وانمود می کردم حالم خوب است اما هربار که از حرم برمیگشتم چشم های قرمزم حال دلم را لو می داد.
روز آخر قبل خداحافظی روبروی حرم نشستم و گفتم :
_" من حرف زدن بلد نیستم. تا الان که 21 سالمه هر سال اومدم اینجا اما هیچوقت ازتون چیزی نخواستم.😔میگن شما هر دردی رو شفا میدی، هر گره ای رو باز می کنی، 🙏هر زخمی رو مرهم میذاری، هر پریشون حالی رو آروم می کنی.👈 ازت میخوام یا این محبتی که به دلم افتاده رو #ازم_بگیری یا #کمکم کنی پیداش کنم. امام رضا... گرفتارم... "
بعد از درد و دل کردن #نماز خواندم و خداحافظی کردم...😊✋
پس از آن سفر احساس #آرامش_بیشتری می کردم. 😇با آنکه بعد از چند ماه
حاجتم را نگرفته بودم اما نماز خواندن را #ادامه_دادم.
یک روز محمد پرسید
_چرا هنوز نماز می خوانم؟😊
من هم بدون مکث گفتم :
_"فقط برای آرامش"...😇✨
ادامه دارد...
نویسنده:فائزه ریاضی
🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور
🍁رمان هیجانی و فانتزی
🌷 #مثل_هیچکس
🍁قسمت #هجدهم
تابستان به یاد ماندنی گذشت...
ترم سوم آغاز شد.
انگار این #عشق #پخته_ترم کرد.😊 #صبورتر شده بودم.✨
در برابر پدر و مادرم #بااحتیاط_بیشتری رفتار می کردم.👌
دختر دلنشین قصه ام را فراموش نکرده بودم. حتی گاهی صدا و چهره اش را مرور می کردم.
اما دیگر ساعتها در بهشت زهرا به انتظار نمی نشستم و مثل سابق هفته ای یکبار همراه محمد به آنجا می رفتم. 😇🌷بیشتر تمرکزم روی درس هایم بود.
مادرم متوجه شده بود چند وقتی است با کسی به نام #محمد آشنا شدم.
اصرار داشت دعوتش کنم تا از نزدیک با او آشنا شود.😐 اما میدانستم اگر محمد را ببیند مرا از دوستی با او #منع می کند. 😕
با اصرار شدید مادر قرار شد شب تولدم (که اواخر مهر بود) برای جشن چهار نفره محمد را دعوت کنم.
برخلاف تصورم به محض اینکه پیشنهاد مادر را گفتم قبول کرد. 🙁
آن روز تا عصر کلاس داشتم.
پس از کلاس باهم به کتابفروشی رفتیم و بعد به سمت خانه حرکت کردیم. وقتی رسیدیم ماشین پدر🚗 در پارکینگ نبود. هرچقدر زنگ زدم کسی در را باز نکرد. فکر کردم حتما کار مهمی پیش آمده و رفتهاند.
در را باز کردم. همه جا تاریک بود.
به محض اینکه سمت کلید برق رفتم، چراغ ها روشن شد. 💡که ایکاش هرگز روشن نمی شد...😱😥
"تولد تولد تولدت مبارک / مبارک مبارک تولدت مبارک..."
تمام اهل فامیل به #دعوت_مادرم جمع شده بودند.
در فامیل ما کسی به #حجاب اعتقادی نداشت. انگار دنیا روی سرم آوار شده بود. 😥😓از شرمندگی پیش محمد آب شدم. طفلک سرش را زمین انداخته بود و نمیدانست چه کند.
با بدبختی به بهانه ی لباس عوض کردن از وسط مهمان ها رد شدیم و به اتاق رفتیم. لال شده بودم. با خجالت به محمد گفتم :
_ بخدا من نمیدونستم مادرم اینارو دعوت کرده. 😓واقعا معذرت میخوام.😞 خیلی شرمنده شدم. منو ببخش. اگه میدونستم اینجوریه هیچوقت نمیگفتم امشب بیای. قرار بود فقط من و تو و مادر و پدرم باشیم. نمیدونم چی شد...😑😔
محمد با
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿❀رمان #واقعی ✿❀ #زندگینامہ_شہیدایوب_ب
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀
✿❀رمان #واقعی
✿❀ #زندگینامہ_شہیدایوب_بلندے
✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵
✿❀قسمت #شانزدهم
مامان #جهیزیه_ام را توی یکی از دو اتاق خانه جا داد. دیگر #چادر از سر زهرا و شهیده نیفتاد...
✨ایوب خیلی #مراعات می کرد.✨
وقتی می فهمید از این اتاق می خواهند بروند آن اتاق، #چشم_هایش را می بست و می گفت:
_ "بیایید رد شوید نگاهتان نمی کنم."
حالا غیر از آقا جون و مامان، رضا و زهرا و شهیده هم شیفته اش شده بودند😍 و حتی او را از من بیشتر دوست داشتند.
صدایش می کردند:
"داداش ایوب"
خواستم ساکتشان کنم که دیدم ایوب نشسته کنار دیوار و بچه ها دورش نشسته اند.
ایوب می خواند:😁
_ "یک حاجی بود، یک گربه داشت."
بچه ها دست می زدند و از خنده ریسه می رفتند. 😂😂👏👏😂
و ایوب باز می خواند..☺️
💞🌷💞
کار مامان شده بود گوش تیز کردن،.. صدای بق بق #یا_کریم🕊 را که می شنید، بلند می شد و بی سر و صدا از روی پنجره #پرشان_میداد.
#وانتی_ها 🚛که می رسیدند سر کوچه، قبل از اینکه توی بلندگو هایشان داد بکشند:
"آهن پاره، لوازم برقی...."
مامان خودش را به آنها می رساند می گفت:
_مریض داریم و آنها را چند کوچه بالاتر می فرستاد.
برای بچه های محله هم #علامت گذاشته بود.
همیشه توی کوچه #شلوغ بود.
وقتی مامان دستمالی را از پنجره آویزان می کرد، بچه ها #می_فهمیدند حال ایوب #خوب است و می توانند سر و صدا کنند.
#دستمال را که برمی داشت، یعنی ایوب خوابیده یا حالش خوب نیست😔
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️