🌷🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷💞💞🇮🇷🇮🇷🌷🌷🌷
🌷مـــا زنده بہ آنیـمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ..
🌷موجیـم ڪہ آسودگی ما عدم ماسٺ..
° #ابوحــلمـــا
°قسمت #چهل
°°بدون تو هرگز
حسین اخمی کرد و گفت:
-خب؟
حلما اشک هایش را،
با پشت دستش پاک کرد و روبه حسین چرخید.
بعد از مکث کوتاهی گفت:
+محمد گفت اون سه شب با دوستاش رفتن ورزش، از این اردوهای آمادگی جسمانی که قبلا چندباری رفته بود.
-فکر میکنی بهت راستشو نگفته؟
+نه همه اشو...اینو ببین
حلما پاکت زرد کوچکی را از کوله زیر تخت بیرون آورد و گفت:
+بازش کن بابا
-مال کیه؟
+نمیدونم
-خب اگه نمیدونستی مال کیه نباید بازش میکردی!
+بازکن بابا یه سربند خونیه
حسین با دستان لرزان پاکت را باز کرد. یک سربند زرد با حاشیه مشکی و نقش خوش خط:
" کلنا عباسک یا زینب" روی زانوانش افتاد.
درست روی الفِ عباس به قدر عبور یک ترکش، پاره بود و خون آلود. حلما کاغذی را که مرتب و بیش از حد تا زده شده بود، باز کرد و گفت:
+اینو ببین
-اینا چیه حلما؟
چشمان حسین به اولین خط نامه افتاد:
"بذار سنگینی این بار بزرگو قلم تحمل کنه، بشکنه و باکی نیست که حرفایی روی قلبم عجیب سنگینی میکنه"
حسین برگه را پایین کشید و پرسید:
-این دست خط کیه؟
حلما کاغذ را تا زد،
و در پاکت گذاشت و گفت:
+اول فکر کردم از طرف محمد برا منه ولی... انگار دوستش نوشته... بابا
و زد زیر گریه. حسین تاملی کرد و گفت:
_محمد ثبت نام کرده برا اعزام به سوریه!
حلما دستش را روی سرش گذاشت و زمزمه کرد:
+یا حضرت عباس(ع)!
حسین بلافاصله با لحن آرام تری گفت:
-دخترم هول نکن. منم تازه فهمیدم اصلا امروز برا همین اومدم. خواستم بیام ازت بپرسم ببینم خبر داری یا نه.
حلما سرش را به در تکیه داد و گفت:
+پس به شما هم نگفته!
لبهای حسین برخلاف چشم هایش لبخند کوتاهی زدند و گفت:
-میدونسته مخالفت میکنیم.
نیم ساعت بعد وقتی حسین رفت.
حلما #وضو گرفت و دو رکعت نماز #استغاثه به امام زمان(عج) خواند، بعد از نماز زیرلب گفت:
اگه این راه باعث #نزدیکیظهورتون میشه من...دلمو راضی میکنم. فقط بهم #صبر بدین آقا!
ادامه دارد...
🕊اثــرےاز؛ بانوسین.کاف.غین
🕊🕊🕊🌷🌷🌷🌷🌷🌷🕊🕊🕊