eitaa logo
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
3.6هزار دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
1.4هزار ویدیو
6 فایل
سلام به کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند خوش آمدید. مطالب کانال صرفا جهت اطلاع واستفاده شما عزیزان می باشد. تبلیغ کسب و کار کانال و گروه ----------------------------------------------------- آیدی مدیر @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 کارم سخت تر شد که من از کجا بدونم قابل اعتماد هست یا نه ؟ - تو در حد خودت مطمعن شو ما خودمونم کامل رصدش می کنیم -باشه بینم چکار میکنم ، ولی قول نمیدم بهتره خودتونم پی گیر باشید -خیلی مردی باشه بعد جدا شدن از حسین با فکری مشغول راهی بیمارستان شدم، همش از خودم می پرسیدم : -یعنی قبول کردن این پیشنهاد کار درستی بود ؟ نمیدونم کارم درسته یا نه ولی نمیتونم رو حسین رو زمین بزنم ، بیخیال خیره انشالله چند روز گذشت و من نتونستم کسی رو پیدا کنم یعنی بهتره بگم من بجز همین آشنای نصفه نیمه با دریا با هیچ کدوم از خانمای بیمارستان جز همکار بودن آشنای دیگه ای نداشتم و نمی تونستم نشناخته برای یک عملیات مهم به کسی پیشنهاد بدم بعضی موقعه ها وسوسه می شدم به دریا بگم یعنی باید اعتراف کنم محرم شدن با دریا وسوسم میکرد اگه قبول میکرد شاید توی این مدت می تونستم دلش رو به دست بیارم ولی دوباره خودم ردش می کردم -بی خیال پسر این دختر به تو نگاه هم نمیکنه حالا بیاد محرمت بشه 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 تصمیم گرفتم منتظر بمونم تا حسین خودش شخصی رو پیشنهاد بده چند روز بعد حسین تماس گرفت و گفت که نتونسته کسی رو پیدا کنه و دوباره دس به دامن من شد: -امیر جون خودت یه کاری بکن فقط چند روز دیگه تا شروع عملیات مونده -آخه چکار کنم وقتی آشنای با کسی ندارم ؟ -وای امیر مگه میشه بابا تو اون خراب شده تو کسی رو یه درصد هم نمیشناسی ؟ به اعصبانیتش خندیدم که دوباره صداش بلند شد: -بخند بایدم بخندی ، بابا یه عملیات رو هواست تو می خندی ؟ -باشه بابا ببینم چکار می کنم ولی هیچ تضمینی برای قابل اعتماد بودنش نمیدم گفته باشم -امیر علی دستم به دامنت حداقل یکی انتخاب کن به بادمون نده -باشه بابا یه کم دیگه فرصت بده خبرت می کنم -باشه قربونت ببخشید شدم زحمت برات -عزیزی داداش این چه حرفیه -پس خبر از تو -باشه بعد خداحافظی با حسین به فکر فرو رفتم دوباره وسوسه محرم بودن با دریا و به دست آوردن دلش عین خوره به جونم افتاد دوباره دلم به جون عقلم افتاده بود آخرشم تصمیم گرفتم استخاره بزنم اگه خوب اومد بهش بگم اگه نه یکی از خانمهای بخش رو به حسین معرفی کنم هرچه شد دیگه شده نویسنده : آذر_دالوند 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 غروب وقتی برای نماز به مسجد رفتم از حاج آقا خواستم برام استخاره بزنه با دلی آشوب چشم به دهنش دوخته بودم تا جواب استخارم رو بده : حاج آقا :خیره پسرم خوب اومد نفس راحتی کشیدم و گفتم: -خیلی ممنون حاجی زحمت افتادید -زحمتی نیست پسرم تا صبح با خودم درگیر بودم که حالا چطور این پیشنهاد رو به دریا بگم؟ اگه بگم برخوردش چیه آخرشم تصمیم گرفتم گفتنش رو به عهده حسین بزارم صبح با حسین تماس گرفتم: -سلام امیر خوش خبر باشی چی شد ؟ -سلام چقد هولی تو -اگه تو هم به جا من بودی همین انقدر هول بودی ، خوب بگو منتظرم -یکی هست ولی من روم نمیشه بهش بگم -وای امیر بیخیال جون خودت الان وقت خجالت کشیدنه آخه؟ -چی میگی حسین برم یکاره به دختر مردم بگم بیا عقدت کنم اونم چند ماه نه نمیشه من نمیتونم -پس میگی چکار کنم - یه جای قرار بزار میارمش اونجا خودت بهش بگو -باشه بابا کشتیمون بیارش همون کافی شاپ -کی بیایم؟ -همین امروز بیا تازه دیرم هست -باشه پس ساعت ده و اینا میام -باشه پس ساعت دقیقش رو خبر بده -باشه یاعلی -علی یارت 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 وقتی به بیمارستان رسیدم از سر پرستار خواستم از دریا بخواد به اتاقم بیاد و الان کلافه منتظرم تا بیاد -حالا چطور بهش بگم؟ با تقه ای که به در خورد به خودم اومدم : -بفرمائید -سلام دکتر کلافه از این همه رسمی بودنش به داخل دعوتش کردم ،صندلی رو به روش رو برای نشستن انتخاب کردم نمیدونستم از کجا شروع کنم : -میدونید خانم مجد ازتون خواستم بیاید اینجا تا یه موضوع مهمی رو بهتون بگم -می شنوم بفرمائید -راستش چند روز پیش یکی از دوستان که توی اطلاعات هستن از من برای شرکت توی عملیات نظامی درخواست کمک کردن و... کلافه نفسی گرفتم و بعد مکث کوتاهی گفتم: -و اینکه از من خواستن تا یه پزشک خانم که شناختی هم روش داشته باشم برای شرکت در همین عملیات معرفی کنم و خوب منم جز شما با کسی آشنا نیستم اینه که گفتم اگه راضی باشید شما رو معرفی کنم -خوب چطور عملیاتیه ؟ و دقیقا ما باید چه کاری انجام بدیم؟ من از جزئیات عملیات خبر ندارم فقط میدونم دوتا پزشک میخوان که اگه برای بچه های گروهشون مشکلی پیش اومد برای درمان اقدام کنن نویسنده : آذر_دالوند 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 خوب چرا بیمارستان نمیارن ؟ -به دلایل امنیتی - اگه در این حده که مشکلی نیست قبول می کنم -نه...یعنی در این حد نیست ... پزشکها چند ماه باید توی خونه ای که اونا مشخص می کنن زندگی کنن و این مدت به خاطر مسائل ام
ا، در مورد رفتارهاشون و خیلی چیزهای دیگه توضیح داده. دستش را دور کمرم حلقه کرد و من را به خودش فشار دادو بوسه ایی از موهایم کردو گفت: –اتفاقا می خواستم برات یه همچین کتابی بگیرم، این آگاهیها برای هر خانمی لازمه. از کتابخونه ی دانشگاه گرفتی؟ ــ اهوم. ــ چقدر خوبه که از این جور کتابها توی کتابخونه ی دانشگاه هست. به نظرمن مهم ترین وظیفه ی دانشگاه قبل ازآموزش بحث های علمی، تدریس این چیزهاست، نه بصورت تخصصی، به طور عمومی، جزوه واحدهای عمومی باشه که همه مجبور به پاس کردنش باشند. بعد نفس عمیقی کشیدو گفت: –مهارتهای زندگی رو دونستن اصله، اونوقت ماها اصل رو ول کردیم چسبیدیم به فرع. ــ ولی مامان کتابهایی داریم مثل دین و زندگی و تنظیم خانواده یا روانشناسی... حرفم را بریدو گفت: –بله می دونم. ولی اونها اوصولی و کافی نیست و مهارتی خاصی روبه دانشجوها آموزش نمیده. بعد لبخندی زد و گفت: – دانشجوهای ماهم که قربونشون برم فقط می خوان یه جوری بخونن که نمره قبولی بگیرن و تموم بشه بره. خندیدم و گفتم: – حرف شما درسته مامان، ولی به نظرم خیلی چیزها باید از بچگی آموزش داده بشه، مثل مسئولیت پذیری.فکر نکنم با پاس کردن حتی یک یا دو واحد درسی خیلی مفید هم، زیاد تاثیری تو اخلاقیات کسی که یه عمر اونجوری بزرگ شده بزاره. ــ درسته، ولی خیلی رفتارهای اشتباه از ناآگاهیه، این که خیلی آدم ها نمی دونن اصلا از زندگی چی می خوان. بعضی از آدم ها هم وقتی می فهمند که دیگه خیلی دیره و کلی از عمر مفیدشون که می تونستند خوب زندگی کنند، بد زندگی کردندیا بدون لذت زندگی کردند. ولی اگه آگاهی باشه و در کنارش آموزش، حداقل از زندگیشون لذت می برند. بعد کتاب را از دستم گرفت ونگاه کوتاهی بهش انداخت و گفت: – حالا اینارو می خونی از درسهات غافل نشی. هردو رو در کنار هم داشته باش. دستش را گرفتم و بوسیدم و گفتم: – حواسم هست، نگران نباشید. : داخل سالن روی مبل نشستم و مشغول خواندن کتاب شدم. مطالبش برایم جالب بود، دلیل بعضی رفتار مردها را توضیح داده بود و این که چطور یک زن باید در مقابل آن رفتار، عکس العمل نشان بدهد. در مورد قدرت طلبی مردها کلی توضیح داده بود و این که اگه این قدرت را از آنها بگیریم، در حقیقت زندگی خودمان را نابود کرده‌ایم... آنقدر مطالبش برایم جذاب بودکه متوجه‌ی روشن شدن هوا نشدم. بااکراه کتاب را بستم ومانتو و روسری ام را اتو کردم وکم‌کم آماده شدم. با امدن پیام آرش که نوشته بود، –پایینم. جلوی آینه ایستادم و روسری‌ام را سرم کردم. جعبه گیره‌ها را باز کردم و دنبال گیره‌ای گشتم که به رنگ روسری یاسی رنگی که مادر آرش روز بله برون برایم هدیه آورده بود بخورد. کلی گشتم ولی چیزی که با روسری‌ام ست بشود را پیدا نکردم. گیره‌ی یاسی نداشتم، گیره‌ی گلبهی رنگی داشتم که با نگین‌های سفید تزیین شده بود. همان را برداشتم و روسری‌ام را بستم. کیف و چادرم را برداشتم و از مامان خداحافظی کردم وراه افتادم. آرش دست به جیب به در ماشینش تکیه داده بودو به در خانه زل زده بود. با دیدن من لبهاش به لبخند کش امدو از همان دور برایم دست تکان داد، بعدهم خم شدو از داخل ماشین یک شاخه گل رز آبی آوردو با لبخند به طرفم گرفت و گفت: –سلام بر بانوی متخصص علف سبز کردن به زیر پای بنده. لبخندی زدم و با شرمندگی جواب سلامش را دادم و گفتم: –دست شما دردنکنه، صبح به این زودی مگه گل فروشی باز بود؟ دستم را گرفت و گفت: –اولا: جوینده یابندس. دوما: اگه یه بار دیگه بگی "شما " مجازات میشی، بعد با شیطنت نگاهم کرد. از همان مجازاتهایی که اون دفعه هنوز مطرحش نکرده بودم یاد میوه آوردن افتادیا. سوما: برو یه ظرف بیار این علف ها رو بچینیم ببریم بدیم گاو وگوسفندها بخورند، حیفه. ــ ببخشید، فقط چند دقیقه دیر شد، چقدر شما...زود حرفم را خوردم و ادامه دادم: چقدر آن تایمی. باانگشتش لپم رو ناز کردو نگاه خاصی بهم انداخت وگفت: –اتفاقا اصلا آن تایم نیستم، منتظر موندن برای تو، برام خیلی طولانیه. تو، هر دقیقه اش رو یک ساعت حساب کن. تپش قلبم بالا رفت نگران بودم نکند کسی مارا ببیند. نگاهم را از او گرفتم و گفتم: –داشتم دنبال گیره‌ایی که با روسری‌ام ست بشه می گشتم، تا پیداش کنم دیر شد. دستش را به گیره ی روسری‌ام کشید و آرام گفت: – چقدر قشنگه؟ مگه چند تا از اینا داری؟ که هر دفعه یه مدل به روسریته؟ ــ یه جعبه ی کوچیک. با تعجب گفت: – واقعا؟ ــ البته با اسرا با هم استفاده می کنیم. با یه غروری گفت: –بگو کجا از اینا می فروشن، امروز می برمت اونجا، هر چندتا که دلت خواست برات می خرم، یه جعبه هم می خریم با سلیقه ی خودت، تا گیره هات رو توش بزاری. از این منبت کاریا، خوبه؟ سرم را به علامت مثبت تکان دادم و او هم با همان غرور دنباله ی حرفش را گرفت و گفت: –بزار تو کمد خودت و تنهایی استفاده کن. می خواستم بگویم نیازی ندارم